پنجمین سفر «گالی‌وِر»*

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۸ صفحه ۷۰


اثر: آندْرِیْ آنیکین

Andrey Anikin

(نویسندۀ معاصر شوروی)

از سوی ناشر

بیخود نیست که می‌گویند: کسی را از سرنوشت خود خبر نباشد.

لموئل گالی‌ور Lemuel Gulliver بعد از پایان دادن به‌کارِ یادداشت‌های مربوط به‌خاطرات چهار سفر پرمخاطرۀ دریائیش به‌کشورهای ماورای بحار چنین پنداشته بود که باقی ایام عمرش را میان افراد خانواده‌اش در صلح و صفا سپری خواهد کرد. ولیکن به‌حکم شرایطی که پیش آمده بود ناچار شد به‌زودی راه سفری دیگر را در پیش بگیرد و گزارش آن را٬ وقتی در آیندۀ دور٬ به‌رشتۀ تحریر درآورد. مرحوم دکتر جاناتان سویفت که از قرار معلوم ناشر اصلی یادداشت‌های گالی‌وِر بود فرصت آن را نیافت که این گزارش را نیز انتشار دهد٬ و اکنون این وظیفه بر عهدۀ تعهد ماست.

گالی‌وِر در جریان پنجمین سفر خود از دو سرزمین بازدید کرد. سرزمین‌هائی که فاقد لی‌لی‌پوت و غول و جزایر پرنده یا اسب‌های سخنگو بود [۱]. با اینهمه داستان بی‌پیرایه‌اش عاری از لطف و آموزندگی نیست. سیاح ما می‌نویسد:

«شیوۀ زندگی مردم این دو سرزمین چنان متفاوت و حتی متضاد است که مشکل بتواند در تصور کسی بگنجد. امّا من روی تجربۀ شخصی خود متقاعد شدم که ابنای بشر از لحاظ نارسائی‌های سرشت خود شباهت‌های عجیبی با یکدیگر دارند. اکنون که فاصله من و خطّ پایان عمرم دم به‌دم کم و کمتر می‌شود٬ بار دیگر دست به‌قلم برده‌ام تا انسان‌ها را از مخاطراتی که در پس استحالۀ اهالی پکونیاریا pekuniaria (یعنی این مردم سودجو و نفع‌پرست) و یا اهالی اکْویگومیا Ecvigomia (یعنی این مردمی٬ که روحاً و جسماً فقیرند) نهان است برحذر دارم».

وی ریشۀ نام نخستین سرزمین را٬ به‌حق٬از کلمۀ لاتینی پکونیا (به‌معنی پول) مشتق می‌داند. و البته در همین جا با حجب و فروتنی مخصوص به‌خود قید می‌کند که موضوع کشف نحوۀ راه یافتن زبان لاتین را به‌جزیرۀ پرتی که در مناطق جنوبی اقیانوس هند واقع شده است به‌عهدۀ اشخاص عالم‌تری وا می‌گذارد. اِکویگومیا نیز کلمه‌ای است با ریشۀ لاتین، و می‌تواند به‌معنی «سرزمین انسان‌های برابر» باشد.

امیدواریم در آینده بتوانیم آن قسمت از گزارش گالی‌وِر را که از رویدادهای سرزمین پکونیاریا و آداب و رسوم اهل آن حکایت می‌کند منتشر کنیم. لیکن در حال حاضر ناچاریم به‌معلومات مختصری بسنده کنیم؛ معلوماتی که باید روشنگر رویدادهای بعدی باشد.

پول٬ مالکیت و رقابت - این سه خدای والای پرستشگاه پکونیاریائی - بی‌رحمانه بر همه چیز مردم حکومت می‌کند. سرزمینی است که در آن هیچ کاری به‌رایگان صورت نمی‌گیرد. هیچ گامی برداشته نمی‌شود مگر اینکه نفعی از آن متصور باشد.

گالی‌وِر موفق شد با روش ادارۀ کشور نیز آشنا شود. نام پارلمان آن کاخ مالکان است و از کسانی تشکیل می‌شود که بتوانند و بخواهند ثابت کنند که ثروت‌شان از حدّ معینی بر گذشته است.

تا مدتی دراز موفق نمی‌شد به‌اصالتِ بازی‌های احمقانه٬ و اعمال عجیب و بی‌معنی٬ اسراف و گشادبازی مردم در امر پوشاک و تزئین خانه‌های‌شان خو بگیرد. لیکن سرانجام پی برد که سرّ رفاه و رونق اقتصادی مملکت در همین امر نهفته است و مالکان با تمامی امکاناتی که در اختیار خود دارند این سودای عجیب را تشویق می‌کنند.

در سرزمین پکونیاریا هنر بردۀ تجارت شده است. نقاشانش دیرزمانی است که دست از نقاشی شُسته به‌طراحی لباس‌های جدید زنانه و آرایش موی سر روی آورده‌اند. نویسندگانش نیز دیگر قلم بر کاغذ نمی‌گذارند مگر به‌مدح و تمجید فریبکارانۀ کالاهائی که روز‌به‌روز بی‌خاصیّت‌تر و بیهوده‌تر می‌شوند. همچنین سال‌هاست که از علم خالص و اصیل نیز خبری نیست. چرا که این کالا نیز از دیرباز بی‌خریدار مانده است.

گالی‌وِر از نوعی حسابداری عجیب و غریب هم که در خانواده‌های پکونیاریائی میان والدین و فرزندان‌شان برقرار است حکایت‌ها دارد: والدین از نخستین روز تولد هر فرزند خود هر دینار پولی را که صرف هزینه‌های او می‌شود در دفتری ثبت می‌کنند. نیز از سنّت حیرت‌انگیزی سخن می‌گوید که «مزایدۀ معصومیت» خوانده می‌شود و برطبق آن٬ دخترانی از خانواده‌های آبرومند امّا نه متمول٬ بکارت خود را علناً برای فروش عرضه می‌کنند و طبعاً نصیب کسی می‌شوند که بهای بیش‌تری بپردازد. گالی‌وِر می‌نویسد که یک بار در جریانِ یکی از همین حراج‌ها دختری بر سکوی مزایده نمایان شد که با نانسی Nancy دختر خودِ او به‌دوپارۀ یک سیب می‌مانست٬ و از مشاهدۀ این شباهت حیرت‌انگیز چیزی نمانده بود که از هوش برود.

سرنوشت تلخ٬ گالی‌وِر را برای مدتی نسبتاً طولانی به‌پشت میله‌های زندان می‌فرستد و بجا است گفته شود که این زندان به‌یک شرکت خصوصی تجارتی تعلق دارد. و در همین زندان است که با مردی درست و حسابی و بی‌غرض آشنائی به‌هم می‌رساند و با استفاده از تجربیات او آزادی خود را باز می‌یابد. ماجرا از این قرار است که یک شرکت بازرگانی که نیازمند معلوماتِ دریانوردی و جغرافیایی گالی‌وِر شده بود با صرف مقداری پول موفق می‌شود او را از پشت میله‌های زندان بیرون آورد. گالی‌وِر در شهر تونواش Tonwash پایتخت کشور پکونیاریا - سکونت اختیار می‌کند٬ نفوذی به‌دست می‌آورد و مورد توجه دو مرد متنفّذ - یعنی ناگیر Nagir رئیس دولت٬ و اُفّور Offur ارباب سندیکای آدمکشان حرفه‌ئی واقع می‌شود. به‌رغم میل باطنی خود٬ در مرکز یک بازی بزرگ سیاسی و مالی به‌دام می‌افتد و وضعش روز‌به‌روز خطرناک‌تر می‌شود. هر دو گروه - یعنی هم یک شرکت بازرگانی که از حمایت مستقیم رئیس دولت برخوردار است و هم رقبای این شرکت که در شمار دوستان اُفّور هستند به‌تجریبات شخص گالی‌وِر احتیاج پیدا می‌کنند و بر سر تصاحب او دست به‌ماجراجوئی می‌زنند...

بگذارید دنبالۀ ماجرا را از زبان خود او بشنویم:

فصل اوّل

ماجرای ربوده‌شدن گالی‌وِر. وی از کشتی می‌گریزد، به سرزمین «اِک ویگومی‌یا» می‌افتد و با پذیرائی ناخوشایندی مواجه می‌شود.


... ازهمان روز دو سه جوان بزن بهادر همیشه و همه جا - چه پشت درِ اتاق کارم، چه در منزل مسکونیم، چه در کالسکهٔ قشنگم - مراقب من بودند. آنها که به‌قول معروف تا دندان‌های‌شان مسلح بودند و لحظه‌ئی چشم از من بر نمی‌گرفتند، از طرف کمپانی شرق به‌محافظت من گماشته شده بودند.

امّا چیزی نگذشت که متوجه شدم گروه مسلح دیگری هم مرا زیرنظر دارد، و بی‌درنگ دریافتم که افراد اُفّور هستند. اکنون در همه حال دو دسته محافظ - دو گروه متخاصم که هر آن ممکن بود برای یکدیگر دست به‌اسلحه ببرند - مرا همراهی می‌کرد. همه‌اش دعا می‌کردم که بین آن‌ها کار به‌اسلحه نکشد، زیرا اطمینان داشتم که در آن صورت من بیچاره‌ام که پُلم آن وِر آب است.

در این گیرودار، مقدماتِ سفر دریائی من از هر لحاظ فراهم شده بود و بدین ترتیب می‌توانستم از قلمرو دست‌های درازِ اُفّور خارج شوم. البته برای فرار از چنگ مراقبان او هم نقشهٔ پیچیده‌ئی طراحی شده بود، امّا افسوس که حکم سرنوشت چیز دیگری بود...

در اینجا باید به‌خاطر نقل پاره‌ئی جزئیات (که برای روشن کردن مسائل و رویدادهای بعدی نمی‌توانم ‏از آن‌ها بگذرم) از خوانندگان پوزش بخواهم. قضیه از این قرار است که بر اثر خوردن غذا‌های ناآشنا و غیر عادی دچار چنان یبوستی شدم که اجباراً مقدار زیادی از اوقات مرا صرف موضوعی کرد که معمولاً رسم نیست درباره‌اش به‌صدای بلند حرف زده شود. در خانهٔ زیبائی که در یکی از مدرن‌ترین محلات شهر تونواش اجاره کرده بودم، به‌حکم سلیقه یا هوس معمار باشی، محلّ قضای حاجت در فاصلهٔ نسبتاً زیادی از اتاق خواب، در انتهای یک راهرو کوچک قرار داشت؛ و هنگامی که در آن محل گوشه‌نشینی اختیار می‌کردم یکی از محافظانم روی کاناپهٔ کوچکی که توی راهرو قرار داشت مستقر می‌شد و با حالتی آکنده از شکیبائی عارفانه بازگشت مرا چشم به‌راه می‌ماند.

دو شب پیش از تاریخی که قرار بود نقشهٔ فرار عملی شود، دیروقتِ شب به‌گوشهٔ دنج مورد بحث (که به‌سفارش من نشیمن نرمی هم برایش تهیه شده بود) پناه بردم. هنوز شاید پانزده دقیقه‌ئی نگذشته بود که همهمه و هیاهوی مشکوکی به‌گوشم رسید و در‌‌ همان لحظه، چفت پُشتِ درِ آبریزگاه ‏از جا درآمد، دَرَش چارتاق باز شد و دست خشنی دهانم را فشرد. در دَم مشاهده کردم که اوّلاً عدهٔ مهاجمان از دو تن تجاوز نمی‌کند و ثانیاً جوانِ محافظ من که گویا روی کاناپه به‌خواب رفته بود بر کف راهرو افتاده و در میان برکه‌ئی از خون غوطه‌ور است. یک ضربهٔ ناگهانی خنجر به‌زندگیش خاتمه داده بود. یکی از آن دو نابکار پوزخندی زد و با استفاده از‌‌ همان خنجر بندهای شلوار مرا پاره کرد، به‌طوری‌که ناچار شدم با دست شلوارم را بچسبم تا از پاپم نیفتد. مهاجم دوم پنجرهٔ کوچکی را که مشرف به‌کوچهٔ تنگی بود گشود و سوت آهسته‌ئی کشید. ارتفاع پنجره از کف کوچه، کم و بیش دوازده فوت بود امّا آنها پیشاپیش نردبانی زیر پنجره آماده کرده بودند. کهنه‌ئی به‌دهان من فرو بردند، سرِ دست بلندم کردند و به رذل سوّمی که زیر پنجره بالای نردبان منتظر بود تحویلم دادند. من که دست‌هایم به‌شلوارم بند بود، داشتم محتاطانه از نردبان پائین می‌رفتم که، ابتدا صدای یک تک تیر و بلافاصله صدای تک تیری دیگر و آنگاه فریاد‌های دشنام و ناسزا و هیاهو به‌گوشم رسید. امّا در همین لحظه مرا به‌درون کالسکه‌ئی که با پرده‌های فرو افتاده در آنجا متوقف بود هُل دادند. دو تن از اوباش در طرفین من مستقر شدند، سورچی تازیانه‌اش را به‌گُردهٔ اسب‌ها نواخت. کالسکه با تمام سرعت به‌حرکت درآمد و دَمی بعد یکی از دو محافظ کهنه را از دهانم بیرون آورد. کوشیدم با آدم‌ربایان وارد معامله شوم. حق و حساب کلانی به‌آن‌ها پیشنهاد کردم امّا یخم نگرفت: ناکس‌ها عین مجسمهٔ سنگی نشسته بودند و حتی میان خودشان هم حرفی ردّ و بدل نمی‌کردند. بیجهت نیست که می‌گویند افراد اُفّور را نمی‌شود تطمیع کرد، زیرا از یک سو دستمزد‌های کلان دریافت می‌کنند و از سوی دیگر سزای خیانت‌شان مرگی است فجیع و گریزناپذیر.

نمی‌دانستم کجا می‌رویم، امّا ساعتی بعد روشن شد: می‌رفتیم به‌بندرگاه تونواش. پس فردای آن شب در نقش ناخدای یک کشتی این بندرگاه را ‏به‌قصد دریا‌ها ترک کنم، امّا اکنون ناچارم کرده بودند با وضع اسفناکی که بر عرشهٔ یک کشتی نا‌شناس قدم بگذارم. خلاصه آن‌که در کابین آبرومندی جایم دادند، لباس آراسته‌ئی تنم کردند، و غذای اشتهاآوری جلوم گذاشتند. ساعتی بعد هم صدای جمع شدن زنجیر لنگر و برافراشته شدن بادبان‌ها به‌گوشم رسید؛ از قرار معلوم داشتیم به‌طرف مصب رودخانه حرکت می‌کردیم. درواقع هم با توجه به‌ضربه‌های امواج بر بدنهٔ کشتی، چیزی نگذشت که احساس کردم رودخانه را پشت سر گذاشته‌ایم و وارد آب‌های دریا شده‌ایم. ظواهر امر چنین حکم می‌کرد که اُفّور و دوستانش - و شاید هم مشتریانش - تصمیم گرفته بودند با توسّل به‌زور به‌مقصود خود برسند. آنها قصد داشتند مرا نخست به‌لاه Lah و آنگاه با استفاده از کشتی‌های خود به‌هلند ‏انتقال دهند.

صبح روز بعد، هنگامی که پیشخدمت صبحانه را به‌کابینم آورد پیغام ‏دادم که می‌خواهم با ناخدا حرف بزنم. نیم ساعتی نگذشته بود که به‌کابینم آمد رفتارش آمیخته با ادب و خوشروئی بود. گفت نباید خودم را یک «اسیر» تصور کنم؛ دلیلش هم این که می‌توانم آزادانه و به‌میل خود همه جای کشتی را بازدید کنم هم‌چنین گفت دوست نمی‌دارد در کار دیگران دخالت کند، و از همین روست که به‌آگاهی از هویت من یا دانستن دلایلِ تبعید سریع و مخفیانه‌ام به‌لاه علاقه‌ئی نشان نمی‌دهد وهمهٔ تلاشش بر این استوار است که وظیفه‌اش را که برای اجرایش پول کلانی گرفته - شرافتمندانه انجام بدهد و مرا صحیح و سالم در لاه به‌دست اشخاص معینی بسپارد.

به‌او گفتم لطف و ادبش را ارج می‌نهم، و از آنجائی که خودم هم کهنه دریانوردی از قماش خود او هستم دلم می‌خواهد مرا از مسیر کشتی آگاه کند. توضیح داد که در امتداد سواحل اِک ویگومی‌یا جلو می‌رویم و پس از آن، کمربندِ صخره‌های زیرآبی را در منطقهٔ سواحلِ شرقیِ جزیره دور می‌زنیم، گیرم در هیچ بندری توقف نخواهیم کرد.

امّا در هفتمین روز سفرمان به‌دنبال تندباد غیر منتظری که برخاست ‏دکلِ کشتی به‌علت موریانه خوردگی از پایه شکست و در حال سقوط بست‌های دگلِ فرعی را هم خُرد و طناب‌هایش را پاره کرد. با این لطمات، دیگر امکان نداشت بتوانیم خودمان را به‌لاه برسانیم و بازگشت‌مان به‌بندر تونواش نیز رفتن به‌دهان اژد‌ها بود. ناخدا تصمیم گرفت راه یکی از بنادر کشورِ اک ویگومی‌یا را که در فاصلهٔ پنجاه میلی آن قرار داشتیم پیش بگیرد و کشتی را در آنجا تعمیر کند.

درست است که بین این دو کشور جنگی اعلام نشده بود معهذا روابط‌شان سخت تیره و خصمانه بود. به‌کشتی‌های پکونیاریائی قویاً توصیه شده بود که جز در موارد اضطراری در بنادر اِک ویگومی‌یا پهلو نگیرند. امّا ‏برای ناخدای ما چارهٔ دیگری باقی نمانده بود.

کشتی، هنگامی که داشت به‌بندر نزدیک می‌شد پرچمش را بر افراشت و با به‌صدا درآوردن سوت مخصوص که بیان کنندهٔ نیات دوستانه‌اش بود اجازه خواست به‌بندرگاه وارد شود امّا دو شبانه روز گذشت بی‌آنکه برج مراقبت بندر به‌سوت دوستانهٔ ما پاسخی بدهد. چیزی نمانده بود که به‌کلّی امیدمان را از دست بدهیم، که بالاخره اجازهٔ ورود به‌بندر را دریافت کردیم.

ناخدا از من خواهش کرد به‌کابین خود بروم و در عین حال یکی از ملوانان خود را به‌مراقبت از من گماشت. ملوان مزبور که کلید در کابین را هم به‌کمربندش بسته بود همانجا کف کابین من می‌خوابید.

درست است که مدتی در شک و تردید بودم امّا سرانجام تصمیم گرفتم که در اولین فرصت از کشتی بگریزم. جزو جیرهٔ روزانه‌ام نوعی وُدکای دریائی محصول پکونیا بود که مرا به‌یاد جین خودمان می‌‌انداخت. جیرهٔ چند روزم را جمع کردم و روز آخر، آفتاب که پرید، به‌محافظم گفتم بیا با هم گلوئی تر کنیم. سعی کردم خودم تنها لبی به‌جام آشنا کنم و بیش‌تر به‌ملوان بخورانم که البته جوانک هم ظاهراً اعتراضی به‌این شیوهٔ مهمان‌نوازی نداشت. سرانجام، هنگامی که به‌خواب سنگین مستان فرو رفت کلید را از کمربندش باز کردم، در کابین را بی‌سر و صدا گشودم و خود را به‌عرشهٔ کشتی رساندم. خوشبختانه شبی چنان ظلمانی بود که پنداری اندرونِ بشکه‌ئی قیر! و من موفق شدم به‌مدد تکه طنابی عرشه را ترک کنم و تا سطح آب دریا پائین بروم. تا ساحل دویست یاردی فاصله بود که شناکنان طی کردم و موقعی که لباس‌های خیسم را می‌چلاندم نورِ فانوسی را دیدم که به‌طرفم می‌آید. لحظه‌ئی بعد، در تاریک و روشنی شبانه سیاهی‌های دیگری را هم مشاهده ‏کردم که به‌سوی من می‌دویدند. یکی از آن‌ها به زبانی که مفهومم نبود فریاد زد. به‌زبان پکونیاریائی بانگ زدم که مسلح نیستم، و همانجا به‌انتظار ماندم. ناگهان صفیر تک تیری برخاست. سوزشی در کتفم احساس کردم و بر ماسه‌ها درغلتیدم.

فصل دوّم

گالی‌ور در بیمارستان. وی دربارهٔ «ئوآن Oan» (امپراتورِ کبیر) اطلاعاتی کسب می‌کند. «برابر»‌ها و «فوق برابر»ها.


خوشبختانه مردی که به‌طرف من شلیک کرد تیرانداز ماهری نبود: گلوله فقط گوشتِ نرمِ کتفم را سوراخ کرده بود، امّا از قرار معلوم خون زیادی از من می‌رفت. از اینرو هنگامی که مرا، خیس و خونین، کشان کشان به‌سوئی ‏می‌بردند بیهوش شدم.

وقتی به‌خود آمدم احساس کردم شانه‌ام زخمبندی شده خونریزی آن ‏بند آمده بود. لخت و عور روی چیزی شبیه تخت دراز کشیده بودم و پتوی فرسوده‌ئی رویم کشیده شده بود. مردی به‌درون آمد و با حصول اطمینان از این که به‌هوش آمده‌ام فرمان داد بلند شوم و پیراهنی داد که به‌تن کنم. در اجرای فرمان حرکت حساب نشده‌ئی کردم که بر اثر آن درد شدیدی در شانه‌ام پیچید و چیزی نماند که بار دیگر از هوش بروم. نوار زخمبندی از خون تازه خیس شد. مرد تازه‌وارد بیرون رفت و لحظاتی بعد به‌اتفاق مرد دیگری که از حرکات سنجیده و لحن آمرانه‌اش پیدا بود که پزشک است بازگشت. دو تن دیگر هم پشت سر آن‌ها آمدند و کنار در ایستادند.

پزشک، نوار‌ها را با حرکاتی ماهرانه باز کرد و با مایعی که همراه آورده بود به‌شست و شوی زخم پرداخت.

ناگهان فریاد‌ها و صدای ضربه‌هائی که نه از ناقوس و نه از سنج بود از ورای پنجره برخاست. پزشک مرا به‌امان خدا‌‌ رها کرد، هر چهار تن به‌سوی پارچه‌های طومار شکلی که به‌دیوار‌ها آویخته با حروفی ناآشنا عبارتی بر آنها نوشته شده بود چرخیدند و چیزهای نامفهومی ادا کردند که بی‌شباهت به‌اذکار و اوراد نبود؛ شبیه‌‌ همان اصواتی که از پشت پنجره و از لای دری که باز بود، و از نقاط دیگر به‌گوش می‌رسید. آنگاه این اصوات به‌نجوای یکنواختی مبدل شد و رفته رفته به‌خاموشی گرائید. من در تمام این مدت با زخمی که به‌خود‌‌ رها شده بود (و خوشبختانه خونریزی نگران کننده‌ئی نداشت) روی تخت دراز کشیده بودم. مدتی که پزشک سرگرم بستن زخم بود من به‌تماشای این ‏‏نمایندگانِ مردمِ اِک ویگومی‌یا مشغول بودم: هر چهار تا لباس‌های متحدالشکلی به‌تن داشتند: پیراهن‌های بلند از پارچه‌ئی شبیه چَتائی، شلوارهای کوتاهِ تا زانو، و کفش‌های زمخت تختْ‌چوبی. به‌زودی پی بردم که همهٔ مردم این دیار - مرد و زن - لباس‌های یکجوری می‌پوشند. از هدف‌هائی که «اصلِ برابری» در این جا دنبال می‌کرد یکی این بود که وجوه تمایز ظاهریِ زن و مرد به‌حداقلِ ممکن رسانده شود.

هنگامی که پزشک کارش را تمام کرد یکی از مردهائی که دَمِ در ایستاده بود چیزی از او پرسید. پزشک نگاه استفهام‌آمیزش را به‌من دوخت و جوابی داد و به‌اتفاق آن دو از اتاق خارج شد. اکنون فقط در اتاق من ماندم و مردی که پیراهنی به‌من داده بود تا بپوشم. از قرار معلوم، شب‌های گذشته را روی تختی که در چند قدمی تخت من قرار داشت می‌خوابیده است. به‌سختی احساس خستگی می‌کردم و چیزی نگذشت که به‌خواب رفتم.

از خواب که بیدار شدم بشقابی میوهٔ پخته برایم آوردند که بااشتهای تمام تهش را بالا آوردم. احتمالاً بیش از بیست و چهار ساعت بود لب به‌غذا نزده بودم. در این موقع هم اتاقیم چیزی از من پرسید که چون زبانش را نمی‌دانستم منظورش را نفهمیدم، امّا لحظه‌ئی بعد نطقش باز شد و به‌پکونیاریائی درآمد که زبان پکونیاریائی حالیم می‌شود یا نه؛ و چون پاسخِ مثبت مرا شنید. پرسید:

- حالت چطور است؟ می‌توانی به‌سؤال‌های ما جواب بدهی؟

گفتم با کمال میل به‌همهٔ سئوالات‌شان پاسخ خواهم داد، چون احاس می‌کنم که حالم بهتر شده است.

بی‌درنگ بیرون رفت و دقیقه‌ئی بعد به‌اتفاق دو مردی که در جریان ‏تجدید پانسمان و آن مراسم عجیب نیایش حضور داشتند بازگشت. از آن دو، یکی سؤال می‌کرد و دیگری یادداشت برمی‌داشت. هم اتاقی من که نقش مترجم را بر عهده گرفته بود نخستین سئوال را ترجمه کرد:

- اسمت چیست؟

به‌او گفتم که در زادگاه خودم لموئل لی‌وِر نامیده می‌شوم امّا در پکونیاریا اسمم را گذاشته بودند نِمیس Nemis انسان دریائی

- به‌چه منظوری سعی کرده بودی به‌سرزمین اِک ویگومی‌یا رخنه کنی؟

تاریخچهٔ زندگیم را به‌اختصار بازگفتم و اضافه کردم که از پیاده شدن در سرزمین آن‌ها هیچ قصد سوئی در سر نداشته‌ام.

- واقعاً به‌چه منظوری سعی کردی به‌خاکِ ما رخنه کنی؟

اظهاراتم را با تفصیلات و جزئیات بیش‌تری تکرار کردم امّا باز با‌‌ همان سئوال پیشین روبه‌رو شدم:

- حقیقت را بگو: به‌چه منظوری می‌خواستی به خاک اِک ویگومی‌یا ‏رخنه کنی؟

و این بازی‌ها بار‌ها و بار‌ها به‌همین شکل تکرار شد، به‌طوری که دست آخر به‌راستی از پا درم آورده بود چند لحظه با یکدیگر به‌مشورت نشستند، آنگاه از اتاق بیرون رفتند و مرا با مرد مترجم تنها گذاشتند. به‌نظر می‌رسید که او، هم نگهبان من باشد، هم پرستار و هم پیشخدمت من. احساس کردم که اکنون نوبت طرح سئوالات خودم فرا رسیده است.

گفتم - من کجا هستم؟

معلوم شد که در بیمارستان نظامی به‌سر می‌برم. مردی که به‌سوی من ‏تیراندازی کرده بود به‌کومک دیگر سربازان به‌اینجا انتقالم داده بودند.

پرسیدم: - چرا تیراندازی کردند؟ آخر من که مسلح نبودم.

- از این بابت مجازات خواهند شد.

- این‌هائی که سؤال پیچم کرده بودند کیستند؟

- یکی‌شان از «فوق برابر»ها است. مردم سرزمین ما، همه «برابر»ند، امّا برخی از آن‌ها به‌خصوص مردان شایسته‌مان - برابر‌تر از دیگران هستند که ما ‏به‌آن‌ها «فوق برابر» می‌گوئیم.

حالا چه دلیلی دارد که این فوق برابر حرف‌های مرا باور نمی‌کند؟ آخر من که جز حقیقت چیزی به‌او نگفتم.

مترجم چنان نگاهم کرد که انگار نه من چیزی گفته بودم نه او چیزی شنیده بود. کوشیدم از درِ دیگری وارد شوم؛ این بود که پرسیدم:

- چه‌طور است که زبان پکونیاریائی را به‌این خوبی تکلم می‌کنی؟

امّا این سئوالم نیز بی‌پاسخ ماند. انکار اِک ویگومی‌یائی‌ها عادت دارند که برای بی‌جواب گذاشتنِ پرسش‌های نابجا، اصلاً آن‌ها را نشنوند و، خلاص!

هر دومان سکوت اختیار کردیم. در این میان از سرِ بیکاری به‌در و دیوار چشم دوختم و نگاهم به‌چیزی افتاد که پیش از آن متوجهش نشده بودم: تصویر بزرگی بر بالای تختم. شمایل مردی میانه سال با صورتی پهن.

پرسیدم: - این تصویر کیست؟

حیرتزده نگاهم کرد و گفت:

- تصویر امپراتور ئوآن است.

- مگر اِک ویگومی‌یا یک کشور امپراتوری است؟

- نه، کشور ما سرزمینِ برابر‌ها است.

- در این صورت امپراتور به‌چه دردتان می‌خورد؟

جوابی نیامد. لحظه‌ئی صبر کردم و بعد محتاطانه پرسیدم:

- آیا امپراتور ئوآن زنده است؟

- البته!

- چند سال دارد؟

- نود.

گفتم که به‌ظاهر کم سنّ و سال‌تر می‌نماید و بعد پرسیدم:

- چند فرزند دارد؟

در جوابم گفت که همهٔ مردم اِک ویگومی‌یا فرزندانِ او هستند.

- تو تا حالا امپراتور را به‌چشم خودت دیده‌ای؟

با ترسی ناشی از موهوم‌پرستی جواب داد:

- نه، نه، نه؟ امپراتور ئوآن را فقط فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ فوقِ برابر‌ها می‌توانند از نزدیک ببینند.

و نکتهٔ جالب این بود که حسابِ این «فوق»‌ها را روی انگشت‌هایش ‏نگه می‌داشت تا مبادا دچار اشتباه شود!

- چرا؟ مگر هیچ وقت برابرِ مردم ظاهر نمی‌شود؟

- امپراتور ئوآن همیشه به‌فکر مردم است.

گفت‌و‌گوی‌مان به‌بن‌بست رسیده بود، امّا من هنوز هم امیدم را از دست نداده بودم و سعی می‌کردم اطلاعات بیش‌تری به‌دست بیاورم.

سلامتم را رفته رفته باز می‌یافتم. درد شانه‌ام تقریباً تسکین یافته بود. تحرک و کنجکاوی بار دیگر در وجودم جان گرفته بود. از این رو اظهار تمایل کردم که برای گشت و هواخوری از بیمارستان خارج شوم امّا با مخالفت قاطعانهٔ مترجم روبه‌رو شدم. ناگزیر سعی کردم بازهم با او به‌گفت و گو بنشینم، و این بار تنها به‌سئوال پیچ کردنش اکتفا نکردم بلکه از اروپا و از کشور پکونیاریا هم چیزهائی برایش گفتم. نتیجهٔ امر به‌راستی غیر منتظره بود: موقعی که خواب بودم یک تخت و یک اِک ویگومی‌یائی دیگر را هم به‌اتاقم فرستاده بودند. شباهت این دو با یکدیگر، شباهت حیرت‌انگیزِ دو برادر دوقلو بود، به‌طوری‌ که غالباً از هم تمیزشان نمی‌دادم. این یکی هم با زبان پکونیاریائی آشنائی داشت. اکنون این دو تقریباً مدام به‌زبان خودشان با هم اختلاط می‌کردند، به‌سئوالات من پاسخی نمی‌دادند و اگر هم می‌کوشیدم با عنوان کردن مطلبی سر صحبت را باز کنم بی‌هیچ تعارفی حرفم را قطع می‌کردند.

بعد از دو روز، بار دیگر فوق برابر (که ظاهراً رئیس بود) و منشی او سر و کله‌شان پیدا شد. هر دو مترجم بالا سرِ تختم ایستادند و به‌ترجمه کردن پرسش‌های فوق برابر پرداختند. اکنون دیگر تردیدی نداشتم که این ملاقات نوعی بازجوئی است. یقینم شده بود که در حسن نیّت من شک کرده‌اند.

مترجم اوّلی پرسید: - اسم واقعی تو چیست؟

با حالتی آمیخته به‌آزردگی خاطر توضیح دادم که به‌دروغ بافتن عادت نکرده‌ام، و تأکید کردم که اظهارات قبلیم چیزی جز حقیقت محض نبوده است.

- هدفت از ورود به سرزمین ما چه بود؟

روز از نو روزی از نو! - ناچار شدم یک بار دیگر، دو ساعت تمام، دربارهٔ مبداء حرکتم و هدف‌های بی‌شائبه‌ام توضیحات بدهم. پر واضح است که از این گفت و گو یا بازجوئی نیز حاصلی عاید شد.

دوبار دیگر هم به‌سراغم آمدند و باز‌‌ همان سؤال را تکرار کردند. به‌قصدِ وقت‌کُشی، به‌تفصیل تمام، همهٔ جزئیات زندگی خودم و جزئیات زندگی پدرم و جزئیات زندگی اقوامم را که در انگلستان به‌سر می‌بردند، به‌اضافهٔ شرح زندگی و سفرهای متعدد ناخدایانی را که شخصاً می‌شناختم با آب و تاب فراوان برای فوق برابر تعریف کردم. امّا فوق برابرِ لعنتی که همچنان خر خودش را می‌راند و مثل این که بار اول است مرا می‌بیند به‌مترجم دستور داد از من سؤال کند هدف واقعیم از پیاده شدن در خاکِ اِک ویگومی‌یا چه بوده است!

باری، سرانجام، یک روز نه چندان خوش دستور رسید که بساطم را جمع کنم، و از بیمارستان یکراست به‌زندانم فرستادند. بین راه، آدم‌ها و ساختمان‌ها را با حرص و ولع تماشا می‌کردم امّا عمر این حظ بصر کوتاه بود؛ چرا که زندان در فاصلهٔ نیم‌میلی بیمارستان قرار داشت.

مرا با پنج زندانی دیگر به‌سلولی انداختند. خوشبختانه یکی از آنها با زبان پکونیاریائی آشنائی مختصری داشت. علت زندانی شدنش را که جویا شدم حکایت زیر را برایم تعریف کرد:

چند هفته پیش در منطقهٔ سکونت او زلزله‌ئی رخ داده بود. او فرزند دوسالهٔ خود را به‌بیرون ساختمان انتقال داده بار دیگر به‌درون دویده بود تا بچه گربهٔ مورد علاقهٔ پسرش را هم نجات بدهد. درست است که موفق شده بود حیوان کوچولو را هم از معرکه بدر برد، امّا در همان لحظه ساختمان فرو ریخته، ضمن همهٔ دار و ندار او مجسمهٔ نیم تنهٔ امپراتور مم که از تزئینات ضروری و اجباری گریزناپذیر هر خانوادهٔ اِک ویگومی‌یائی محسوب می‌شود زیر سنگ و خاک مدفون شده بود. تنی چند از شاهدانِ ماجرا مراتب را گزارش داده بودند و اکنون او در انتظار تعیین نوع مجازات خود در زندان به‌سر می‌بُرد!

نزد این مرد مهربان نگونبخت، با جدیت فراوان به‌فرا گرفتن زبان اِک ویگومی‌یائی پرداختم و در مدت دو هفته‌ئی که همزنجیر او بودم آشنائی مختصری با این زبان پیدا کردم.

فوق برابر از سرم دست برداشته بود و رفته رفته چنین به‌نظرم می‌رسید که به‌طور کلی وجود مرا هم از یاد برده است، لیکن همزنجیر من که با قوانین کشورش آشنائی بیش‌تری داشت نظرش این بود که مقامات محلی دربارهٔ من ‏از پایتخت کسب تکلیف کرده‌اند و منتظر اعلام نظر مقامات مرکزند. پایتخت، نوتیاک Notiak ‏نامیده می‌شد و در هفتاد میلی ساحل جزیره قرار داشت.

درواقع هم حدس او درست از آب درآمد. یک روز فوق برابر احضارم کرد و به‌وسیلهٔ مترجم اظهار داشت که قرار است به «منظور پاکسازی شعور»م به‌مناطق روستائی و مزارع اعزام شوم.

از سرِ گستاخی پرسیدم که آیا این دستور از طرف رئیس او در پایتخت صادر شده است یا از سوی مقدمات محلی؟ - فوق برابر لحظه‌ئی به‌من خیره شد و چیزی نگفت. مترجم که به‌طرز عجیبی دستپاچه شده بود مِن مِن کنان گفت که مقامات مرکز به‌امور مهم‌تر از این‌ها می‌رسند؛ مقامات محلّی دستور دارند رأساً دربارهٔ من تصمیم بگیرند.

البته بعد‌ها معلومم شد که درست در‌‌ همان روز‌ها، چهار بار فوقِ برابری که به‌این نوع مسائل رسیدگی می‌کرد مغضوب واقع شده، به‌اتهامِ «نقض فرمایشاتِ امپراتور ئوآن» مقام خود را از دست داده بود. از اینرو هیچ کسی در پایتخت مایل نبود مسئولیت پروندهٔ مرا به‌عهده بگیرد.

فوق برابرِ محلّی و مردِ مترجم را سخت سراسیمه یافتم؛ از اینرو بر آن شدم که با استفاده از این فرصت در مورد سرنوشت خود استمزاجی بکنم.

پرسیدم: - مرا به‌کجا می‌فرستند، و به‌چه منظور؟

- تو بینِ مردم و برای مردم کار خواهی کرد.

- آیا این حرف را باید چنین معنی کنم که بازهم در زندان به‌سر خواهم برد؟

- خیر. تو مثل همهٔ فرزندان ئوآن آزاد و برابر خواهی بود.

- یعنی اگر دلم خواست می‌توانم محل سکونتم را ترک کنم؟

- البته، منتها به‌دو شرط: اوّلاً باید تعالیم ئوآنِ کبیر را موبه‌مو فرابگیری؛ ثانیاً مردمی که قرار است بین‌شان کار و زندگی کنی باید دربارهٔ آزادیت تصمیم بگیرند.

- امّا آخر من که جوان نیستم. دلم می‌خواهد برگردم به‌وطنم.

این بار نیز جوابی نیامد. صبح روز بعد با مرد نگونبختی که مجسمهٔ نیم تنهٔ ئوآن را در قلمرو قهر طبیعت جا گذاشته بود وداع گفتم و پس از آن که حداقل کیفر را برایش آرزو کردم به‌راه افتادم تا در نمی‌دانم کجا «شعورم پاکسازی شود»!


فصل سوّم

شعور گالی‌وِر پاکسازی می‌شود. وصایای امپراتور ئوآنِ کبیر. موضوع مالکیت، در کشور اِک ویگومی‌یا.


در اینجا هم اسم نِمیس روی من ماند، گیرم با مختصر تفاوتی در تلفظ. و جای آن است که بگویم که بر سبیل اتفاق، نِمیس در زبان اِک ویگومی‌یائی کم و بیش به‌معنی «کلّهٔ گُنده» است. مدارک مربوط به‌اعزامم را با همین نام پر کردند و من به‌پیوست مدارک مورد بحث به‌روستا اعزام شدم.

صبح زود به‌اتفاق سه مَرد روستائی که برای انجام کاری به‌شهر آمده بودند راه روستا را در پیش گرفتم. اگر به‌سرم می‌زد می‌توانستم به‌سهولت از دست آن سه بگریزم، امّا در آن شرایط اقدام به‌فرار چیزی جز حماقت نبود. این بود که تصمیم گرفتم در انتظار فرصت مناسب‌تری موقتاً تن به‌قضا دهم.

تمام طول آن روز را در جاده‌ئی پر گرد و غبار که گاه و بیگاه از میان دهی می‌گذشت طی طریق کردیم. خانه‌های این دهکده‌ها را کلبه‌های محقری تشکیل می‌داد همه از خشت خام. همه جا تقریباً خلوت بود زیرا همهٔ مردم در مزارع مشغول کار بودند. شب را در یکی از همین کلبه‌ها بر بستری کاه خشک و جل و پلاس کهنه که بر کف آن گسترده بود به‌روز آوردیم و صبح بار دیگر به‌راه افتادیم و مقارن ظهر به‌مقصد رسیدیم.

مرا به‌ساختمانی که بنا بود در آن اقامت کنم هدا‏یت کردند. بنائی بود شبیه خوا‌بگاه پادگان‌ها، با سقفی کوتاه و به‌عرض تقریبی پانزده پا. در امتداد دیوار‌ها نیمکت‌های چوبیِ دوطبقه‌ئی تعبیه شده بود که روی هر یک تشک و پتوئی به‌چشم می‌خورد. در این خوابگاه در حدود ۶۰ مرد مجرّد، از پیر تا جوان، زندگی می‌کردند. اکثریت با جوانان و نوجوانان بود و به‌احتمال بسیار زیاد، من مسنّ‌ترین فرد این گروه به‌شمار می‌رفتم.

پشت دیواری که در انتهای ساختمان احداث شده بود اتاقی مربع شکل بود به‌عرض خود ِخوابگاه که «خانهٔ ئوآن» نامیده می‌شد. بر دیوارهای این اتاق جملاتی از فرمایشات امپراتور که مشابهش را بر دیوارهای بیمارستان نیز دیده بودم به‌چشم می‌خورد. علاوه بر این کلمات قصار، چندین تصویرامپراتور نیز - تصویرهائی شبیهِ هم - بر دیوار‌ها آویخته بود. مراسم عای یومیه - همان که قبلاً وصفش را آوردم - در اینجا هم به‌جای آورده می‌شد. مبانی فرمایشات امپراتور جمعاً سیزده اصل تشکیل می‌داد که به «وصایای ئوآن» مشهور بود. این «وصایا» را آن قدر شنیده بودم که دیگر ملکه‌ام شده بود و دیگر در هیچ شرایطی امکان نداشت فراموششان کنم. حتی همین حالا هم اگر نیمه‌های شب از خواب بیدارم کنید در عالم خواب و بیداری همهٔ آن‌ها را با هر ترتیبی که بخوامید برای‌تان تکرار خواهم کرد. - و اینک:

وصایای ئوآن
۱. هرچه اندک‌تر خوری افزون‌تر کار کنی.
۲. چون به‌دقت درنگری دریابی که چیزهای «زائد» تنها‌‌ همان هاست که نخست «ضروریات» به‌نظر می‌آمده است.
۳. گاوِ اَخته بیش از نرْگاوِ اَخته ناشده به‌کار می‌آید. از این رو اخته گاو از نَرْگاو مفید‌تر است.
۴. وَجهِ تمایز انسان از حیوان این است که انسان، آگاهانه و دانسته اطاعت می‌کند.
۵. همه چیزی دستخوش تغییر است: دیروز دوست، امروز دشمن؛ امروز دشمن، فردا دوست.
۶. چون خصم را سرنشکنی زنده بماند، و چون زنده مانَد تو را سر بِشکند.
۷. به‌درستی که فقر، بزرگ‌ترین ثروت‌ها است.
۸. بی‌نظمیِ نیکو، به از نظمِ بد است.
۹. نخست خانهٔ کهنهٔ خود را درهم کوب، آنگاه به‌اندیشهٔ سرای نو باش.
۱۰. مَرغزار را زود به‌زود درو کن: علف نورُسته نیکو‌تر از علف پیشین است.
۱۱. آدمی، آنگاه که تنهاست دستخوش اندیشه‌های ناخوش می‌شود. امّا در جمع، دیگران یاریش خواهند داد تا دربارهٔ خود به‌افشاگری پردازد و ‏به‌اصلاح حال خویش توفیق یابد.
۱۲. اوّلی با دوّمی «برابر» است و دوّمی با سوّمی، هرگاه مردم بخواهند، ممکن است با سوّمی «فوق برابر» باشد[۲]
۱۳. گمان مدار که فرزانه‌تر از «برابر»های دیگری. امّا اندیشه نیز مکن که «برابر»های دیگر از تو فرزانه‌ترند.


البته این‌ها فقط در حکم تحصیلات ابتدائی بود. می‌بایست سایر فرمایشات ئوآن را نیز دربارهٔ بسیار متنوع و گاه سخت غیرمنتظره - از نسیم شمال گرفته تا ببر، یا از طبخ آش گرفته تا زایمان - کلمه به‌کلمه فراگیرم. آنگاه نوبت به‌اشعار امپراتور می‌رسید و پس از آن، پیام او خطاب به‌دانش‌آموزان و سرانجام به‌اندیشه‌های درخشان ا‏و دربارهٔ تجلیات مادّی ‏و معنوی جسمِ انسان. در این میان گاه و بیگاه متن‌های ‏تازه‌ئی از فرمایشات امپراتور از پایتخت به‌شهرستان‌ها می‌رسید که پاره‌ئی اوقات نه تنها مغایر که گاهی حتی یکسره ناقض فرمایشات پیشین خود او بود و از این رهگذر به‌راستی موجب بروز کابوس‏های واقعی می‌شد. مثلاً یکی از فرمایشات ئوآن به شرح زیر بود:

از مارهای سمّی مهراسید، زیرا بسی کم‌تر از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

امّا یک روز ناگهان اعلام شد که دشمنان کشور فرمایش مورد بحث را تحریف کرد»ه‌اند، و اصل آن بدین شرح بوده است:

از مارهای سمّی بهراسید، زیرا بسی بیش از آن خطرناکند که گمان می‌رود.

فصل تابستان بود و بحبوحهٔ کارهای کشاورزی. در این فصل، با طلوع خورشید بیدارمان می‌کردند، بعد از مراسم نیایش صبحانه‌مان را که معمولاً از میوهٔ پخته و کلوچهٔ آرد ذرت تشکیل شده بود به‌خوردمان می‌دادند و به‌دشت و مزرعه روانه‌مان می‌کردند. مقارن ظهر نوبت ساعتی استراحت و مراسم نیایش دوم می‌رسید. ساعت پنج نیز - اگر وضع خاصی پیش نمی‌آمد - کار مزرعه به‌پایان می‌رسید و به‌صرف ناهار مشغول می‌شدیم.

پس از مراجعت به‌سربازخانه، حدود دو ساعت از وقت‌مان به‌فرا گرفتن تعالیم ئوآن می‌گذشت. حالا دیگر خستگی چنان بر وجودمان چیره شده بود که اکثر بچه‌ها چُرت‌شان می‌گرفت. البته اگر فوق برابر کسی را درحال چرت زدن مشاهده می‌کرد با بیلچهٔ چوبیِ دسته بلندش ضرباتی، گر چه نه چندان دردآور، بر گونه‌های او وارد می‌آورد.

علاوه بر این‌ها، هفته‌ئی یک بار هم جلسهٔ «سوگند وفاداری نسبت به ئوآن» برگزار می‌شد. هر بار یکی از حضار سوگندی را ادا می‌کرد و هر سوگندی هم فورمول خاص خودش را داشت. مثلاً خوکچران از جایش بلند می‌شد و سوگند می‌خورد که: «با عنایت به‌اصل سوم ئوآن و با توجه به‌تمثیلات مربوط به‌خوک‌های پرخیر و برکت، سوگند می‌خورم که مدت بارداری خوک‌هائی را که به‌دست من سپرده شده‌اند به‌دوماه تقلیل دهم. درود به‌ئوآن!»

کلمهٔ «درود» را همگی به‌صدای رسا تکرار می‌کردند و در‌‌ همان حال، فوق برابر، نگاهش را به‌دقّت به‌دهان‌ها می‌دوخت.

بازار سوگندهای نامربوط که غالباً با توسل به‌هزار دوز و کلک و با هزار مَن سریش به«وصایای ئوآن» چسبانده می‌شد سخت رواج بود. مثلاً یک نفر از جایش بلند می‌شد و با اشاره به‌اصل ششم امپراتور (موضوع دشمن و سرهای شکسته) سوگند می‌خورد که در عرض یک هفته صد‌ها ساس را (که واقعاً هم مایهٔ عذاب‌مان بودند) به‌هلاکت برساند.

‏تشریفات عجیب دیگری هم متداول بود به‌نام «جلسهٔ خودرسواسازی». در این گونه جلسات انسان می‌بایست گناه‌ها و جرائم من درآوردیِ مختلفی را با مهارتی هرچه تمام‌تر به‌خود نسبت بدهد. مثلاً افشاگری یا «خودرسواسازیِ» زیر در آن روزها رواج بسیار داشت: «من در تمام ساعات روز گذشته حتی یک بار هم به‌فکر ئوآنِ کبیر نیفتادم!» پاره‌ئی دیگر خود را به‌شکم پروری و خواب‌های شهوت‌انگیز دیدن و یا به‌نادیده گرفتن اصل برابری و یا به‌بدرفتاری با حیوانات، متهم می‌کردند.

«خودرسواسازی»های من معمولاً با اقبال همگان روبه‌رو می‌شد. به‌طوریکه حتی فوق برابر واحدمان هم با دقّت و علاقهٔ مخصوص به‌آن‌ها گوش می‌داد، زیرا غالباً گوشه‌هائی از زندکی گذشته‌ام را که اکنون به‌رؤیای مبهمی می‌مانست چاشنی گفتارم می‌کردم.

گاهی اوقات - به‌خصوص در مواردِ جدّی - جلسهٔ افشاگری به‌آنجا می‌انجامید که «خودرسواساز» پیراهنش را از تنش در بیاورد و با ترکهٔ مخصوص که در «خانهٔ ئوآن» نگهداری می‌شد به‌خود تازیانه بزند و یا وظیفهٔ شلاق زنی را به‌یکی از حضار واگذار کند. من سعی می‌کردم از چنین شناعتی اجتناب کنم ولی از نگاه‌های فوق برابر پی می‌بردم که دیر یا زود ناچار خواهم شد از این بوتهٔ آزمایش نیز بگذرم.

امّا ناخوشایند‌ترین مراسمی که برگزار می‌شد - نه به‌طور منظم بلکه فقط در موارد ضروری جلسات «افشاگری‌های متقابل» بود. در این گونه جلسات معمولاً یک نفر را به‌عنوان قربانی انتخاب می‌کردند و اتهامات گوناگونی به‌اش نسبت می‌دادند: تن پرور است، فرمایشات ئوآن را به‌دقت فرا نمی‌گیرد، دَله است، به‌گونه‌ئی شبه انگیز انزواطلب است، و اتهاماتی ازهمین دست. البته گاهی اوقات اتهاماتی بد‌تر از این‌ها را هم عنوان می‌کردند. معمولاً در بدو امر یک نفر دیگر هم به‌افشاگر می‌پیوست (بیش‌تر به‌خاطر آنکه خود افشاگر در معرض اتهامات متقابل قرار نگیرد) و به‌این ترتیب رگباری از افشاگری‌ها و اتهام‌های گوناگون - هر یکی هولناک‌تر و در عین حال بی‌ربط‌تر از دیگری بر سر متهم بیچاره می‌بارید. رسم بر این بود که این همه را با سری فروافتاده گوش کنند. هرگاه متهم طاقت از دست می‌داد و زبان به‌اعتراض می‌گشود کار به‌ناسزا‏گوئی و توهین‌های وحشیانه می‌کشید وحتی - تا آن جائی که حافظه‌ام یاری می‌کند - دو یا سه بار بر سر متهم ریخته مضروبش نیز کرده بودند. در چنین مواردی، فوق برابر، این همه را نه با خونسردی که با خرسندی نظاره می‌کرد. روی یکی از دیوار‌ها، در محلّی چشمگیر، اصلی از اصول ئوآن چنین خودنمائی می‌کرد: «هرگاه برابر‌ها گناهکارت بشمارند تردید نداشته باش که گناهکاری».

هفته‌ئی یک روز هم اوقات‌مان به‌جای کار معمولی روزانه، صرفِ تعلیمات نظامی می‌شد. در چنین روزی تنها دلخوشی‌مان تکّه‌ئی پیه خوک، یک عدد نان کلوچه و استکانی ودکای محلی تشکیل می‌داد که علاوه بر جیرهٔ معمولی روزانه در اختیارمان قرار می‌گرفت.

مرا در بدو امر به‌کار خرمنکوبی گماشتند امّا از آن جائی که قادر نبودم پابه‌پای افراد جوان فعالیت کنم به‌واحد بارگیری پِهِن منتقلم کردند که البته به‌راحتی از پسِ این کار برمی‌آمدم. از آن پس به‌مشدغل دیگری هم گماشته شدم - گاه دشوار، گاه آسان، و‌ گاه حتّی خوشایند.

واحدی که در آن به‌کار مشغول شدم مزرعهٔ بزرگی بود که فعالیت اصلی آن کشتِ ذرّت و پنبه و صیفی‌جات و دانه‌های روغنی مختلف و نیز دامداری و صنایع دستی بود. قسمت اعظم فرآورده‌های واحدمان را به‌نقاط دیگر کشور حمل می‌کردند و در همه حال آنچه برای ما باقی می‌ماند به‌زحمت احتیاجات ضروری‌مان را تکافو می‌کرد.

در یکی از روزهای نخست ورودم به‌مزرعه، از روی ساده‌لوحی از همسایه‌ام پرسیده بودم:

- این مزرعه به‌کی تعلق دارد؟

وحشت زده نگاهم کرد اطراف را به‌دقت پائیده و گفته بود:

- به‌کی؟... به‌برابر‌ها... به‌دولت... به‌ئوآن...

این ابهام و بی‌خبری در غالب مظاهر زندگی مردم اِک ویگومی‌يا ‏مشهود بود. هر چیزی به‌هرحال در مالکیت «کسی» بود، امّا چه کسی؟ - دیگر در این باره احدالناسی سخن نمی‌گفت. برابر‌ها و دولت، یعنی خودِ ما، رسماً مالک شمرده می‌شدیم ولی خود را‌‌ همان‌قدر مالک مزرعه «مان» احساس می‌کردیم که مالکِ ماه یا ستاره‌ها.

در حقیقت، به‌مفهوم کم و بیش واقعی کلمه، مالک یا صاحب هیچ چیز نبودیم؛ تکرار می‌کنم: مطلقاً هیچ‌چیز. حتی شلوار و پیراهن و کفش را هم دولت در اختیارمان می‌گذاشت که می‌بایست پس از فرسوده شدن تحویلشان بدهیم. انسان هرقدر هم کار می‌کرد ممکن نبود بتواند مزهٔ مالکیت چیزی را بچشد.

روستائیانی که در کلبه‌های جداگانه سکونت داشتند از ساده‌ترین نوع زندگی برخوردار بودند: مختصری آذوقه و سوخت، چند تا کاسه و بشقاب، و خِرت و پِرت‌هائی به‌نام اثاث البیت. امّا همین مختصر هم به‌خودِ آن‌ها تعلق نداشت. آن‌ها مجاز نبودند چیزی را بفروشند یا هدیه کنند یا به‌ارث بگذارند. به‌مجردی که کسی بدرود زندگی می‌گفت فوق برابر‌ها سر می‌رسیدند و دربارهٔ نحوهٔ تقسیم ماتَرَکی که مورد استفادهٔ آن خدابیامرز بود تصمیم می‌گرفتند: بخشی از آن را به‌فرزندانش وامی‌گذاشتند و بقیه را ضبط می‌کردند.

قضاوت زیر سخت رایج بود: «آدمی عریان چشم به‌جهان می‌گشاید، عریان هم به‌خاک سپرده می‌شود. هر کسی در سرزمینی که به‌سر می‌بَرَد در حکم میهمانِ برابرهائی است که میان‌شان زندگی می‌کند. آنان ابزار کار و وسایل زندگی را به‌عاریت در اختیارش قرار می‌دهند و او به‌هنگام مرگ هرآنچه را که دریافت کرده و هرآنچه را که بلااستفاده باقی نهاده به‌آنان باز می‌گرداند».


فصل چهارم

اعدام یک «دوبار فوقِ برابر». برای گالی‌ور همسری تعیین می‌کنند.


کارمندی که در بیمارستان استنطاقم کرده بود، همچنین رئیسی که تحت تعلیمش وصایای ئوآن را فرا می‌گرفتیم، در سلسله مراتبِ فوقِ برابریِ ‏‏سرزمینِ اِک ویگومی‌یا در پائین‌ترین رده قرار داشتند. این سلسله مراتب ‏شامل پنج رده یا پنج درجه بود. فوقِ برابرهای درجات بالا وقتی در انظار همگان ظاهر می‌شدند مثل همهٔ مردم عادی لباس می‌پوشیدند: پیراهن بلند، شلوار تازانو، و کفش چوبی. امّا بین مردمی که در میان‌شان کار می‌کردم سخت شایع بود که این گونه فوقِ برابر‌ها در خانه‌های مجلل زندگی می‌کنند و گروهی از برابر‌ها را به‌عنوان نوکر و کلفت در خدمت خود دارند.

روزی یک «دوبار فوقِ برابر» - و به‌عبارتِ دیگر: فوقِ فوقِ برابر - به‌مزرعهٔ ما آمد. همهٔ ما را به‌دشت فرا خواندند و او سخنرانی زیر را ایراد کرد:

- ئوآنِ کبیر چنین می‌فرماید: «هرگاه بخواهیم، و تلاش و اراده کنیم، آب رودخانه به‌بالای کوه جاری خواهد شد». همهٔ شما با این فرمایش امپراتور آشنا هستید و مدام تکرارش می‌کنید امّا چنان می‌پندارید که این موضوع ارتباطی به‌شما ندارد. ماحصل آنکه اجازه می‌دهید نهری که از مزرعه‌تان می‌گذرد همه ساله در فصل طغیان‌ها پارک ئوآن را پر از سنگ و گِل و لای کند. فقط دشمنانِ ما هستند که می‌خواهند پارکِ ئوآن به‌چاله‌ئی پر از زباله مبدل شود. این، ‌‌نهایتِ آرزوی آنهاست. بیائید به‌پیشگاهِ ئوآن سوگند بخوریم که آب را به‌بالای کوه جاری کنیم!

تنی چند فریاد زدند: «سوگند می‌خوریم!» گروهی دیگر به‌آنان پیوستند و لحظه‌ئی بعد، انبوه جمعیت چون تنی واحد نعره می‌کشید، سر و دست تکان می‌داد، و پا بر زمین می‌کوبید. باید اقرار کنم که من هم به‌مصداق آنکه «انسان، درمیان انبوه جمعیت،‌‌ همان کسی نیست که در تنهائی خویش است»، درست مثل دیگران و نه به‌طور تصنعی فریاد می‌زدم و دست تکان می‌دادم.

پارک ئوآن، در پائین دست نهر، در فاصلهٔ هفت هشت میلی روستای ما واقع شده و نقطهٔ بسیار زیبائی بود. در طول خیابان‌های مشجرش، در پناه سایه‌بان‌های مخصوصی که تعبیه کرده بودند صد‌ها مجسمهٔ سنگی ئوآن - همه شبیهِ هم - برپا بود. بر کمرگاه صخره‌ها نیز وصایای امپراتور با حروف درشت ده فوتی حک شده بود.

فردای آن روز، همهٔ کارهای مزرعه را تعطیل کردند و انبوه جمعیت با ‏بیل و کلنگ و کج بیل و فورقون و حتی با دست‌های خالی در نقطه‌ئی بالا‌تر از روستا در ساحل نهر مستقر شد. ابزار کار و حتی فضای کار کفاف همهٔ داوطلب را نمی‌داد، از این‌رو به‌ناچار خلق‌الـله به‌دو گروه تقسیم شدند که هر گروه بعد از دوازده ساعت حفاری جای خود را به‌گروه دیگر می‌داد. شب‌ها ترکه‌ها و شاخه‌هائی را که برای سوخت زمستانی پادگان‌ها و کلبه‌ها جمع‌آوری شده بود می‌سوزاندند تا گرم شوند. هنوز یک ماه نگذشته بود که سدّ بزرگی احدادث شد و آب نهر به‌تدریج پشت آن گرد آمد.

امّا چندی بعد حادثهٔ اسفناکی رخ داد. با شروع باران‌های شدید در کوهستان‌ها که در فصل پائیز چندان هم غیرمنتظره نبود - نهر به‌رودی خروشان مبدّل شد و آبِ دریاچهٔ پشت سدّ رفته رفته بالا آمد. همهٔ ما تقریباً لخت و عریان، دست به‌کار شدیم. زن و مرد، قاتی هم، تا کمر توی آب رفتیم و سعی کردیم دیوارهٔ سدّ را بالا بکشیم امّا همهٔ تلاش‌مان بی‌نتیجه ماند. سدّ درهم شکست و روستائی که محل سکونت‌مان بود در یک چشم به‌هم‌زدن از میان رفت. از میزان تلفات این سیل بنیان کن اطلاع درستی به‌دست نیامد امّا تا مدت‌های مدید هم،‌ گاه و بیگاه، اجسادی در غیر منتظره‌ترین مکان‌ها کشف می‌شد. سیلاب، بعد از ویران کردن روستا و منهدم کردن کشت و زرع ما در سراشیبی جلگه به‌راه افتاد و خروشان و دمان به‌پارک ئوآن سرازیر شد.

هفتهٔ بعد هنگامی که با استفاده از خشت‌های نیم پخته سرگرم احداث دیوارهای جدید خوابگاه‌مان بودیم و روستائیان نیز به‌تجدید بنای کلبه‌های ‏محقر خویش پرداخته بودند با منظرهٔ حیرت‌انگیزی روبه‌رو شدیم: چند مأمور ‏پلیس، طنابی به‌گردن‌‌ همان مردِ فوقِ فوقِ برابری که برای ما سخن گفته بود انداخته کشان کشان به‌طرف سدّ می‌بردندش. نگاهش کردم و دیدم که مردی پابه‌سال بود. پاکشان گام برمی‌داشت و پا‌هایش غرقهٔ خون بود. او را بالای دیوار درهم شکستهٔ سدّ نگهداشتند و با نواختن ضربه‌هائی به‌سنج، ما را به‌گردهم‌آئی دعوت کردند. کف دریاچه‌ئی که روستای ما و پارکِ امپراتور را درهم کوبیده بود با قشر ضخیمی از گِل و لای باتلاقی، که تا زانو قد می‌داد پوشیده شده بود. مأموری که ارشد بر دیگران بود روی جعبه‌ئی ایستاد و گفت:

- امپراتور کبیر ما می‌فرماید: «پیش از اقدام به‌هرکاری، سه بار و بازهم سه بار با مردم مشورت کن». این مرد پست فطرت نه تنها این اصل را نادیده گرفته با هیچ کس مشورت نکرده بود بلکه اقدامش هم در جهت خلاف افکارِ عمومی مردم سرزمین‌مان بود. خلافکاری او موجب شده است به پارک ئوآن - یعنی به‌مکانی که مردم اِک ویگومی‌یا مقدسش می‌دارند - خسارات جبران ناپذیری وارد آید. و اینک بر برابرهاست که او را به‌مجازات برسانند!

انبوه جمعیت لحظه‌ئی چند به‌سکوت فرو رفت، به‌طوری که فقط خِس خِس وحشتناک نَفَس نَفَس زدن‌های مرد «مُجرم» به‌گوش می‌رسید. مأمور ارشد با اشاره به‌کفِ دریاچه فریاد زد: «بیندازیدش پائین!» - در میان جمعیت همهمه‌ئی پیچید بدان‌سان که گفتی دریای پیش از توفان بود. مجرم به‌زانو درآمد و احتمالاً همین حرکت او موجب هلاکتش شد. زنی که فرزندش را در جریان سیل از دست داده بود پیش از دیگران به‌سوی او حمله‌ور شد و سیلی سختی به‌صورتش نواخت، و لحظه‌ئی بعد، مردانی که در ازدحامی سنگین به‌یکدیگر تنه می‌زدند دست و پای مرد بینوا را گرفتند، چند بار در هوا نوسانش دادند و به‌درون لجن‌ها پرتابش کردند. فریاد او در غریو و غرّش انبوه جمعیت ناشنیده ماند. مردم گِل و لای زیر پای خود را بر می‌داشتند مُشت مُشت به‌آن نقطهٔ دریاچه پرتاب می‌کردند، چنان که به‌زودی در آنجا تنها تلّی از لجن دیده می‌شد که کرم‌وار بر خود می‌پیچید. من که تاب دیدن این‌گونه مناظر را ندارم روی برگرداندم. مجازات بدون استنطاق و محاکمه - صرف‌نظر از گناهی که انسان مرتکب شده باشد - به‌راستی بس هولناک است.

تعداد کودکانی که در جریان سیل به‌هلاکت رسیده بودند خوشبختانه اندک بود. جهت روشن شدن علت این امر ناچارم دربارهٔ نحوهٔ تربیت و پرورش کودکان در این سرزمین توضیحات مختصری بدهم. در اینجا - برخلاف پکونیاریا که رابطهٔ والدین و فرزندان‌شان برپایهٔ بدهکاری و بستانکاری استوار است - کودکان به‌طور کلی در محیطی جدا از خانوادهٔ خود تربیت می‌شوند. هر نوزادی مجاز است، فقط تا سن سه سالگی در دامان مادر پرورش یابد، و از آن پس از مادر جدایش می‌کنند.

در جریان سیل اکثر نوزادان روستای ما نه در کلبه‌ها بلکه به‌پشت مادران‌شان بسته شده بودند و به‌همین علت هم جان سالم بدر بردند. کودکانی هم که سن‌شان بیش از سه سال بود در نقطه‌ئی دور از مسیر سیل به‌سر می بردند زیرا این‌ها را - همان‌طور که اشاره شد - از والدین‌شان جدا می‌کنند و در مؤسسات مخصوصی تحت نظر و مراقبت مردان و زنان آزموده تعلیم می‌دهند.

به‌این ترتیب گروه بیشماری از پدرها و مادرها هرگز کودکان‌شان را نمی‌بینند، البته جا دارد که گفته شود گاه و بیگاه ممکن است لطف و عنایت مخصوص مقامات شامل حال خانواده‌ئی شود و پدر و مادر به‌ملاقات فرزند خود توفیق یابند. لیکن پدر همهٔ کودکان اِک ویگومی‌یا - نه به‌شوخی، که به‌طور جدی - ئوآن به‌شمار می‌رود، و پدران حقیقی این کودکان، چیزی در حد «نمایندگان فاقد اختیار امپرا تور» محسوب می‌شوند.

مردم اِک ویگومی‌یا اصلِ تک همسری را به‌طور مؤکدی رعایت می‌کنند و خیانت و بی‌وفائی در زندگی زناشوئی آنان پدیده‌ئی است تقریباً ‏‏ناشناخته. امّا ازدواج یک اِک ویگومی‌یائی نه به‌دنبال عشق و عاشقی یا از ‏سرِ حسابگری، بلکه تنها به‌صلاحدید فوقِ برابرها صورت می‌گیرد. مثلاً گاه و بیگاه تنی چند از مردانِ مجردِ خوابگاه‌مان بدون اطلاع قبلی و به‌صوابدید فوق برابرِ مربوطه به‌کوی خانوادگی که در آنجا زوج‌ها در اتاق‌هائی به‌تنگی قفس زندگی می‌کنند منتقل می‌شدند. گاه چنین اتفاق می‌افتد که زن و شوهری تا روز ازدواج‌شان به‌هیچ عنوانی یکدیگر را ندیده باشند. گاه نیز زن و مردی هر روز شانه به‌شانهٔ هم کار کرده‌اند بی‌آن که حتی به‌ذهن یکی از آن دو خطور کرده باشد که زندگی مشترکی در انتظارشان است. در مواردی هم که چندان نادر نیست بیوه زنی میانه سال به‌همسری جوانی بیست ساله، و یا به‌عکس مردِ زن مردهٔ نسبتاً مسنی به‌شوهری دختری جوان برگزیده می‌شود.

گاهی اوقات امرِ «رسواسازی» یک مرد بدانجا می‌انجامد که از همسرش جدایش کنند و بار دیگر به‌خوابگاه مجرّدان عودتش دهند یا همسر دیگری - درست نمی‌دانم به‌عنوان مجازات یا به‌منظور اصلاح او - برایش برگزینند. البته یک زن نیز ممکن است به‌کیفرهائی از همین دست گرفتار شود.

گاه اتفاق می‌افتد که مردی دچار تنبیه انضباطی شود. دراین گونه موارد او را به‌طور موقت از همسرش جدا می‌کنند یا او را وامی‌دارند به‌نام ئوآن بزرگ سوگند بخورد که تا فلان تاریخ از همبستر شدن با همسرش خودداری کند. طبعاً او مجاز است از زن خود به‌دفعات معیّنی که از قبل تعیین و ابلاغ شده است تمتع حاصل کند امّا فراموش نباید کرد که عدم رعایت این قاعده عملی بسی خطرناک شمرده می‌شود زیرا در ساختمان‌های خانوادگی یا غیر مجرّدی، استراق سمع و سَرَک کشیدن و سپس لو رفتن به‌وسیلهٔ همسایگان کار چندان دشوار یا نامحتملی نیست.

پس از آنکه زنی می‌زاید ممکن است خانواده‌اش به‌یک کلبهٔ آزاد روستائی و یا به‌ساختمان‌های مخصوص خانواده‌های بچه‌دار منتقل شود. هرگاه در طول سه سال آینده زنِ مورد بحث موفق به‌زادن بچهٔ دیگری نشود معمولأ فرزند اولش را از او می‌گیرند و زن و مرد را به‌کوی خانوادگی عودت می‌دهند.

برای روشن کردن هرچه بیش‌تر فضاهای عجیب و غریب زندگی خانوادگی مردم اِک ویگومی‌‌یا توجه خوانندگان را به‌واقعهٔ زیر - واقعه‌ئی از زندگی خودم - معطوف می‌دارم.

از آن جا که از یک سو وظایف محوّله را با پشتکار و جدیت بسیار انجام می‌دادم و از سوی دیگر فرمایشات ئوآنِ کبیر را با جد و جهد فراوان مطالعه و بررسی می‌کردم در مدتی کم‌تر از یک سال مورد توجّه مخصوص مقامات بالا قرار گرفتم. برای مقابلهٔ با هرگونه افشاگری احتمالی یاد گرفته بودم نقب‌هائی به‌شکل خود رسواسازی گوناگون بزنم. گاهی اوقات ناگزیر می‌شدم به‌رسواسازی یکی از همسایگان خود اقدام کنم امّا در همه حال سعی می‌کردم کار افشاگری به‌مضروب شدن متهم یا کیفر شدید دیگری نینجامد.

روزی فوقِ برابر احضارم کرد و گفت: - ئوآنِ کبیر می‌فرماید: «جوان پیر خواهد شد امّا پیر ممکن نیست جوان شود». موی سرت روزبه‌روز سفید و سفید‌تر می‌شود، نِمیس. تو وصایای ئوآن را آموخته‌ئی و اجرا می‌کنی، از این رو درخور دریافت پاداش هستی. در ماه آینده قرار است برای شش تا از زن‌ها شوهر انتخاب کنیم، و ما تصمیم گرفته‌ایم یکی از آن‌ها را به تو بدهیم... این مطلب را معمولاً رسم نیست بگویند، امّا از آن‌جائی که تو مرد خوبی هستی نه تنها چیزی را از تو کتمان نمی‌کنم بلکه به‌طور محرمانه خبرت می‌دهم که آدم خوش طالعی هستی: همسری که برای تو انتخاب کرده‌ایم دختری است بسیار جوان، به‌اسمِ... به‌اسمِ...

اوراق محتوی نام عروس‌ها را که روی میزش بود ورق زد و ادامه داد:

- ... به‌اسم اُیالا Oyala.

و بر چهرهٔ خشن و پرچین و چروکش چیزی شبیه لبخند نمایان شد. چنان سراسیمه و آشفته شده بودم، که زبانم بند آمد. خوشبختانه به‌سرم زد که ندا در دهم: «درود بر ئوآن!» - و پر واضح است که فوق برابر نیز چون پژواکی ندای مرا تکرار کرد.

اُیالا را می‌شناختم چندین بار در مزرعه و در خوکدانی کنارش کار کرده بودم و حتی یک دوبار هم حرف‌هائی بین ما ردّ و بدل شده بود، امّا به‌قول اروپائی‌ها خودم را به‌هیچ وجه در حدّی نمی‌دانستم که بتوانم خوشبختیش را تأمین کنم. علاوه بر این، ازدواج ممکن بود امکانات مرا برای فرار از این سرزمین، محدود‌تر کند. و نکتهٔ آخر اینکه مری Mary همسر وفادارم در انگلستان چشم به‌راهم بود و عشق او مرا از تن دادن به‌ازدواج مجدد باز می‌داشت.

با این همه، سکوت را بر اظهارعقیده ترجیح دادم، از فوقِ برابر عمیقاً ابراز تشکر کردم، بار دیگر به‌ئوآنِ بزرگ درود فرستادم و به‌جای خودم بازگشتم.


فصل پنجم

گالی‌وِر به‌دلدادگان یاری می‌کند، امّا از این رهگذر خود او گرفتار دردسر می‌شود.


علف سبز، لای تخته سنگ‌ها هم می‌روید. به‌رغم همهٔ تلاش که در ‏زمینهٔ سرکوب احساسات طبیعی اِک ویگومی‌یائی‌ها به‌عمل می‌‌آید، عشق با ‏سماجت چشمگیری پایداری می‌کند و به‌هیچ روی قصد ندارد از صحنهٔ زندگی انسان‌ها پاپس بکشد.

بر آن شدم که با اُیالا دزدکی حرف بزنم، تصمیم رؤسا را به‌اطلاع او برسانم و از نقطه نظرهای او درباب ازدواج و دربارهٔ شخص خودم آگاه شوم. چند روز بعد، هنگامی که برای جمع‌آوری ریشهٔ مالْتْ بیل می‌زدیم فرصت مناسبی دست داد. مرد‌ها زمین را بیل می‌زدند و زن‌ها ریشهٔ مالْتْ را جمع می‌کردند. ترتیبی دادم که اُیالا پشت سرم قرار بگیرد و با استفاده از یک فرصت مناسب به‌آهستگی پرسیدم:

- اُیالا خبر داری که فوقِ برابر‌ها تصمیم گرفته‌اند شوهرت بدهند؟

چشم‌های درشتش را وحشت‌زده به‌من دوخت، با حالتی حاکی از ترس به‌پیرامون خود نگریست و گفت:

- حدس می‌زدم، امّا نمی‌دانم که را برایم انتخاب کرده‌اند.

- مرا.

چهره‌اش حالتی به‌خود گرفت که حکایت کنندهٔ ‌‌نهایت حیرت و آشفتگی و اضطراب و ترس او بود. اُیالا آرزوی همچون منی را به‌دل ‏نداشت، از این رو از واکنشش رنجشی به‌دل راه ندادم. در خوابگاه‌مان تکه آینهٔ شکسته‌ئی وجود داشت که با نگاهی در آن پی برده بودم که تا چه حد پیر و شکسته به‌نظر می‌رسم. و اصولاً اصلاً چرا نمی‌بایست پیر به‌نظر آیم؟ سه سال پیش که سفر خود را آغاز کردم مردی بودم نه چندان جوان، صاحب دو نوه. و باید بپذیریم تنها همین سه سالی که بر من گذشت می‌توانست مردی بس جوان‌تر و محکم‌تر از مرا به‌پیری خمیده قامت مبدل کند، چه رسد به‌من که سال‌های جوانی را نیز پشت سر گذاشته بودم.

اُیالا سبد پر از ریشهٔ مالتش را بر زمین انداخت و خاموش و بی‌حرکت برجای ماند. اشک چشم‌هایش را پر کرد. لب‌هایش از هم باز شد من به‌زحمت زمزمهٔ سرشار از یأسش را شنیدم که: «نوت Nut‏، آخ، نوت!...» - و همه چیز دستگیرم شد: او جوانی را که در ساختمان مجرّدیِ ما، دو تخت آن ور‌تر از تخت من زندگی می‌کرد، دوست می‌داشت امّا نه با عشقی از نوع عشق‌های مردم اِک ویگومی‌یا، بلکه با عشقی که معمول و مرسوم همهٔ دنیا است. مدتی ‏بود که تو نخ این جوان بودم. با سواد‌تر و با فرهنگ‌تر از سایر رفقای‌مان به‌نظر می‌آمد، در واقع هم در گذشته دانشجوی دانشکدهٔ پزشکی بود. امّا همین چندی پیش فوقِ برابر‌ها با عنایت و الهام از اصل دوم ئوآن نتیجه‌گیری کرده بودند که اطبّای دانشمند و علم طب چیز زائدی است. از همین رو در دانشکده را تخته کردند و دانشجو‌ها را به‌اطراف و اکناف کشور اعزام داشتند. نوت که به‌مزرعهٔ ما فرستاده شده بود گاهی اوقات به‌مداوای دام‌ها می‌پرداخت، زیرا دامپزشکی در شمار مشاغل ممنوعه به‌حساب نمی‌آمد. بجاست که متذکر شوم در آن زمان دامپزشک‌ها مردم را هم مداوا می‌کردند.

آیا چیزی طبیعی‌تر از عشق این دو موجود ممکن بود وجود داشته باشد؟

از صمیم قلب آرزو می‌کردم، که به‌نحوی به‌این دلدادگان بینوا کمک ‏کنم امّا نمی‌دانستم چگونه. نزد فوقِ برابر رفتن و همه چیز را اقرار کردن، عملی بود در حد یک حماقت محض، زیرا در این صورت ممکن بود اُیالا را نه به‌من بدهند نه به‌نوت، بلکه نصیب یک موجود فرومایه‌ئی شود. در اینجا مناسب‌ترین سلاحی که می‌توانست کارگر افتد حیله بود. پیش از هر کار می‌بایست بدون برانگیختن سوءظن دیگران اعتماد این دو جوان را نسبت به‌خود جلب کنم. وقت بسیار تنگ بود، چرا که می‌خواستند یک هفته بعد اُیالا را به‌::«عقد» من درآورند. (چون نمی‌دانم در آنجا مراسم پیوند زناشوئی را چه می‌نامند لاجرم کلمهٔ عقد را به‌کار گرفتم). مراسم ازدواج چنین است که عروس و داماد رسماً سوگند می‌خورند وصایای ئوآن را در زندگی زناشوئی‌شان بی‌کم و کاست به‌مرحلهٔ اجرا درآورند. یکی از این وصایا می‌گوید: «زناشوئی لذت و تمتع نیست، بلکه کاری است برای برابر‌ها.»

هنگام صرف غذای فقیرانه‌مان فرصتی دست داد تا با نوت حرف بزنم. وقتی که داشت بقیهٔ سبزیجاتش را می‌خورد کنارش نشستم و به‌نجوا گفتم که از عشق او به‌اُیالا اطلاع دارم. رنگ از صورت جوان بینوا پرید و از دستپاچگی چیزی نمانده بود که لقمه در گلویش گیر کند. بدون شک مراسم ‏افشاگری و مجازات را در ذهن مجسم کرده بود. شتابزده توضیح دادم که نباید از من ترسی به‌دل راه دهد زیرا فقط خیر و صلاح او و اُیالا را می‌خواهم. امّا بر چهره‌اش، کماکان نقشی جز ترس و سوءظن مشاهده نمی‌شد. در همین لحظه تنی چند به‌طرف ما آمدند و گفت و گوی‌مان به‌ناچار قطع شد.

بعد، فکر کردم بهتر است با دختر جوان وارد مذاکره شوم، نه با نوت. به‌او گفتم دوستش بی‌جهت از من واهمه دارد، من قصد دارم به‌آن دو کمک کنم و عجالتاً تنها نقشه‌ئی که به‌مغزم خطور کرده این است که تمارض کنم تا تاریخ «عقدکنان» ‏عقب بیفتد. و در‌‌ همان حال توصیه کردم که خود آن‌ها نیز چاره‌ئی بیندیشند.

دو روز بعد نوت آمد و گفت به‌من اعتماد می‌کند و از صمیم قلب متشکر است. معلوم شد تصمیم گرفته‌اند به‌کوه بزنند. در آن زمان عدهٔ زیادی از مردم اِک ویگومی‌یا که به‌علل متعدد از فوقِ برابر‌ها و کاهن‌های ئوان ‏وحشت داشتند به‌کوهستان‌ها پناه برده بودند. نوت ضمناً خواهش کرد، که اگر اتفاقاً گذرم به‌پایتخت افتاد با والدینش که برخلاف اکثر اِک ویگومی‌یائی‌ها آن‌ها را می‌شناخت و دوست‌شان می‌داشت ملاقاتی بکنم. دلیل شناختن ‏پدر و مادرش این بود که او را در سنّ هفت سالگی، به‌علت بیماری شدیدی که دچار شده بود به‌طور موقت تحویل والدینش داد بعد هم به‌طور کلی فراموشش کرده بودند.

در جوابش گفتم که نقشه‌شان را نه رد می‌کنم نه تأیید، زیرا به‌علت عدم آشنائی کافی با کشور آن‌ها نمی‌توانم مخاطرات احتمالی فرار را پیش‌بینی کنم. با حدّت و حرارت خاص جوان‌ها در جوابم درآمد که او و اُیالا حاضرند بمیرند امّا حاضر نیستند از هم جدا شوند. چشم‌هایم از اشک پُر شد و به‌اش قول دادم که تا سرحد امکان کمک‌شان کنم. قرار گذاشتیم که فردای آن روز من «بیمار شوم» و آن دو باید در این فرصت آذوقهٔ کافی تهیه کنند و مقدمات فرارشان را فراهم آورند.

وانمود کردم که به‌دل درد شدیدی مبتلا شده‌ام. رؤسا که از وبا و دیگر بیماری‌های واگیردار وحشت داشتند، مرا جدا از دیگران در کلبه‌ئی محبوس کردند. تنها وسیلهٔ معالجه‌شان گرسنگی دادن بود و هرگاه اُیالا با استفاده از تاریکی شب به‌دادم نمی‌رسید و دو تا کلوچه از درزِ در رد نمی‌کرد چه بسا که واقعأ بیمار می‌شدم. دو روز بعد، اعلام کردم که حالم بهتر شده است و به‌دامپزشک - که در روستای دور دستی مشغول مداوای دام‌ها بود - نیازی ندارم. امّا در‌‌ همان حال از فوقِ برابر استدعا کردم که با توجه به‌سن و سال من و روزهٔ سه روزه‌ئی که داشتم، تاریخ ازدواج چندی به‌تأخیر افتد زیرا بیم آن می‌رود که نتوانم توقعات عروس خود را برآورم. فوقِ برابر که با چنین طنز خشن و بی‌ادبانه ناآشنا نبود با قاه قاهی وقیحانه و شوخی‌های رکیکی که حتی رغبت نمی‌کنم به‌خاطر بیاورم استدعایم را پذیرفت.

شب، دیروقت، نوت به‌طرف تختِ من خزید و نجواکنان خبر داد که همه چیز را آماده کرده‌اند و قصد دارند فرداشب فرار کنند. از صمیم قلب موفقیت‌شان را آرزو کردم و گفتم بیم آن دارم که وبال گردن‌شان شوم والّا با کمال میل به‌آنان ملحق می‌شدم.

بدبختانه مرد مسنی که همسایهٔ تخت به‌تختم بود، متوجه پچ‌پچ ما شده بود. با آنکه آن شب از جزئیات گفت‌ و‌ گوی ما سر در نیاورده بود، دو سه روز بعد که فرار آن دو برملا شد نزد مقامات شتافته و موضوع گفت‌ و‌ گوی شبهه برانگیز ما را گزارش داده بود. در بدو امر قصد داشتم همکاری خود را در این ماجرا یکسره انکار کنم امّا علاوه بر همسایه‌ئی که صحبتش رفت چند گزارشگر دیگر نیز علیه من شهادت دادند و بدین ترتیب انکار را بی‌فایده یافتم.

هنگامی که مطمئن شدم چیزی را از دست نخواهم داد تصمیم گرفتم با سلاح خود دشمن به‌جنگش بروم. در این مدت چنان به‌تعالیم ئوآن مسلط شده بودم که در موارد ضروری به‌خوبی می‌توانستم اصولش را به‌نفع خودم به‌کار بگیرم.

برای برگزاری جلسهٔ رسواسازی من بزرگ‌ترین ساختمان مزرعه را برگزیده بودند. بیش از دویست تن در تالار مخصوص آن گرد آمدند. سه تن فوقِ برابر پشت میزی قرار گرفتند و مرا، روبه‌جمعیت، در جایگاه متهمان نشاندند و یکی از برابر‌ها با این عبارت مراسم افشاگری را آغاز کرد:

- ئوآن کبیر می‌فرماید: «از قیافهٔ یک میمون پیر محال است به‌مقاصد او پی ببری مگر آنکه به‌تازیانه‌اش ببندی».

با دست به‌سوی من اشاره‌ئی کرد و ادامه داد:

- ... و این میمون پیر، از آن‌جا که به‌ندرت شلاقش می‌زدیم چنین شرّ بزرگی به‌پا کرده است...

به‌میان حرفش دویدم (دهان همه از گستاخی حیرت‌انگیز من باز ماند) و گفتم:

- از حضور فوقِ برابر ارجمند عذر می‌خواهم، امّا ئوآن کبیر در همین تمثیل مي‌فرماید که از میان سه میمون پیر، مردم از اندیشه‌های میمونی که گردو به‌دستش داده شده بود بهره بردند نه میمونی که شلاقش زده بودند.

فوق برابر بانگ زد:

- نِمیس، تو حق نداری ئوآن را به‌باد تمسخر بگیری!

آنگاه دَمی به‌فکر فرو رفت، حواسش را جمع کرد و ادامه داد:

- این مرد که حیف است نام برابر را یدک بکشد دو جوان بی‌تجربه را که با تعالیم ئوآن بزرگ آشنائی کافی نداشتند اغوا کرده و آن‌ها را در صف دشمنان امپراتور قرار داده است. ما کسانی را که بخواهند در جامعهٔ برابر‌ها از کار شرافتمندانه بگریزند در شمار دشمنان ئوآن کبیر قرار می‌دهیم.

آنگاه ماجرای فرار نوت و ایالا را تشریح کرد، آن دو را قربانیان خدعه و نیرنگ من نامید و سرانجام ازمن خواست به‌گناه خود اعتراف کنم.

به‌‌‌همان ترتیبی که تصمیم گرفته بودم دَم به‌دَم از اصل موضوع خارج می‌شدم و مدام از کلمات قصار ئوآن بهره‌برداری می‌کردم. شیوهٔ دفاعی من فوقِ برابر را در موقعیت دشواری قرار می‌داد.

گفتم: - تحت هیچ شرایطی نباید بپذیریم که جوانی و بی‌تجربگی می تواند کسی را از وفاداری نسبت به‌تعالیم ئوآن کبیر بازدارد. فراموش نکنیم که...

سبابهٔ دست راستم را با حالتی پرمعنا بلند کردم و چنین ادامه دادم:

- ... ئوآن کبیر می‌فرماید: «برای دانستن به‌ایمان احتیاج است، نه به‌تحصیل». من حاضرم تضمین کنم که جوانان مورد بحث، افراد با ایمانی هستند. بیائید این فرمایش ئوآن را نیز از پستوی خاطرمان بیرون آوریم و جلو نظرمان بگذاریم که: «یک فردِ برابر در جائی کار می‌کند که به‌حال برابر‌ها مفید‌تر باشد»...

این بار فوق برابرِ دوّمی که تیزهوش‌تر از اوّلی به‌نظر می‌آمد بانگ زد:

- دروغ می‌گوید! یک فردِ برابر در جائی کار می‌کند که فوقِ برابر‌ها معین کرده باشند!

مطمئن بودم که چنین فرمایشی وجود خارجی ندارد (این قبیل ‏اندیشه‌های ساده از ئوآن بعید می‌نمود) و ازاین رو بی‌درنگ تقاضا کردم که ‏منبع و مأخذ این فرمایش را ارائه دهند. واضح است که او و همکارانش قادر نبودند تقاضای مرا اجابت کنند. در میان انبوه جمعیت تنی چند پوزخند زدند. من که از حصول چنین موفقیّتی به‌هیجان آمده بودم ادامه دادم:

«وجه تمایز انسان از حیوان این است که انسان دانسته و آگاهانه ‏اطاعت می‌کند». نباید این چهارمین اصل ئوآن کبیر را به‌بوتهٔ فراموشی بسپاریم. هرگاه فوق برابرهای محترم تصور کرده باشند که انسان‌ها باید ناآگاهانه فرمانبری کنند مطمئناً به‌راه خطا قدم نهاده‌اند. یقین دارم اگر فوق برابر‌ها زحمت پاکسازی شعور و آگاهی جوانان را بر خود هموار می‌کردند و به‌آنان توضیح می‌دادند که انسان باید آگاهانه به‌ارادهٔ فوق برابر‌ها تن دهد چنین وضعی پیش نمی‌آمد.

ظاهراً این ضربه‌ئی بود، و نه بر اَبرو که به‌چشم - فوق برابر‌ها با حالتی حاکی از اضطراب و آشفتگی به‌نجوا پرداختند.

بحث و مناظره‌مان در همین مایه ادامه پیدا کرد. در برابر استدلال‌های پر طمطراق و ناسزاگوئی‌های فراوان‌شان، کلمات قصار و تمثیلات و فرمایشات نوبه‌نوِ ئوآن را رو می‌کردم و مخالفان خود را به‌باد تمسخر می‌گرفتم.‌ باید اقرار کنم که پاره‌ئی از فرمایشات امپراتور را بفهمی نفهمی تحریف می‌کردم، و حتی یکی دوبارهم با این پشتگرمی که درگرماگرم مناظره فرصتی برای وارسی دست نمی‌دهد از قول ئوآن فرمایشاتی هم ابداع کردم.

این وضع و این بساط برای مردم اِک ویگومی‌یا چنان غیر عادی بود، که رفته رفته آشکارا اظهار خوشنودی می‌کردند. و اگر فوق برابر‌ها از‌‌ همان سلاح معمولی قدرتمندان - سلاحی که به‌هنگام لنگ شدن کُمیتِ استدلال‌شان بدان متوسل می‌شوند - یاری نمی‌گرفتند، خدا می‌داند که پایان این ماجرا ممکن بود به‌کجا‌ها بکشد. و سلاحی هم که به‌کار گرفته شد الحق خشن‌ترین نوع آن بود.

فوقِ برابری که مرا به‌دروغگوئی متهم کرده بود با چهره‌ئی برافروخته از خشم به‌پا خاست و گفت:

- این میمونِ پیر تا کی باید از قوانین برابریِ ما سوء‌استفاده کند؟ او اصل دهم ئوآن را فراموش کرده است که می‌گوید: «مرغزار را زود به‌زود درو کن...» بر هر که خود را فرزند واقعی ئوآن می‌شمارد فرض است که صدای این حرامزاده را در گلویش خفه کند!

آنگاه به‌سوی من آمد و مُشتش را بر پهنهٔ صورتم کوبید. تکانی خوردم امّا همچنان بر سر پا باقی ماندم.‌‌ همان دَم سه چهار تن خوش رقصِ نوکر صفت از میان جمعیت به‌طرف من هجوم آوردند، بر زمینم افکندند و با لگد به‌جانم افتادند. خودم را گلوله کردم و کوشیدم تا مگر چهره و سایر قسمت‌های حساس بدنم را از ضربه‌‌هایشان محفوظ نگه دارم. امّا از قرار معلوم، یا قتل انسان با قوانین مملکتی‌شان مغایرت داشت و یا دست کم کشتن من در برنامهٔ کار فوق برابر‌ها نبود. آن‌ها پیش دویدند و به‌کمک مشت و سُقُلْمِهْ و فشار شانه، مرا از زیر دست و پای آن فرومایگان بیرون کشیدند. و یکی از فوق ‏برابر‌ها فریاد زد:

- ببریدش بیرون، و در حیاط‌‌ همان بلائی را بر سرش بیاورید که خدمتگزاران وفادار امپراتور گلوم Glum بر سر خائنی که از اعتماد امپراتور سوءاستفاده کرده بود آوردند!

دست و پاپم را گرفتند، کشان کشان بردندم به‌حیاط، پرتم کردند روی چمن، و چند جوان نفرت‌انگیز که اگر نه جای نوه‌ها، دست کم جای فرزندانم بودند، به‌سراپای ولو شده‌ام شاشیدند. در آن حال به‌قهقهه می‌خندیدند و متلک‌های هرزه بارم می‌کردند. چشمم جائی را نمی‌دید امّا می‌توانم با اطمینان خاطر بگویم که دیگران، خاموش و بی‌صدا نظاره‌گر این شناعت بودند.

سرانجام با تنی مصدوم و خونین و آلوده، در دخمهٔ زیرزمینی نیمه تاریکی که پر از موش محرائی بود زندانیم کردند. در زیرزمین، تنها نبودم. مردی ناآشنا، علی‌رغم بوی نفرت‌انگیز تهوّع‌آوری که از لباس‌هایم برمی‌خاست، تا حدی که مقدورش بود یاریم کرد. اسمم را پرسید و علت زندانی شدنم را جویا شد. دلیلی نداشت چیزی را از او کتمان کنم، و از این رو تمامی ماجرا را صادقانه برایش حکایت کردم. چون به‌آن قسمت از قضیه که شامل مفتضح کردن فوقِ برابر‌ها بود رسیدم، بی‌اختیار خندید. با آنکه لب‌هایم از هم شکافته بود، خود من نیز نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم.

آنگاه من از اسم و علت زندانی شدن او جویا شدم. گفت هر بار که قرار می‌شود یکی از مکرّر فوق برابر‌ها به‌روستا بیاید، او را از سر احتیاط به‌بند می‌کشند تا مبادا مطالب نامربوطی از دهانش بپرد. مقامات محلّی بر این نقطهٔ ضعف او وقوف کامل داشتند. مطمئن بود که به‌زودی آزادش خواهند کرد و بار دیگر به‌کار روزانهٔ خود بازخواهد گشت. میرابِ آغُل بود.

یک جملهٔ این مرد عجیب و غریب در مغزم جرقه‌ئی ایجاد کرد، و هنگامی که روی بستری از کاهِ پوسیده چشم بر هم نهاده به‌خواب رفته بود فکر بکری از ذهنم گذشت. وضعی داشتم مأیوس کننده. مطمئن بودم که فوقِ برابرهای محلی به‌این مفتی‌ها از جنایت دوگانه‌ام همکاری با فراریان و به‌راه انداختن مناظره - نخواهند گذشت. کشتنِ من از راه گرسنگی دادن یا از هر طریق پنهانی دیگر کار دشواری نبود. حتی اگر تصمیم می‌گرفتند بار دیگر مرا به‌سرِ کارم باز گردانند هم یقین داشتم که هرگز موفق به‌فرار نمی‌شدم. بایست به‌هر ترتیبی که شده توجه فوقِ برابرهای عالی‌مقامِ وابسته به‌محافل پایتخت را ‏به‌خودم جلب می‌کردم. امّا چگونه؟ ظاهراً فقط یک راه وجود داشت: «اعلام کنم که به‌مُشتی اسرار مهم دولتی دسترسی دارم و به‌این وسیله وادارشان کنم که به‌حرف‌هایم گوش بدهند.»

حالا دیگر، آن‌قدر ساده‌لوح نبودم که راستگوئی کنم. راستی و صداقت، مرا به‌زندان، به‌اعمال شاقه، و به‌این زیرزمین وحشتناک کشانده بود. اکنون لازم بود که دروغ را هم بیازمایم. ورود مقامات شهری به‌روستای‌مان فرصت مناسب را در اختیارم می‌گذاشت.

دو ساعت بعد، غذای‌مان را آوردند. به‌مردی که غذا را آورده بود گفتم که از ورود فوقِ برابرهای عالی مقام اطلاع دارم و می‌خواهم خبرهای مهمی را در اختیارشان بگذارم. مرد، سکوت اختیار کرده بود امّا من مطلب را به‌اشکال مختلف تکرار کردم. روز بعد نیز ضمن تجدید مطلب گفتم باید راز مهمی را که به‌سرنوشت کشور بستگی دارد فاش کنم. صبح روز سوم، مرا از دخمهٔ زیرزمینی بیرون آوردند، اجازه دادند سر و صورتم را بشویم، لباسم را عوض کنم و ریشم را بتراشم. آنگاه زخم‌هایم را شست و شو دادند و به‌ساختمان اداری مزرعه هدایتم کردند. در دفتر امور اداری، دو اِک ویگومی‌یائیِ ناآشنای با وقار و‌‌ همان فوقِ برابری که جلسهٔ محاکمه یا‏افشاگری مرا اداره کرده بود در انتظار من بودند.

‏یکی از‌‌ همان رؤسا از من خواست که حرف بزنم. گفتم در اعترافات سال گذشته‌ام فقط دو نکته وجود داشت که با حقیقت وفق می‌دهد: غریبه‌ای هستم از یک کشور دوردست شمالی و در سرزمین پکونیاریا مرا نِمیس می‌نامیده‌اند. واقعیت امر این است که من به‌عنوان جاسوس یک کشور ‏همجوار به‌اِک ویگومی‌یا اعزام شده بودم تا اطلاعاتی از وضع این مملکت به‌دست بیاورم زیرا خبرهای رسیده حاکی از آن بود که محافل حاکمهٔ اِک ‏ویگومی‌یا قصد دارند در کشور همسایه مورد بحث نیرو پیاده کنند.

‏آشنائی‌هایم را با ناگیر و اُفّور و سایر مقامات برجستهٔ شهر تونواش، با مهارت و ظرافت بسیار به‌رُخ آنان می‌کشیدم و به‌این ترتیب خودم را شخص مطلعی جلوه می‌دادم. می‌بایست این شبهه را در ذهن‌شان به‌وجود بیاورم که پرندهٔ آسمان‌های بلندم. و طبعاً بعد از زبان بازی‌های بسیار به‌القاء این شبهه توفیق یافتم.

فوقِ برابرِ محلی خاموش و بی‌صدا نشسته بود و تا حدودی احساس ناراحتی می‌کرد. البته حالا دیگر می‌توانست دلش را به‌این خوش کند که در ‏جریان مناظرهٔ جلسهٔ افشاگری، شخصیت مهمّی سنگ روی یخش کرده است ‏نه یک بی‌سروپای هَشْت مَن نه شاهی.

‏اشاره کردم که چنانچه علاقمند باشند می‌توانم از نیّات، هدف‌ها، و نقشه‌های کشور همسایه اسرار مهمّی در اختیارشان بگذارم. هردو فوقِ برابرِ عالی مقام با چهره‌های نفوذناپذیر نشسته بودند و فقط گاه بیگاه نگاهی بین‌شان ردّ و بدل می‌شد. وقتی که حرف‌هایم را تمام کردم یکی از آن‌ها با لحن مؤدبانه‌ئی گفت که اظهاراتم را مورد بحث و مداقه قرار خواهند داد. آنگاه مرا به‌اتاقی هدایت کردند که دارای یک‌دست رختخواب نظیف بود. رویدادهای هفتهٔ گذشته چنان آزارم داده مرا از پا انداخته بود که با احساس لذت فراوان دراز کشیدم و بی‌درنگ، به‌خوابی سنگین فرو رفتم.


فصل ششم

گالی‌وِر تحت حمایت یک «پنج بار فوقِ برابر» موسوم به‌نوئیل NUIL قرار می‌گیرد. گفت و گوهای گالی‌ور با میک Mik مُنشی.


هفت هشت روز بعد مرا در کالسکهٔ زهوار در رفته‌ئی نشاندند که در هر دست اندازِ جادّه غرش سهمگینش گوش را آزار می‌داد، و در معیّت دو مرد جوان به‌سوی مقصد نامعلومی حرکتم دادند. مقارن غروب رسیدیم به‌اقامتگاهِ یک... باید بگویم «مقام عالی رتبه» - البته اگر خدای ناکرده در سرزمین «برابر»های اِکویگومی‌یا از مقامات عالی رتبه خبری باشد! - دم در ورودیِ اقامتگاه، مراقبانِ من اوراقی را ارائه کردند و آنگاه به‌حیاطی هدایت شدیم که دیوارهای بلند سنگی داشت.

‏مرا از درِ بغلی به‌داخل ساختمان راهنمائی کردند و در طبقهٔ بالا اتاقی به‌اختیارم گذاشتند که پنجره‌اش به‌باغ باز می‌شد. دو مرد جوان مؤدبانه خداحافظی کردند و بی‌آنکه در اتاق را پشت سرشان ببندند تنهایم گذاشتند. نگاهی به‌اطرافم کردم. در اِک ویگومی‌یا اولین بار بود که به‌ساختمانی پا می‌نهادم که در آن خبری از تصاویر و مجسمه‌های نیم تنه و فرمایشات ئوآن نبود. روی دیوار‌ها چندین تابلو آب رنگ دلپذیر به‌چشم می‌خورد و یک پردهٔ بزرگ ابریشمین سنگ‌ها را پوشانده بود. تزئینات اتاق‌ها روی هم رفته ساده و در‌‌ همان حال سرشار از حسن سلیقه بود.

هنوز چند دقیقه‌ئی نگذشته بود که مرد نه چندان جوانی از در درآمد. لباسی که به‌تن داشت، اگرچه ساده و معمولی بود هم دوخت خوبی داشت، هم پارچهٔ مرغوبی. در انتظار شنیدن فرمانش از روی صندلی بلند شدم ولیکن او چنان معطل می‌کرد که انگار هیچ عجله‌ئی نداشت. سرانجام گفت:

- ‏‌من اسم ترا می‌دانم. دربارهٔ واقعی یا غیر واقعی بودن آن هم بعداً حرف خواهیم زد. اسم من میک است و منشیِ پنج بار فوقِ برابر نوئیل هستم.

به‌این نتیجه رسیدم که حساب‌هایم - دست کم برای مرحلهٔ ابتدائی نقشه‌ام - غلط از آب درنیامده است. نوئیل یکی از متنفذ‌ترین افراد مملکت به‌شمار می‌رفت. شایع بود که او ئوآن را ملاقات می‌کرده است یا می‌کند. و جا دارد یادآوری کنم که این مطلب در شمار ابهام‌های همیشگی زندگی مردم اِک ویگومی‌یا محسوب می‌شود. از یک سو وانمود می‌شد که ئوآن در قید حیات است و هر اقدامی که در سراسر آن سرزمین انجام می‌گرفت به‌نامِ نامی او بود؛ از سوی دیگر نیز چنین به‌نظر می‌رسید که او وجود خارجی ندارد زیرا هیچ کسی دربارهٔ اعمالش به‌عنوان یک انسان و حتی به‌عنوان یک حکمران اشاره‌ئی نمی‌کرد. او چیزی در حد یک خدا شمرده می‌شد. امّا در تصویرهائی که از او دیده بودم آدمی بود با چهره‌ئی سخت معمولی. جالب این است که هرگاه مثلاً مرد یا زن بینوائی به‌آب می‌افتاد و غرق می‌شد هرگز کسی ادعا نمی‌کرد که ئوآن مجازاتش کرده است، امّا شلاق زدن یک مجرم درملاءعام قطعاً به‌نام نامی ئوآن صورت می‌گرفت.

‏میک پرسید آیا از محل اقامتم رضایت دارم، و آنگاه اظهار امیدواری کرد که غذای آنجا نیز مطبوع طبعم واقع شود. زنگی زد و پیشخدمت شام‌مان را به‌اتاق آورد. آن شب برای نخستین بار اختلاف آشپزخانه‌های اِک ‏ویگومی‌یائی‌ها را ارزیابی کردم و پی بردم که اصل برابریِ در کیفیت مأکولات و مشروبات رعایت نمی‌شود.

میک از من خواست داستانم را با ذکر تمام جزئیاتش بازگو کنم. درحالیکه می‌کوشیدم از هرگونه تناقض‌گوئی اجتناب کنم اظهارات هفتهٔ گذشته‌ام را تکرار کردم. بی‌آنکه میان حرفم بدود گوش می‌داد. فقط گاه و بیگاه مطلبی را در دفترش یادداشت می‌کرد. بعد نوبت به‌پرسش‌های او رسید و من پی بردم که با مردی بسیار باهوش و مطلع سر و کار دارم. علاقهٔ زیادی داشت که دربارهٔ روابط من با مقامات عالیرتبهٔ پکونیاریا و ویژگی‌ها و خصوصیات اخلاقی شخصیت‌های آن سرزمین و همچنین دربارهٔ نقشه‌های کمپانی و لشکرکشی به‌هندوستان اطلاعاتی کسب کند. سئوالاتی هم راجع به‌اروپا کرد امّا پیدا بود که بیش‌تر از روی کنجکاوی است تا برحسب ضرورت.

‏شب تا دیروقت گرم گفت و گو بودیم. سرانجام میک از جا بلند شد، مؤدبانه شبِ خوشی را برای من آرزو کرد و بیرون رفت. تا دو روز بعد او را ندیدم. اجازه یافته بودم که آزادانه در باغ گردش کنم و من از این احسان غیر منتظره با کمال لذت استفاده می‌کردم. علاوه بر آثار معمولی ئوآن چند جلد از تألیفات نوئیل نیز که نوعی بازگوئی و تفسیر فرمایشات ئوآن به‌شمار می‌رفت در اختیارم نهاده شده بود. گذشته از این‌ها دو جلد کتاب قدیمی اِک ویگومی‌یائی هم نصیبم شد که واقعاً مایهٔ خوشحالیم شد. حدود بیست سال پیش از این، به‌تبعیت از فرمان ئوآن یا شاگردانش، همهٔ کتابخانه‌های سرزمین اِک ویگومی‌یا منهدم یا تعطیل شده بودند. اکثر چاپخانه‌ها به‌ویرانه مبدل ‏شده و انتشار هرگونه کتابی به‌جز آثار ئوآن و تألیفات مفسران او ممنوع اعلام شده بود.

این گونه امواج انهدامی و تحریمی گاه و بیگاه بر سرتاسر کشور فرو می‌غلتید و انسان‌ها و اشیاء و حتی حیوانات را قربانی خود می‌کرد. الغاهائی از این دست - مانند الغای دانش پزشکی که قبلاً از آن سخن گفتم - تحت لوای اصل دوم ئوآن (موضوع اسراف و تبذیر) صورت می‌گرفت. یک بار دستور صادر شد که همهٔ کشتی‌های تجارتی و صید ماهی را به‌آتش بکشند و ملوان‌ها و صیا‌دان را به‌نواحی مرکزی جزیره کوچک بدهند. مجازاتِ عدول از این دستور، مرگ بود. همین چندی پیش هم، در سطح کشور تمامی سگ‌ها را کُشتند و دانشمندان متخصص پرورش سگ را در شهر‌ها، درملاء عام به‌تیرهای برق بسته طی مراسمی هُو کرده بودند.

‏چهار روز بعد، میک به‌سراغم آمد تا به‌قول خودش پاره‌ئی از جزئیات امر را روشن کند. آنچه مایهٔ آزار من می‌شد پرسش‌های مربوط به‌مأموریت موهوم جاسوسیم بود. امّا خوشبختانه به‌ویژه همین مطلب کم‌تر از هر موضرع دیگری توجه هم‌صحبتم را به‌خود جلب می‌کرد.

از آن پس یکدیگر را بیش‌تر ملاقات می‌کردیم. هر دو سه روز یک بار میک سری به‌من می‌.زد و چند ساعتی را با صحبت‌ها و صرف شامی دلپذیر سپری می‌کرد. به‌ویژه علاقهٔ زیادی به‌دانستن شکل حکومتی و نیز رابطهٔ بین حکمرانان و ملت‌های سرزمین‌های مختلفی که می‌شناختم داشت. یک روز گفت که پیش از سوزاندن و از بین بردن کتاب‌ها در دانشکدهٔ علوم فلسفی تدریس می‌کرده است، و از آن روز به‌انگیزهٔ علاقه‌اش به‌این گونه مسائل پی بردم. میک در پایان هر بحثی اظهارنظر می‌کرد که همهٔ اشکال حکومتی چیزی نیستند جز یک مشت اشتباهات تاریخ، و همهٔ ملت‌ها با توجه به‌وصایای ئوآن، دیر یا زود جامعهٔ برابر‌ها را خواهند ساخت. و من هر بار در جوابش می‌گفتم: «درود به‌ئوآن!» - بجاست بگویم که در اِک ویگومی‌یا چنان به‌این عبارت عادت کرده بودم که حتی حالا هم گاه و بیگاه در نابه‌جا‌ترین موارد به‌کارش می‌برم و هم صحبت‌هایم را غرق تعجّب می‌کنم.

‏بدیهی است که ممکن نبود همیشه دربارهٔ مسائل و موضوعات دور از ‏اِک ویگومی‌یا حرف بزنیم. با آن که میک شخص خوددار و محتاطی بود اکنون در مواردی نه چندان نا‌در راجع به‌مطالبی بحث و گفت‌ و‌ گو می‌کرد که یا روحم از آن‌ها خبر نداشت و یا اطلاعات مبهمی درباره‌شان داشتم. از طریقِ کنارهم چیدن و مقایسه کردن گفته‌های او و تجربیات شخصی خودم مطالبی که در کتاب‌ها خوانده بودم، رفته رفته با شیوهٔ زندگی مردم این دیار آشنا‌تر و آشنا‌تر می‌شدم.

عجیب‌تر از همه آن‌که سرزمین اِک ویگومی‌یا، کشوری بدون تاریخ است. و به‌عبارت دقیق‌تر، تاریخ این دیار از زمانی شروع می‌شود که ئوآن حکمرانان بَد و نامطلوب قدیمی را سرنگون کرده خود بر تخت امپراتوری کشور برابر‌ها تکیه زده است. از تاریخ پیشین‌شان جز چند واقعیت و چند رویداد و چند اندیشهٔ جسته و گریخته که به‌دلایل مختلف مورد قبول ئوآن قرار گرفته و در آثارش اشاراتی به‌آن‌ها شده، چیز دیگری باقی نمانده است. یکی از همین بقایا، فرمان افسانه‌ئی امپراتور گلوم است که به‌استناد آن به‌سراپایم ادرار کرده بودند. به‌جز آنچه گذشت، بقیهٔ تاریخ این سرزمین، یعنی ‏تاریخ پیش از استیلای ئوآن بر اِک ویگومی‌یا در شمار ممنوعیات بود. تازه چه ‏جای گفت و گو از تاریخ است، که هنوز چندی از به‌قدرت رسیدن ئوآن نگذشته بود که نه تنها اکثر کاخ‌ها و خانه‌های مجلل را منهدم کردند، بلکه پاره‌ئی از شهر‌ها را هم به‌آتش کشیدند و ساکنانش را در نقاط مختلف کشور اسکان دادند. یکی از فرمایشات امپراتور می‌گوید: «اصلِ برابری، روی خاکستر‌ها و ویرانه‌های حریق آغاز می‌شود».

اصل اوّل ئوآن: «هرچه کم‌تر بخوری، بیش‌تر کار خواهی کرد» با جدیت و پشتکار فراوان به‌کار گرفته می‌شد. این اصل مورد تردید هیچ کسی قرار نمی‌گرفت امّا از سوی دو مکتب مختلف مورد تفسیر واقع می‌شد. بعضی آن را یک فورمول قطعیِ دارای یک معنی واحد تلقی می‌کردند، و برخی معتقد بودند که عکس آن نیز صحیح است: «هر چه بهتر کار کنی، کم‌تر می‌توانی بخوری».

‏در هر زمانی، که مکتب دوم فایق می‌شد و تفسیر ثانوی این اصل به‌مرحلهٔ اجرا در می‌آمد اتفاقات عجیبی رخ می‌داد. خوب کار کردن یکی از ویژگی‌های هر انسان معمولی است. بر کسی پوشیده نیست که انسان از کاری که با موفقیت انجامش داده باشد لذت فراوان می‌برد حتی اگر توقع پاداش و تشویق هم نداشته باشد. امّا در اینجا جیرهٔ روزانهٔ کسی را که خوب کار می‌کرد تقلیل می‌دادند و با توسل به‌وسایل گوناگون زندگیش را بد‌تر می‌کردند. به‌هنگام شیوع این سیستم، اقتصاد کشور رو به‌ازهم پاشیدگی می‌رفت زیرا تلاش همگان بر آن بود که تا حد امکان بد‌تر و کم‌تر کار کنند. در چنین مواقعی یکی از فوقِ برابرهای درجات بالا طی سخنرانی مبسوطی اعلام می‌کرد که بعضی ازعناصر فرمایشاتِ ئوآن را تحریف کرده‌اند؛ و بعد به‌یاد یک جملهٔ ئوآن می‌افتادند که در جائی گفته بود: «پاداش شایسته، با ارزش‌تر از مجازات شایسته است». آنگاه سیستم «عکسِ اصل» ملغی می‌شد و طرفدارانش را - به‌عقیدهٔ من به‌حقّ - به‌کیفر می‌رسانیدند.

‏اما چندی بعد آدم جیغ جیغوئی پیدا می‌شد و بار دیگر ادعا می‌کرد که با الغای مفهوم معکوس اصل اوّل، ئوآن را دچارِ بی‌مایگی کرده‌اند. این آدم در کنف حمایتِ یکی از مکرّر فوق برابر‌ها قرار می‌گرفت و همه چیز از نو آغاز می‌شد. و پرواضح است که این همه موجب افزایش ثروت کشور نمی‌شد.

«مبارزه با اسراف» نیز موجب دیگری بود برای بروز بدبختی‌ها. مثلاً ‏حدود دو سال پیش از ورود من به‌این دیار، خوردن شیر را نوعی اسراف اعلام کرده بودند از این رو در مدتی بسیار کوتاه همهٔ دام‌های شیرده را ذبح کرده خورده بودند. این مسأله برای من که به‌خوردن فرآورده‌های لبنی عادت ‏کرده بودم یک محرومیت جدی بود، و هنگامی که در خانهٔ نوئیل سفره‌ام را با شیر و کره و لور رنگین کردند به‌نحو دلپذیری شگفت زده شدم. از قرار ‏معلوم ممنوعیت شامل حال این گونه فوق برابرهای عالی مقام نمی‌شد.

‏بعضی از ممنوعیت‌ها تا ده سال هم به‌قوت خودشان باقی می‌ماندند. امّا بعضی دیگر را بلافاصله بعد از آشکار شدن عواقب مهلک‌شان ملغی می‌کردند. سال گذشته ناگهان حصبه سراسر کشور را در بر گرفت؛ از آنجائی که علم طب در همه جا به‌جز ارتش لغو شده بود هیچ پزشکی پیدا نشد که به‌داد بیماران برسد. در این میان مردی را پیدا کردند که گویا بنیان گزار مبارزه با علم طب بود. این مرد را به‌اتفاق سه همدستش درملأ عام اعدام کردند اما چندی بعد معلوم شد که در زمان آغاز مبارزه با طب، این چهار نفر در دورافتاده‌ترین نقطهٔ کشور سرگرم کار خود بوده در این ماجرا کمترین نقشی نداشته‌اند!

‏در اِک ویگومی‌یا نه از پول خبری هست نه از بانک و نه از پس‌انداز و ‏این جور چیز‌ها. چنین استدلال می‌شود که در جامعهٔ برابر‌ها، از جمیع نِعمِ مصرفی به‌هرکسی‌‌ همان‌قدر می‌رسد که یک فردِ برابر در میان برابر‌ها بدان نیاز دارد. و باز «فرض می‌شود» که به‌فوقِ برابرها هم‌‌ همان‌قدر می‌رسد که به‌برابر‌ها. آن‌ها گذشته از جیرهٔ ناچیز برابرها سایر نِعَمِ مصرفی و وسایل زندگی را تحت عنوانِ «بهره‌برداری موقت» از دولت به‌عاریت می‌گیرند. هیچ بعید نبود که نوئیل و میک و حتی من که بر سبیل اتفاق به‌جمع آنان پیوسته بودم روزی از حق استفاده از خانه و باغ و اصطبل و البسهٔ مرغوب محروم ‏شویم. امّا برابر‌ها چگونه می‌توانستند غذا‌های گوارائی را که خورده بودیم و شراب‌های کهنه‌ئی را که نوشیده بودیم و حتی جامه‌های خوشدوختی را که پوشیده بودیم از ما پس بگیرند؟

‏یکی از فرمایشات ئوآن - که در هیچ یک از مجموعه‌های رسمی آثار امپراتور اشاره‌ئی به‌آن نشده - حاکی است که: «فوقِ برابر به‌معنای غیر برابر ‏نیست». مردم اِک ویگومی‌یا پیرامون فرمایش مورد بحث نکته گوئی‌های ‏لفظی فراوان دارند. یکی از فیلسوفانِ این دیار که آثارش را سال‌ها بعد به‌شعله‌های آتش سپردند اصل فوق را چنین تفسیر می‌کرد:

‏دو کلمهٔ فوق و غیر (و یا نیست) از بین می‌روند، و خُب دیگر، به‌این ترتیب برابری همگانی برقرار می‌شود!


فصل هفتم

سفر اضطراب‌آمیز و سرشار از دلهره به‌پایتخت. مرگ «میکِ» منشی.


‏رفته رفته شستم خبردار شده بود که وجود من، به‌دلایلی که معلومم نبود، مورد احتیاج میک و اربابش نوئیل است. با توجه به‌رفتار دوستانهٔ میک و آزادی روزافزونی که در اختیارم گذاشته شده بود، پی می‌بُردم که رفتارم عاری از نقص بوده است.

‏شبی که قرار بود فردایش به‌پایتخت عزیمت کنیم گفت‌ و‌ گوی جالبی بین ما صورت گرفت. داستانی را که دربارهٔ مأموریت جاسوسی خود به‌هم بافته بودم بی‌کم و کاست به‌یاد داشتم، و با استفاده از فرصتی که دست داده بود گفتم که مأموریت داشتم برای موارد محاصره، از سیستم دفاعی کشور اطلاعاتی به‌دست بیاورم.

میک لبخندی زد، نگاه خیره‌اش را به‌من دوخت و گفت:

- نِمیس، ما اظهارات تو را مورد بررسی قرار داده‌ایم. تو حقایق مربوط به‌خودت را یک سال پیش اقرار کرده بودی. ظرف چند هفتهٔ گذشته، فقط دروغ سرهم کرده‌ای. درواقع تو از چنگ اُفّور گریخته بودی و هیچ مأموریتی هم به‌تو محول نشده بود.

اعتراف می‌کنم که مثل لبو سرخ شدم و دست و پایم را گم کردم. آشفتگی من گویا مایهٔ تفریح و سرگرمی میک شده بود. سرانجام دلش به‌حال من سوخت و ادامه داد:

- ‌خُب، این حرف‌ها مهم نیست. من وضعت را درک می‌کنم. اگر این داستان را سرِهم نمی‌کردی قطعاً حالا مشغول پِهِن‌کِشی یا در آوردن ریشه از زمین بودی.

‏گفتم: - البته اگر زنده‌ام می‌گذاشتند.

میک بار دیگر نگاه نافذش را به‌من دوخت و سکوت اختیار کرد.

‏از اقامتم در کاخ نوئیل یک ماهی می‌گذشت. درست است که خوب می‌خوردم و خوب می‌خوابیدم امّا انزوا و گوشه‌نشینی رفته رفته خسته‌ام می‌کرد. به‌همین علت از شنیدن خبر حرکت‌مان به‌جنوب پایتخت سخت خوشحال شدم.

نوئیل و همراهانش را یک دستهٔ مسلح نظامی همراهی می‌کرد. او توی کالسکهٔ مسقّفی نشسته بود و‌ گاه و بیگاه یکی از دستیارانش و بیش از همه میک را به‌حضور می‌طلبید و هرگاه قصد می‌کرد تنها بماند یا لازم بود با شخص دیگری مذاکره کند میک به‌کالسکهٔ روباز من می‌آمد تا صحبت‌‌های‌مان ‏را ادامه بدهیم.

‏پیش از آن هرگز قیافهٔ نوئیل را ندیده بودم. از این رو، اکنون، در ‏هر فرصت مناسبی که دست می‌داد به‌این اِک ویگومی‌یائی مقتدر نظر ‏می‌دوختم. مردی بود در حدود شصت ساله، هنوز قُرص و چابک و زنده‌دل، که ظاهر کهنه سربازِ سرد و گرم چشیده‌ئی را داشت. چشم‌هایش از پشت شیشه‌های عینک سخت تیز و موشکاف می‌نمود. سرانجام در جریان یکی از توقف‌‌های‌مان میک مرا به‌حضور او معرفی کرد. از من چیزهائی پرسید - یک مشت سئوال پیش پا افتاده - امّا چنین به‌نظرم می‌رسید که به‌جای گوش دادن به‌حرف‌های من دارد حالات چهره‌ام را بررسی می‌کند.

‏داشتیم از دشت حاصل‌خیز بسیار پر جمعیتی عبور می‌کردیم. در طول راه، روستائیانی را می‌دیدیم که گروه گروه راهیِ مزارع بودند یا از مزارع باز می‌گشتند. من هم تا چندی پیش مثل همهٔ این آدم‌ها تحت رهبری یک فوق برابر توی مف گام برمی‌داشتم، امّا حالا در کناری ایستاده به‌نظاره‌گری بی‌طرف مبدل شده بودم. در‌‌ همان حال فراموش نمی‌کردم که ممکن بود در هر لحظه‌ئی بخت از من روی بگرداند و مرا نزد آنان، به‌صف آنان، باز گرداند. و درحال حاضر فقط یک شانس یا یک موفقیت حیرت‌انگیز بود که به‌نجاتم آمده ‏بود. گاهی اوقات به‌گروهی از کودکان دوازده تا چهارده ساله برمی‌خوردیم که زیرنظر مربیان خود سرگرم انجام تمرین‌های نظامی بودند. آنچه در اِک ‏ویگومی‌یا هرگز مشاهده نمی‌شود منظرهٔ بچه‌هائی است که به‌سادگی مشغول ‏بازی و جست و خیز باشند.

‏بسیاری از مشهوداتم، مایهٔ سرگرمی یا حیرتم می‌شد امّا به‌زودی با منظره‌ئی روبه‌رو شدم که واقعاً به‌گفتنش می‌ارزد. در کنار هر کلبهٔ روستائی، پای هر خوابگاهِ کارگری، بر بام انبار‌ها یا روی بلندی‌ها، قفس‌هائی به‌چشم می‌خورد که دیوارهای جانبی‌شان از مفتول یا توریِ مرغی یا شبکهٔ به‌هم فشرده‌ئی از طناب ساخته شده بود و از ظواهر امر برمی‌آمد که از مدت‌ها قبل بلااستفاده مانده‌اند زیرا یا دیوارهای جانبی آن‌ها پاره پاره بود یا در‌ها و حتی چارچوپ‌های‌شان شکسته.

‏از میک پرسیدم: - موضوع این قفس‌ها چیست؟

لحظه‌ئی فکر کرد و آنگاه از سر بی‌میلی جواب داد:

- این‌ها یادگار سیاهکاری‌های آمون Amun ‏است.

- امّا آخر این آمون کیست و این همه قفس به‌چه دردش می‌خورده؟

- یک زمانی نزدیک‌ترین شاگرد ئوآن کبیر به‌شمار می‌رفت... ماجرای ‏اعمال ضدخلقی او مربوط به‌هفت سال پیش است. او یکی از پنج بار فوقِ برابر‌ها بود و با استفاده از موقعیت خود دست به‌یک سلسله اعمال سیاه زد، امّا چندی بعد پرده از کار‌هایش برداشته شد...

‏حس کنجکاویم سخت تحریک شده بود. گرچه میک علاقهٔ چندانی به‌موضوع آمون و قفس‌ها از خود نشان نمی‌داد من نتوانستم جلو خودم را بگیرم و سئوال پیچش نکنم و سرانجام هم موفق شدم زیر زبان منشی را بِکشم.

آمون به‌یکی از فرمایشات ئوآن استناد می‌کرد که تا آن زمان عنایت ‏چندانی به‌آن نشده بود. اصل مزبور چنین است: «اگر نمی‌دانید شکم برابر‌ها را چگونه پر کنید، نگاه‌تان را به‌آسمان بدوزید تا مواد غذائی لازم را بیابید». ‏آمون با توجه به‌این اصل اعلام کرد که اشارهٔ ئوآن کبیر به «کبوتر»های آسمان بوده است. او مدعی بود که هرگاه کبوتر‌ها را در مقیاس وسیع پرورش بدهید کلیهٔ نیازهای کشور از لحاظ گوشت و تخم کبوتر تأمین خواهد شد، و همان طور که در اِک ویگومی‌یا متداول است این حرکت از یک حرف پوچ و بی‌اساس شروع شد ولیکن بی‌درنگ به‌صورت تب پرورش کبوتر سراسر کشور را فرا گرفت. این عبارت که «هر اِک ویگومی‌یائی صد کبوتر به ئوان ‏تقدیم می‌کند!» شعار روز شد - شعاری که حتی زن‌ها و کودکان شیرخوار و پیرمردان را هم مستثنی نمی‌کرد. در مدتی کوتاه، تعداد ‏کبوتر‌ها از میلیارد (و شاید هم بیش‌تر) تجاوز کرد زیرا پرورش دهندگان جدی و متعصب، تکثیر هرچه بیش‌تر کبوتر را جزو افتخارات خود می‌شمردند.

همهٔ موجودی مفتول و توری مرغی و طناب ممکت به‌مصرف ساختن صد‌ها هزار کبوترخان رسید. هیچ کسی مجاز نبود از این سه کالا جز برای ساختن کبوتر خان استفاده کند. مردم کار و زندگی‌شان را در مزارع و کارگاه‌ها‌‌ رها کرده بودند؛ کودکان درس و مدرسه را کنار گذاشته بودند؛ حتی فوق برابر‌ها هم کبوترکشی می‌کردند و تخم کبوتر گرد می‌آوردند. همهٔ ذخیرهٔ غلات کشور به‌مصرف تغذیهٔ کبوتر‌ها رسیده بود امّا گوشتی که عاید می‌شد جوابگوی احتیاجات مردم نبود. تخم کبوتر، هم ریز بود هم غذائیّت چندانی نداشت، هم به‌علت شکنندگی زیاد آن، بسته‌بندی و حمل و نقلش هزار مشکل پیش می‌آورد.

‏مقارن پایان دومین سالِ «جنون کبوتر» حادثه‌ئی رخ داد که واقعاً باید ‏از آن به‌عنوان «یک ضایعهٔ وحشتناک» یاد کرد. یک جور بیماری ناشناخته به‌جان کبوتر‌ها افتاد، به‌طوری که حیوان‌های بی‌زبان را هزار هزار و میلیون میلیون تلف می‌کرد. اجساد این پرنده‌ها بام خانه‌ها و کف باغچه‌ها و سنگفرش خیابان‌ها را پر کرده بود. بیماری نوظهور به‌سایر مرغ‌های خانگی هم سرایت کرد و دام‌ها و آدم‌ها را نیز در معرض مخاطره قرار داد. همهٔ مردم کارشان شده بود جمع کردن و دفن کردن جسد کبوتر. گذشته از این‌ها ناچار شدند میلیون‌ها کبوتر سالم را هم بُکشند تا بتوانند جلو پیشروی بیماری را ‏بگیرند.

‏البته لازم به‌توضیح نیست که لبهٔ تیز خشم ‏و غضب مقامات حاکمه متوجه آمون و دوستان و طرفدارانش شد. و البته در این فرصت رقبا و دشمنان آمون بیکار ننشستند. آن‌ها از این خشم عمومی با مهارت و ظرافت بسیار ‌‌نهایت بهره‌برداری را می‌کردند و به‌مخالف خوانی‌ها جهت می‌دادند. یکی از کسانی که در خفا علیه آمون فعالیت می‌کرد همین نوئیل بود.

سرانجام یک روز مردم خشمگین خانهٔ آمون را محاصره کردند. عده‌ئی ازمحافظانش به‌قتل رسیدند و بقیه فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم آمون و همسر و فرزندانش را با تنی چند از دوستانش به‌شاخه‌های درختان باغش آویختند و خانه‌اش را به‌شعله‌های آتش سپردند. در همین موقع عده‌ئی سرباز به‌دستور نوئیل به‌محل حادثه شتافتند، مردم را متفرق کردند و حتی تنی چند از متعصبان را هم به‌خاک و خون کشیدند.

‏تا دو سال بعد از «بلیهٔ کبوتری» هنوز مملکت دچار قحطی بود. گناه این قحطی را به‌گردن آمون انداختند و در‌‌ همان حال نفوذ نوئیل در سراسر کشور روزبه‌روز افزوده شد.

امّا اجازه بدهید بار دیگر برگردیم به‌ماجرا‌های سفرمان.

شب را در دهکده‌ئی گذراندیم که قبلاً همهٔ ساکنانش را از آن‌جا کوچ داده بودند. من و میک قرار بود در یک اتاق بخوابیم. نیمه‌های شب از صدای فریاد و تیراندازی از خواب پریدم. میک را دیدم که در اتاق ایستاده است. به‌اختصار دستور داد، که آن‌جا را ترک نکنم و خود شتابزده بیرون رفت و بعد از حدود یک ساعت و نیم مراجعت کرد. با این‌که از ساعتی پیش سکوت حکمفرما شده بود، معهذا هنوز هم بیدار بودم. روبه‌من کرد و گفت:

- جنایتکاران قصد داشتند نوئیل را به‌قتل برسانند، امّا البته نتوانستند کاری از پیش ببرند. دو نفرشان به‌قتل رسیدند و سومی زنده دستگیر شد.

زبانم - به‌قول معروف - برای پُرس و جو کردن می‌خارید، امّا از قیافهٔ منشی فهمیدم که طرح سئوالاتم را به‌وقت مناسب‌تری موکول کنم.

صبح روز بعد مردی را که در جریان سوء‌قصد دستگیر شده بود، با یک ‏نگاه گذرا دیدم. ظاهراً زخم کاری برداشته و بیهوش بود. او را در کالسکه‌ئی ‏که برای همین منظور تخلیه کرده بودند تحت نظر پزشک مخصوص نوئیل حمل می‌کردند. مردی بود بسیار جوان، و تقریباً یک پسربچه. چهرهٔ رنگ پریده از خونریزیش چنان منقبض شده بود که گوش‌هایش پهن‌تر و درشت‌تر به‌نظر می‌آمد. انگیزه‌اش از این سوءقصد چه بود و چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشید؟

‏تنگ غروب به‌شهر کوچکی رسیدیم که فاصله‌اش تا پایتخت به‌قدر یک ‏روز راه بود. هنوز چیزی نگذشته بود که میک به‌حضور اربابش احضار شد ‏امّا خیلی زود برگشت و با صدائی مطنطن اعلام کرد که پنج بار فوقِ برابر، او و مرا به‌صرف شام دعوت کرده است.

... پنج نفر به‌دور یک میز گرد بزرگ نشسته بودیم: نوئیل، میک، من و ‏دو افسر بلندپایه که در شمار محارم نوئیل بودند. طبق توصیهٔ میک از طرح هرگونه سئوالی اجتناب می‌کردم و فقط به‌پرسش‌های نوئیل پاسخ می‌دادم. صریح و روشن. این اولین بار بود که در اِک ویگومی‌یا در جمعی حضور می‌یافتم که طی دو سه ساعت گفت‌ و‌ گو حتی یک بار هم به‌ئوآن و فرمایشاتش اشاره نمی‌رفت.

نوئیل دو جام از بهترین شراب اِک ویگومی‌یا را سر کشید صورت خاکستری متمایل به‌زردش گُل انداخت. دو افسر بلندپایه مست کرده بودند، بلندبلند حرف می‌زدند و حتی گاهی اوقات توی حرف نوئیل می‌دویدند.

پیشخدمت یک بطر دیگر شراب آورد و جام‌های خالی را پر کرد. در همین لحظه نوئیل خطاب به‌میک گفت:

- بیا جایت را با من عوض کن. می‌خواهم با مهمان آن سوی دریا‌ها از نزدیک حرف بزنم.

- میک شتابزده اطاعت کرد و بعد از آن‌که اریابش در کنارم نشست، ‏رفت و صندلی نوئیل را اشغال کرد. نوئیل پیش از آن‌که حرفی بزند جام شرابی را که جلو دستش بود بلند کرد و ما هم به‌او تأسی کردیم. میک معمولاً کم می‌نوشید امّا این بار جامی را که از آنِ نوئیل بود تقریباً تا ته سر کشید.

نوئیل گفت: - نمیس، منشی من تو را شخص باهوش و عاقلی گزارش کرده است. البته او ده سالی هست که به‌من خدمت می‌کند، و من عادت کرده‌ام که به‌او اعتماد بکنم...

بی‌اختیار نگاهی به‌میک انداختم و یکّه خوردم: تشنجات دردآلودی ‏چهرهٔ رنگ پریده‌اش را که کبود می‌زد مسخ کرده بود. پیشانیش پوشیده از قطره‌های درشت عرق بود. با چشم‌های بی‌حرکتش مستقیماً نگاهم می‌کرد امّا آشکار بود که مرا نمی‌بیند. ناگهان تکانی خورد و در حالی که سفره را هم با خودش می‌کشید بر کف اتاق نقش بست. شتابزده از روی صندلی جهیدم و به‌طرف او دویدم. میک داشت جان می‌داد. کف بر لب آورده بود و ضربان نبضش حقیقتاً ثانیه به‌ثانیه کُند و کُند‌تر می‌شد. جای هیچ شک و تردیدی نبود: او را با زهری بسیار قوی و مؤثر مسموم کرده بودند. سرم را بلند کردم و به‌پیرامونم نگریستم. نوئیل که جام شراب هنوز هم در دستش دیده می‌شد، از ‏جای خود حرکت نکرده بود، و تقریباً همان‌قدر رنگ پریده بود که منشیش. دو افسر بلند پایه از روی صندلی‌هاشان بلند شدند. توی دست یکی از آن‌ها - معلوم نیست به‌چه علت - تپانچه‌ئی دیده می‌شد.

فریاد زدم: - دکتر را خبر کنید! می‌ترسم دیر شده باشد. احتمالاً توی شرابش زهر ریخته بودند.

‏هر سه به‌یکدیگر خیره شدند. امّا از آن‌جائی که هیچ یک از ما دچار کوچک‌ترین عارضه‌ئی نشده بودیم نتیجه گرفتیم که زهر را فقط در جامی ریخته بودند که قرار بود مورد استفادهٔ نوئیل قرار بگیرد. و بدین ترتیب، معاوضهٔ جا، جان نوئیل را نجات داده موجب مرگ منشی او شده بود.


فصل هشتم

مبارزه در اِک ویگومی‌یا.


‏دلم به‌حال میک می‌سوخت. درواقع از این که ممکن بود مرگ او تغییراتی در وضع و رابطهٔ من با نوئیل موجب شود سخت دلواپس بودم.

هنگامی که یکی از افسر‌ها با ضربهٔ پا در اتاق را باز کرده فریاد زده بود: «خیانت!»، چنان قشقرق و الم شنگه‌ئی برپا شد که قاتل توانست بگریزد، پُرواضح است کسی جز‌‌ همان پیشخدمتی که جام شراب‌ها را پر کرده بود نمی‌توانسته است قاتل باشد. او ضمن پر کردن جام نوئیل مقداری زهر هم در شرابش ریخته بود. پزشک مخصوص، جام مورد بحث را پیدا کرد و در شرابی که ته آن باقی مانده بود وجود یک جور سمّ شناخته شدهٔ محلی را تشخیص داد.

‏شبی بود بس اضطراب‌آور‌تر از شب قبل. افراد گارد نوئیل همهٔ شهر و حومه را زیر و رو کردند تا شاید قاتل را پیدا کنند امّا تلاش‌شان بی‌نتیجه بود. با آن‌که آن شب کسی نتوانست بخوابد معهذا به‌دستور نوئیل صبح سحر بار دیگر راه افتادیم. او در کالسکه‌ئی که صد‌ها سوار مسلح محاصره‌اش کرده بودند تک و تنها بود. جسد منشی را در یک گاری نهاده زین پوشی بر او انداخته بودند. من با یکی از آن دو افسر عالی رتبه همسفر بودم. به‌مجرد این که در کالسکه جا گرفت خُرخُرش برخاست و تا مقارن ظهر خوابید. ساعتی بعد بیدار شد، لیوانی شراب طلبید و تامدتی به‌هم صحبتی شیرین سخن مبدل شد. همهٔ علائم لطف و محبتی را که شب گذشته نوئیل به‌من نشان داده بود، خوب به‌خاطر داشت، از این رو در گفت و گوی با من بی‌پرده‌تر از میک بود. گذشته از این‌ها، چنین به‌نظر می‌رسید که حادثهٔ غم‌انگیز دوشین قفل از زبانش برداشته است.

از سخنان او چنین دستگیرم شد که طی دو سه سال اخیر موقعیت نوئیل در میان مکرّر فوق برابرهائی که بر کشور حکمرانی می‌کنند به‌شدت متزلزل شده است. رقبائی پیدا شده بودند که عرصه را بر این ژنرال و سیاستمدار پیر تنگ می‌کردند. حدود پنج ماه قبل، به‌امید آن که اولاً بین رقبایش تشتت و تفرقه افتد و ثانیاً خود او بتواند نیروی قابل اعتمادی گرد خود جمع کند پایتخت را ترک کرده بود امّا فقط توانسته بود جزئی از آرزوهایش را برآورد. و اکنون به‌پایتخت باز می‌گشت تا مبارزه را از سر بگیرد. دوبار سوء قصدی به‌جانش شده بود ثابت می‌کرد که دشمنانش از او در وحشت و برای جلوگیری از بازگشتش به‌پایتخت حاضرند دست به‌هر کاری بزنند.

‏تنگ غروب بود که همسفرم بار دیگر به‌خواب رفت و این فرصت را ‏به‌من داد که در آرامش مطلق بیندیشم. یقین داشتم که میک و نوئیل مرا از آن دخمهٔ پر از موش صحرائی نجات داده بودند تا برای روز مبادا، به‌عنوان فردی که ممکن بود در موارد اضطراری به‌کارشان آید کنار خود نگه دارند. من، آزادی و حتی زندگی خود را مدیون آن دو بودم. در آن سرزمین هیچ گونه رابطه و پیوندی نداشتم. ولیکن، درعوض، در محافل بالای پکونیاریا دارای ارتباطات و دوستان به‌دردخوری بودم که تحقیقات دستگاه نوئیل این واقعیت را تائید کرده بود. علاوه بر این‌ها، هم با فنون دریانوردی آشنائی فراوان داشتم و هم کشورهای دوردست را خوب می‌شناختم. و حالا امیدم فقط به‌این بود که در آینده نیز مورد احتیاج نوئیل باشم تا بتوانم از نیاز او به‌سود خود بهره‌برداری کنم.

خانهٔ شهری نوئیل هم چیزی در حدود یک قلعهٔ کوچک بود که دائماً ‏به‌وسیلهٔ سرباز‌ها محافظت می‌شد. اجازه یافته بودم که در معیت دو اِک ویگومی‌یائی در شهر بگردم و به‌هر نقطه‌اش که دلخواهم باشد سر بزنم. آن ‏دو، افرادی بودند کم حرف و معمولی و علی‌رغم همهٔ کوشش‌هایم حاضر نبودند جز دربارهٔ مسائل پیش پا افتادهٔ زندگی روزمره به‌گفت و گوی دیگری تن بدهند. ‏ ‏شهر نوتائیک Nutaik در طول چندین قرن پایتخت اِک ویگومی‌یا بود. امّا درحال حاضر آن‌چه علائم مشخصهٔ این شهر را تشکیل می‌داد، نه ‏قصر‌های باشکوه و ابنیهٔ قدیمی، بلکه سنگ نبشته‌هائی بود به‌شکل الواح ‏قبور. در نقاط مختلف شهر، میان ویرانه‌ها و زمین‌های بایر، سنگ‌های عظیمی به‌چشم می‌خورد که روی آن‌ها با حروفی درشت مطالبی از این قبیل حک شده بود:

«در این جا کاخ [فلانِ] زورگو که در حق مردم ستم روا می‌داشته است برپا بود. این کاخ به‌سال... برابری، به‌دست برابر‌ها منهدم شده است. درود بر ئوآن

یا: «در این مکان، اُوْباشگاهِ پرستش بتِ کاذبی که ما او را از سر جهالت خدای خورشید می‌نامیدیم برپا بود. این دزدگاه، به‌سالِ... به‌دست برابر‌ها از پای بست ویران شده است».

‏از این گونه سنگ نبشته‌ها در گوشه و کنار شهر چندان زیاد بود که شهر را به‌صورت گورستانی جلوه می‌داد. بقایای خانه‌های حریق زدهٔ اشراف و متمولان و نیز تئاتر‌ها و تفریح‌گاه‌ها که به‌دستور ئوآن تعطیل و تحریم شده بودند، با لوحه‌های کوچک‌تری مشخص می‌شدند. پاره‌ئی از این سنگ نبشته‌ها را همین چندی پیش نصب کرده بودند. در محل اقامتگاه سابق آمون لوحه‌ئی کار گذاشته شده بود از سنگ خارای خاکستری رنگ که این کبوتر بازِ بالفطره و بالفعل را جانی بالقوّه و دشمن خلق خطاب می‌کرد. در محل دانشکدهٔ پزشکی سابق هم که نوت جوان - همان که نادانسته کتک خوردن مرا و از سوی دیگر نجات مرا سبب شده بود در آن تحصیل می‌کرد، لوحه‌ئی به‌چشم می‌خورد.

‏دلم می‌خواست پدر و مادرش را می‌دیدم و از فرزندشان برای آن‌ها سخن می‌گفتم، امّا از «دُم‌هایم» ترس داشتم. حدود سه هفته بعد که هشیاری و دقّت مراقبانم رو به‌نقصان نهاده بود، موفق شدم برای مدت کوتاهی شرشان را کم کنم و به‌دیدار والدین نوت بروم. از فرط خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند و مدام دور و بَرم می‌چرخیدند. دربارهٔ عشق فرزندشان حرف زدم و به‌آن‌ها اطمینان دادم که اُیالا برای‌شان عروس و دختر خوبی خواهد بود. امّا نه تنها من، که هیچ کس ممکن نبود پیش‌بینی کند چه وقت به‌دیدار فرزندشان نایل خواهند آمد. چه بسا که هیچ‌گاه!

یک روز غمین و پریشان در برابر سنگ نبشته‌ئی که در محل کتابخانهٔ سابق شهر یا به‌قول حکمرانان: «محل نگهداری کتاب‌های مضرّ به‌حال ئوآن» نصب شده بود، ‏ایستاده بودم. مراقبانم در فاصلهٔ چند متری من روی چمن دراز کشیده سرگرم دود کردن نوعی توتون محلی بودند که هرگز نتوانسته بودم به‌طعم آن خو بگیرم.

پیرمرد نحیفی که عصائی در دستش دیده می‌شد پاکشان به‌طرف من آمد و در حالی که به‌سنگ نبشته اشاره می‌کرد گفت:

- از توجه تو پیداست که مال این طرف‌ها نیستی.

‏من مجاز نبودم که از خود و از گذشته‌ام حرفی بزنم، امّا قیافهٔ پیرمرد به‌قدری معصوم می‌نمود که نتوانستم جلو زبانم را بگیرم. گفتم که درواقع از ‏سرزمین دوردستی آمده‌ام که در اِک ویگومی‌یا چیزی درباره‌اش نمی‌دانند.

پیرمرد غرولندکنان گفت: - می‌دانند، خوب هم می‌دانند؟ توی کتاب‌های این کتابخانه همه چیز نوشته شده بود. هم راجع به‌کشورهای دوردست، هم راجع به‌آدم‌های خوب... راجع به‌همه چیز...

از هویتش جویا شدم، گفت که سابقاً کتابدار همین کتابخانه بود. از سرنوشت کتاب‌ها جویا شدم، وحشت زده به‌پیرامونش نگریست و به‌نجوا گفت:

- کتاب‌ها را سوزاندند. امّا کتاب‌های نفیس کتابخانه را یا به‌معبد ئوآن سپردند و از دسترس مردم خارج کردند و یا بین مکرّر فوقِ برابر‌ها تقسیم کردند. حالا دیگر کم‌تر کسی هست که آن کتاب‌ها را به‌یاد داشته باشد... مثلاً همین‌ها...

‏بی آنکه هویت مراقبانم را بداند با دستش به‌طرف آن‌ها اشاره کرد و ادامه داد:

- ... از کتاب و از کتابخانه چه می‌دانند و چه می‌فهمند؟


... زمان می‌گذشت، ولی موقعیت حامیِ من - تا آن جائی که عقلم قد می‌داد - استوار‌تر از آن که بود نمی‌شد. جوانی که در نخستین سوء‌قصد به‌جان نوئیل شرکت کرده بود بی‌آن‌که اسراری را فاش کرده باشد به‌علت شدت جراحات وارده در گذشته بود. و در این میان دشمنان نوئیل مرگ جوان مورد بحث را مستمسک قرار می‌دادند و او را به‌ارتکاب قتل و جنایت متهم می‌کردند. از سوی دیگر شایع شده بود که او منشی خود را نیز که اطلاعات ‏زیادی دربارهٔ جنایات اریابش داشت، به‌هلاکت رسانده است.

اصل بر این بود که کشور اِک ویگومی‌یا به‌وسیلهٔ شورائی مرکب از ‏مکرّر فوق برابر‌ها اداره می‌شد. اما ترکیب این شورا بر کسی معلوم نبود، فقط می‌گفتند که شورا دارای سیزده عضو است. شورا به‌وسیله کسی انتخاب یا منصوب نمی‌شود بلکه به‌شکل نامعلومی، خودش خودش را منصوب می‌کند. خودِ امپراتور ئوآن هم رئیس شورا به‌شمار می‌رود.

‏در این جا قدرت، درواقع، در دست سه چهار مرد متمرکز بود که مدام یا در اتحادی یکپارچه بودند و یا خصومتی خونبار با یکدیگر. و اکنون سایر اعضای این محفل محدود بر علیه نوئیل ائتلاف کرده بودند و قصد داشتند به‌‌‌همان ترتیب که خود او آمون را از پا درآورده بود سرنگونش کنند.

‏یک روز نوئیل ضمن گفت و گوئی خودمانی شمه‌ئی از زندگیش را برایم حکایت کرد. عجب تصادفی! عجیب است که او هم مانند ناگیر - حکمران پکونیاریا - در عهد شباب دارای دو حرفه بود: هنرپیشهٔ سیار و شعبده باز. و تا زمانی که ئوآن حکومت برابر‌ها را تشکیل نداده بود به‌همین دو حرفه اشتغال داشت. روزی ئوآن که در آن زمان‌ها واعظ دوره‌گردی بیش نبود، در دهکدهٔ دورافتاده‌ئی با نوئیل که مشغول اجرای نمایش بود آشنائی به‌هم زد و چندی بعد نوئیل در سلک شاگردان و همرزمان او درآمد. و هنگامی که قیام‌های روستائی سراسر کشور را فرا گرفت آن دو به‌قیام مردم جهت فکری دادند. بعد از پیروزی قیام، ئوآن لقب امپرا توری را تصاحب کرد (گرچه به‌ظاهر این لقب را پذیرا نمی‌شد) و نوئیل عنوان پنج بار فوق برابر را یدک کشید. البته نباید فراموش کرد که ئوآن به‌جز او همرزمان دیگری هم داشت. از این رو نوئیل ناچار بود به‌خاطر حفظ مقام والای خود و تداوم مناسباتش با ‏امپراتور، مدام در حالت جنگ و مبارزه باشد. او مردی بود زن مُرده و ‏بی‌فرزند.

‏مرگ میک که معتمد و مشاور نوئیل بود ظاهراً ضایعهٔ جبران‌ناپذیری به‌شمار می‌رفت، امّا چنین به‌نظر می‌رسید که به‌احتمال بسیار اندک، من بتوانم جای خالی میک را پر کنم. امّا مشورت و تبادل نظر کردن با من دربارهٔ تحولات مبارزهٔ او با دشمنان رقیبانش امری عبث بود چرا که من از آرایش قدرت‌ها و از سیستم سیاسی اِک ویگومی‌یا آگاهی کافی و لازم را نداشتم. ‏

برای شرکت در جلسات شورای مکرّر فوق برابرها، نوئیل را هم - مانند دیگر اعضای شورا - یک دسته سرباز مسلح همراهی می‌کرد، به‌طوری که جلسات شورا درواقع در حلقهٔ محاصرهٔ یک ارتش برگزار می‌شد. افسران و سربازان متعصب به‌تأسی از اربابان‌شان با یکدیگر خصرمت می‌کردند و در مواردی حتی کارشان به‌برخورد‌های مسلحانه هم کشیده بود.

‏جلسات شورا به‌عرصهٔ مناقشات لفظی مبدل شده بود و رهبران قوم در حالی که به‌نام ئوآن سوگند می‌خوردند یکدیگر را به‌ارتکاب انواع گناهان نابخشودنی متهم می‌کردند. یقین دارم طی چند ماهی که در پایتخت به‌سر می‌بردم درواقع هیچ‌کسی مملکت را اداره نمی‌کرده است - و شاید هم این از بخت بلند مردم بود. دست کم فوقِ برابرهای عالی مقام کاری به‌کار اموری از قبیل پرورش کبوتر یا منع مصرف شیر و یا تبدیل پزشکان به‌یک مشت دامپزشک نداشتند.

نوئیل هنوز هم امیدوار بود. افراد مورد اعتمادش را به‌واحدهای نظامی گسیل می‌کرد، هوادارانش را در شورا به‌دور خود گرد می‌آورد و وعده‌هائی به‌آنان می‌داد، و تلاش می‌کرد بین دشمنانش شکاف ایجاد کند، امّا فرستادگان مخفیش با مشتی اخبار ناگوار و ناخوشایند باز می‌گشتند. از یک سو صفِ طرفدارانش روزبه‌روز تُنُک‌تر و تُنُک‌تر می‌شد و از سوی دیگر دشمنانش با عنایت به‌ضعف او صف اتحادشان را محکم‌تر و محکم‌تر می‌کردند.

روزی با تعجب - و تا حدی خوشحالی - متوجه شدم که مراقبانم غیب‌شان زده است. علتش روشن بود: موش‌ها می‌کوشند از سفینهٔ در حال غرق شدن بگریزند. امّا من از این سفینه به‌کجا می‌توانستم بگریزم؟ امیدوار بودم که خود نوئیل آن قدر شعور و درایت داشته باشد که نگذارد کشتی غرق شود و این، تنها راه خروج من از اِک ویگومی‌یا بود.

... آن روز نوئیل صبح زود به‌جلسهٔ شورا رفت. پشت میز تحریرم نشسته بودم و داشتم یادداشت‌هایم را که از چند هفته قبل با استفاده از اوقات فراغت مشغول نوشتن‌شان بودم مرتب می‌کردم. ناگهان درِ اتاقم باز شد و افسری که بعد از مرگ میک در سفر به‌پایتخت همسفرم بود از در درآمد و گفت:

- نِمیس، برای جمع کردن دست و بالت فقط پنج دقیقه وقت داری! پنج بار فوقِ برابر دستور داده است صبح زود در بندر حاضر باشیم.

دریافتم که لحظهٔ سرنوشت‌ساز فرا رسیده است. اوراق یادداشت، پیپ، یک پیراهن نظیف و چند خِرت و پِرتِ دیگر را چپاندم توی یک گونی و به‌دنبال افسر مزبور اتاقم را ترک کردم. دو رأس اسب در اختیار من و او قرار داده شده بود و ما به‌اتفاق به‌طرف بندر تاختیم. چهار ساعت تمام بدون لحظه‌ئی استراحت اسب می‌تاختیم. من در همهٔ عمرم هرگز سوار کار خوبی نبودم، به‌خصوص که در چند سال گذشته هم عادت اسب سواری به‌طور کلی از سرم افتاده بود. سرانجام به‌زبان آمدم و اظهار تمایل کردم که دمی بیاسائیم زیرا اسب‌ها هم غرقِ عرق و کف بودند. اما می‌بایست بسیار عجله کنیم و او ماوقع را به‌اختصار برایم تعریف کرد، که دشمنان کوشیده بودند نوئیل را بازداشت کنند، لیکن او به‌سربازان محافظ خود دستور مقاومت داد و در نتیجه نبرد خونینی در گرفت. نوئیل موفق شد به‌کمک یاران مورد اعتمادش از کاخ شورا بگریزد و اکنون از راه دیگری به‌سوی بندر می‌شتافت که یک ناو جنگی در آنجا منتظرمان بود.


فصل نهم

فرار از اِک ویگومی‌یا / گالیور به‌میهنش باز می‌گردد.


‏اوضاع و احوال‌مان بر وفق مراد بود. خبر فرار نوئیل هنوز به‌پاسگاه‌های میان‌راه نرسیده بود. از اینرو هر بار که همسفر من اوراق ممهور به‌مهر امضای اربابش را به‌سربازان پاسگاه‌ها ارائه می‌داد، با عزت و احترام اجازهٔ عبور می‌دادند. راه‌ها چنان خراب بود که در تاریکی شب چار نعل تاختن و حتی یورتمه رفتن سخت خطرناک می‌نمود. با این همه ساعتی پیش از ورود نوئیل و محافظانش به‌بندر رسیده بودیم. پنج بار فوقِ برابر سخت از تاب و توان افتاده بود و به‌زحمت روی زین اسب بند بود. او را همراه هفت تن دیگر - من و همسفرم نیز جزو این هفت نفر بودیم - بی‌درنگ به‌یک قایق منتقل کردند. ‏کشتی در نیم میلی ساحل لنگر انداخته بود و به‌مجرد آن که پا روی عرشه‌اش ‏نهادیم بادبان‌هایش را برافراشت. نوئیل به‌من دستور داد در کابین خود او مستقر شوم و لحظه‌ئی بعد مثل مرده‌ها به‌خواب رفتیم. صبح روز بعد اطلاع حاصل کردم که کشتی به‌صوب بندر تونواش در حرکت است. به‌این ترتیب ‏نوئیل در نظر داشت به‌عنوان یک پناهندهٔ سیاسی در پکونیاریا رحل اقامت کند.

به‌او گفتم: - بیش از هر چیزی به‌پول احتیاج پیدا خواهید کرد.

پوزخندی زد و از توی گنجهٔ کابین، صندوقچهٔ کهنهٔ کنده کاری شده‌ئی بیرون آورد که پر بود از انواع زیور آلات و جواهرات و چند صدسکهٔ طلای ‏قدیمی اِک ویگومی‌یا که هر کدام‌شان بیش از یک استرلینگ طلا وزن ‏داشت. گفتم که این همه را بایستی به‌بانک بسپارد زیرا دزدان و غارتگران بدون تردید سعی خواهند کرد گنجینه‌اش را به‌غارت ببرند.

باید اعتراف کنم که تنها برکت وجود گنجینهٔ او بود که توانستم به‌طرزی معجزآسا به‌آغوش میهنم بازگردم.

در کشتی، تنها کسی که از وجود صندوقچهٔ مورد بحث خبر داشت ‏افسری بود که مرا تا بندر همراهی کرده بود. او حساب کرده بود که هرگاه نه در نقش یک آجودان بی‌چیز یا یک ژنرال فراری، بلکه به‌عنوان مالک این گنجینه به‌کشور پکونیاریا برسد به‌موقعیت ممتازی دست خواهد یافت. پس موضوع صندوقچه را با ناخدای کشتی و چند تن دیگر درمیان گذاشت. آنان تصمیم گرفتند مطلب را از دیگران پوشیده دارند تا ناگزیر به‌تقسیم غنیمت نشوند. این اراذل و اوباش، شب هنگام با استفاده از یک کلید اضافی درِ کابین ما را گشودند، از خواب شیرین بیدارمان کردند، و جفت‌مان را با تهدید تپانچه به‌روی عرشه راندند.

‏گمان می‌کردم جابه‌جا خواهندمان کشت، از این رو چاره‌ئی ندیدم جز آن‌که زیرلب دعا بخوانم. نوئیل به‌طرز شگفت‌آوری آرام می‌نمود و نگاهش را متفکرانه به‌زیر دوخته بود. امّا اگر هم مرگی در انتظارمان بود، مرگی بود تدریجی و جانگاه، زیرا لحظه‌ئی بعد ما را در قایقی نشاندند و آن را در امان خدا به‌آب‌های اقیانوس سپردند. خوشبختانه آن‌قدر انصاف داشتند که یک چلیک کوچک پر از آب و مقداری غذا در قایق بگذارند.

دَمی بعد کشتی در تاریکی ناپدید شد و من و نوئیل در قایق فَکَسنی، میان آب‌های اقیانوس تنهای تنها ماندیم. می‌دانستم که نباید بیش از صدمیل از سواحل شمالی پکونیاریا فاصله داشته باشیم امّا اشکال کار در این بود که کشتی‌های پکونیاریائی به‌ندرت از این محل عبور می‌کردند. موقعیت‌مان به‌راستی وحشتناک بود!

‏من خودبه‌خود به‌ارشدِ قایق تبدیل شده بودم و مردی که تا چندی پیش دیکتاتور اِک ویگومی‌یا به‌شمار می‌رفت بی‌آن‌که زبان به‌اعتراض بگشاید از دستورات من اطاعت می‌کرد. موجودیِ آب و غذا را به‌شش قسمت - برای شش روز - به‌گونه‌ئی تقسیم کردم که رمقی هم برای پارو زدن باقی بماند. از روی حرکت خورشید جهت یابی‌های لازم را کردم و به‌نوئیل اطلاع دادم که بایستی شب و روز - بدون وقفه - پارو بزنیم. قرار شد که هر یک از ما دو ساعت پارو بزند و دو ساعت استراحت کند.

‏امّا فردای آن روز باد جنوبی وزیدن گرفت و حرکت قایق‌مان را به‌نحو چشمگیری کُند کرد. از کف دست‌‌های‌مان خون می‌چکید و دست‌ها و شانه‌‌های‌مان به‌شدت درد می‌کرد. نوئیل می‌کوشید از زیر کار شانه خالی کند امّا من به‌کمک مشت‌هایم قیامش را سرکوب کردم. بعد از این ماجرا رام شد و فقط گاه و بیگاه دندان غروچه‌ئی می‌رفت.


‏به‌این ترتیب هشت یا نه روز سپری شد (حساب روز‌ها از د‏ست‌مان بیرون رفته بود) و هر دو به‌این نتیجه رسیدیم که چیزی به‌مرگ‌مان نمانده است. رمقی برای پارو زدن نمانده ‏بود. سُست و بی‌حال بر کف قایق افتاده بودیم و فقط گاه و بیگاه چند کلمه‌ئی بین‌مان رد و بدل می‌شد.

د‏و روز بعد، نوئیل ‏دچار هذیان شد. درست نمی‌د‏انم د‏ر حالت هذیان بود در عین بیداری و سلامت عقل، که عبارت واقعاً حیرت‌انگیزی را بر زبان آورد:

- و حالا بالأخره ما برابر شدیم...

هنگامی که چشمم به‌بادبان کشتی افتاد خیال کردم دچار توهمات شده‌ام، با آن‌که چشم‌هایم را مالش دادم، خودم را نیشگون گرفتم، و کشیده‌ئی چند به‌صورت خود زدم معهذا بادبان مورد بحث، انگار که از سر لجبازی، ناپدید نمی‌شد که نمی‌شد. سرانجام با هر مشقتی که بود از جایم بلند شدم و ژنده‌هائی را که از پیراهن اِک ویگومی‌یائیم باقی مانده بود بالای سرم به حرکت ‏درآوردم...

هنگامی که ما را بر عرشهٔ کشتی می‌کشیدند از هوش رفتم. آخرین چیزی که از این لحظه در ذهنم نقش بسته است مکالمه‌ئی بود به‌زبان انگلیسی؛ زبانی که از سه سال پیش به‌این طرف به‌گوشم نخورده بود.

از بخت بلند من بود که ناخدای این کشتی انگلیسی که از هندوستان عازم کاپو بود اندکی به‌سمت جنوب انحراف مسیر یافته از مسیر اصلی خود ‌خارج شده بود. و فقط و فقط به‌همین دلیل بود که قایق ما را کشف کرده بود. از ماجراهائی که برایش تعریف کردم سخت حیرت زده بود و تا مدتی باورش نمی‌شد که همسفر من، تا دو هفته قبل، از حکمرانان یک کشور متمدن پر جمعیت بوده است. امّا نوئیل به‌کمک من که اظهاراتش را ترجمه می‌کردم چنان جزئیاتی از زندگی مردم کشور خود تعریف کرد که ناخدا نتوانست بیش ازاین در صمیمیت و صداقتمان شک و تردید روا دارد.

چندی بعد بدون هیچ حادثه‌ئی به‌انگلستان رسیدیم و سرانجام بعداز گذشت سه سال و ده ماه و بیست و هفت روز پا بر خاک میهن عزیزم نهادم.

اکنون در مزرعهٔ خود انزوا گزیده‌ام و به‌کار تربیت نوه‌هایم می‌رسم. نوئیل را به‌عنوان مهتر و سورچی و پیشخدمت نزد خود استخدام کرده‌ام. اندکی تن پرور است و در باده‌نوشی هم ماشاءالـله بیداد می‌کند. آن طور که باید و شاید نتوانسته رضایت مرا جلب کند، امّا خب دیگر، پیرمرد بیچاره را چه کارش بکنیم؟

ترجمۀ سروژ استپانیان


پاورقی‌ها

* اشارتی است به‌سفرهای گالیور اثر جاناتان سویفت (۱۷۴۵ - ۱۶۶۷) هجائی نویس معروف انگلیسی.
  1. ^  اشاره به‌حوادث سفرهای افسانه‌ئی گالی‌ور است.
  2. ^  اصطلاح فوق برابر از همین اصل ریشه گرفته است. [مؤلف]


طرح‌ها از: مسعود دشتبان