پرسه در متون ۲

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۱۵۷


تاریخ عضدی

«تاریخ عضدی» نوشتهٔ احمدمیرزا عضدالدوله، ازپسران فتحعلیشاه قاجار میان تواریخ مشابه امتیاز ویژه‌ئی دارد. این کتاب شرح زندگی خصوصی پادشاه عیاش و جزئیات احوال همسران و کنیزان بیشمار او را دربردارد.

نثر احمدمیرزا ساده وصاف است و در مواردی با هزلی ضمنی درآمیخته چهارقسمت از این کتاب را برای خوانندگان انتخاب کرده‌ایم: سرانجام لوطی صالح، قداره‌بند معروفی که هنوز گذری در بازار نوروزخان به‌نام اوست – آداب خوابیدن شاه قاجار- ماجرای ملاباشی دارالخلافه – و بالاخره باخبر شدن فتحعلیشاه از مرگ پسرش عباس میرزا، تنها باری که شاه خوشگذران «جدی» می‌شود.


لوطی صالح و آغامحمدخان

شبی در مجلس شرب، لوطی‌صالح شیرازی که در عهد کریم‌خان در شیراز اظهار چاکری بلکه جاسوسی به‌جهت شاه شهید (آغامحمدخان) می‌نمود بعضی مطالب به‌طور مضحکه گفته بود که خلاف احترام سلطنت بود. خبر به‌‌آقا محمدشاه رسید و باطناً نهایت تغیّر را به‌هم رسانید.

لوطی‌صالح را که آشنای قدیم خودش بود در خلوت خواسته فرمود به‌جهت مسخرگی و صحبت‌هائی که در مجالس اجزای سلطنت زندیه و در حضور خود وکیل (کریم‌خان) می‌کردی سرمایه و مکنت ترا می‌دانم. باید راست و بی‌کم و کاست بگوئی و تقدیم کنی تا جان تو به‌سلامت بماند.

لوطی صالح عرض کرد راست می‌گویم و تقدیم هم می‌کنم. امّا خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده، می‌گیری و باز جان مرا تلف می‌کنی.

فرمودند: تو نگفته من می‌دانم چه داری. از ملک و مال و پولی که پیش تجار سپرده‌ئی قریب پانزده هزار تومان داری.

لوطی صالح عرض کرده بود به‌خدا قسم زیاده بر هشت هزار تومان ندارم و می‌دهم.

فرموده بودند این مبلغ از او گرفته شود.

روز دیگر او را خواسته فرمودند: می‌باید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتن به‌‌مجالس و صحبت مضاحک را نداشته باشی.

حکم شد دماغ او را بریدند. بعد از بریدن دماغ، چون لوطی‌صالح آشنای ایام گرفتاری بود باز جرأت نموده عرض کرد: دیدی که خدای تعالی در وجودت گذشت نیافریده!

آقامحمدشاه فرمودند آن چه از او گرفته شده بود رد کردند و فرمودند: برو به‌‌عتبات مجاورت اختیار کن. زیرا می‌ترسم باز طرف غضب من واقع شوی وحرف تو راست شود.

لوطی‌صالح بدون آن که دیناری ضرر مالی تحمل کند با همان دماغ بریده و کمال تردماغی رفت و در مشهد کاظمین علیه‌السلام تا زمان وفات مجاورت داشت.


اندر آداب خوابیدن خاقان (فتحعلیشاه)

شبی شش نفر مرسوم بود که در سر خدمت کشیک به‌نوبت می‌آمدند: دو نفر برای خوابیدن در رختخواب، که هر وقت به‌هر پهلوئی که راحت می‌فرمودند، آن که در پشت سر بود پشت و شانهٔ شاهانه را در بغل می‌گرفت و دیگری می‌نشست و منتظر بود که هر وقت به‌‌پهلوی دیگری غلتیدند او بخوابد و پشت شاه را در بغل آورد . دو نفر هم به‌نوبت پای شاه را می‌مالیدند. یک نفر نقل و قصه می‌گفت. یک نفر هم برای خدمت بیرون رفتن و انجام فرمایشات در همان اتاق به‌سر می‌برد. زن‌های کشیک سه دسته بودند... سه نفر کشیک بودند:

اول بیگم خانم، دوم مهرنسا خانم، سرکشیک سوم نوش‌آفرین خانم بود... شاه‌پرور خانم قراجه‌داغی و نازک بدن خانم قراباغی وزاغی اصفهانی نقال بودند. شش نفر هم برای مالیدن پای حضرت خاقان و سه نفر برای رجوع خدمات که اسمشان ایاغچی گفته می‌شد که تمام هجده نفر و منقسم به‌‌سه کشیک بودند....


ملاباشی در حضور

بعضی فقرات از ملاباشی ناشی شده که اختصاراً اشاراتی بدان می‌شود.

از جمله حضرت خاقان شنیده بود که مشارالیه مشرب می‌کند و روزهای برف کار و گفتارش منحصر به‌‌صرف شراب و حرف شراب است. روزی از زمستان در بین باریدن برف او را احضار فرمودند. هرچه عذر خواست مسموع نیفتاد. تا با عمامه و عصا در نهایت وقار حاضر شد. با آن که علی‌الرسم باید به‌‌اتاق بیاید، کیفیت خمر و عالم مستی او را بر آن داشت که در کنار حوض ایستاد تا سری به‌‌تعظیم و کرنش فرو‌بیاورد.

از حالت او به‌‌حضرت خاقان عرض کردند. فرمایش شد ارسی را بالا زنند، به‌‌ملاباشی فرمودند بیا بالا.

ملاباشی در کنار حوض نشست و عرض کرد بالا نمی‌آیم.

شاه اگر لطف بی‌عدد راند
بنده باید که حد خود داند

خاقان مرحوم فرمودند اکنون حد ترا معلوم و خاطر‌نشان خواهم نمود. چوب زیادی در آن روز به‌‌میرزا‌علی زدند. از این فرمایش شاهانه که وقتی فرموده بودند ملاباشی به‌‌قدری نامربوط گفت که فلان و بهمان هم فهمیدند معلوم می‌شود سواد و فهمی هم نداشته است. صدایش بقول عوام دوپوسته بود. زیر‌و‌بم حرف می‌زد و ریشش دراز بود. گویا حالت نمّامی و نفاق هم داشته. نشاطی خان این شعر را در حق او گفت:

دودانگهٔ دوصدای دورو، دودل، دوزبان
خداش کیش فلان دید و ریش بهمان داد.


هنرپیشه‌های دیروز

در اوقاتی که همشیره نالان بود و در منزل در تحت توجه والده، او را به‌‌هر وسیله مشغول می‌داشتند. «بی‌بی‌خانم» زنی بود نقّاله و قوّاله و به‌‌قول فاصل‌خان گروسی: در جوانی خوش‌منظر، عشوه‌گر، شیطانه، فتانه، مردانه‌پوش، پیمانه‌نوش، با یک عالم ناز، و آتش‌اندازِ خرمن پیر و جوان. پس از سفیدی مو و سیاهی رو، زردی دندان و خشکی پستان، قطع عادت و ختم لعنت، جانماز آب می‌کشید: دعا می‌داد، جن می‌گرفت. هفته هفته در منزل ما پلاس بود و همشیره را مشغول می‌کرد. روزی «حکیم موسی» که طبیت خانواده بود و برحسب عادت گاهی عیادت می‌نمود، مردی موقر و هفتاده ساله، برای بازپرسی احوال همشیره آمده بود و کنار رختخواب نشسته. بی‌بی‌خانم خود را در چادر نماز پیچیده در کمال ادب آمد و نزدیک حکیم‌باشی بنشست. با بسی آداب و به‌لحن التماس گفت: حکیم‌باشی اجازه می‌خواهم سئوالی بکنم.

حکیم‌باشی با لحن طلب گفت: بفرمائید.

گفت: شنیده‌ام حضرت سلیمان خواست مخلوق روی زمین را در بر و بحر میهمان کند، اجازه از درگاه روزی‌رسان خواست، جواب آمد نمی‌توانی.

و حکیم‌باشی با جدیت تمام گفت: صحیح است.

ناگاه بی‌بی‌خانم برخاست، چادر را انداخت و بر وزن گفت: «نمی‌تونی، گفت می‌تونم» - مدتی بشکن زد، توی ریش حکیم‌باشی که از یک وجب درازتر بود قر‌و‌غربیله آمد. حکیم‌باشی دهانش بازماند و حضار دست گذاردند به‌‌خنده و دل‌ها را گرفتند.

این بی‌بی‌خانم، هفته‌هفته در منازل آشنایان مجلس‌آرا بود و به‌‌چادرنمازی یا چارقدی قانع. نه دعوی سادگی داشت نه خود را از برآوردگان برجستهٔ تمدن می‌دانست و ستارگان امروز عشر هنر آن ستاره کوران را ندارند. مادّینه، بی‌لطف و پرمدعّا.


پسر عباسقلی از طایفهٔ پالانی

دو دسته نظامی - قزاق و ژاندارم - در مملکت تربیت شده.. هر دو قوه در دست سردار‌سپه است. قدرتی در خود می‌بیند و از اطراف آواز «نابغه» هم به‌گوش او می‌خورد، منتظر است از طرف شناخته و نشناخته مورد تعظیم و تکریم باشد. هنوز آن کیفیت در او پیدا نشده است. در این زمینه هم خودنمائی‌ها به‌‌ظهور رسید. نمونه را یک دو فقره یاد می‌شود:

شهیدزاده، نابینا، در صحن عدلیه در گوشه‌ای نشسته. سردار بر او گذشت، بر‌نخاست. مورد ضرب و شتم سردار شد. آوازه در شهر پیچید. قضیهٔ دیگر نهیب به‌‌«حسین‌خان و یار» بود در قلهک، که تکریم لازم را به‌جا نیاورده بود. سردار که به‌جهتی پیاده شده بود به‌او نزدیک شده گفته بود: «چه بی‌ادبی! می‌خواهی با این چوب چشم‌های زاغت را بیرون بیاورم؟»

شهرت بین قوم، سابقهٔ خانوادگی می‌خواهد. پسر عباسقلی داداشش را از طایفهٔ «پالانی» شاید در سوادکوه بشناسند. در تهران مقدماتی بیشتر می‌خواهد.

از کتاب «خاطرات و خطرات»

نوشت: مهدیقلی هدایت (مخبر‌السلطنه)

خبر مرگ عباس‌میرزا

پس از آن که خبر وفات ولیعهد[۱] جنّت مکان از خراسان رسید و شاهزاده علی‌خان ملقب به‌‌ظل‌السّلطان مطلع شد، دو شبانه‌روز از خانه بیرون نیامند. وقت شام و نهار حضرت شهریاری جویای حال او می‌شد. می‌گفتند تکسّر مزاج دارد. خبر ناخوشی ولیعهد هم مدتی بود به‌عرض رسیده حکیم «کارمک» به‌‌تعجیل برای معالجه روانهٔ ارض اقدس شده بود. روزی تمام اولیای دولت در دیوانخانه جمع شدند که این خبر وحشت اثر را به‌‌عرض برسانند.

وقت عصری بود که حضرت خاقان[۲] به‌‌قاعدهٔ معمول در اطاق سرارسی رو به‌‌قبلهٔ خلوت کریم‌خانی نشستند... فرمودند اللّه‌یار خان بیاید.

آصف‌الدوله تا در ارسی آمد. خاقان مرحوم فرمودند چاپار خراسان آمده است یا نه؟

عرض کرد میرزا‌علینقی آمده است که مقصود میرزا‌علینقی برادر میرزاتقی ملقب به‌‌علما، از دائی‌زادگان آصف‌الدوله است.

خاقان مرحوم فرمودند پنج هزار تومان به‌‌حکیم کارمک انگلیس انعام دادم او را با میرزا علینقی پیش عباس میرزا فرستادم. از حکیم چه خبر شد؟ احوال عباس میرزا چطور است؟

عرض کرد حالت ولیعهد خوب نبوده. از قضای آسمانی حکیم صاحب در منزل میامی جهان فانی را وداع گفته.

شاهنشاه فرمایش کرد: اللّه‌یارخان، پس بگو عباس میرزا مرده!

آصف‌الدوله به‌‌گریه افتاد. عرض کرد خداوند سایهٔ مبارک قبلهٔ عالم را از سر اهل مملکت کم نفرماید... به‌‌حمدالله در هر ولایتی یک نایب‌السّلطنه دارید. شاهزادگان عظام و بازماندگان آن مرحوم ان‌شاء‌الله در زیر سایهٔ مبارک زنده باشند.

آصف‌الدوله بی‌اختیار گریه می‌کرد و اشک از ریش او می‌ریخت، ولی حضرت شهریار خم به‌‌ابرو نیاورد. همین که عرض آصف‌الدوله تمام شد، شاهنشاه فرمود: الله‌یار‌خان انصاف نکردی که گفتی در هر ولایت یک عباس میرزا داری. می‌بایست عرض کنی، بعد از هفتاد سال عمر با این کثرت اولاد و چهل سال سلطنت، دیدی که از دنیا بی‌اولاد و بلاعقب رفتی؟

اما به‌‌هیچ قسم جزع و گریه نمی‌کردند و به‌رسم همیشه فرمایشات را بلند می‌فرمودند.

آصف‌الدوله دستش را به‌روی عصا گذاشته بود و اشک می‌بارید. بعد فرمودند عبدالرحمن‌خان و میرزا‌تقی‌آقا بیایند. آن‌ها هم به‌حضور مشرّف شدند. فرمودند بروید بنشینید، دو طغرا فرمان برای محمد‌میرزا و میرزا‌ابوالقاسم و دو طغرا برای فریدون‌میرزا و محمد‌خان زنگنه بنویسید از بابت فوت مرحوم عباس میرزا اختلال و اغتشاشی در امورات نشود. و فرمایش کردند:‌ آغا‌سعید خواجه! برو و مهر مرا از پیش خازن‌الدوله بیاور.

به میرزا‌تقی فرمودند:‌ طول مده در تحریر، و زود فرامین را با امین‌الدّوله بیاور و مهر کن....

آن‌ها برای نوشتن فرامین رفتند. میرزا‌حسین حکیم‌باشی به‌‌ملا‌علی محمد، ندیم شاهنشاه، گفته بود قبلهٔ عالم بردباری می‌کند و می‌ترسم بغض گلویش را گرفته خدای نخواسته فجأة کند. حتماً برو به‌‌اطاق و بدون واهمه مطلبی عرض کن که شاهنشاه به‌گریه بیافتد. گریه تسلّی قلب را می‌نماید.

ملا‌علی محمّد کاشی وارد شد و بدون واهمه عرض کرد:‌ ای پادشاه بزرگ پیر! گویا اسفندیار رویین‌تنی. در ماتم مرحوم محمد‌علی میرزا حق داشتی که هیچ گریه نکردی:‌ مثل نایب‌السلطنه داشتی. حال چرا آسوده نشسته‌ای؟

و خودش شروع به‌گریه کرد.

یک سماور بسیار بزرگ در میان طاق‌نمای خلوت کریم‌خانی بود که همیشه آب گرم برای وضو و حاجت موجود باشد. شاهنشاه در نهایت آرامی فرمودند: آخوند! گریهٔ پدر برای پسر مذموم است. اما اگر یک مخبر صادقی حاضر بود و خبر می‌داد که اگر من در میان این سماور بنشینم و این آب به‌قدری بجوشد که تمام بدنم تحلیل رود و فنای صرف شوم عباس‌میرزا پسرم از دار‌بقا به‌‌دار دنیا رجعت خواهد کرد به‌سر مبارک شاه شهید، به‌اشد‌رضا تن به‌‌قضا در می‌دادم. این فراقی است که ابداً امید وصال در آن نیست و گواه قول من شعر حافظ شیرازی است:

فرصت شمار صحبت کار این دو راه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به‌هم رسیدن

البته بسیار سخت خواهد بود. فردا می‌گویم آخوند طالقانی بیاید شهادت حضرت عباس را بخواند. گریه بر آن بزرگوار، برای عباس‌میرزا هم خوب است. کاری که حاصل دنیا و آخرت در آن نیست آدم عاقل چرا مرتکب شود؟...

بالجمله بعد از آن فرامین را آوردند و خواندند و به‌مهر مبارک رسید. آصف‌الدوله را خواسته فرمود:‌ از شاهزادگان و طبقهٔ نوکر کسی حاضر است؟

عرض کرد: برای عرض این خبر دلسوز، امروز از اول ظهر تمام شاهزادگان و رؤسای قاجاریه و سایر طبقات نوکر و رؤسای آن‌ها به‌‌دیوان‌خانه اجتماع کرده و هستند.

فرمودند: از نیامدن علی‌خان شاهزاده در این دو روز نزد من، همچو می‌فهمم که مرگ برادرش را فهمیده است. به‌‌هیأت اجتماعی بروید خدمت او و بگویید قبلهٔ عالم می‌فرماید که در عزای محمد‌علی میرزا من صاحب عزا بودم، زیرا که برادری از مادر خود نداشت. در قضیهٔ عباس‌میرزا تو صاحب‌عزا هستی. از علما و اعیان و شاهزادگان و بزرگان طبقهٔ نوکر سه روز مرخص هستند، در دیوانخانهٔ تو رسوم تعزیه‌داری را به‌‌عمل بیاورند و قاجاریهٔ خودمان به‌همان طریق ایلیّت تعزیه‌داری کنند. ترکمان‌ها را هم خبر کنید. آن‌ها هم در عزای ما عزادار هستند و این ما محسوب می‌شوند. آغا‌سعید خواجه به‌‌تمام اهل حرمخانه اطلاع بدهد که در این سه روز مرخص هستند. به‌خانهٔ علی‌خان شاهزاده بروند. مجلس تعزیه‌داری عباس‌میرزا مردانه و زنانه در همان جا می‌بایست منعقد شود. شاهزاده‌ها و شاهزاده‌خانم‌ها در آن جا جمع باشند.

به فرمودهٔ شاهنشاه عالم، این مجلس عزا در خانهٔ ظل‌السلطان فراهم آمد. می‌گویند در آن مجلس اناثیهٔ خانوادهٔ سلطنت زیاده بر هزار زن از خادمان حرم و خانوادهٔ سلطنت و بزرگان اناثیهٔ سلسلهٔ قاجار سرها برهنه کرده بودند. بانگ ناله و آه به‌‌ماه می‌رسید. مجلس زنانه که به‌‌این تفصیل باشد مجلس مردانه معلوم است چقدر گریبان‌ها باز و کلاه بر زمین افتاده بود.

امّا حضرت خاقان، پس از این فرمایشات و مرخص شدن حضرات و معلوم داشتن تکلیف عزاداری، باز در نهایت بردباری، خواجه‌ها به‌رسم معمول دوازده شمعدان طلا را روشن کرده پیشاپیش کشیدند تا به‌‌حیاط چشمه که تا خلوت کریم‌خانی سه حیاط بزرگ فاصله است تشریف بردند به‌‌نماز‌خانه رفته مشغول نماز شدند. حاجیه استاد، جدهٔ جناب ایلخانی، که اطاق نمازخانه و جانماز و قرآن و دعا در دست ایشان بود روایت کرده که وقتی رفتم جانماز را برچینم دیدم مهر نماز گریه شاهنشاه مثل آن است که در آب افتاده باشد.