کودک قهرمان: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه ۱۲.)
(صفحه ۱۳.)
سطر ۹۴: سطر ۹۴:
 
بعد از مدتی، من چند تن از برجسته‌ترین چهره‌های جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون می‌‌گردد و میلیون‌ها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود می‌شوند. از آن‌جا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کم‌تر به دنبال این آقایان و خانم‌ها می‌رفت، و بیش‌تر از دیدن اشیاء گوناگون لذت می‌بردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب می‌کرد، نمی‌توانستم توجه‌ام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود این‌که بچه‌ئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب می‌کرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچ‌کدام‌شان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.
 
بعد از مدتی، من چند تن از برجسته‌ترین چهره‌های جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون می‌‌گردد و میلیون‌ها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود می‌شوند. از آن‌جا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کم‌تر به دنبال این آقایان و خانم‌ها می‌رفت، و بیش‌تر از دیدن اشیاء گوناگون لذت می‌بردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب می‌کرد، نمی‌توانستم توجه‌ام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود این‌که بچه‌ئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب می‌کرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچ‌کدام‌شان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.
  
لیکن، بار دیگر متذکر می‌شوم که من در آن‌موقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار می‌آمدم نه بالاتر از یک کودک. مع‌هذا هرگز اتفاق نمی‌افتاد خانم‌های زیبائی که دست نوازش به سر من می‌کشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمی‌توانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناخته‌ئی که تارهای قلبم را به لرزش می‌آورد، احساسی که قلبم را چنان می‌سوزاند و به تپش وامی‌داشت که گوئی ترسیده‌ام، و غالباً پریدگی
+
لیکن، بار دیگر متذکر می‌شوم که من در آن‌موقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار می‌آمدم نه بالاتر از یک کودک. مع‌هذا هرگز اتفاق نمی‌افتاد خانم‌های زیبائی که دست نوازش به سر من می‌کشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمی‌توانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناخته‌ئی که تارهای قلبم را به لرزش می‌آورد، احساسی که قلبم را چنان می‌سوزاند و به تپش وامی‌داشت که گوئی ترسیده‌ام، و غالباً پریدگی و گلگونی ناگهانی چهره‌ام را سبب می‌شد. امتیازات ویژهٔ مختلفی که به مناسبت بچگی برای من قائل می‌شدند مرا شرمسار می‌ساخت و حتی باعث می‌شد که دم‌به‌دم گرفتار اندوهی شوم گاهی هم حسی شبیه بهت و حیرت وجود مرا فرامی‌گرفت. به جائی می‌رفتم که از چشم همه دور باشد، گوئی احتیاج داشتم که نفسی به راحت بکشم و سعی کنم «موضوعی» را به یاد آورم، موضوعی که فکر می‌کردم تا آن موقع کاملاً شناخته‌ام و حالا ناگهان از یادم رفته است؛ موضوعی که بی وجود آن من نه می‌توانستم در مقابل دیگران ظاهر شوم و نه حتی به زندگی ادامه دهم. گاهی خیال می‌کردم که سری را از دیگران مخفی می‌کنم و حاضر نیستم راز خود را برای هیچ‌کس و هیچ چیز آشکار سازم، زیرا تصور این‌که بگویند مرد کوچک گریه می‌کند، شرمسارم می‌ساخت.
 +
 
 +
به زودی احساس کردم که یک نوع حس تنهائی در وجودم ریشه می‌دواند: تنها بودن در میان گردابی که در اطرافم چرخ می‌خورد.
 +
 
 +
غیر از من بچه‌های دیگری هم آن‌جا بودند ولی همگی یا خیلی کوچک‌تر و یا خیلی بزرگ‌تر از من بودند، و در هر صورت بین من و آن‌ها علاقه‌ای برقرار نبود. البته اگر من این موقعیت استثنائی را هم نداشتم زیاد برایم فرق نمی‌کرد. در چشم تمام آن خانم‌های زیبا من هنوز همان موجود کوچک و شکل‌نگرفته‌ئی بودم که گاه و بی‌گاه نوازشش می‌کردند و می‌توانستند با او مثل عروسکی بازی کنند. مخصوصاً یکی از آن‌ها که زن زیبای بوری بود و موهای چنان زیبا و خوش‌رنگ داشت که من تا آن موقع نه دیده بودم و نه هرگز انتظار دیدنش را داشتم، گوئی با خود عهد بسته بود که آنی مرا راحت نگذارد، من دستپاچه می‌شدم و از شلیک خنده اطرافیان شادمان می‌گشت؛ دستپاچه در برابر شوخی‌هائی که با من می‌کرد، به او بیش‌تر جسارت می‌داد و آشکارا باعث تفریح فراوانش می‌شد. اگر او در یک مدرسهٔ شبانه‌روزی دخترانه بود، احتمال زیاد داشت که لقب «دختر بی‌پروا» به او دهند. آیتی از زیبائی بود، و در زیبائیش اثری نهفته بود که در نظر اولی که او را می‌دیدید به خود جلب‌تان می‌کرد. لازم به گفتن نیست که او از آن گونه زنان بور گوشه‌گیر و کوچک‌اندامی نبود که چهره‌ای سفید و کرک‌آلود دارند و مانند موش‌های سفید یا دختر کشیش‌ها به تنبلی خوگرفته‌اند؛ کمی کوتاه قد و تا اندازه‌ای چاق بود، ولی چهره‌ای جذاب و قشنگ داشت که خال‌هائی زیبا در آن دیده می‌شد. در چهره او خاصیتی بود که به جهش آذرخشی شباهتش می‌داد؛ ولی روی‌هم‌رفته بیش‌تر به شعله‌ئی شباهت داشت - سرزنده و چابک و چست. چشم‌های درشت و گشاده‌اش که چون الماس می‌درخشید گوئی از خود جرقه می‌پراکند.
  
  

نسخهٔ ‏۲۱ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۰۸

کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۶۰

فیودور داستایفسکی

Fyodor Dostoyevsky

ترجمه از متن انگلیسی: رحیم اصغرزاده


دربارهٔ فیودور داستایفسکی
Fyodor Dostoyevsky


فیودور میخائیلویچ داستایفسکی به سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. تحصیلات خود را در رشته مهندسی (ارتش) به پایان رساند ولی هیچ‌گاه این تحصیلات مورد استفاده وی قرار نگرفت.
اولین کتاب او: بیچارگان به سال ۱۸۴۸ انتشار یافت. می‌گویند نکراسوف [شاعر بزرگ روس] که نسخه خطی این کتاب را به وسیلهٔ دوستان خود به دست آورده بود، پس از به پایان رسانیدن آن، صبح زود به خانه داستایفسکی دوید، و او را در آغوش گرفت و فریاد زد:
« - گوگول جدیدی در روسیه ظهور کرده است!»
بلینسکی نقاد بزرگ روس نیز درباره داستایفسکی چنین عقیده‌ای ابراز کرده است.
به سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم همکاری با آزادی‌خواهان، بعد از اجرای مراسم اعدامی که بعد معلوم شد تنها به خاطر مرعوب ساختن آنان صورت گرفته است، به سیبری تبعید شد.
در این‌جا بود که نویسنده بزرگ روس، در اعماق زندان‌های دور افتاده سیبری گناه را باز شناخت، به زوایای تاریک روح انسانی که تا آن موقع هیچ نویسنده‌ای را جرأت نفوذ در آن نبود، درست یافت و بعدها با استادی بی‌نظیری در آثار بی‌همتای خود منعکس کرد.
دو کتاب روستای «استپانچیکوف» و «خاطرات خانه مردگان»‌، حاصل این چند سال تبعید است.
آثار برجسته او که به حق می‌توان آن‌ها را قاموس تشریح حالات روانی دانست، یکی پس از دیگری بعد از اتمام این دوره تبعید انتشار یافت و جهانیان را مبهوت قلم و اندیشه ساحر او ساخت.
در آثار داستایفسکی، آن‌چه زمینه اصلی کارست نبرد میان خدا و اهریمن است. یک بار، تالستوی در پاسخ کسانی که می‌گفتند «داستایفسکی در آثارش روح خود را منعکس می‌کند» گفته بود «اگر این حالات روانی و کیفیات درونی تصویری از باطن خود نویسنده باشد هم، نمی‌تواند مانع آن شود که ما روح خود را در آینه آثار او مرتسم نبینیم.»
مهم‌ترین آثار او عبارتند از: «برادران کارامازوف»،‌ «جنایت و مکافات»،‌ «ابله»، «بیچارگان»، و «خاطرات خانه مردگان» ... .




در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آن‌ها در نزدیکی مسکو رفتم. آن‌جا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر می‌بردند، پنجاه وشاید هم بیش‌تر ... یادم نیست؛ آن‌ها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر می‌رسید در آن‌جا جشنی برپا کرده‌اند که هرگز پایانی ندارد. هم‌چنین از ظاهر امر این‌طور برمی‌آمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آن‌چه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آن‌جا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگ‌انداز با آن‌جا فاصله داشت و به راحتی دیده می‌شد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آن‌جا را ترک می‌کردند جای خود را به تازه‌واردان می‌سپردند و جشن و شادمانی هم‌چنان ادامه داشت. تفریحی جای تفریحی دیگر را می‌گرفت و تنوع سرگرمی‌ها پایان‌ناپذیر به نظر می‌رسید. زمانی اسب‌سواری دسته‌جمعی در دهکده، قدم زدن در کنار رودخانه یا در جنگل، و گردش در بیرون دهکده سرگرمی مهمانان را تشکیل می‌داد و زمانی دیگر، ناهار در هوای آزاد یا شام در مهتابی بزرگ خانه ... شب‌ها، مهتابی با دسته گل‌های گران‌بها آراسته می‌شد و انبوه عطر آن‌ها به طراوت بحث و گفت‌وگو می‌افزود، چراغ‌های پرنور، خانم‌هائی با چشمان براق و چهره‌هائی درخشان از اثر لذات روز، و گفت‌وگو‌های پرنشاط و پر سروصدائی که در رگباری از خنده‌های پرطنین گم می‌شد. رقص و آواز و موسیقی از جمله سرگرمی‌های دیگر بود؛ هنگامی‌که آسمان گرفته بود، برنامه‌های تئاتری برقرار می‌شد و یا ضرب‌المثل و معما می‌گفتند، یا این‌که مهمانان به وسیله لطیفه‌ها و نقل و قول گویندگان و داستان‌سرایان سرگرم می‌شدند.

بعد از مدتی، من چند تن از برجسته‌ترین چهره‌های جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون می‌‌گردد و میلیون‌ها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود می‌شوند. از آن‌جا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کم‌تر به دنبال این آقایان و خانم‌ها می‌رفت، و بیش‌تر از دیدن اشیاء گوناگون لذت می‌بردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب می‌کرد، نمی‌توانستم توجه‌ام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود این‌که بچه‌ئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب می‌کرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچ‌کدام‌شان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.

لیکن، بار دیگر متذکر می‌شوم که من در آن‌موقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار می‌آمدم نه بالاتر از یک کودک. مع‌هذا هرگز اتفاق نمی‌افتاد خانم‌های زیبائی که دست نوازش به سر من می‌کشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمی‌توانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناخته‌ئی که تارهای قلبم را به لرزش می‌آورد، احساسی که قلبم را چنان می‌سوزاند و به تپش وامی‌داشت که گوئی ترسیده‌ام، و غالباً پریدگی و گلگونی ناگهانی چهره‌ام را سبب می‌شد. امتیازات ویژهٔ مختلفی که به مناسبت بچگی برای من قائل می‌شدند مرا شرمسار می‌ساخت و حتی باعث می‌شد که دم‌به‌دم گرفتار اندوهی شوم گاهی هم حسی شبیه بهت و حیرت وجود مرا فرامی‌گرفت. به جائی می‌رفتم که از چشم همه دور باشد، گوئی احتیاج داشتم که نفسی به راحت بکشم و سعی کنم «موضوعی» را به یاد آورم، موضوعی که فکر می‌کردم تا آن موقع کاملاً شناخته‌ام و حالا ناگهان از یادم رفته است؛ موضوعی که بی وجود آن من نه می‌توانستم در مقابل دیگران ظاهر شوم و نه حتی به زندگی ادامه دهم. گاهی خیال می‌کردم که سری را از دیگران مخفی می‌کنم و حاضر نیستم راز خود را برای هیچ‌کس و هیچ چیز آشکار سازم، زیرا تصور این‌که بگویند مرد کوچک گریه می‌کند، شرمسارم می‌ساخت.

به زودی احساس کردم که یک نوع حس تنهائی در وجودم ریشه می‌دواند: تنها بودن در میان گردابی که در اطرافم چرخ می‌خورد.

غیر از من بچه‌های دیگری هم آن‌جا بودند ولی همگی یا خیلی کوچک‌تر و یا خیلی بزرگ‌تر از من بودند، و در هر صورت بین من و آن‌ها علاقه‌ای برقرار نبود. البته اگر من این موقعیت استثنائی را هم نداشتم زیاد برایم فرق نمی‌کرد. در چشم تمام آن خانم‌های زیبا من هنوز همان موجود کوچک و شکل‌نگرفته‌ئی بودم که گاه و بی‌گاه نوازشش می‌کردند و می‌توانستند با او مثل عروسکی بازی کنند. مخصوصاً یکی از آن‌ها که زن زیبای بوری بود و موهای چنان زیبا و خوش‌رنگ داشت که من تا آن موقع نه دیده بودم و نه هرگز انتظار دیدنش را داشتم، گوئی با خود عهد بسته بود که آنی مرا راحت نگذارد، من دستپاچه می‌شدم و از شلیک خنده اطرافیان شادمان می‌گشت؛ دستپاچه در برابر شوخی‌هائی که با من می‌کرد، به او بیش‌تر جسارت می‌داد و آشکارا باعث تفریح فراوانش می‌شد. اگر او در یک مدرسهٔ شبانه‌روزی دخترانه بود، احتمال زیاد داشت که لقب «دختر بی‌پروا» به او دهند. آیتی از زیبائی بود، و در زیبائیش اثری نهفته بود که در نظر اولی که او را می‌دیدید به خود جلب‌تان می‌کرد. لازم به گفتن نیست که او از آن گونه زنان بور گوشه‌گیر و کوچک‌اندامی نبود که چهره‌ای سفید و کرک‌آلود دارند و مانند موش‌های سفید یا دختر کشیش‌ها به تنبلی خوگرفته‌اند؛ کمی کوتاه قد و تا اندازه‌ای چاق بود، ولی چهره‌ای جذاب و قشنگ داشت که خال‌هائی زیبا در آن دیده می‌شد. در چهره او خاصیتی بود که به جهش آذرخشی شباهتش می‌داد؛ ولی روی‌هم‌رفته بیش‌تر به شعله‌ئی شباهت داشت - سرزنده و چابک و چست. چشم‌های درشت و گشاده‌اش که چون الماس می‌درخشید گوئی از خود جرقه می‌پراکند.