سرودهای کار

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۷ صفحه ۳۶


ترجمهٔ احمد کریمی حکـّاک


راه دوزخ

برت وارْد Bert Ward


کارگرِ سفید پوست

به‌زنی که کنارش ایستاده بود گفت:

من از شما بهترم

نیم گزی فروتر از من بِایست

تا جهان، غرور مرا ببیند.


زنِ سفید پوست

به‌مردِ سیاه‌پوستِ کنار دستش گفت:

بعد از او من از همه بهترم

تو نیم گزی پایینِ پایِ من بایست

تا خلق بدانند که زنان را نیز غروری هست.


مرد سیاه‌پوست

به‌زن سیاه‌پوست رو کرد و گفت:

تو چرا نیم گزی پایین نمی‌روی؟

مرا هم ، آخر، اندک غروری باقی مانده است.


زنِ سیاه پوست
به‌مرد دورگه نگاهی افکند
که می‌گفت جایِ خود را بشناس
چرا که غرور‌ من نیز باید حفظ شود.


و بدینسان
درجه‌بندی ادامه یافت
سایه به‌سایه
رو به‌سرازیری
تا پلکانی از انسانیت شکل گرفت
در برابرِ آن که چشمِ بصیرت دارد.


و بر فراز این پلکان
بالاتر و بالاتر همچنان
سرمایه‌دارِ هفت رنگ بر صحنه آمد
با صولتی تمام، امّا با چهره‌ئی مهربان
و تبسمی بر لب
و رو به‌بالا گام برداشت، بالا و بالاتر همچنان،
و گام‌هایش از طنین سنگینی و وقار سرشار بود.
و به‌اوج رسید و ایستاد
پا بر سرِ کارگرِ سفیدپوست.


بهای ذغال

بیل ابورن Bill Eburn


معدن به‌خانهٔ خودمان می‌مانست

و پائین رفتن از آن

به‌راحتیِ هبوطی آنی بود

و ما از شاهرگ این ایستگاهِ زیرزمینی پائین رفتیم.


رفته رفته شاهرگ

به‌رگ‌هائی کوچک و کوچک‌تر از ذغال و سنگ بَدَل شد

که نورافکنِ کلاهِ کارِ ما به‌پیشِ پای‌مان می‌نشاند.

کرم وار بر جداره‌ها می‌خزیدیم

و در امعاء زمین فرو می‌رفتیم.


راه آسان می‌نمود و بی‌خطر

چرا که هنوز غول درخواب بود

تا آن که یک روز، روزی به‌سیاهیِ ذغال،

بی‌هیچ زحمتی

ستونی شکست و الواری ازسقف فرو افتاد

و آن‌گاه، همچون ورقی که بازیگوشانه بر خانه‌ئی ساخته -

از ورق‌های بازی فرو اندازی

همه چیز فرو ریخت.


تاملات یک روز آفتابی در کارگاه

پاتریشیا گوردون Patricia Gordon


می‌گویند انسانی نیست به‌بند کشیدنِ انسان

بیست سال یا سی، یا برای ابد.

لیکن آزاد و دموکراتیک است – یا ما چنین می‌پنداریم -

به‌بند کشیدنِ کارگر در این کشورِ دموکراتیک.

یک کارگرِ معمولی انسانی است آزاد، که آزادانه داوطلب می‌شود

و تا سی سال هم تقاضای عفو ندارد.

بی‌گمان هیچ اجباری در میان نیست، ابداً، اگر اندوهِ بی‌چیزی را بپذیرد.

اما آخر ما هم بندیِ خوردن و آشامیدنیم

وکفش‌هایمان در بندِ نیمْ‌تخت است.

و دانشِ معجز‌آسایِ امروز نیز عاجز خواهد ماند

آن‌گاه که کارگر به‌ندایِ رهبر خویش

به‌خیابان‌ها بریزد.

چرا که اگر سود کارفرمایان سقوط کند

دیگر این جهانِ دموکراتیک چگونه گِردِ خود خواهد گشت؟

پس دورانِ محکومیت را با روئی گشاده طی کن، ای کارگر

حتی اگر برای همیشه باشد.

و بیهوده لگد به‌بختِ خویش مزن، تو را با مبارزه چه کار؟

شاید از گرما عرق از سر و رویت فرو ریزد، یا از سرما بر خود بلرزی

لیکن به‌یاد داشته باش برای خدا، که تو آزادی

اگر آن‌چه می‌گویند بکن، بکنی!


ثروت چگونه اندوخته شد

پاتریشیا گوردون


دلّالان به‌ثروت رسیدند

ارغوان‎‌هایِ مرگ، نیکو بر بسیطِ خاک افشانده شد

خونِ مردمان بر بسیطِ خاک جاری شد

و ریشه‌ها را سیراب کرد.

در «مکزیک» و در «پـِرو» تازیانه بر گـُرده‌های عریان صفیر کشید

و نقره از دلِ معدن‎ها به‌در آمد.

تازیانه بر گـُرده‌های عریان صفیر کشید

و نقره دست به‌دست شد

و دلّالان به‌ثروت رسیدند

خوردنی‌های گوارا و جامه‌های فاخر خریدند

و بهایِ آن‌را دزدیدند،

مردمان از گرسنگی مردند

و دلّالان به‌ثروت رسیدند.