آنچه می‌توان از مردم‌شناسی آموخت

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۶۸

سمیر امین


۱- پذیرفتن این تز که موضوع «مردم‏‌شناسی» تحقیق دربارۀ‌ جوامع طبقاتی در حال تشکیل می‌باشد، این پرسش پیش می‌آید که از تحقیقاتی که تاکنون در این زمینه انجام گرفته است چه درس‌هائی می‌توان گرفت؟

«مردم‌شناسی» نیز همانند دیگر قلمروهای تخصصیِ علوم اجتماعی، نه فقط واقعیت‌های اجتماعی را به‌‌طور مصنوعی تقسیم‌بندی می‌کند بلکه هدف ایدئولوژیکی دوگانه‌ئی را نیز دنبال می‌نماید: به‌این معنی که اولاً می‌کوشد تا قلمروی برای خود ایجاد کند که از ‌ حیطهٔ کاربرد قوانین اساسی ماتریالیسم تاریخی بیرون باشد (از حیطهٔ قانون مربوط به‌‌نقش تعیین کنندهٔ زیربنای اقتصادی در آخرین مرتبهٔ تحلیل)؛ و ثانیاً به‌«اقوام ابتدائی که تاریخ ندارند» (به‌خصوص اقوام افریقائی) - در مقایسه با «اقوام صاحب تاریخ» و حتی در مقایسه با «اقوامی که تاریخ بزرگی دارند» (یعنی اروپائیان) – جنبه‌ئی خاص بدهد و به‌این ترتیب از لحاظ معنوی نیز امپریالیسم را موجه سازد. در چنین شرائطی نمی‌توان گفت که «مردم‌شناسی» در مجموع جنبهٔ علمی یافته است، حتی اگر مدارکی هم که به‌وسیلهٔ محققان این علم جمع‌آوری شده‌اند از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی در معرض نقد قرار گیرند و در نتیجه آن را غنی‌تر سازند. به‌همین سبب می‌بینیم که مردم‌شناسان آنگلوساکسون که به‌‌مارکسیسم پشت کرده‌اند، با وجود آن که در تحقیقات خود وسائل پیشرفته‌ای را به‌‌کار می‌برند، باز نمی‌توانند مبانی نظریِ اساسی این علم را تدوین کنند. و به‌‌نظر من بسیار شگفت‌انگیز می‌نماید که در میان این همه کاری که در مورد «قوم‌شناسی» صورت گرفته، باز سهم مردم‌شناسانی که به‌‌مارکسیسم نزدیکند(مانند پولانی Polanyi) از دیگران بیش‌تر است. این میراث اهمیت و ارزش سهم مردم‌شناسان مارکسیست را، که اقلیتی بیش نیستند، بیش‌تر نشان می‌دهد. این اقلیت در مدت پانزده سال اخیر در فرانسه توانسته است راه خود را به‌‌سوی ماتریالیسم تاریخی بیابد. چگونه می‌توان فراموش کرد که اثر مهم و اساسی انگلس - یعنی منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت – را گروهی بدون توجه به‌‌حدود شناخت‌های آن زمان مورد انتقاد قرار دهند و از آن برای ایجاد سنتی جهت تفکرات بعدی در این زمینه الهام نگیرند؟ چگونه می‌توان از یاد برد که بعضی از جنبش‌های کارگری به‌این اثر فقط با دیدهٔ کنجکاویِ روشنفکری می‌نگرند و آن را همانند شی‌ئی که جنبهٔ تزئینی دارد می‌شمرند. این وضع شکایت‌آور در حال از میان رفتن است.


۲- به‌نظر من مردم‌شناسیِ مارکسیستی توانسته است تاکنون نتیجهٔ قابل توجهی به‌دست آورد، و آن عبارت است از روشن ساختن مسألهٔ سلطهٔ «خویشاوندی» در جوامع طبقاتیِ در حال تشکیل. همچنین نشان داده است که سطح اندک رشد نیروهای مولد موجب پدید آمدن شکل‌های گوناگون تعاون در داخل جامعهٔ روستائی و میانِ روستاها بوده است. این نتیجه‌گیری عملاً کلیدی است که با به‌کار بردن آن می‌توان نقش «سازمان‌های خانوادگی، تیره‌ئی، کلانی و قبیله‌ئی» را درک کرد. به‌این ترتیب مردم‌شناسی مارکسیستی بازگشت اصولی و پرفایده‌ئی به‌بهترین دست‌آوردهای انگلس انجام داده و به‌عقیدهٔ من به‌جذبه‌ئی که استروکتورالیسم در این قلمرو حتی درمیان مارکسیست‌ها داشت پایان داده است. به‌‌گمان من، مردم‌شناسی مارکسیستی با توجه به«نقش تعیین کنندهٔ زیربنای اقتصادی در آخرین مرتبهٔ تحلیل» ابهامات ناشی از التقاط میان مارکسیسم و استروکتورالیسم را – که توسط بعضی کسان و از جمله توسط گودولیه (Godolier) بیان می‌شد – از بین برده است. این دسته، «خویشاوندی» را در عین حال هم به‌عنوان عامل زیربنائی و هم به‌مثابهٔ عامل روبنائی می‌شمارند. در این زمینه، سهم مردم‌شناسی مارکسیستی فرانسه بسیار مهم است. البته سهم پیروان مکتب آلتوسر نیز در این مورد فوق‌العاده اساسی است. چنان که می‌دانیم پیروان این مکتب میان سلطهٔ عوامل اقتصادی و نقش تعیین‌کنندهٔ زیربنای اقتصادی در آخرین مرتبهٔ تحلیل فرق می‌گذارند. من نیز این تفاوت را قبول دارم. توجه به‌این تفاوت در بازگشت به‌‌سوی ماتریالیسم تاریخی مؤثر بوده است. در مورد سایر نظریات و افکار آلتوسر هر چه دلتان می‌خواهد بیندیشید، ولی سهمی را که او و شاگردانش در این زمینه دارند نباید فراموش کرد.


۳- من فراتر از این نمی‌روم . با نتیجه‌گیری آلن ماری (Alain Marie) هم‌آواز نمی‌شوم. او مدعی است که «مردم‌شناسی اقتصادی» چگونگی نقش سلطهٔ عوامل غیراقتصادی را به‌ما می‌آموزد. ولی واقع این است که از مردم‌شناسی، نقش سلطهٔ این عوامل را – یعنی آنچه آلن ماری «ایدئولوژی خانواده» یا «ایدئولوژی خویشاوندی» می‌خواند – می‌توان آموخت.

برای بررسی دربارهٔ سلطهٔ عوامل غیراقتصادی، جامعهٔ خراجی عوامل فراوانی در اختیار ما می‌نهد که نه تنها بسیار غنی هستند بلکه با مسائل ناشی از مبارزهٔ علیه سرمایه‌داری برای ساختن سوسیالیسم ارتباط مستقیم دارند. زیرا در این جوامع که پیشرفت‌های بیش‌تری داشته‌اند، ایدئولوژی مسلط «ایدئولوژی خویشاوندی» نیست بلکه ایدئولوژی است که به‌‌وسیلهٔ نهادها و بنیادهای مذهبی و یا مدنی مطلقه سلطه می‌یابد. بررسی دربارهٔ نقش کلیسا در اروپای فئودالی، نقش ایدئولوژی مبتنی بر سلطنت مطلقه در اروپای مرکانتیلیستی، نقش اسلام در دنیای اسلامی، و نقش کنفوسیوس در چین... برای درک نقش واقعی ایدئولوژی در ماتریالیسم تاریخی بسیار مهم است.

حقیقت این است که بسیاری از گروه‌های مارکسیستی که فقط به‌‌عامل اقتصادی چشم دوخته‌اند، نقش عامل ایدئولوژیکی را مورد توجه قرار نمی‌دهند. این طرز فکر نشان‌دهندهٔ این است که جریان مسلط در مارکسیسم، در سنت فلسفی بورژوائی – یعنی در فلسفهٔ روشنگری – مستحیل شده است. و می‌دانیم که فلسفهٔ روشنگری، خود جلوهٔ ایدئولوژیکی تسلط اقتصاد در شیوهٔ تولید سرمایه‌داری است. طرز تفکری که فقط عامل اقتصادی را در نظر می‌گیرد و تئوری منبعث از آن که ایدئولوژی را فقط جلوه و انعکاس عامل اقتصادی می‌داند، به‌‌سبب اکتشافات مردم‌شناسی مورد سئوال قرار نگرفته‌اند بلکه عامل اصلی شک دربارهٔ درستی این طرز تفکر، به‌‌علت مسائلی سیاسی است که دربارهٔ جامعهٔ شوروی و ساختن سوسیالیسم طرح شده‌اند. این مسائل سیاسی به‌نوبهٔ خود موجب شده‌اند که تفکر در زمینهٔ مسائل مربوط به‌مردم شناسی بارورتر گردد. لازم می‌دانم این نکته را همواره گوشزد کنم که فعالیت و مبارزه، در مقایسه با دست‌آوردهای آکادمیکی – ولو بهترین آن‌ها – اهمیت بیشتری دارند. تفکراتی که برمبنای بررسی مسائل سوسیالیسم آغاز شد، حاصل کارهای روشنفکری نبود، بلکه از جنبش عظیمی که چه از لحاظ عملی و چه از لحاظ نظری، در نتیجهٔ مبارزات وسیع در چین پدید آمده بود نشأت می‌گرفت. به‌‌نظر من مائوئیسم بود – و نه مردم‌شناسی – که باعث شد ماتریالیسم تاریخی در همهٔ زمینه‌ها مورد توجه قرار گیرد. من در گذشته، خلاصه‌ئی از این مسأله را با عرضه کردن تز «شیوهٔ تولید دولتی» بیان کرده‌ام. بنابراین تز، تمرکز سرمایه در این شیوهٔ تولید، به‌‌طرز فکر مربوط به‌‌سلطهٔ عامل اقتصادی (که بر تبدیل ارزش اضافی به‌‌سود استوار است، کتاب دوم "سرمایه") پایان داد و فکر مربوط به‌‌سلطهٔ عامل ایدئولوژیکی را بر کرسی نشاند (در اینجا ناسیونالیسم دولتی و مصرف‌گرائی به‌چشم می‌خورد). به‌همین دلیل، شیوهٔ تولید دولتی نوعی از سرمایه‌داری نیست بلکه شکل جدیدی از دو راه حل از میان رفتن سرمایه‌داری است.


۴- ولی هر پیشروی همیشه خطر عقب‌گرد بعدی را به‌‌همراه دارد. زیرا با آن که بعضی از مسائل را حل می‌کند، اما مسائل جدیدی را نیز مطرح می‌نماید. مردم‌شناسی مسألهٔ «خویشاوندی» را روشن ساخت ولی اکنون با مسألهٔ نوی روبرو است که هنوز نتوانسته است پاسخی برای آن بیابد و آن، مسألهٔ روابط زن و مرد در جامعه از یک طرف، و روابط اجتماعیِ تسلط (که در سطح روبنائی قرار دارند) و استثمار (یعنی استفاده از مقداری کار اضافی) از طرف دیگر می‌باشد.

استحکام متنی که مارکس در این زمینه نوشته است مرا تکان داد. آلن ماری در این متن، کلمه "زنان" را به‌جای کلمهٔ "کالاها" گذارده و به‌این ترتیب وضع زنان را در تمام اعصار به‌‌بهترین وجه روشن کرده است. یادآور می‌شوم که وضع زن، وضع تولید کننده‌ئی که مورد استثمار قرار گرفته نیست، بلکه به‌‌یک کالا شباهت دارد.

گمان می‌کنم که ویژگی مسأله از این جهت است که رابطهٔ میان زن و مرد در جامعه و تحت تسلط بودن زن، تا حدی به‌‌جامعهٔ اشتراکی بدوی و به‌دورهٔ تحول حیوان به‌انسان و تاحدی نیز به‌دورهٔ تکوین طبقات باز می‌گردد. شاید دربارهٔ چگونگی و طرز عمل سازمان خانواده در شیوه‌های مختلف تولید اطلاعاتی در دست داشته باشیم؛ اما از همهٔ این اطلاعات و دانسته‌ها نمی‌توان نتیجه گرفت که زنان طبقهٔ خاصی را تشکیل می‌داده و به‌وسیلهٔ مردان استثمار می‌شده‌اند. چنین نتیجه‌گیری زائیدهٔ دو اشتباه است: نخست این که روابط تسلط را از روابط استثمار تمیز ندهیم؛ دوم اینکه کلیهٔ انواع بهره‌کشی از زنان را در اعصار مختلف، در یک مقوله جای دهیم (و به‌این ترتیب خصیصهٔ عملکرد متقابل شیوهٔ تولید و خانواده را در هر شیوهٔ تولید انکار کنیم). من فکر می‌کنم که طرح مسألهٔ زن به‌این شکل، نتیجه تفسیر اکونومیستی از ماتریالیسم تاریخی است؛ شاید هم که دلیل بدتری داشته باشد و از انطباق ماتریالیسم تاریخی با مردم‌شناسی (به‌معنای خاص کلمه) و از تعریف «نوع انسان» در رابطهٔ با «انواع دیگر جانداران» سرچشمه گیرد. در چنین وضعی البته امکان اشتباه برای روانشناسان و زیست‌شناسان بسیار است، اشتباهی که از «اسطورهٔ منشاء انسان» ناشی می‌شود و بعضی از جنبش‌های زنان به‌جای مبارزه برای آزادی واقعی خود، از آن تغذیه می‌کنند*.

در این زمینه نیز این مسائل در نتیجه تفکر روشنفکران (مردم‌شناسان و با دیگران) طرح نشده‌اند بلکه گسترش جنبش‌های زنان را باید به‌عنوان علت اصلی شمرد. اما این واقعیت که این جنبش‌ها گاه از مارکسیسم بسیار دور (مانند جنبش‌های زنان در ایالات متحدهٔ امریکا و در اروپای شمالی) و گاه به‌آن بسیار نزدیک بوده‌اند (مانند جنبش‌های زنان بلافاصله پس از انقلاب در روسیه یا در چین) از اهمیت آن‌ها به‌هیچ روی نمی‌کاهد.

اگر این مسائل را به‌عنوان «شیوهٔ تولید خانگی» طرح کنیم و این شیوهٔ تولید را در رابطهٔ با دیگر شیوه‌های تولید قرار دهیم، آیا پیشرفتی خواهیم کرد؟ من چنین فکر نمی‌کنم. تردیدی نیست که تنها به‌‌کار بردن اصطلاحات مارکسیستی (و از جمله اصطلاح «شیوهٔ تولید») مشکلی را آسان نمی‌کند بلکه خطری واقعی پدید می‌آورد و موجب می‌شود که مردم‌شناسی به‌بن‌بست دگماتیسم و به‌بیراه الفاظ افتد. من این انتقاد را به‌میلاسو (Meillassoux) می‌کنم زیرا معتقدم که وی در مورد «استثمار خانگی» به‌نفع سرمایه‌داریِ مسلط، نتایجی ‌می‌گیرد که باید قاعدهٔ آن‌ها را ناشی از تحت تسلط بودن شیوه‌های تولید دهقانی دانست. میلاسو می‌کوشد ثابت کند که منبع سودهائی را که انحصارات از زحمت کارگران مهاجر به‌دست می‌آورند باید در استثمار خانگی جست. مسلم است که با چنین طرز فکری، آثار خاص تسلط انحصارات به‌روی جوامع دهقانی – که این کارگران مهاجر از آن‌ها برخاسته‌اند – ناپیدا و پنهان می‌مانند. زیرا انحصارات، کارگران «مراکز» را نیز استثمار می‌کنند البته این استثمار سازمان خانوادهٔ کارگران را [اعم از مهاجر و غیرمهاجر] در برمی‌گیرد. آنچه به‌طور خاص در استثمار کارگران مهاجر می‌توان دید استثمار خانواده‌های آنان نیست (زیرا این استثمار در مورد خانواده‌های دیگر کارگران نیز اعمال می‌شود) بلکه این واقعیت است که آنان از جوامعی دهقانی برمی‌خیزند که در تحت تسلط امپریالیستی قرار دارند. به‌همین سبب است که این گونه دست‌آوردهای مردم‌شناسی به‌نظرم بی‌اعتبار می‌آیند (زیرا نتیجهٔ به‌کار بستن آن‌ها، پنهان ساختن نقش امپریالیسم است). و باز به‌همین سبب است که به‌عقیدهٔ من راه درست و علمی تجزیه و تحلیل در این زمینه آن است که تسلط شیوهٔ تولید سرمایه‌داری را به‌روی شیوه‌های تولید دهقانی مورد توجه قرار دهیم. می‌دانیم که مارکس خود این راه را با ذکر تبصره‌‌هائی در مورد آثار انحلال طبقهٔ دهقان روسی در سیستم سرمایه‌داری، گشود و سپس لنین و کائوتسکی و حتی شایانوف کار وی را دنبال کردند. اما راه برای مدتی بسته شد، و سپس بررسی‌های پر ارزشی که در مورد تسلط واقعی و تسلط صوری سرمایه انجام گرفت دوباره آن را گشود.

باز هم یادآور شویم که این مسائل در نتیجهٔ جنبش‌های دهقانی (و از جمله در فرانسه) و مبارزات روستائیان طرح شد*.


۵- مردم‌شناسی را خطر مهم دیگری نیز تهدید می‌کند: خطر این که در بن‌بست‌های گوناگون افتد. زیرا این دانش در وضعی است که نمی‌تواند از تجربهٔ حاصل از مبارزهٔ طبقاتی بهره گیرد. «مردم‌شناسی» دیده به‌سوی گذشته دارد (به‌سوی دورهٔ انتقال به‌جامعهٔ طبقاتی)، حتی هنگامی که گذشته شبیه زمان حال باشد (و مسألهٔ مهم زمان حال، در حقیقت، چیز دیگری جز مبارزه علیه تسلط امپریالیسم نیست). خطر «آکادمی گرائی» مردم‌شناسی را تهدید می‌کند و «آکادمی گرائی» مترادف با قشری بودن و نداشتن انعطاف است که ظاهر مارکسیستی دارد.

نخستین بن‌بست به‌این علت پدید می‌آید که اغلب فراموش می‌کنند که موضوع مردم‌شناسی، بررسیِ دربارهٔ چگونگی انتقال به‌جوامع طبقاتی است.

در اینجا بی‌مناسبت نیست یادآور شویم که جوامع مورد بررسی مردم‌شناسی، بالضروره جوامعی هستند که نیروهای مولد در آن‌ها رشد بسیار اندکی دارد. زیرا سازمان تیره‌ئی، کلانی و قبیله‌‌ئی خود مانعی برای رشد آیندهٔ این نیروها می‌باشد و این رشد ضعیف را فقط با سازمان دولتی قبیله‌ئی می‌توان تغییر داد.

البته برای آن که ساختمان و تکوین طبقات بتواند آغاز گردد، ابتدا لازم است که نیروهای مولد تا اندازه‌ئی رشد کرده باشند؛ و رشد ابتدائی نیروهای مولد مقارن با انتقال به‌‌کشاورزی به‌وسیلهٔ مردم اسکان یافته است. مدت زمانی است که متخصصان کشاورزی این نکته را دریافته‌اند که زمین کشاورزی یکی از وسائل کار است نه ابزار کار. آنان این موضوع را در ردّ نظریهٔ اقتصادی پیروان مکتب نئوکلاسیک – که زمین و طبیعت را یکی می‌شمارند – یادآور می‌شوند. اما متخصصان رشته‌های مختلف علوم اجتماعی (مانند اقتصاددانان، مورخان و مردم‌شناسان) به‌بهانهٔ آن که متخصصان کشاورزی «مارکسیست» نیستند و یا مطالب پیش پا افتاده می‌گویند، نوشته‌‌های آنان را نمی‌خوانند و خیال می‌کنند که در این باره ‌به‌کشف بزرگی نائل شده‌اند در حالی که گفته‌های آنان در این مورد «کشف دوباره» است. اما راجع به‌این تصویر خام، یعنی یکی شمردن «رشد نیروهای مولد» و «بالا رفتن سطح بهره‌وری کار» اِشتِر بوزروپ Ester Boserup در سال ۱۹۶۵ اثری منتشر کرد و در آن نشان داد که استفاده و کاشت پی‌درپی زمین – براثر فشار جمعیت – موجب شده است که به‌علت کار سالانهٔ بیش‌تر، و نه به‌علت بالا رفتن میزان بهره‌وری در یک روز کار، تولید سرانه (و بنابراین اضافه تولید) فزونی گیرد.

اما هر نشانی که از سلطهٔ روابط «خویشاوندی» یافته شود، دلیلی است بر آن که جامعه هنوز در نخستین مرحلهٔ تکامل طولانیِ خود و به‌عبارت دیگر در مرحلهٔ جنینی تکوین طبقات است. در این مورد خاص انتقاد گودولیه را به‌‌میلاسو، دائر بر این که به‌سطح نیروهای مولد کم‌تر توجهی ندارد، درست می‌دانم. البته گو این که تجزیه و تحلیل سطح نیروهای مولد مستلزم تجزیه و تحلیل فرایند تکنیک تولید می‌باشد، ولی چنان که پویّون Pouillon با قاطعیت یادآور می‌شود، فرآیند تکنیک تولید را نمی‌توان مجزای از روبنا در نظر گرفت. به‌‌نظر پولون کار فکری نیز یکی از مقولات شیوهٔ تولید سرمایه‌داری است.

اما به‌هنگام پیدا شدن طبقات، «روابط تسلط» و «روابط استثمار» ( که در این مرحله درحال جنینی هستند) کاملاً به‌هم آمیخته‌اند. برای تمیز آن‌ها از یکدیگر ضروری است که ابتدا این دو نوع رابطه را کاملاً بشناسیم زیرا با آن که دولت به‌موازات و همزمان با طبقات پدید می‌آید، ولی به‌قول آلن ماری «استثمار و تسلط لازم و ملزوم یکدیگر نیستند» او از خطا و اشتباه میلاسو می‌پرهیزد و شیوهٔ تولید دهقانی را از شیوهٔ تولید خانگی جدا می‌کند. میلاسو، براساس تحقیقاتی که دربارهٔ اقوام گورو انجام گرفته معتقد است که در جامعهٔ گورو هیچ گونه نظارتی در مورد اضافه تولید و وسائل تولید، اعمال نمی‌شود و نظارت بر نیروی کار هم فقط به‌وسیلهٔ مادران انجام می‌گیرد. در واقع او با چنین اظهار نظری، «روابط همکاری معاضدت» را با «روابط تسلط» – که در این جامعه فقط تا حد معینی به‌وجود آمده است* – یکی می‌داند. باید توجه داشت که در این مرحله هنوز روابط استثمار مستقر نشده و دولت به‌وجود نیامده است زیرا به‌وجودش نیازی نیست. در این جوامع، قدرت حاکم را – که وظیفه‌اش در حدود سازمان دادن به‌همکاری است و به‌وسیلهٔ شیوخ و ریش سفیدان اعمال می‌شود – همه می‌پذیرند به‌این سبب که سازمان و ترتیبات لازمه را برای ایجاد «روابط همکاری» پدید می‌آورد. البته نبودن طبقات هم دلیل بر این نیست که این جوامع، همان جوامع بی‌طبقه‌ئی هستند که بشر آرزو می‌کند.

پیشنهاد می‌کنم که شیوه‌های تولید موجود در این جوامع بی‌طبقه و در چنین دورهٔ انتقالی را به‌نام «شیوه‌های تولید اشتراکی» بخوانیم. مخصوصاً می‌گویم «شیوه‌ها»(یعنی به‌‌جمع)، زیرا در این مرحله از تکامل بشری شرائط مربوط به‌محیط زیست و جمعیت و غیره موجب می‌شوند که انواع بسیار گوناگونی از سازمان‌های اجتماعی پدید آیند. اما – چنان که پویون می‌گوید- سطح متفاوت نیروهای مولد در مناطق مختلف (که همواره اندک و ناچیز می‌باشد) علت گوناگون بودن سازمان‌های اجتماعی نیست بلکه به‌وجودآورندهٔ آن، روابط تولیدی و روابط حقوقی و سیاسی موجود در هر جامعه می‌باشند. اگر این گفته درست باشد، ماتریالیسم تاریخی حکم می‌کند که، صرفنظر از این گوناگونی سازمان‌های اجتماعی در این مرحله، باید «فصل مشترک» میان آن‌ها را بیابیم. این «فصل مشترک» به‌نظر من «مالکیت اشتراکیِ وسیلهٔ اصلی تولید، یعنی زمین» است. مالکیت مشترک، برای آن که بتواند مورد استفادهٔ افراد، خانواده‌ها، تیره‌ها و غیره قرار گیرد، به‌شکل‌های گوناگون سازمان می‌یابد. اما اگر ما به‌دنبال این «فصل مشترک» نگردیم و فقط بر موارد خاصّ تکیه کنیم این خطر پیش می‌آید که خصیصهٔ اصلی مشترک میان این جوامع – یعنی مالکیت دسته جمعی – را مورد توجه قرار ندهیم. در این حال ممکن است زیر بنای اقتصادی را با سازمان سیاسیِ (شبه دولتی) جامعه اشتباه کنیم و مثلاً به‌حکومت شیوخ و ریش سفیدان بیش از اندازه اهمیت دهیم و به‌نادرست و در عالم خیال، برای این قدرت، آثار ناشی از «روابط استثمار» را نیز قائل شویم.


۶- دومین بن‌بستی که ممکن است مردم‌شناسی در آن افتد باعث خواهد شد که آثار ناشی از قشری بودن افزوده شوند. این بن‌بست، در شرائط تحول آکادمیکی مردم‌شناسی می‌تواند به‌‌گم‌گشتگی‌هائی منجر گردد، گم‌گشتگی‌هائی که از دیدگاه افرادی که غرب را مرکز جهان می‌شمارند سرچشمه می‌گیرد.

به‌نظر من بررسی‌هائی که با پیگیری فراوان دربارهٔ «شیوهٔ تولید بردگی» به‌عمل آمده‌اند، نمونهٔ یکی از این انحرافات است. این انحرافات از نظریهٔ پیروان متعصب استالین منبعث می‌شود که تاریخ بشر را به‌‌«پنج مرحله» تقسیم می‌کنند. در صورتی که در شکل‌های گوناگون انتقال شیوه‌های تولید اشتراکی به‌شیوه‌های تولید خراجی، «شیوهٔ تولید بردگی» نه «ضروری» و نه «شایع» است. به‌نظر می‌رسد که اصرار ورزیدن در این امر، منحصراً به‌علت اهمیت فوق‌العاده‌ئی است که به‌‌دورهٔ تمدن باستانی یونان و رُم در ساخت جوامع غربی داده می‌شود.

من در این باره بیش از این سخن نمی‌گویم زیرا در نوشته‌های دیگرم راجع به‌این مطلب گفت‌و‌گو کرده و روشن ساخته‌ام که بسیاری از محققان، در اغلب اوقات، وضع افراد عادی را با وضع «تولیدکنندگان» یکی شمرده و این دو را از هم تمیز نداده‌اند. در این مورد طرز تفکری که غرب را مرکز جهان می‌داند شکل کاریکاتوری به‌خود می‌گیرد: به‌این معنی که مفهوم بردگی را از پنجاه لغت، در پنجاه زبان مختلف ترجمه می‌کنند و سپس می‌کوشند تا خود را از این بست باورنکردنی، که‌‌ به‌این آسانی خود را در آن افکنده‌اند رها سازند. اگر کلمات معانی و مصادیق مختلف دارند به‌این دلیل است که واقعیات مختلف را بیان می‌کنند به‌همین سبب درستی این «مَثَل» ثابت می‌شود که «ترجمه همواره خیانت» است.


۷- در سومین بن‌بست احتمال می‌رود که ریشهٔ مردم‌شناسی بخشکد؛ زیرا طرز فکر قشری با اتکاء به‌این که روابط تولید نقش تعیین‌کننده دارند، عامل دَوَران کالاها و ثروت را از قلمرو ماتریالیسم حذف می‌کند و ناگزیر به‌بند این نظریهٔ اشتباه و نادرست می‌‌افتد که: ایدئولوژیِ انعکاسی است از اقتصادیات. قشریّون دَوَران ثروت را به‌‌گونه‌ئی بررسی می‌کنند که انگار روی روابط تولید هیچ اثری ندارد. آیا چنین طرز فکری را می‌توان دیالکتیکی شمرد؟

من در این باره نیز در جای دیگر اظهارنظر کرده‌ام و اهمیت کتاب دوم و سوم «سرمایه» و خطر محدود کردن اساس نظریات مارکس را به‌‌کتاب اول، یادآور شده‌ام. بنابراین دیگر در این مورد سخنی نمی‌گویم خاصه که کمی پائین‌تر دربارهٔ تاریخ و در زمینهٔ روابط دیالکتیکی تولید و دوران کالاها و ثروت، نظریات خود را بیان خواهم کرد. در اینجا فقط متذکر می‌شوم که به‌نظر من انکار نقش دَوَران ثروت نادرست است زیرا به‌این ترتیب به‌نقش امپریالیسم توجه کافی و لازم نخواهد شد، درست به‌همان گونه که در گذشته، اصرار دربارهٔ این که ایدئولوژی فقط انعکاسی از اقتصادیات است، واقعیات مهم را از نظر پنهان می‌ساخت.


۸- مسائل مربوط به‌‌انتقال از جامعهٔ باستانی یونان و رُم به‌جامعهٔ فئودالی در اروپا، در پیوندگاه مردم‌شناسی و تاریخ قرار دارند. در این باره در آینده سخن خواهم گفت و اهمیت آثار شیوه‌های اشتراکیِ اقوام وحشی و شیوه‌های تولید جوامع طبقاتی قدیم را در تکوین فئودالیسم* گوشزد خواهم کرد.


پاورقی‌ها

  1. ^ رجوع شود به‌‌نوشته‌های من و اینارد I.Enaurd و استوکی D. Stuckey.
  2. ^ دربارهٔ مبارزات دهقانی در فرانسه به‌آثار کلود فور Claude Faure و در هند به‌آثار تورنر Thorner و ری Ray مراجعه شود.
  3. ^ یعنی در حدی که همکاری میان مردمان یک روستا یا چند روستا، از راه حکومت شیوخ سازمان یابد. در این جامعه هنوز دولت وجود ندارد و نیروئی در اختیارش نیست، بنابراین روابط تسلط محدود است.
  4. ^ فئودالیسم را همچون نوع پیرامونی، یا نوع خاصی از شیوهٔ تولید خراجی می‌نگرم.