چه تنهاست سردار!
تبریز که ایستادگی نمود و یازده ماه در جنگ و کشاکش میبود با این که از گرجیان و ارمنیان و ترکان و قفقازیان بهیاوری آمدند از شهرها کسی نیامد. تنها کسانی که از شهرهای ایران بهیاری تبریز آمدند یارمحمدخان کرمانشاهی و همراهان او بودند.
(تاریخ مشروطهٔ ایران. احمد کسروی. صفحهٔ ۶۷۳)
سر در گریبان، مبهوت، زیر چتری از دود، بیاعتنا بههر اتفاقی، ژولیده، ویران، من این سایههای لرزان را بارها در گذر از حاشیهٔ گورستانِ متروکِ شهرم دیده بودم که دوتائی، چهارتائی، و یا تنها، در خود شکسته و فرو رفتهاند و خلوت کردهاند.
در کرمانشاه، مرکزِ معتادان را بیشتر در طویله و خیابانِ سیروس میدانستم و هرگز بهخوابم هم نمیآمد که ممکن است یکی از این گورهای پرت که طاقباز افتاده و اطرافش را زباله و مدفوع حیوانات پر کرده است و شاهد خاموش معتادان و قماربازان و سگان ولگرد است متعلق بهیار محمدخان کرمانشاهی باشد؛ همان که بهمحضِ شنیدنِ کمکخواهی انقلابیون با حسین خان کُرد بهجانبِ تهران بهحرکت درآمد. همان که در سنگرِ ستارخان، در محلهٔ خطیب، کنار او جنگید و سرانجام بهشهادت رسید. همان که برای شهرم کرمانشاه و برای سرزمینم نام بزرگی است و الگوی آزادگی بوده است.
گور یار محمدخان کرمانشاهی، سردار ملیِ مشروطیت را نمیدانم در کرمانشاه چند نفر هستند که میدانند کجاست.اما من گورِ این سردار را در زبالهدانی از کثافات و کاغذ و قوطی و گند و کثافت انسان و حیوان یافتم، در حالی که سه تن از همشهریها داشتند بغلِ گورش (که گود شده است) شیر یا خط بازی میکردند.
باید فرصتی مییافتم. هر بار که بهگورستان - گورستان که نه، بهزبالهدانیِ پشتِ نقلیهٔ ادارهٔ بهداشت - میرفتم دود و دَمِ معتادان و یا پچپچِ قماربازان دنیای دیگری پیش رویم میساخت که نمیتوانستم از آن بگذرم. احساس میکردم همهٔ آنها را دوست میدارم. شاید همان غمی که از پرت افتادنِ گور سردار بهمن دست میداد از مشاهدهٔ آن چهرهها نیز بهجانم راه مییافت. در هر دو حالت، نابود شدنِ انسانیتی را میدیدم که ذوب میشد و از دست میرفت.
آنجا که سردار، تک و تنها در میان گورهای قدیمیِ از یاد رفته افتاده است فضای بازی است که میشود آن را تسطیح و چمنکاری کرد و کتابخانهٔ کوچکی ساخت و مزار این شهید عزیز را محترم شمرد نه بهاحترام حس مردهپرستیِ ما، نه بهخاطر صفتِ خوشاستقبال و بَدبدرقه بودن ما، بلکه بهیاد یک انسان ضدِ ستم که میتوانیم با نامش سرمان را بالا بگیریم و راهش را که مبارزه با استبداد بود ادامه دهیم. شاید از کمعقلیِ ما باشد اگر متوقع شویم که خیابانی را بهنام او مزین کنند یا محل و مکانی را. چرا که این روزها فرصت ظهور هر نامی هست جز نامهائی که گاه تاریخ ملتی را بر شانه میکشند.
با سپاس از باقر مؤمنی که با نوشتهئی در کتاب «پنج لول روسی» نام این انسانِ مبارز را زنده کرده است، و علیاشرف درویشیان که نام از یادرفتهٔ این قهرمان را بر یک مؤسسهٔ انتشاراتی نهاده است.
کرمانشاه، اردیبهشت ۵۸
فریبرز ابراهیمپور
یار محمد
ای یار
ای غریب، مرده بهزادگاه.
سردار
پرسان، پرسان
بهخاموشگاهت آمدم.
همسایهات
- قوطی
- کفش کهنه و لاشه
و پچپچۀ مردانِ سر بهزیرِ غرفه بهدود.
- بدرود.
بدرود
ای رفیقِ ستار
- در خطیب
- ای نجیب.
ای خاکِ سرد
ای سنگ
ای روزها
ای ابر
- بارانها
این تن
که تیغ در دست
- مستِ مردم بود
- و خصم ستم
یار محمد
سردار ملی است
با او چنان کن
که خاک با گیاه
- سبزِ سبز.
نه چون ما
- با او
- خصمِ خصم.
با درود
آقای شاملو
برای یادآوری از دوستانِ مردم مناسبت بیمعنی است.
یار محمدخان کرمانشاهی مرد بیکارهئی بوده است که تماس با مشروطهخواهان و آزادیخواهان او را بهخط مردمی انداخت تا جائی که دوش بهدوشِ ستارخان در محلهٔ خطیب تبریز بر علیه استبداد جنگید.
گورش را در کرمانشاه تصادفی در یک زبالهدانی بازمانده از گورستانِ قدیم شهر یافتم. و این مقاله مولود آن دیدار است.
از گور سردار تنها همان نیمهئی که دیده میشود در عکس افتاده.
عکس خود سردار را هم از یکی از قهوهخانههای کرمانشاه پیدا کردم که بهامانت گرفتم از آن کپیهئی برداشتم و پس دادم.
- همین.
فریبرز ابراهیمپور