جشن تولد: تفاوت بین نسخهها
(ویرایشِ ابتدایی با استفاده از ویراسباز.) |
(ویرایشِ پاراگرافِ اول.) |
||
سطر ۷: | سطر ۷: | ||
{{بازنگری}} | {{بازنگری}} | ||
− | + | '''اسلاومیر مروژک''' | |
− | وقتی | + | |
+ | سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانهاش وهمانگیز بود. از لابهلای پشتدریهای توری و برگ گلهای کاغذی نور کمی تو میآمد. خانم خانه که روی مبلی با روکش سفید لمیده بود لباسی بهتن داشت با نقش پروانه. پروانههای درشت وچشمگیر. هر بار که ماشین باری یا وسیلهٔ نقلیهئی در این مایه از خیابان عبور میکرد، شرابههای بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود بههم میخورد و جیرینگ جیرینگ صدا میکرد. وقتی رفته رفته چشمهایم بهنور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو بهرو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچههای نوپا بود با دیوارهئی بلند، و پشت میلههای چوبی قفس میز کوچکی بود، و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی میبافت. | ||
از آنجا که خانم صاحبخانه نه تنها اورا معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی بهاش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سوالی بکنم. با وجود اینکه سخت کنجکاو شده بودم و حتی دلهره هم بهام دست داده بود، طوری وانمود کردم که انگار او را ندیدهام. پس از گذشت دقایقی که معمولاً برای اینجور دیدارها کافی است بلند شدم خداحافظی کردم. | از آنجا که خانم صاحبخانه نه تنها اورا معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی بهاش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سوالی بکنم. با وجود اینکه سخت کنجکاو شده بودم و حتی دلهره هم بهام دست داده بود، طوری وانمود کردم که انگار او را ندیدهام. پس از گذشت دقایقی که معمولاً برای اینجور دیدارها کافی است بلند شدم خداحافظی کردم. |
نسخهٔ ۱۳ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۵۲
![]() | تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اسلاومیر مروژک
سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانهاش وهمانگیز بود. از لابهلای پشتدریهای توری و برگ گلهای کاغذی نور کمی تو میآمد. خانم خانه که روی مبلی با روکش سفید لمیده بود لباسی بهتن داشت با نقش پروانه. پروانههای درشت وچشمگیر. هر بار که ماشین باری یا وسیلهٔ نقلیهئی در این مایه از خیابان عبور میکرد، شرابههای بلوری چلچراغی که بالای سر من از سقف آویزان بود بههم میخورد و جیرینگ جیرینگ صدا میکرد. وقتی رفته رفته چشمهایم بهنور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو بهرو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچههای نوپا بود با دیوارهئی بلند، و پشت میلههای چوبی قفس میز کوچکی بود، و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی میبافت.
از آنجا که خانم صاحبخانه نه تنها اورا معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی بهاش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سوالی بکنم. با وجود اینکه سخت کنجکاو شده بودم و حتی دلهره هم بهام دست داده بود، طوری وانمود کردم که انگار او را ندیدهام. پس از گذشت دقایقی که معمولاً برای اینجور دیدارها کافی است بلند شدم خداحافظی کردم.
جشن تولد اثر اسلاومیر مروژک در حال خروج نگاه کنجکاوانهای به آن قفس کوچک انداختم اما آنچه توانستم ببینم، تنها نیمرخی بود که روی بافتنی خم شده بود. خانم وکیل همچنان که مرا به طرف در خانه راهنمایی میکرد با کمال مهربانی مرا به جشن تولد شوهرش شنبهٔ هفتهٔ بعد، دعوت کرد.
در این شهر من تازه وارد بودم و به این جهت چیزی که در تالار وکیل دادگستری دیدم به حساب یکی از خصوصیات مردم آنجا گذاشتم. با وجود این امیدوار بودم که در ملاقات بعدی از ته و توی قضیه سر در بیاورم.
شنبه شب لباس مرتبی پوشیدم و به سوی ویلای آقای وکیل راه افتادم. خانه به برکت نور فراوان از دور پیدا بود و کمی دورتر در ستاد ژاندارمری هم نمایش آتش بازی برقرار بود. این نشان میداد که ژاندارمری هم به نشانهٔ علاقه به وکیل دادگستری و مشاور شهر در جشن تولد او شرکت کرده است.
از پرچین و در چوبی گذشتم. دهلیزی که از در ساختمان واردش میشدی مثل روز روشن بود. از آنجا یک راست به تالار وارد شدم. نور چلچراغ چشمم را زد. مبلها بدون روکش سفید بودند. به صورت سرخ کشیش و صورت زرد خانم و آقای دارو ساز نگاه کردم.
خانم و آقای دکتر که ریاست اتحادیه را بر عهده داشت و صاحب کارخانهای بود که برای دولت قلم خودنویس میساخت، همینطور جناب و کیل و بانو به استقبال من آمدند.
در همان حالی که من به آقای وکیل تبریک میگقتم و هدیهٔ خودم را تقدیم میکردم، خانم خانه که لباس شب پوشیده بود شالی هم روی شانه انداخته بود دعوتم کرد که بنشینم.
در آغاز فرصتی برایم پیش نیامد. برای اولین بار موقعی توانستم با نگاه در تالار دوری بزنم که در یک گفتوگوی دست جمعی شرکت کرده بودم و در آن شلوغی، یک لحظه بدون اینکه کسی متوجه بشود سرم را برگرداندم. اشتباه نکرده بودم. کنج تالار، زیر یک نخل قفسی بود و در قفس مردی بود که امشب سرو وضعش مرتبتر و صورتش را گذاشته بود روی دستهایش و چرت میزد. تا حدودی که ادب اجازه میداد به آن گوشه و او خیره شدم. اما حضار که همگی مهمانهای دائمی جناب وکیل بودند مطلقاً توجهی به قفس و مرد نداشتند. با حرارت حرف میزدند و با صدای بلند، همانطور که معمول این نوع جشن هاست. شاید آن مرد خفته نگاههای مرا حس کرده، به نظرم آمد که پلکهایش از هم باز شد اما دوباره به همان حال افتاد. حالی که نشانهٔ بیتفاوتی و بیقیدی کامل بود.
وسط خندهها و گپ زدنها با دارو ساز بحث با کشیش، با سرسختی و لجاجت - شاید بیهوده – سعی میکردم جوابی برای سوال قفس و آن مرد پیدا کنم که، درهای تالار چارطاق باز شد و پیشخدمتها میزی را به وسط تالار کشیدند. روی میز بشقاب کارد و چنگال گذاشتند و غذاها و بطریهای رنگارنگ را آوردند و چیدند. حالا بچههای وکیل دادگستری هم آمدند و کنار ما پشت میز نشستند. منظرهٔ شام شور و هیجانی تازه در مهمانان آفرید. بعد از خالی کردن نخستین جام شراب همهمهای شاد و بیفکرانه آغاز شد و ناگهان میان غش غش خندهٔ خانمها و شوخیهای زمخت و رعدآفرین آقایان ترانهای به گوش خورد. به راستی آنکه توی قفس زده بود زیر آواز: «ولگا، ولگا...» و آواز حزین و خاطره انگیز او را زخمهٔ بالالایکایی همراهی میکرد. جمعیت چنان نسبت به این آواز بیتوجهی نشان داد که گویی پرندهای گمگشته آمده آوازی سر داده و پر کشیده و رفته... بعد از این ترانه، مرد «چشمهای سیاه» را خواند و بعد از آن ترانههایی پیوسته شادتر و پرشورتر مثل سرود: «ما جوانان...»
در این هنگام دسر را تقسیم کردند. میز غذا را ابری از دود سیگار پوشانده بود. دیدم بچههای وکیل دادگستری پس از آنکه از مادرشان اجازه گرفتند تنگ کنیاک آلبالو را از روی میز برداشتند دویدند طرف قفس و از لای در نهایت آسودگی خیال و حال بنا کرد به نوشیدن. آنگاه دو یا سه بند از سرود «به پیشای سربازان آزادی» را خواند و بعد از آن هم سرود «تراکتورچیها» را.
من داشتم با کشیش دربارهٔ تئوری داروین بحث میکردم و به این جهت نمیتوانستم درست دقیق بشوم. اما همهٔ حواسم پیش او بود.
کشیش دلیل میآورد که: «بعضیها ادعا میکنن که آدم از نسل میمونه... خب، یک چیز مسلمه، کسی که همچین هجویاتی بگه بیبرو برگرد خودش از نسل میمونه.» گرچه من خودم هم تحت تاٌثیر الکل یک خرده گیج شده بودم توانستم تشخیص بدهم که کنیاک آلبالو روی مرد درون قفس اثر کرده.
صاحبخانه که گویا تازه متوجه تعجب من شده بود، خندان خندان ازم پرسید: «شما میدونین کیه؟ این سلیقهٔ خانم بنده است. اون دوست نداشت برای تزئین تالار قناری یا پرندهای تو این مایهها بخره. میگفت پرنده مرنده دیگه خیلی عادی و پیش و پا افتاده است. به این جهت براش یه انقلابی گرفتم. نترسین، اون کاملاً رام شده.»
جماعت مست و شنگول رفته بودند تو بحر مرد و بالالایکای او و آقای وکیل داشت توضیح میداد: «اون اهل همینجاس... میدونین چند سال پیش وحشی بود، تا جایی که خسارتهایی هم وارد کرد. اما حالا دیگه کاملاً رام شده. خودتون که میبینید حالا دیگه میتونیم بیهیچ دلواپسی و ناراضی خیالی تو خونه نیگرش داریم... گلدوزی میکنه، بالالایکا میزنه، آواز میخونه... البته طبیعیه که بعضی وقتام یکه و از این رو به اون رو میشه و فیلش یاد هندستون میکنه.»
من خجولانه اظهار عقیده کردم که: «شاید اشتیاق آزادی رو داره و شوق حرکت. آخه فراموش نکنیم که اون یه انقلابیه. دکتر از حرف من خیلی ناراحت شد»: «تصور میفرمایید اینجا بهش بد میگذره؟ یه زندگیه تاًمین شده و آسودگی خیال و حتی یه مثقال فکر و غصه!... ما اونو جوری تربیت کردیم که حتی تو دستمون غذا میخوره. خودتون که ملاحظه کردید. اون حالا دیگه یه ذره هم خطرناک نیست. فقط عید استقلال کشور و سالگرد انقلاب، این دو روز رو میگذاریم بره برا خودش چرخی بزنه. میره و بعدم با پای خودش برمیگرده.. خب، آخ شهر ما هم کوچیکه، کجا بره خودشو قایم کنه مثلاً؟»
همان موقعی که آقای وکیل دادگستری داشت برای من توضیحات میداد، مرد که گویا فهمید صحبت دربارهٔ اوست چشمهایش را برگرداند به طرف دیگر و چینهایی روی پیشانیش پدیدار شد. کشیش که داشت با چنگال یک تکه پنیر را به طرف دهان بالا میبرد، وسط راه میز ودهان خشکش زد. صحبت قطع شد. قاشق چای خوری از دست رئیس اتحادیه افتاد. صدای قاشق. حتی وکیل دادگستری هم ناگهان جدی شد. اما «او» نگاه غریبی به مهمانها انداخت، بالالایکا را برداشت، چسباند به سینهاش و خواند: «به سوی پناهگاهها، تودهٔ کارگر!...»
همه نفس راحتی کشیدند. کشیش پنیرش را خورد، وهمه با شوق و رغبت گوش به نوای بالالایکا سپردند. وکیل با خوشحالی داد زد: «عالی است!» و محکم به ران خود کوفت. داروساز از خنده ریسه رفت و رئیس اتحادیه از خنده چشمهایش پر از اشک شد. فقط خانم وکیل بود که دلخور به نظر میرسید. به شوهرش گفت: «عزیزم! حالا دیگه خیلی دیر شده، فکر نمیکنی بهتره بچهها برن بخوابن؟ روی قفس اونم پتو میندازیم تا امشب دیگه نخونه.»
آقای وکیل گفت: «درسته، حالا دیگه انقلابی باید لالا کنه!»
پاسی از شب گذشته بود، آخرین مهمان من بودم. آقای وکیل با خوشرویی از اینکه آمده بودم ازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم. موقع رفتن از کنار قفس رد شدم. یک پتوی بزرگ موبلند که گلهای بنفش داشت انداخته بودند روی قفس. احساس میکردم از زیر پتو زمزمهٔ بالالایکا میآید. بله، مطمئن بودم که یک نفر دارد سرود «برای اخرین نبرد...» را میخواند.