یک شاخه بنفشه برای عدید: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(افزودن رده‌ی قصه.)
جز
سطر ۴۳: سطر ۴۳:
 
محافظ من گفت: «رفیقت خیلی عشقیه، نه؟»
 
محافظ من گفت: «رفیقت خیلی عشقیه، نه؟»
  
از حرفش بدم آمد. برای اولن بار برگشتم تو صورتش نگاه کردم. احمق و ابله به‌نظر می‌آمد. بدم می‌آمد سر به‌سرش بگذارم. نوک دماغش تیز بود و چهره‌ئی رنگ پریده داشت. عدید هنوز داشت با محافظش سر کلمهٔ قطّاع الطّریق جنجال می‌کرد و تو هوا گِل می‌پراند.
+
از حرفش بدم آمد. برای اولین بار برگشتم تو صورتش نگاه کردم. احمق و ابله به‌نظر می‌آمد. بدم می‌آمد سر به‌سرش بگذارم. نوک دماغش تیز بود و چهره‌ئی رنگ پریده داشت. عدید هنوز داشت با محافظش سر کلمهٔ قطّاع الطّریق جنجال می‌کرد و تو هوا گِل می‌پراند.
  
 
رنگ زردِ گوگردیِ رو آجرهای قرارگاه زردتر به‌چشم می‌زد. چندتائی سرباز آن دوروبر پاس می‌دادند و گاهگاهی گروهبانی که سر نگهبانِ پست بود از راهرو می‌آمد بیرون نگاهی به‌آن‌ها می‌کرد و آرام برمی‌گشت. وقتی به‌اسفالت رسیدیم، محافظ عدید گفت:
 
رنگ زردِ گوگردیِ رو آجرهای قرارگاه زردتر به‌چشم می‌زد. چندتائی سرباز آن دوروبر پاس می‌دادند و گاهگاهی گروهبانی که سر نگهبانِ پست بود از راهرو می‌آمد بیرون نگاهی به‌آن‌ها می‌کرد و آرام برمی‌گشت. وقتی به‌اسفالت رسیدیم، محافظ عدید گفت:

نسخهٔ ‏۶ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۵۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۸

نسیم خاکسار

من و عدید را با هم می‌بردند. باران نم‌نم می‌بارید. نزدیک قرارگاه، خاک به‌رنگ قهوه‌ئی باز درآمده بود. عدید جلوتر از من بود. گاه گاهی بر می‌گشت و با قطرهٔ بارانی که روی پیشانیش بود تو صورتم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. کودکانه و غمگین. دست‌های دوتائی‌مان تو دستبند بود. محافظ من جوان بود. پابه‌پا می‌آمد. گاهی که منظره‌ئی توجهم را جلب می‌کرد آرامتر قدم بر می‌داشت. توی خیابان جز اسب بارکشی که گاری کیسه‌های سیمان و گچ را می‌کشید و بچه‌هائی که از مدرسه می‌آمدند، در میدانِ نگاهم چیز دیگری جا نمی‌گرفت. توی ماشین جایمان بسیار تنگ بود. غیر از من و عدید،‌ عدهٔ دیگری هم بودند که به‌دادسرا می‌بردندشان. هروئین یا تریاک فروخته بودند، یا جرمشان دزدی بود. آخر از همه من و عدید را پیاده کردند. حالا که پیاده می‌رفتیم بیشتر دوست داشتیم به‌آسمان نگاه کنیم. عدید از این که نمی‌توانست دست‌هایش را تکان بدهد دلخور بود. وقتی از جاده در‌آمدیم، عدید ناراحتیش را روی خاک تازه باران خوردهٔ نزدیک قرارگاه خالی کرد. محکم پا به‌زمین می‌زد، یا ته کفشش را روی خاک‌ها فشار می‌داد بعد گِل‌های چسبیده به‌کفشش را با لگد به‌اطراف پرتاب می‌کرد. محافظ پیرش عصبانی شد: «آروم بگیر آقاجان، مگه کِرم داری؟»

عدید خندید، برگشت و به‌جای خالی کفشش که رو خاک مانده بود اشاره کرد.

گفتم: «دس ور دار، عدید!»

گفت: «یاسین، پاتو بذار تو اونا.»

بی‌اختیار تا چند قدمی پایم را جای پای عدید گذاشتم. اما بدجور بود و دستبند اذیت می‌کرد.

محافظ من گفت: «خودت که بدتر کردی.»

عدید برگشت و با قطره‌های بارانی که روی موهای فرفریش بود و چکه آبی که از رو پیشانیش پایین می‌آمد خندید.

«خوشت اومد، یاسین؟» ـ و دوباره گِل پراند.

تفنگ محافظ پیر عدید تکان خورد و نزدیک بود از رو شانه‌اش بیفتد.

گفتم: «عدید، آروم! دخل پیرمرد و آوردی».

عدید برگشت نگاهی به‌محافظش کرد و گفت: «قیافه‌ش مث جات ریجرزه. اونو خوندی؟»

و به‌پیرمرد گفت: «تو بایس نگهبون پل می‌شدی.»

محافظ پیر گفت: «ارواح شیکمت! بعدِ یه عمر، حالا برم گیر قطّاع الطّریق بیفتم؟»

عدید بلند بلند خندید: «خوشت نیومد یاسین. ترو خدا از قطّاع الطّریق خوشت نیومد؟»

گفتم: «چرا» ـ و دوباره پایم را جای پای عدید گذاشتم.

عدید به‌محافظش گفت: «راهزن، نه قطّاع الطّریق.»

محافظ من گفت: «رفیقت خیلی عشقیه، نه؟»

از حرفش بدم آمد. برای اولین بار برگشتم تو صورتش نگاه کردم. احمق و ابله به‌نظر می‌آمد. بدم می‌آمد سر به‌سرش بگذارم. نوک دماغش تیز بود و چهره‌ئی رنگ پریده داشت. عدید هنوز داشت با محافظش سر کلمهٔ قطّاع الطّریق جنجال می‌کرد و تو هوا گِل می‌پراند.

رنگ زردِ گوگردیِ رو آجرهای قرارگاه زردتر به‌چشم می‌زد. چندتائی سرباز آن دوروبر پاس می‌دادند و گاهگاهی گروهبانی که سر نگهبانِ پست بود از راهرو می‌آمد بیرون نگاهی به‌آن‌ها می‌کرد و آرام برمی‌گشت. وقتی به‌اسفالت رسیدیم، محافظ عدید گفت:

«حالا هرچی اطوار داری این جا خالی کن!»

عدید گفت: «بابا، آرومتر! جات ریجرز خیلی مهربان بود!»

محافظ پیر گفت: «خوار مادرِ جاش ریجی هم کرده... مادر قحبه میگه من مث فرنگیام!»

محافظ من خندید و نوک دماغ تیزش را با دست خاراند:

«دلت هم بخواد مث اونا باشی!»

«دس ور دار!»

«چی چی رو دس ور دارم؟ حالا انگار ما غیر فرنگیا خیلی خیلی غلط کردیم؟»

محافظ عدید گفت: «خجالت بکش، تو دیگه برامون ادایِ فهمیده‌ها رو در نیار!»

محافظ من سعی داشت خودش را امروزی نشان بدهد. من و عدید از این که کنار هم راه می‌رفتیم خوشحال‌تر بودیم. عدید از من هم خوشحال‌تر بود. عدید دلش می‌خواست مدام مرا خوشحال‌تر کند، اما من بیشتر یاد مادرم بودم. یاد او که می‌افتادم تو فکر می‌رفتم. به‌عدید گفته بودم اگر پیرزن نیاید خیلی بهتر است، اما حالا دل تو دلم نبود. عدید مرا می‌شناخت. می فهمید بعضی چیزها زیادی عصبانیم می‌کند و باعث می‌شود دلم بگیرد.

عدید می‌فهمید که اگر مادرم را وسط سربازها ببینم رسوائی بالا می‌آورم. غصه‌ام می‌شد و دلم نمی‌آمد حالت غمناک و اندام کوچک را زیر آن عبای سیاهرنگ و کهنه، غیر از خودم کس دیگری نظاره کند. هنوز چشمان ملتمسش، روز اولی که پشت میله‌ها ملاقاتیم آمده بود، تو ذهنم بود.

به‌عدید گفتم: «تو فکر می‌کنی اومده؟»

و می‌ترسیدم تو راهرو نگاه کنم.

عدید گفت: «نه، یاسین! وقتی بش گفتی نیاد، دیگه نمیاد.»

گفتم: «اگه بیاد، اگه پیداش بشه، به‌هرچی سرباز و استواره فحش خوار مادر میدم»

گفت: «نمیاد یاسین! وقتی بش گفتی نیاد نمیاد دیگه.»

محافظ من برگ معرفیم را دست گروهبان قرارگاه داد. مال عدید را هم داد. تو راهرو که رفتیم دست‌هامان را باز کردند اما دستبند به‌دست‌هایمان آویزان ماند. محافظ من کنار در ایستاد، و من و عدید روی نیمکت دراز خاکستری رنگی پهلو به‌پهلو نشستیم. اطاقک کنار راهرو، کوچک و دراز بود و در ته آن دریچهٔ چارگوشی بود که پشتی آسمان با رنگ بنفش و تیره پیدا بود. دلم می‌خواست اول مرا ببرند. محافظ من، سرش را که بر می‌گرداند، یکهو تند برمی‌گشت و می‌پائیدم. انگار می‌ترسید از دریچه فلنگ را ببندم. اما محافظ عدید آرام بود. ولمان کرده بود و رفته بود مستراح. هر وقت لجش می‌گرفت مثل ریگ فحش می‌داد. من و عدید از فحش‌هایش عصبانی نمی‌شدیم.

وقتی برگشت عدید به‌اش گفت:

«هی، جات ریجرز! چقدر دیگه شروع میشه؟»

گفت «حوصله کن! تو هم با این جات ری گوز!» بعد خیلی آرام‌تر گفت: «از شما دو تا خیلی خوشم میاد، اما از اون قد درازه خیلی کفریم. دلم می‌خواد بش حبس ابد بدن!»

یاد جبور افتادم. وقتی می‌رفت بازپرسی پیرمرده محافظش بود. جبور می‌خواست تند تند قدم بردارد اما پیرمرده نمی‌توانست. جبور هم عصبانی شده بود به‌اش گفته بود «لکنته».

عدید گفت: «اگه زیاد فحش بدی ما هم همونی رو به‌ات می‌گیم که جبور گفت ها!»

گفت: «اروا باباتون!»

عدید گفت «لَه لَه...» و لام را کشاند.

گفت: «دیدین همه تون مادر قحبه‌این؟»

بدش می‌آمد کسی به‌اش بگوید لکنته. از این کلمه سخت دلخور می‌شد. به‌عدید گفت: «آخه دُرُس نیس. با اون لنگ‌های درازش جونمو به‌لبم آورد، دست آخرم بم گفت لکنته!»

گفتم: «نگفتی کی شروع می‌کنن؟»

پیرمرد حواسش نبود. همان جور دنبال حرفش گفت «واقعاً زور داره! حالا درسته که ما اسقاطی شدیم، امّا...»

محافظ من گفت: «اوه، دست ور دار دیگه.»

پیرمرد گفت: «خیلی ازش بدم میاد. اگه جای رئیس دادگاه بودم بش حبس ابد می‌دادم. همون مادر قحبه بود که اینارم بدبخت کرد.»

من داشتم از دریچه بیرون را نگاه می‌کردم. زمینهٔ بنفش و تیره رنگ آسمانِ پشت دریچه حالا دیگر خاکستری غلیظ شده بود. بی‌اختیار یاد مادرم افتادم. توی بازپرسی شنیده بودم آمده بود پشت در ایستاده بود. شنیدم هلش هم داده بودند. هم فایده داشت: من که نبودم ببینم چه جوری هلش می‌دهند. حتماً شانه‌های کوچکش را گرفته بودند هلش داده بودند. همان روز وقتی از اتاق بیرون می‌آمدم تو چشم سربازها یک رگ بی‌شرفیِ دیده بودم. وقتی می‌آمدم بروم سوار ماشین بشوم آن را دیده بودم، امّا نمی‌دانستم این رگ بی‌شرفیِ تویِ چشم سربازها مال چیست. توی ماشین که نشسته بودم محافظم به‌ام گفت، امّا دیگر دیر شده بود. دیگر خیلی دیر شده بود و من فقط توانستم اندام کوچک و جمع شده‌اش را از پشت شیشه ببینم که کنار در قرارگاه ایستاده بود. آن وقت تنها فحش را که روی زبانم آمد به‌آنها دادم. گفتم: «بی‌ناموسا!» ـ و محافظم تعجب کرد که چرا این قدر عصبانی شده‌ام.

عدید گفت: «یاسین! گفتم نمیاد، چقد تو فکرش هستی؟»

محافظم گفت: «صدات کردن. لطفاً بلن شو!»

با دستی که دستبند به‌اش نبود، روی موهای عدید دست کشیدم و بلند شدم. موهایش خیس بود و قطرات بارانی که مثل شبنم روی آنها نشسته بود حالت مهربانی به‌شان می‌داد.

گفتم: «خداحافظ»

گفت «یاسین!» نمی‌دانم چه می‌خواست بگوید که پیرمرد تو حرفش دوید: «دیگه بذار بره» ـ و دستم را کشید.

عدید با عصبانیت گفت: «لکنته!»

عدید به‌خاطر من سعی می‌کرد اصلاً ناراحت نشود. وقتی گفت لکنته، فهمیدم باید خیلی عصبانی شده باشد. امّا با محافظم زدم بیرون و رفتم تو سالن دادگاه. دیوارهای سالن زردرنگ بود. آدم‌های نشسته، همه و همه جا به‌نظرم می‌آمد که زرد شده‌اند. رنگ زرد یکدستی تمام چهره‌ها را زعفرانی کرده بود. هوا بوی گوگرد می‌داد. زیر بار سنگینی قیافه‌های عبوس و خسته، دو ساعت تمام را تحمل کردم. وقتی بیرون آمدم گرفته و خسته بودم.

محافظم گفت: «ها!»

عدید کنار اتاقک ایستاده بود. دو تا انگشتم را برایش بالا بردم و گفتم: «دو سال.»

وقتی از کنارم می‌گذشت که تو سالن برود گفت: «می‌دونستم.»

لبخند غمگین کودکانه تو چهره‌اش بود، با یکجور هراس، و از محافظم خواست که مرا زودتر ببرند.

هنوز دلم سنگین بود. هنوز هوای گرفتهٔ سالنی که دو ساعت تمام تحملش کرده بودم رو نفسم سنگینی می‌کرد.

عدید با هراس یک گنجشک، مدام اطرافش را می‌پائید.

محافظم گفت: «ما زودتر باید برویم.»

گفتم: «نه بذار بریم تو اتاقک، اونجا منتظر عدید بشینیم.»

گفت: «نه، مگه دست خودمونه! تلفن کردن. یکی یکی باید بریم زندون.»

دستم را جلو بردم. محافظم دستش را به‌دست من قفل کرد. از قرارگاه زدیم بیرون. هوا گرفته بود. هنوز روی اسفالت جلو قرارگاه جای گِل‌های کفش عدید بود. روی جادهٔ روبه‌رو اسبی با گاری سنگینش می‌گذشت. رانندهٔ آن توی گاری ایستاده بود و دهنهٔ اسب را گرفته بود. کلاه نقابیش چهره‌اش را از دور تیره و نامشخص نشان می‌داد. مثل تابلوهای وان گوگ شده بود. گاری را از دور پائیدم تا آهسته آهسته در هوای خاکستری محو شد. بعد با محافظم که دستش به‌دستم قفل بود رو خاک قهوه‌ئی که حالا خیس و لیز شده بود قدم گذاشتیم. جا پاهای عدید پر از آب بود. نمی‌شد توی آن‌ها پا گذاشت. هرچه زور می‌زدم خاک به‌کفش‌هایم نمی‌چسبید. کفش‌هایم کتانی بود و نازک. اگر پایم را جای پای عدید می‌گذاشتم آب توشان می‌رفت. با اشتیاق فضای اطرافم را نگاه می‌کردم. می‌دانستم آنچه بعد از آن می‌آید سر کردنِ در اتاقی دربسته و ملال‌انگیز است. می‌خواستم مناظری را که آخرین بار می‌بینم به‌یاد داشته باشم: چهرهٔ رانندهٔ گاری، جا پاهای عدید، هوای گرفته‌ئی که بوی خیس باران را داشت... دلم می خواست صداها را به‌خاطر بسپارم: فحش‌های محافظ پیر. صدای باران، صدای چرخ‌های گاری... وقتی روی جاده رسیدیم برگشتم که گِلِ کفش‌هایم را بتکانم. چهرهٔ محافظم هنوز سفید و رنگ پریده بود. بی‌اختیار نگاهی به‌محوطهٔ ورودی قرارگاه انداختم: زنی با عبای سیاه که در گوشه‌ئی دور زیر باران ایستاده بود داشت مرا نگاه می‌کرد. سریع و تند چرخیدم اما دستبند نگذاشت. ایستادم و آن دستم را که آزاد بود برای مادرم تکان دادم.

خرمشهر؛ بهمن ۵۲