پرنسیپ عالی!
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
بهنظر شاگردانش، قیافهٔ خندهآوری داشت: صورتش بزرگ و آبلهگون و بدترکیب، و لباسش مچاله و بدقواره بود.
همیشه کیفی پر از آثار نویسندگان باستان زیر بغل داشت، و سرمست از زیبائی آنها، باصدائی ناخوش، مشتاقانه قطعات طویلی از این آثار را نقل میکرد.
هرچند القاب مناسبتری برازندهٔ او بود، بااین حال، در اینجا نیز بههمان لقبی که طی بیست سال فعالیت معلمی خود، در مدارس دیگر بهوی داده بودند مفتخر شد:
شاگردان این دبیرستان نیز، پس از استماع دوسه سخنرانی مشتاقانهئی که در ساعات درس زبان لاتینی و یونانی ایراد کرد، اورا پرنسیپ عالی نامیدند و این لقب، دراندک زمانی جایگیزن نام اصلی او شد:
هنگامی که «پرنسیپ عالی» اوراق امتحانی زبان لاتینی را پخش میکرد، میگفت:
«- پرنسیپ عالی ... هوم ... اخلاق، که همه باید از آن پیروی کنید، شمارا از انجام هر نوع عمل ناشایستی، مثل نوشتن از روی ورقهٔ رفیق پلودستی، منعتان میکند!»
در آن چند روز اخیر، افکار او چنان متوجه تدارک امتحان آخر سال تحصیلی بود که بههیچ وجهبه جهان و حوادث وحشتناکی که در آن میگذشت توجهی نداشت...
درست در همان لحظه که انگشت سبابهٔ استخوانی آلوده بهلکههای مرکبش را بالا برده باوقار پدرانهئی اعلام داشت که هماکنون نخستین جملهٔ امتحان دیکته را شروع خواهد کرد، در را بهشدت کوفتند وبلافاصله، از شکاف باریک میان دو لنگهٔ در ـ که بهسرعت گشوده و بسته شد ـ مدیر دبیرستان به کلاس آمد. رنجور و ناتوان، مثل کسی که بهحملهٔ خفقان دچار شده باشد، بهچارچوب در تکیه داد و با حرکت آهسته دست، بهشاگردان اشاره کرد که از جا برخیزند...
ریشانک خواست هیجانی را که ناگهان بر او چیره شد، با مزاجی فرو نشاند. و آهسته به گوش موچکا ـ نفر پهلو دستی خود ـ گفت:
« ـ ای اسپارتیها! من بهسوی ترموپیل میشتابم!»
اما موچکا که وخامت اوضاع را دریافته صورتش چون گچ سفید شده بود، نجوای رفیقش را نشنید: بیجهت قلم را در دوات فرو برد و بالای ورقهٔ امتحانی خود قرار داد... قلم بر کاغذ غلتید و در هر گردش خود لکهئی برآن باقی گذاشت.
مدیر، با صدائی که از فرط هیجان ضعیف و گرفته بود، گفت:
« هاولکا... موچکا... ریشانک! همراه من بیائید!»
پروفسور «پرنسیپ عالی» که انگشت سبابهاش از تعجب در هوا خشک شده بود، با قاطعیت اعتراض کرد:
« ـ آقای مدیر! الساعه امتحان دیکتهٔ لاتین را شروع کردهایم و ... پرنسیپ عالی، غیبت این شاگردان را...»
سه دانشآموزی که نامشان برده شد، مبهوت و پریشان برخاستند. گفتنی بهجستوجوی علائمی که از سرنوشت آیندهٔ آنان حکایت کند به رفقای خویش مینگریستند.
در این لحظه، ناگهان همهٔ شاگردان بهیاد بحث ابلهانهٔ دیروز ـ در ساعات تمرین شنا ـ افتادند...
ریشانک ـ پرگوی خستگی ناپذیر کلاس ـ آهسته گفت:
« ـ از گیر امتحان راحت شدیم...!»
توقف در کلاس، برای مدیر، تحمل ناپذیر بود: بهسرعت به راهرو مراجعت کرد.
اندیشهٔ غیبت سهتن از بهترین شاگردانش ـ که باکنجکاوی کودکانهئی نتیجهٔ کارشان را انتظار میکشید ـ «پرنسیپ عال» را مضطرب ساخت: با هیجان، و باحرکات دست و صورت، بهدنبال مدیر دوید. وقتی که از اتاق بیرون میرفت، شاگردان از سرنوشت هاولکا و ریشانک و موچکا باخبر شدند: از شکاف میان دو لنگهٔ در سه نفر بانیم تنهٔ چرمی سبز مایل به خاکستری، مقابل پنجرهٔ راهرو مشاهده کردند.
موچکا سر برگرداند و نگاه تضرع آمیزی به همشاگردان خود افکند: گوئی از آنان طلب میکرد در جوابگوئی به سوآل وحشتناکی که آمادهٔ پاسخ دادن بدان نبود به وی کومک کنند. قطرات درست عرق بهپیشانیش نشسته بود.
هاولکا بهسمت نیمکت خود دوید که در ردیف جلو بود، و سراسیمه و پریشان حال، با حرکت متشنج دست، سرپوش دوات را محکم بست و بعد، به جانب ریشانک که بدون نگریستن به عقب و خداحافظی از دوستان خود دستگیرهٔ در را گرفته بود بازگشت.
هنگامی که در پشت سرآنها بسته شد، ترس و وحشت همهٔ کلاس را فرا گرفت.
اندکی پس از واقعهٔ سوء قصد به هایدریش، در سال ۱۹۴۲ بود.
پروفسور «پرنسیپ عالی» پنج دقیقه بعد بهکلاس بازگشت. پاهایش چنان میلرزید که بهزحمت توانست خود را بهپشت میز برساند. رنجور و شکسته، روی صندلی افتاد، پیشانی بلند خود را میان دستهای استخوانی خود گرفت و با صدائی بیگانه و کودکانه و تأثرانگیز، زاری کنان گفت:
« ـ باور کردنی نیست... چنین چیزی سابقه ندارد...»
آنگاه نیروی خود را جمع کرد، بهچشم شاگردانش که با دلی آزرده، از حدس هراسانگیز خویش برجای خود خشک شده بودند نگاه کرد و با لکنت زبان گفت:
« ـ رفقای شما توقیف ... شدند... سوء تفاهم نا... معقولی... شاگردان... شاگردانم... شاگردان عزیزم...»