خونخواهی! ۴

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۵۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۶۰



اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر


سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار می‌گیرند. کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصاً به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس می‌رود و با جست‌وجوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جنایتکاران سابقه‌دار، بالاخره موفق می‌شود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلاً در شیکاگو ساکن بوده است… میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه می‌کند و به شیکاگو می‌رود و با نام مستعار «جو - مارین» در محله‌ئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن می‌شود..

پس از چند روزی، یک شب که میکی از پنجرهٔ اتاق خود به پنجرهٔ اتاق «ایرن» می‌نگرد، مشاهده می‌کند مردی به اتاق زن بدکاره آمد و موقع خروج چند قطعه اسکناس بدو داد. ولی پس از خروج آن مرد، مرد دیگری به نزد «ایرن» آمد و با مضروب کردن وی، مبلغی را که «ایرن» از مشتری خود گرفته بود برای خود برداشت و به راه خود رفت..

میکی به شتاب از خانه خارج شده در کوچه خود را به آن مرد می‌رساند و پول «ایرن» را از او پس می‌گیرد و چون آن مرد علت این عمل را از میکی سوآل می‌کند، میکی بدو می‌گوید:

- این زن را «لو - رابرتز» به دست من سپرده است...

آن مرد جواب می‌دهد: «لورابرتز؟ همان مرد احمقی که خرج زن‌ها را می‌دهد؟.. نه، او دیگر هرگز به اینجا باز نمی‌گردد. تو دروغ می‌گوئی.»

و میکی می‌گوید: - شاید.. اما دیگر نمی‌خواهم ترا در این دوروبرها ببینم، متوجه شدی؟

و اینک دنبالهٔ این گفت‌وگو:


- اوه!… اگر این‌طور خیال می‌کنی، می‌توانی نگهش داری…. حتی به این نمی‌ارزد که انسان برای رسیدن به اتاق او از آن سه تا پله بالا برود.

مرد خم شد و کلاهش را برداشت:

- خوب، گفتی که لورابرتز این زن را به دست تو سپرده؟… خودش کجا رفته؟ چه به سرش آمده؟

- مشغول خوشگذرانی است… مرد خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:

- مشغول خوشگذرانی در شهر دنور؟

میکی جوابی نداد. مرد دنبالهٔ حرفش را گرفت:

- برو، رفیق… دست خدا به همراهت!… و ایرن را فراموش نکن.

یقه پالتوش را بالا آورد و در تاریکی شب ناپدید شد. میکی به خانه بازگشت و در اتاق ایرن را زد.

- کیست؟

- منم، جو… جو مارین…

- کی؟.. اوه! چی می‌خواهید؟

- کاری با تو داشتم...

- چه گفتی!… من همیشه فکر می‌کردم که تو به من احتیاج نداری…

- چیزی آورده‌ام که مال تو است… پول…

ایرن چفت در را کشید و پدیدار شد. لباس خانهٔ شفافی به تن داشت و کفش روبازی به پا کرده بود که پاشنه‌اش رفته بود. میکی وارد شد. در را بست و به در تکیه داد.

ایرن با صدای غم‌انگیزی پرسید:

- چه شده…؟

اسکناس بیست دلاری را به طرف او دراز کرد و گفت:

- این پول مال تو است. مردی آن را به تو داده بود مرد دیگری از تو گرفته بود. و آن وقت من برایت پس آوردم.

- اهل خیرات شده‌ای؟

- نه… همان اسکناس خودت است… از آن مردی گرفتم که این اسکناس را به‌زور از تو گرفته بود.

- چه!… از «پاتسی» پس گرفتی؟ کاملاً دیوانه هستی!…

سپس به عنوان زنی که از زیروبم کارها خبر دارد، دستش را دراز کرد: خوب… چون مال خودم است بده…

- الساعه می‌دهم… اول می‌خواهم چیزی از تو بپرسم…

زن با خستگی گفت:

- بگو ببینم… چه می‌خواهی؟ می‌خواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟

- فقط یک قسمت از سرگذشت را… آن قسمت را که با «لو رابرتز» ارتباط دارد…

جلو تشنج خود را گرفت و پرسید:

- راجع به لو رابرتز چه می‌خواهی بدانی؟

- می‌خواهم دربارهٔ کاری با او تماس بگیرم…

زن مدت درازی به روی او نگریست و عاقبت گفت:

- از اینجا برو بیرون… گفتم که گورت را گم کن…

میکی شانه‌ها را بالا انداخت و پول را در جیبش فرو کرد.

- خیال می‌کردم که با «لو رابرتز» آشنا هستی… فرض کنیم که من اشتباه کرده باشم…

گره کمربند خود را گشود و با خشونت و تندی گفت:

- بله… بله… با لو رابرتز آشنائی داشتم…

سپس دو گوشهٔ دامنش را به کنار زد و جلو او ایستاد.

در وسط شکمش، جای زخمی به شکل L که قسمتی از نافش را احاطه کرده بود به‌وضوح دیده می‌شد… نقش هنرمندانه‌ای بود… آن‌قدر عمیق بود که اثر زوال‌ناپذیری به جای گذاشته بود اما نه آن‌قدر عمیق که گوشت را از میان برده باشد… از آن خاطره‌ها بود که زن هرگز فراموش نمی‌کند…

جلو پیراهنش را بست و روی تختخواب نشست. میکی پرسید:

- آیا می‌دانی که حالا رابرتز در کجا است؟

- نه… هیچ خبری از او ندارم…

میکی بیست دلاری را روی میز کنار تختخواب گذاشت.

- به جهنم… خداحافظ.

میکی به اطاق خود رفت اما هنوز پالتوش را درنیاورده بود که مشت‌های خشم‌آلود در اتاق را به لرزه درآورد. ایرن بود… نفس‌زنان گفت:

- گوش بده!… «پاتسی» از آن آدم‌ها نبود که این پول را به‌آسانی به تو بدهد… حتماً خرد و خمیرش کردی که این پول را از او گرفتی. بگو ببینم چه بلائی به سرش آوردی؟ او را کشتی؟

- نه… نمرده است…

- پس کار بدتر شده… پدر مرا در می‌آورد…

- نگران نباش… ایرن…

- گفتی نگران نباشم؟… احمق… تو چه می‌دانی که در محیط ما چه خبرها هست؟ چه بسا زن‌هائی که برای پول‌هائی کمتر از این نفله شده‌اند…

- پاتسی دیگر به اینجا برنمی‌گردد.

- و من شرط می‌بندم که برمی‌گردد… این رفقا همیشه برمی‌گردند… و آن‌وقت هم با تیزاب و چاقو و تیغ برمی‌گردند… خدایا، من چه کرده‌ام که گرفتار این نوع آدم‌ها شده‌ام؟

تمام بدنش با تشنج عجیبی می‌لرزید و میکی متوجه شد که اطوار در نمی‌آورد؛ حقیقة وحشت داشت….

ناگهان به رو بر تختخواب افتاد. میکی پس از لحظه‌ای تردید به‌سوی رخت‌آویز رفت، چمدانش را بیرون آورد و آن را روی تختخواب باز کرد. ایرن روی یکی از آرنج‌های خود بلند شد و چون چمدان را دید گفت:

- و حالا هم می‌خواهی در بروی؟ این منتهای بدبختی است!

- نه…. تو هم با من می‌روی….

- کجا؟

- به‌طرف مغرب

ایرن با شوق و علاقه پرسید:

- به لاس‌وگاس؟

- شاید…. بعداً

- و اول کجا می‌رویم؟

- به «دنور»

ایرن با خشم تکرار کرد:

- دنور! اما بگو ببینم حقیقة دنبال لورابرتز می‌گردی؟

و چون پی برده بود که اشتباه کرده است، ناگهان دستش را جلو دهنش گذاشت.

میکی گفت:

- به این ترتیب، تو می‌دانستی که او در «دنور» است. پس چرا انکار می‌کردی؟

- نمی‌خواستم در ماجراهای کثیف شما دخالت داشته باشم.

- با وجود این می‌توانی به من مساعدت کنی که او را پیدا کنم… وانگهی تو هم حق و حساب خود را خواهی گرفت.

لبش را گاز گرفت و نفع و ضرر قضیه را به نظر آورد و عاقبت پیشنهاد کرد:

- اگر من با تو به دنور بیایم، همین‌که کارها را تمام کردی مرا به لاس‌وگاس می‌بری؟

- شاید… اما من دوست ندارم که شرایطی به‌ام پیشنهاد بشود.

- در این صورت من به دنور نمی‌آیم.

میکی گفت:

- اگر نیائی، به‌نحوی که ممکن باشد به پاتسی اطلاع می‌دهم نسبت به تو تغییر عقیده داده‌ام. اگر میل داری که باز به چنگ او بیفتی….

- بی‌شرف!

روی تختخواب نشست و ناگهان چنین به نظر آمد که از قصد خود برگشته.

- بسیار خوب همراهت می‌آیم.

میکی گفت:

- می‌خواهی به‌ات کمک کنم چمدانت را ببندی

- من چمدان ندارم.

- در این صورت می‌توانی از جائی که در چمدان من مانده است استفاده کنی.

میکی تا اطاق وی همراهش رفت و چمدان خود را روی تختخواب گذاشت و وقتی که ایرن لباس می‌پوشید، نامه کوتاهی به خانم بلیک نوشت و از اینکه نتواسته است موضوع عزیمت خود را از پیش به او خبر بدهد معذرت خواست. سپس به اطاق ایرن بازگشت و چمدان را بست. پالتو پوست ارزان‌قیمتی روی تختخواب انداخته شده بود.

پرسید:

- از بابت اجاره چیزی بدهکار نیستی؟

- نه… چندان چیزی بدهکار نیستم… در حدود بیست‌وپنج دلار.

- این مبلغ را در اطاق بگذار.

- چه؟ کاملاً دیوانه هستی!… برای اینکه به جیب بزند!

- گفتم که پول را اینجا بگذار…

- اوه! خیال می‌کنی که از تو می‌ترسم…

میکی به طرف او رفت. ایرن کیف خود را به‌تندی برداشت و چند اسکناس از آن درآورد و روی میز گذاشت. میکی این اسکناس‌ها را شمرد.

- یک دلار و نیم دیگر کم است.

زن فریاد زد:

- خدایا!… احمق‌هائی مثل تو آدم را دیوانه می‌کنند.

با وجود این، با هر جان‌کندنی بود، یک دلار و نیم دیگر را نیز داد. سپس میکی مساعدت کرد که پالتو پوست خود را به تن کند اما این کار باز هم به‌زحمت خاتمه یافت زیرا که آستر آن از چند جا پاره بود.

بی‌آنکه حادثه‌ای رخ بدهد به کوچه رسیدند و ایرن یقهٔ نیم پالتوش را بالا زد و قرقرکنان گفت:

- دنور!… به!

میکی چمدان را روی صندلی عقب اتومبیل خود گذاشت. ایرن که مثل سنگ شده بود، با چشم‌های بهت‌زده به ماشین کوچولوی او می‌نگریست.

- تو با این ماشین می‌خواهی به «دنور» بروی؟

میکی اطمینان داد:

- آنقدرها هم که تو می‌گوئی دور نیست. خوب… سوار شو…

میکی در را بست و برای آنکه پشت فرمان بشیند ماشین را دور زد.

عاقبت به راه افتادند. میکی در دل دعا می‌کرد که لورابرتز هنوز در دنور باشد.


۷

عصر فردای آن روز وقتی که به نزدیکی‌های دنور رسیده بودند ایرن تصمیم گرفت که مسأله اعتماد و اطمینان را با او در میان بگذارد. برف هنوز کوه‌ها را پوشانده بود اما مزارع و جاده از زیر برف بیرون آمده بود. در حدود ساعت ۴ ایرن اندکی ویسکی خورده بود و دلش می‌خواست که پرگوئی کند:

- درست بگو ببینم از «لورابرتز» چه می‌خواهی؟

- پیشنهادی برای او دارم.

مسخره‌کنان گفت:

- پیشنهادی برای «لو» داری؟ این مرد در دنیا به هیچ کسب و کاری جز کسب و کار من علاقه‌ای ندارد…

ناگهان نظری از روی سوءظن به میکی انداخت و گفت:

- شاید خدا نکرده معامله‌ای در میان باشد و میل داشته باشی که عده‌ای زن خوشگل پیدا کنی؟

میکی بر آن شد که صبر و حوصله به خرج بدهد:

- گوش بده، ایرن! من ترا تنها برای آن با خود آورده‌ام که کاری بکنی که «لورابرتز» را پیدا کنم. حالا، اگر می‌خواهی به کانزاس‌سیتی برگردی، آزاد هستی… فی‌المجلس ترا به فرودگاه می‌برم و بلیط مراجعت نیز برای تو می‌خرم.

ایرن گفت:

- بسیار خوب، موافقم!

وقتی که به حوالی «دنور» رسیدند بنزین خرید و از مأموری که در آن حدود بود، به صدای بلندی راه فرودگاه را پرسید. وقتی که سوار ماشین خود شد، با دقت بسیار راهی را که نشان داده شده بود، در پیش گرفت. اما ایرن همین‌که فرودگاه را دید به هیجان آمد و عاقبت بازوی خود را در بازوی او انداخت و گفت:

- گوش بده، جو، من نمی‌خواهم هم‌اکنون به فرودگاه برویم… اما گناه به گردن خودت است… من هیچ چیز دربارهٔ تو نمی‌دانم. و بسیار طبیعی است که نسبت به تو سوءظن داشته باشم… خوب… بگو ببینم، با من آشتی می‌کنی؟

بی‌آنکه جواب بدهد چرخی زد و روانهٔ مرکز شهر شد. در حدود ساعت هفت در مهمانخانهٔ کوچکی منزل گرفتند که محلی محقر اما بسیار نظیف بود.

ایرن همین‌که تنها ماند کفش‌های روباز خود را در هوا به نوسان آورد و روی یکی از تختخواب‌ها دراز شد. میکی در نظر داشت که او را برای صرف شام پائین بیاورد اما چون وضع لباس ایرن خوب نبود تصمیم گرفت که شام را در اتاق بخورند. مثل دو دو تا چهار تا روشن بود که باید ایرن را از سر تا پا نونوار کند.

هزار و پانصد دلار را همچنان در کمربند خود نگه داشته بود. اما ایرن احتیاجی نداشت که از قضایا آگاه شود. به این ترتیب میکی تصمیم داشت که از فردای همان روز در جستجوی کاری برآید. می‌توانست گاه به گاه برای ایرن هدایائی بخرد. در واقع، اگر میکی فیلیپس می‌خواست که ایرن در راه او به مبارزه بپردازد، می‌بایست وی را همچنان گرسنه نگه دارد. از قرار معلوم اقامت در لاس‌وگاس به نظر ایرن به منزلهٔ اقامت در ارض موعود بود.

پس از شام، ایرن برای رفتن به حمام از اتاق خارج شد و میکی از این فرصت استفاده کرد و پول‌ها را از کمربند خود درآورد. صد دلار از این پول را به مبلغی که در کیف خود داشت اضافه کرد بقیه را در پاکتی گذاشت و سرش را بست و اسم خود و نمرهٔ اتاق را روی آن نوشت و آن وقت پاکت را به دفتر مهمانخانه برد و تقاضا کرد که این پول را برای او نگه دارند.

وقتی که ایرن از حمام برگشت، طبق عادت خود عریان بود. وقتی که لباس خانه‌اش را به تن می‌کرد با تنفر نظری به آن انداخت: هرگز این لباس به نظر او تا این حد زشت و بدریخت نیامده بود. گفت:

- تو احتیاج به چند دست لباس داری. فردا چیزهائی برای تو می‌خرم.

قیافهٔ زن روشن شد.

- آری به چند دست لباس… و مخصوصاً به پالتو پوست تازه‌ای احتیاج دارم.

- جانم، از این یکی باید صرف‌نظر کنی… و من به جای آن پالتو پشمی برای تو می‌خرم.

زن خشمگین شد:

- پالتو پشمی یعنی چه! گوش بده، جانم، اگر بخواهی که من… اوه!… مرا از خودت متنفر کردی… گوش بده… تو هم مثل مردهای دیگر خسیس هستی… از دیدن تو به یاد «پاتسی» می‌افتم… به من می‌گفت که پسر خرپولی پیدا کنم و جیبش را ببرم…

- من هرگز چنین کاری از تو توقع نخواهم داشت.

- پس من روزها را به چه ترتیبی باید بگذرانم… شاید دلت می‌خواهد که همین جا روی صندلی بنشینم؟

- نه… فقط از تو می‌خواهم که با چند نفر از این زن‌های سرپیچ خیابان تماس بگیری تا ببینی که من «لورابرتز» را از کجا می‌توانم به چنگ بیارم… همین و بس.

- اما من هنوز از کاری که تو با او داری سر درنیاورده‌ام.

- نمی‌خواهم قبلاً در این باره حرف بزنم… این چیزها بدبختی می‌آورد… ایرن به حالتی اندیشناک شکم خود را نوازش داد و گفت:

- پس از همه این حرف‌ها… «لو» بد پسری نبود.

میکی هم به نوبه خود به حمام رفت و وقتی که برگشت جز شلوار پیژامای خود چیزی به تن نداشت. ایرن که همچنان روی تختخواب دراز شده بود نگاهی به طرف او انداخت و گفت:

- ببینم… این جای زخم چه صیغه‌ای است؟

- این را می‌گوئی؟ هیچ چیز نیست… روی چیزی افتاده‌ام.

چراغ را خاموش کرد و به رختخواب خود رفت.

ایرن پس از لحظه‌ای گفت:

- روی چیزی افتاده‌ای!… این حرف با عقل جور درنمی‌آید.

میکی در دل خود گفت: «این جای زخم از کجا آمده؟… یادگار لورابرتز است یا آن رفیق شکم‌گنده‌اش؟ به‌زودی خواهم دانست… به‌زودی…»

صبح فردای آن روز، بسیار زود از خواب بیدار شد و لباس خود را به تن کرد و مواظبت به کار برد که ایرن را بیدار نکند. یک اسکناس پنج دلاری برای او به جای گذاشت و ضمن یادداشت کوتاهی که نوشت اطلاع داد که نزدیک ظهر باز خواهد گشت.

سپس به محل «اتحادیهٔ صنف میخانه‌داران» رفت و آنجا پس از یک ساعت انتظار خبردار شد که عجالتاً هیچ‌گونه محلی برای استخدام او وجود ندارد. ولی نشانی اقامتگاهش را از او گرفتند تا اگر کاری پیدا شد به او اطلاع دهند.

همچنین به بنگاه کاریابی مرکز نیز سری زد و در آنجا به عنوان اینکه تجربه‌ای در زمینه کارهای مختلف ندارد آب پاکی روی دستش ریختند. پس از همه این چیزها، به دفتر صنف آرایشگاه‌ها رفت و تقاضا کرد که لیست اعضای این صنف در اختیارش گذاشته شود.

دختری که در این دفتر بود با لحن خشکی از قبول این تقاضا معذرت خواست.

میکی اصراری نکرد. پیش از آنکه به مهمانخانه برگردد نظری به ویترین مغازه‌ها انداخت و به این نتیجه رسید که سروصورت دادن به وضع ایرن در حدود سیصد دلار خرج خواهد داشت.

اطاق مهمانخانه بوی تعفن می‌داد. ایرن در حمام سرگرم ترانه خواندن بود. میکی ته‌ماندهٔ غذای چرب و نرمی را روی میز دید. یک شیشه ویسکی نیز که مقدار بیشتری از آن خورده شده بود روی میز کنار تختخواب جا داشت. ایرن ناگهان در اطاق پدیدار شد و خوش و خندان گفت:

- سلام، عزیزم… شغلی پیدا کردی؟

- نه… هنوز پیدا نکرده‌ام.

لحظه‌ای، لخت و برهنه در اتاق به این طرف و آن طرف رفت.

- خواهش می‌کنم چیزی بپوش!…

- الساعه می‌پوشم… عزیزم…

سپس کرست خود را به تن کرد، به جوراب‌های خود خیره شد و با ناز و عشوه‌ای که از سر تا پا جنبهٔ دیگری داشت پرسید:

- چرا عزیزم، مگر این موضوع چه مزاحمتی برای تو فراهم می‌کند؟

میکی باز هم پرسید:

- این شیشه ویسکی را از کجا آورده‌ای؟

با لحن متجاوزی جواب داد:

- دستور دادم از پائین آوردند… صورت حساب را هم امضاء کرده‌ام…

- بسیار خوب، مواظب باش که دیگر از این کارها نکنی. دفعه دیگر این چیزها را از مغازه بخر تا ارزان‌تر تمام بشود.

پیراهن خود را به تن کرد و گفت:

- باز هم به چنگ رفیقی افتادیم که میل دارد خودش را بزن بهادر نشان بدهد!

میکی جواب داد:

- من شاید «بزن بهادر» نباشم اما به نظرم تو خیلی خوشحال باشی از اینکه کسی مثل مرا به چنگ آورده‌ای!…

- اوه! خودت می‌دانی که می‌توانم از تو بهترش را هم پیدا کنم!

- بسیار خوب… اگر چنین کسی را پیدا کردی به من خبر بده…

ایرن پشت به او کرد و با اخم بسیار سرگرم شانه کردن موهای خود شد.

گردش در مغازه‌ها آسان‌تر از آنچه گمان می‌برد صورت گرفت اما در مغازه‌ای که میکی پالتو پشمی در آن دیده بود، کار به این آسانی خاتمه نیافت.

وقتی که ایرن پالتو پوست بیدزده خود را درآورد اشمئزازی به زن فروشنده دست داد. میکی یقین پیدا کرد که موهای این زن به دست ایرن به باد خواهد رفت.

پالتو کهنه را برای تعمیر به کجا می‌توان برد. زن با نفرت دست خود را روی پوست کشید و پرسید:

جنس این پوست چه چیز است؟

ایرن به یک جست خود را به آن دو رساند و زوزه‌کنان گفت:

- خرگوش میسوری!… و باید بگویم که گرمتر از آن پوستی پیدا نمی‌شود…

میکی ناگزیر شد که او را کشان‌کشان به مغازهٔ پوست‌فروشی ببرد، همان پوست‌فروشی که آدرسش را از زن فروشنده گرفته بود. دستور داده بود که همهٔ خریدها را در مهمانخانه به آنان تحویل بدهند و ایرن دیگر صبر و قرار نداشت…

وقتی که به سرسرای مهمانخانه رسیدند، مرد شکم‌گنده‌ای که لباس از ریخت‌افتاده‌ای به تن داشت آن دو را صدا زد. دستکش زنانه‌ای به دست گرفته بود و دوستانه پرسید:

- آقای مارین شما هستید؟ سپس به طرف ایرن برگشت و گفت: من این دستکش را در طبقهٔ شما پیدا کردم و گفتم که شاید مال شما باشد… اوه… خانم مارین...

ایرن دستکش را گرفت، نظری به آن انداخت و با حسرت و تأسف گفت:

- همین یک لنگه را پیدا کرده‌اید… پس مال من نیست.

میکی شستی آسانسور را فشار داد.

مرد باز هم گفت:

- آقای مارین، امیدوارم که در مهمانخانه ما به شما خوش بگذرد.

میکی سوار آسانسور شد و گفت:

- آری، شکی نیست… هتل بسیار خوبی است.

و پس از آن لحظه‌ای به ایرن توضیح داد؛

- این مهمانخانه بسیار شیکی است و موضوع دستکش از آن حقه‌ها است که از قدیم رواج دارد… می‌خواست بداند که ما از چه قماشی هستیم.

- اوه… به نظر تو می‌خواست بداند که ما حقیقة زن و شوهر هستیم؟

- درست نمی‌دانم…

اتاق در غیاب آنها مرتب شده بود. وقتی که میکی می‌خواست پالتو تازه را به رخت‌آویز بزند، ایرن روی جعبهٔ رخت‌ها نشست.

وقتی که میکی بازگشت، ایرن چیزی در دست داشت و می‌خواست به قول خود برای او نمایشی بدهد اما میکی گفت که باید از نو بیرون برود و این حرف باعث شد که ایرن اخم در هم کند.

- تا وقتی که من برگردم، تو لباس‌های تازه‌ات را امتحان کن… و پس از آن با هم بیرون می‌رویم تا شام خودمان را در محل مناسب و آراسته‌ای بخوریم.

- بسیار خوب…

میکی بیرون رفت و ایرن سیگاری آتش زد.

***

قسمت بیشتری از عصر خود را صرف بازدید از همه آرایشگاه‌های مرکز شهر کرد و روی‌هم‌رفته به پانزده آرایشگاه سر زد. وقتی که هوا تاریک شد، صرف‌نظر از اصلاح سر و صورت به هیچ پیشرفتی نایل نگشته هیچ اثری از «لورابرتز» به دست نیاورده بود.

اما چون خرید صبح کیسه‌اش را خالی کرده بود، جلو دفتر مهمانخانه ایستاد تا باز هم از محتوی پاکت خود صد دلار بردارد.

وقتی که کلید خود را درآورده بود و آمادهٔ گشودن بود کسی به صدای آهسته او را صدا زد. کارآگاه مهمانخانه در هشتی ایستاده بود و او را نزد خود می‌خواست. وقتی که میکی به دفتر رفت، کارآگاه با زبان بسیار چرب و نرمی شروع به صحبت کرد:

- آقای مارین، با تأسف بسیار مجبورم این موضوع را با شما در میان بگذارم. اما باید به شما خبر بدهم که امروز عصر با… زن شما ماجرائی داشتیم…

- چه ماجرائی؟

- بسیار خوب… فرض کنیم که او کمی مشروب خورده بود و کمی قیل و قال به راه انداخته بود… و من به این ترتیب ناگزیر شدم که نظم و انضباطی را به او گوشزد کنم. این مهمانخانه یکی از بهترین و خوش‌نام‌ترین مهمانخانه‌ها است و اگر کسی به مدیر مهمانخانه شکایت کند من مجبورم اقدامی صورت بدهم…

میکی پرسید:

- مقصودتان از این «اقدام» چیست؟

- آقای مارین… من به شما و زنتان علاقه دارم و بسیار متأسف خواهم بود که مثلاً عذر شما را از این‌جا بخواهم.

میکی رشته حرف او را برید و گفت:

- بسیار خوب، من به او تذکر می‌دهم.

وقتی که به طرف اطاق خود روانه می‌شد در دل گفت: «مرده شویش ببرد!… اگر این کارآگاه مسخره خیال کرده باشه که من دمش را می‌بینم، بسیار اشتباه کرده….»

ایرن روی صندلی نشسته و در افکار خود فرو رفته بود و بی‌آنکه سرش را بلند کند، گفت:

- سلام، عزیزم…

- تختخوابش تازه به‌هم خورده بود و ملحفه‌ها نشان می‌داد که گاوبازی جانانه‌ای روی آن صورت گرفته است. روی میزی که کنار تختخواب بود، زیرسیگاری پر از ته‌سیگار بود و در پاره‌ای از این ته‌سیگارها اثری از روژ لب دیده نمی‌شد. سطح مشروبی که در شیشه بود به مقدار قابل توجهی پائین آمده بود… دانست که هیچ احتیاجی به دیدن «دم» کارآگاه نخواهد داشت: ایرن خودش از عهدهٔ این کار برآمده بود!

زیر دوش رفت و لباس خود را عوض کرد. وقتی که برگشت ایرن هنوز هم لباس درستی به تن نکرده بود. زن پرسید:

- از همین امشب می‌خواهی به جستجوی «لورابرتز» برویم؟

- شاید بتوانی با دو سه نفر تماس بگیری…

- گوش بده.. جو.. من شهر «دنور» را خوب نمی‌شناسم و درست نمی‌دانم که این زن‌ها در کدام محله پرسه می‌زنند. نباید احتیاط را از دست بدهیم.

- کارآگاه هتل شاید بتواند وسایلی برای تو فراهم بیاورد… از قرار معلوم روابط شما بسیار دوستانه است… تصدیق نمی‌کنی؟

ایرن لحظه‌ای خاموش ماند. سپس به طرف او آمد و روی تختخواب کنار او نشست و دستش را در کمر او حلقه زد.

- جو، عزیزم… کار دیگری نتوانستم بکنم… در نزده به اطاق من آمد… از قرار معلوم کلیدی در دست داشته… هیچ چیز تنم نبود… آن‌وقت…

(بقیه دارد)