خونخواهی! ۵

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۱
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۲
کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۶۲

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر

۵

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصا به جست‌و‌جوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جست‌و‌جوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پول تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود..

پس از چند روزی، میکی درمی‌يابد که «ایرن» پیشتر ها رفیقهٔ «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق می‌شود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که می‌خواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» می‌شود که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمی‌داند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر می‌شود که با او به‌شهر «دنور» دفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند...

میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن می‌کنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانه‌ئی پیدا می‌کند و روزها در جست‌وجوی «لو» هر طرف می‌گردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد.

یک روز که میکی به هتل برمی‌گردد درمی‌یابد که «ایرن» با کارآگاه خصوصی هتل روابط عاشقانه بهم زده است و ایرن در برابر نگاه‌ های توبیخ آمیز میکی می‌گوید:

«ـ‌ عزیزم، کار دیگری نمی‌توانستم بکنم.. در نزده به اتاق من آمد و من هیچ چیز تنم نبود...»

ـ بسیار خوب... من هیچ سوآلی ندارم....
ـ جو... نمی‌دانستم که ممکن است از این کار بدت بیاید.. آخر تو هنوز... این مرد به اطاق من آمد و من و تو هم که وضع روشنی نداریم... به من گفت که اگر گاه‌بگاه توجهی به او داشته باشم چشمش را روی هم خواهد گذاشت... آنوقت من هم برای حفظ ظاهر باو گفتم که اگر تو از قضیه خبردار بشوی ممکن است او را بکشی....
ـ چه فکرها!
ـ خوب.... من باید تذکری بتو بدهم... گذشته از همه این حرفها، خودت میدانی که ما اینجا اسم خودمان را از زن و شوهر گذاشته‌ایم... آقا و خانم مارین... تصدیق نمی‌کنی؟

ایرن دست میکی را گرفت و گفت:

ـ جو ... عزیزم .....

جو گفت:

ـ برویم گردشی در شهر بکنیم...

میکی باین نکته پی برد که باید پیش از آنکه این زن مخصمه هائی برای او ببار بیاورد «لو رابرتز» را پیدا کند. این زن، زنی بود که پدر و مادرش را بچند دلار می‌فروخت و پول میکی هم روز بروز کمتر می‌شد.

وقتی که می‌خواستند از اطاق بیرون بروند، زنگ تلفن بصدا در آمد. میکی بسوی گوشی شتافت. تلفن از طرف صنف میخانه‌داران بود:

ـ تقاضائی بما رسیده است که فوراّ جانشینی برای یکی پیدا کنیم. محل خدمت، میخانهٔ کوچکی است... این شخص قصد دارد برای مدت یکهفته به‌مسافرت برود. آیا مایل هستید برای یکهفته کار بکنید؟
ـ موافقم....

مخاطب آدرس کارفرما را که مردی باسم «ژیرار فنلون» بود باو داد میکی این اسم را یادداشت کرد. قرار این بود که همان شب ساعت ۱۰ سرخدمت حاضر باشد.

نزد ایرن برگشت و او را از قضیه خبردار ساخت.

ایران نگاه گنگی بروی او کرد و گفت:

ـ عجب... نمی‌دانستم که عرق فروش هم هستی.
ـ پس خیال می‌کردی چه باشم؟
ـ خودم هم نمی‌دانم.

وقتی که سوار آسانسور شدند ایرن خنده کوتاهی کرد و گفت:

ـ می‌دانی که من ترا چه خیال کرده بودم؟... بنظرم کارآگاه بودی!..
ـ عجب!.. چه باعث شده بود که چنین تصوری بکنی؟
ـ نمی‌توانم بگویم. اما گاه‌بگاه چیزهائی پیش می‌آید که درست مثل کارآگاه ها رفتار می‌کنی....

این حرف برای آدم بی‌احتیاطی گفته نشده بود، لازم بود که از آن پس کمی بیشتر مواظب خود باشد.....

۸

ژیرار فنلون، صاحب میخانه، مردی کوتاه قد بود، با رخساره‌ئی که از آن، مصیبت و بدبختی فرو می‌ریخت؛ و هر بار که عصبانی می‌شد، سبیل جو گندمیش مثل چیزی که تشنج داشته باشد به‌رعشه می‌افتاد... وی بی‌مقدمه به «میکی» گوشزد کرد که مواد مخدره و دلال بازیهای نادرستانه را در محل کسب او باید کنار گذاشت.

از این حرف ها گذشته، فنلون پسر بسیار خوبی به‌نظر می‌آمد. مدت کار «میکی» در میخانه هم بسیار دراز بود: میباست از ساعت چهار بعدازظهر تا دوی بعد از نیمه شب در میخانه باشد و فقط حق داشت در ساعت هفت مدت یکساعت برای شام خوردن دست از کار بردارد، مشتریان میخانه اشخاص دوست داشتنی و مهربانی بودند. از آنجا که میکی چندان تجربه‌ای در این شغل نداشت، در ابتدای امر اعصابش فشار فراوانی دید. خوشبختانه آقای فنلون در حق وی گذشت بسیار نشان داد. تمام شب را نزد او ماند و کاغذی را که زیر پیش تخته به‌میخ زده شده بود و دستور تهیه همه‌جور کوکتلی در آن نوشته شده بود، به میکی نشان داد.

***

نزدیک ساعت ۳ صبح بود که به مهمانخانه خود بازگشت. ایرن که هنوز لباس بیرون خود را بتن داشت روی تختخواب دراز شده بود و سیگار دود می‌کرد. هماندم پرسید:

ـ خوب؛ بگو ببینم جریان از چه قرار بود؟

ایرن شانه‌ها را بالا انداخت و گفت:

ـ چندان بد نبود.

روی تختخواب بعنوان تمدد اعصاب سینه خود را بجلو داد؛ سپس آهسته برگشت، پشت باو کرد و گفت:

ـ جو! لطفاّ زیپ پیراهنم را پائین بکش... دستم بآن نمی‌رسد.

میکی به‌روی او خم شد و زیپ پیراهن پشمی او را پائین کشید و پرسید:

ایرن، زیر لب گفت:

ـ تو واقعاّ مرد نازنینی هستی.

میکی پرسید:

ـ توانستی با چند نفری تماس بگیری؟
ـ نه،‌ چندان نتیجه‌ئی بدست نیاوردم... با یکی دو زن حرف زدم اما اطلاعی درباره «لو ـ رابرتز» به‌دستم نیامد..

آنوقت از پشت بر تختخواب افتاد، دست خود را بسوی میکی دراز کرد، و میکی دست وی را گرفت و بلندش کرد.

در این لحظه، میکی احساس می‌کرد که نسبت به این زن محبتی در دلش پیدا شده اشت.

از زمانی که آن فاجعه روی داده بود، برای نخستین بار بود که نسبت به زنان در خود هیجانی احساس می‌کرد؛ و باید گفت که ایرن نیز بدین دگرگونی پی برده بود اما میکی می‌دانست که آشنائی بیشتر با این زن، تیغ دو دمه‌ئی است که شاید خود او نخستین قربانی آن باشد. این بود که به‌سردی از کنار او دور شد.. و از آن لحظه بود که ایرن رفته رفته از او ترسید. اما بخصوص به این مطلب پی‌برد که میکی، دست رد بسینه او زده است؛ و این موضوع، چیزی است که زن، بسختی از آن می‌گذرد...

از آن روز، چندان یکدیگر را ندیدند. وقتی که میکی، در حدود ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار می‌شد، ایرن هنوز در خواب بود... بسرعت لباس خود را می‌پوشید و پی شکار خود می‌رفت... هر روز یکی از محله‌ها را در جستجوی «لو ـ رابرتز» زیر پا می‌گذاشت و غروب، وقتی که بمهمانخانه باز می‌گشت و برای رفتن به‌میخانه لباس خود را عوض می‌کرد، ایرن هنوز در بیرون بود.

صبح آن روزی که کارش در میخانه فنلون خاتمه می‌یافت، پاشد لباس پوشید و برای خوردن صبحانه به‌پائین رفت و عاقبت به‌دفتر مهمانخانه روانه شد تا حساب خود را تسویه کند.

به متصدی گفت:

ـ زنم چند روز دیگر هم در این مهمانخانه خواهد ماند... من پول او را از بابت یک هفته‌ئی که ممکن است در اینجا بماند، پیشاپیش می‌پردازم.

سپس به اطاق خود رفت. ایرن هنوز در خواب بود. و وقتی که چمدانش را بسته بود، زن چشمهای خود را گشود، با قیافهٔ گرفته به آرنج خود تکیه داده و پرسید

ـ به‌این وضع کجا می‌روی؟
ـ می‌خواهم بروم... اینجا هیچ نتیجه‌ای بدست نیاورده‌ام. از قرار معلوم «رابرتز» به کانزاس‌سیتی برگشته یا بجای دیگری اسباب کشی کرده....
- من چه باید کنم؟
ـ پول اطاق را برای یکهفته دیگر داده‌ام و اگر میل نداشته باشی یکهفته اینجا بمانی، بقیه پول را بتو پس می‌دهند.

با بغض و عناد گفت:

ـ اما قول داده بودی که مرا به لاس‌وگاس ببری... شغلی که داشتی چه شد؟ از کارت هم دست برداشته‌ای؟
ـ این کار که یک کار همیشگی نبود... امروز غروب تمام می‌شود.

ایرن به‌پشت روی تختخواب افتاد و جلو دهن‌دره خود را گرفت. میکی چمدانش را برداشت و بیرون رفت.

در راهرو با کارآگاه مهمانخانه روبرو شد.

ـ آقای مارین،‌ از اینجا می‌خواهید بروید؟
ـ آری، می‌روم... اما خانم مارین چند روز دیگر اینجا می‌ماند.
ـ اطمینان داشته باشید که ما خوب مواظبتش خواهیم کرد.
ـ جانم، از این بابت من بشما اطمینان دارم!

وارد آسانسور شد و شستی پائین را فشار داد.

وقتی که بطبقهٔ پائین رسید راه پله‌ها را پیش گرفت و دوباره بالا رفت، چمدانش را در هشتی گذاشت و آهسته بطرف اتاق ایرن روانه شد. صدای اعتراض خشم آلود ایرن را شنید. سپس، فحش قبیحی بگوشش خورد و بدنبال آن صدای کشیده‌ای بگوش آمد. بااحتیاط و بی‌سروصدا کلید را در قفل فرو کرد و چرخ داد و وارد شد.

ایرن، لخت مادرزاد، به آن سر تختخواب پناه برده بود و کارآگاه مهمانخانه، بحالت تجاوز و تعرض بروی او خم شده بود. ایرن بصورت او تف کرد و داد زد:

ـ دست به من نزن، حیوان کثیف!... من از تو نفرت دارم!
ـ خفه شو.... زن پست!..

میکی به‌میان دو تختخواب رسید، بازوی مرد را گرفت و چرخ داد، و با دست راست خود،‌ مشتی به‌شکم و مشتی دیگر به‌چانه او نواخت، بزمینش انداخت و فریاد زد:

ـ حالا برو گم‌شو....

کارآگاه که آرواره‌های خود را ماساژ می‌داد، بزحمت از زمین بلند شد و بی‌‌آنکه حرفی بزند بیرون رفت.

میکی خطاب به ایرن گفت:

ـ خیال می‌کنم که دیگر مزاحم تو نباشد. اما اگر باز هم سربسرت بگذارد، مدیر مهمانخانه را صدا بزن.

ایرن با لحن غمزده‌ای گفت:

ـ بسیار خوب، جو!

بیهوده منتظر ماند که ایرن باز هم چیزی بگوید. عاقبت بیرون رفت، چمدانش را از راهرو برداشت و به‌راه افتاد و اتومبیل خود را از گاراژ مهمانخانه بیرون آورد.

***

دو ساعت از ظهر گذشته بود که ایرن تصمیم گرفت از اطاق خود بیرون بیاید و در سرسرای مهمانخانه قهوه‌ای بخورد. سپس سفارش غذای چرب و نرمی داد و تا ساعت ۳ بعدازظهر خود را با آن سرگرم ساخت... عاقبت از مهمانخانه بیرون آمد و بطرف خیابانی که مرکز بزرگترین مغازه‌ها بود، براه افتاد. مدت یکساعت پشت ویترین‌ها بتماشا پرداخت و سرانجام، بسته‌ای در دست، از مغازه‌ای بیرون آمد. در ساعت چهار به «بار» مهمانخانه‌ای رفت. میکی که در این مهمانخانه بود، بیدرنگ بگوشه‌ای از سرسرای مهمانخانه پناه برد تا بی‌آنکه دیده شود، مراقب جریان باشد.

ایرن در گوشه‌ای از «بار» جا گرفت. گیلاسی مشروب در برابرش گذاشته شد. دو سه نفر از مشتریان باو اظهار عشق کردند اما ایرن همه‌شان را باغیرت و خشونت سر جایشان نشاند.

این چیزها میکی را افسرده‌تر ساخت. باین ترتیب فریب خورده بود و آن پیش بینی‌ها که داشت باطل شده بود: بی‌شک لو رابرتز از این شهر رفته بود و وجود ایرن دیگر هیچ فایده‌ای برای او نداشت. ناگزیر بود که همهٔ جستجوها را سر بگیرد.

برف شروغ به باریدن کرده بود و برای آنکه بطرف اتومبیل خود برگردد. ناگزیر شد که یخهٔ پالتوش را بالابزند. سقف ماشین را پوشش ضخیمی از برف فرا گرفته بود. آهسته آهسته، در آن پایان روز، بطرف میخانه «ژیرار فنلون» روانه شد.

آقای فنلون از دیدن او خوشحال شد. روز شنبه بود و خیال می‌کرد که دخل خوبی داشته باشد.

در حدود نصف شب، سالون رفته رفته خالی شد و فنلون تصمیم گرفت که به‌حساب صندوق خود برسد و برای این کار جلو صندوق حساب خود نشست... میکی سرگرم شستن گیلاسها بود که ایرن، به آهستگی قدم به «بار» گذاشت.

میکی نفس خود را در سینه حبس کرد... ایرن پالتو تازه‌اش را بتن داشت و نگاه نزدیک بینش پیش از آنکه بطرف میکی برگردد ـ لحظه‌ای سالون را برانداز کرد. عاقبت میکی را شناخت و با قدم‌های مطمئنی به «بار» نزدیک شد.

نشست و کیف و دستکش خود را روی پیش تخته گذاشت و گفت:

ـ سلام، جو...

صندوق حساب خاموش شده بود. میکی ناگهان دید که فنلون با نگاه تشنج آمیزی بسوی ایرن خیره شده است. این بود که ناگزیر توضیح داد:

ـ زن من است.

فنلون که آشکارا تسکین یافته بود گفت:

ـ جو... اطلاع نداشتم که تو زن داری. از آشنائی شما بسیار خوشحالم،‌ خانم مارین... پس بفرمائید بنشینید... اینجا تعلق به خودتان دارد...

و وقتی که وی دوباره به‌حساب خود می‌پرداخت، ایرن سیگاری در آورد. میکی این سیگار را برای او آتش زد. اکنون جز آندو هیچکس در «بار» نبود.

میکی پرسید:

ـ چه می‌خواهی بخوری؟
ـ یک گیلاس ویسکی خالص... بیرون هوا سرد است...

ایرن صبر کرد تا اینکه بقیهٔ مشتریها بیرون بروند، سپس، هر دو بازوی خود را به پیش تخته تکیه داد، خاکستر سیگارش را در گیلاس خالی خود ریخت، رشته‌های دود را که صورتش در پشت آن نیمه‌پنهان بود با شهوت. فرو داد... و با لحن بسیار طبیعی گفت:

ـ در حقیقت، موقع عبور از اینجا برای آن توقف کردم که خبری بتو بدهم: محل اختفای «لو ـ رابرتز» را کشف کرده‌ام!

۹

دست‌ های میکی بی‌اختیار به‌لرزه افتاد. گلویش خشک و منقبض بود. قلبش بشدت می‌زد. هرگز گمان نمی‌برد که چنین عکس‌العمل شدید در خود احساس کند.

ایرن گیلاس خود را بطرف او راند و میکی، وقتی که می‌خواست آن را پر کند،‌ مقداری از ویسکی را بزمین ریخت. ایرن با کنجکاوی و آرامی بصورت او خیره شده بود و میکی ناگهان به این نکته پی برد که این زن ممکن است داستانهائی از خود بسازد و باین ترتیب خرج خود را یک روز یا یک هفتهٔ دیگر به گردن او اندازد...

اکنون سالون خالی شده بود. میکی از جای خود برخاست و چفت در را انداخت. وقتی که بطرف «بار» بازگشت، ایرن که روی چهارپایه خود نشسته زانوها را به‌روی هم انداخته بود با لحن وارسته‌ای چنین گفت:

ـ حتی نمی‌خواهم از من بپرسی که «لو رابرتز» کجا است؟
ـ چرا... و اگر میل داشته باشی که این مطلب را به‌من بگوئی، بسیار هم متشکر خواهم بود.
ـ یادم می‌آید که قول و قراری با هم گذاشته بودیم، اینطور نیست؟
ـ ممکن است...
ـ صلاح تو در این است که از این بابت خاطرجمع باشی... جو... برای آنکه من تصمیم گرفته‌ام که خود را از این شهر نجات بدهم.
ـ بسیار خوب.. بگو ببینم چه قول و قراری گذاشته بودیم... قبول دارم..
ـ خوب. پس گوش بده... لو رابرتز، در همین اطراف در محلی سکونت دارد... چندان دور نیست... همه‌اش در حدود نود کیلو متر از اینجا فاصله دارد...
ـ اسم آن شهر چیست؟
ـ در واقع نمی‌شود به‌اش «شهر» گفت... اسمش «لورل فلاتز» است... از مهمانخانه‌اش که بگذریم، توی خود محل، زمستان‌ها پرنده هم پر نمی‌زند.. آن قدیم‌ها، از همین جا بود که مردم به‌طرف معادن طلا هجوم می‌بردند....

«میکی» روپوش سفید کار را به‌رخت آویز زد،‌ پالتو خود را پوشید و بطرف در به‌راه افتاد.

ایرن که هنوز تشنه بود، از چهارپایه پائین آمد و خود را به او رساند. ماشین میکی در خیابان مجاور بود. ایرن باتفاق او سوار ماشین شد. برف بند آمده بود و در آن سرمای سخت، تا مدتی ماشین براه نیفتاد.

عاقبت میکی پرسید:

ـ «لو ـ رابرتز» در این موقع سال، یکه و تنها، در کوه چه می‌کند؟
ـ نمی‌شود گفت که تنهاست... صاحب مهمانخانهٔ...
ـ صاحب آنجا زنی است و ...
ـ اوه، متوجهم.
ـ سراسر سال را همانجا منزل دارد...

وقتی که ماشین بطرف مرکز شهر روان بود ناگهان میکی پرسید:

ـ از چند وقت پیش این موضوع را می‌دانستی؟

ایرن شانه‌ها را بالا انداخت و گفت:

ـ این حرف چه فایده‌ای برای تو دارد؟ حالا که من این قضیه را بتو می‌گویم چه اصراری داری که ...
ـ چرا این مطلب را تا حال از من پنهان کرده بودی؟
ـ مگر تو هیچ چیزی را از من پنهان نداشته‌ای؟ منتها، من پس از قضیه‌ای که با آن کارآگاه کثیف در مهمانخانه پیش آمد، عقیده‌ام درباره‌ات تغییر کرد. همین و بس...

این خبر را درباره لو رابرتز از کجا بدست آوردی؟

ـ از زنی که سه ماه پیش، وقتی که لو رابرتز به اینجا آمده بود، برایش کار می‌کرد... «لو» درصدد برآمده بود که آن علامت کارخانه‌اش را روی شکم آن زن هم بجا بگذارد اما زن از کورده در رفته و حتی تهدید کرده است که اگر اصرار داشته باشد پاسبان صدا خواهد زد... از همان موقع‌ها لو رابرتز با آن زن مهمانخانه‌چی آشنا شده و به آنجا رفته... آن زن یک روز برحسب تصادف به لو رابترز برخورده و «لو» جای خود را به‌اش گفته است... یعنی کم و بیش با هم آشتی کرده‌اند.

میکی ماشین را جلو در مهمانخانه نگهداشت. ایرن با دستهٔ در بازی می‌کرد و هنوز نمی‌خواست از ماشین پیاده شود.

ـ عزیزم، نمی‌خواهی یک دقیق بالا بیائی؟
ـ نه، امشب نمی‌توانم.
ـ راجع به قول و قراری که دربارهٔ لاس‌وگاس با هم گذاشته‌ایم چطور؟
ـ وقتی که «لو» را دیدم و کارم تمام شد، برمی‌گردم و راجع به آن موضوع حرف می‌زنیم.
ـ امشب کجا می‌خواهی بخوابی؟
ـ یک جائی را پیدا می‌کنم....
ـ با من به لاس‌وگاس نمی‌آئی؟
ـ شاید... تا ببینم...
ـ جو... راستش را بگو... زنی در زندگی تو هست؟ تو عاشق زن دیگر شده‌ای، اینطور نیست؟
ـ نه... نه... اشتباه می‌کنی. حالا دیگر برو بخواب. فردا به‌ات تلفن می‌کنم، شاید هم پس فردا...
ـ بسیار خوب، جو... اما احتیاط را از دست نده!

با احتیاط پای خود را بر زمین یخ بسته گذاشت و گفت: ـ جو! مرا زیاد چشم براه نگذار...

در ماشین را بست و میکی براه افتاد.

***

دم دروازه شهر، جلو پمپ بنزین توقف کرد. وقتی که مأمور پمپ بنزین مشغول بنزین ریختن در اتومبیل وی بود، نقشه راه را جلو خود باز کرد:

لورل فلاتز نقطهٔ سیاسی بود که در نود کیلومتری جنوب شرقی جای داشت.

از مأمور پمپ بنزین پرسید:

ـ وضع راه چطور است؟
ـ تا آنجائی که من اطلاع دارم، جاده، دست کم تا بولدر باز است.

میکی از وی تشکر کرد، پول بنزین را داد و راه خود را در پیش گرفت.

جادهٔ واقعاّ شسته و رفته‌ئی بود. از توده‌های برف، جز در دو طرف جاده، اثری نبود. پس از یکساعت، در متلی ایستاد. و از مدیر آن تقاضا کرد که ساعت شش بیدارش کند. استحمام کرد، صورتش را تراشید و دو ساعت تمام خوابید. ساعت شش، وقتی که صدایش زدند، مدتی بود که خودش بیدار شده بود.

بطرف بولدر براه افتاد. صبح روز یکشنبهٔ آرام و سردی بود. آسمان روشن بود اما رفته رفته ابر در بالای کوهها توده می‌شد.

کمی پس از بولدر جاده از دامنه کوه بطرف لورل فلاتز پیج می‌خورد و از آنجا تا مقصد، در حدود سی کیلومتر راه بود... جاده بزرگ را در پیش گرفت و منتظر آن شد که به‌محل تقاطع این جاده با راه درجه دومی برسد. این راه درجه دوم، راه باریکی بود که برف آن را در میان گرفته بود. تپه‌ها بزودی جای خود را به چمنها داد و راه نیز پس از مدتی پر از برف شد...

وقتی که سر بالائی را در پیش گرفت، جاده کوهستانی با آنکه از میان دو کوه می‌گذشت، باز هم بسیار پهن بوده و اثری نیز از برف در آن دیده نمی‌شد. ابتدا پانزده کیلومتر از راه را بسرعت پیمود. سپس جاده تنگتر شد، سربالائی بیشتر گشت و ماشین در سربالائی بزحمت افتاد. میکی ناگزیر شد که سرعت خود را کم کند.

(بقیه دارد)