چگونه نخستین انقلاب کارگری جهان به قدرت می‌رسد

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۲۲:۴۴ توسط Roya (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۴ صفحه ۷۶


«من به‌نشانه نفرت از کسانی که میهنم را تسلیم کرده‌اند و به‌نشانه نفرت از نظم کهنه اجتماعی آمده‌ام تا زیر پرچم کارگران پاریس بروم.»

سرهنگ روسل


اوت ۱۸۷۰

فرانسوی‌ها، بی‌خبر از همه جا و همه چیز، در رؤیا به‌سر می‌برند. ارتش مقتدر پروس و ارتش بی‌تحرّک و بی‌سازمان امپراتوری دوم فرانسه درگیر جنگ‌اند. روز ۶ اوت از پورس [پاریس]، قوطی پخش شایعات، خبر می‌رسد که ارتش پروس شکست خورده و ۲۵۰۰۰ اسیر جنگی داده است. شایعه در همه جا می‌پیچد. روزنامه مارسی‌یز آن را در بوق می‌دمد. هر کس مدعی است که متن خبر را خودش دیده است. ادمون دو گنکور در دفتر خاطراتش می‌نویسد: «چه توّهم غریبی!» اما نه.، این توّهم برای فرانسویانی که سه‌چهارم‌شان در خواب و خیال‌اند غریب نیست، عادی است. همان روزی که فرانسوی‌ها خیال می‌کردند فاتح‌اند. شهرهای فروشویلر و فورباخ سقوط می‌کنند و آلزاس تسلیم می‌شود.

فردای آن روز شهر گیج و ساکت و بی‌حرکت است. اما از آن عصر دوباره جنب و جوش شروع می‌شود. چون اپوزیسیون پی‌ می‌برد که شکست امپراتوری سکوی پرش بی‌نظیری برای اوست. سرود مارسی یز و فریاد «زنده‌باد جمهوری!» در شهر می‌پیچد. دولت سراسیمه می‌شود و می‌خواهد بیست‌ نفر از نمایندگان چپ، از جمله گامیتا، آراگو، و 'ژول فاور را دستگیر کند و به بل - ایل بفرستند. امیل اولیویه حکومت نظامی اعلام می‌کند و خواستار تشکیل مجلس می‌شود. روز ۹ اوت، در مجلس پیشنهاد ژول فاور مبنی بر فرستادن کمیته‌ئی ۱۵ نفری از نمایندگان تام‌الاختیار برای عقب راندن تهاجم خارجی از سوی رئیس مجلس مخالف قانون تلّقی و رد می‌شود. نمایندگان چپ به‌هیجان می‌آیند و مردم را برای نجات وطن فرا می‌خوانند. گرانیه دو کاسانیاک از این سرسختی اپوزیسیون حیرت می‌کند و فریاد می‌زند: « این که سرآغاز یک انقلاب است!»

اما انقلاب از بیرون مجلس آغاز می‌شود. کارگران بلویل به‌میدان کنکورد می‌ریزند و فریاد می‌زنند: «مرگ بر اولیویه!» این خواست آن‌ها اتفاقاً زود برآورده می‌شود. در پایان جلسه، کابینه او جایش را به‌کابینه پالیکائو می‌دهد. وخامت وضع نظامی به‌فضاحت اوضاع اقتصادی می‌کشد. روز ۱۳ اوت ورشکستگی مالی به‌حدی است که مجلس مجبور می‌شود به‌جای ۵۰۰ میلیون فرانک، دستور چاپ ۲۴۰۰ میلیون فرانک اسکناس جدید را بدهد.

در این میان وضع انقلابیون چگونه است؟ محافل کارگری به‌سبب بیکاری یا اجبار به‌کار کردن در صنایع، جنگی، مخالفت با جنگ و کناره‌گیری از درگیری زیر عنوان صلحدوستی، در ضعف و بی سازمانی به‌سر می‌برند. تنها بلانکیست‌ها مانده‌اند که با کمال میل حاضرند بازی ۱۷۹۳ را تکرار کنند. «پیرمرد» که مخفیانه از بروکسل گریخته و به‌پاریس آمده، اکنون دستجات مسلح و آماده‌ئی دارد. پس از چند جلسه در خانه ئود، تصمیم گرفته می‌شود که روز ۱۴ اوت به‌ایستگاه آتش‌نشانی لاویلت حمله برند و جنگ‌افرازهای موجود در آن را ضبط کنند.


۱۴ اوت

جنگ هنوز دور است و بولوار لاویلت در این روز تعطیل،‌ آرام و آراسته است. مردم دور شعبده‌بازان حلقه زده‌اند یا زیر آفتاب لَخت‌کننده تابستانی به‌آرامی گردش می‌کنند و می‌کوشند گرفتاری‌های‌شان را فعلاً فراموش کنند. بلانکیست‌ها هم این جا و آن جا پراکنده‌اند و انتظار رسیدن ساعت مقرر را می‌کشند. ساعت ۳ بعدازظهر، صدای سوتی بلند می‌شود. صد نفری به‌سرعت گرد هم می‌آیند و به‌ایستگاه آتش‌نشانی هجوم می‌برند. بلانکی‌ و ئود پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کنند. جنگ درگیر می‌شود. طرف، آن طور که تصور می‌شود، کوتاه نمی‌آید. سعی می‌کنند مذاکره کنند، اما گروهبان‌ها سر می‌رسند و دوباره نبرد در می‌گیرد. فریادهای «زنده‌باد جمهوری!»، «مرگ بر پروسی‌ها!» و «مسلّح شوید!» کسی را برنمی‌انگیزد. مردم وارفته و مبهوت مشغول تماشای یک رژه‌اند. بلانکی خود را در میان توده‌ئی که بیست سال به‌دنبالش می‌گردد، و هنوز پیدایش نکرده، گم و گور می‌کند. شب‌هنگام، ئود و بریده در اثر بی‌احتیاطی در بولوار دستگیر می‌شوند. پالیکائو، که یک دروغ بیش‌تر یا کم‌تر برایش تفاوتی ندارد، از این فرصت طلائی بهره می‌گیرد و [در مجلس] اعلام می‌کند: «این‌ها مزدوران پروسی‌اند. مدارکش در جیب من است و می‌توانم نشان‌تان بدهم.» اما، به‌گفته بلانکی، هیچ یک از نمایندگان نگفت: «نشان بدهید.»