مروری بر آثار هوشنگ گلشیری

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۳۴

هوشنگ گلشیری، داستان‌نویس صاحب نام معاصر، نوشتن را در مکتب بهرام صادقی آغاز کرد. اولین شعرها، داستانها و نقدهایش از سال‌های 40 به‌بعد در پیام نوین و جنگ اصفهان به‌چاپ رسید. بعد، سرودن شعر را به شاعران وانهاد و راه اصلی‌اش، داستان‌نویسی، را به‌جد ادامه داد.

در داستان‌های اولین کتابش - مثل همیشه (1347) – خسته کننده بودن زندگی کارمندان دون‌پایه، در شهرهای کوچک را ماهرانه تصویر کرد.

اما آنچه از آغاز گلشیری را از صادقی جدا می‌کرد نگرش مبتنی بر غم غربت گلشیری بود در مقابل نگاه طنز‌آمیز صادقی به‌زندگی خرده بورژوازی. صادقی با طنزف سکون این زندگی را می‌نمایاند و گلشیری با غم غربت. اما توجه بسیار به‌غم غربت، گلشیری را به‌گذشته گرایی و گریز کشانید، و غم‌های فردی، به‌داستان نویسان مدرنیست نزدیکش کرد.

گلشیری، اما، داستان‌هایی هم دارد که نمونه عالی واقع‌گرائی انتقادی در ادبیات معاصر ایران است. در این داستان‌ها نویسنده موفق به‌دادن تصاویری قوی و پرجذبه از زمان و مکان زیستی خود می‌شود. بی‌شک خواندنی‌ترین داستان نویسنده در مثل همیشه، «مردی با کراوات سرخ» است که خفقان پلیسی حاکم بر ایران را به‌خوبی مجسم می‌کند.

توجه به‌فرم از آغاز با گلشیری بوده است. اغلب داستان‌های مثل همیشه را به‌شیوف ذهنی نوشته است. شیوه‌ئی که بارزترین شکل خود ار در «دخمه‌ای برای سمور آبی» می‌یابد. اما در داستان بلند و کم نظیر شازده احتجاب (1347) توجه به‌فرم ربطی معقول با محتوی پیدا کرد و توانست با پَرش‌های ذهنی و عبور از حال به‌گذشته و برعکس، زندگی همچون آینۀ شکستۀ شازدۀ دودمان برباد رفته را بنمایاند. گلشیری در این داستان، در قالب تحلیل رفتن و به‌مرگ نزدیک شدن زندگی شازده، ناقوس مرگ اشرافیت را به‌صدا در می‌آورد.

پرداختن به‌یک رابطۀ عاشقانه بین مردی ایرانی و زنی انگلیسی – که مانع اصلی‌شان عدم تفاهم از نظر زبان است – تمام هَمّ گلشیری در کریستین و کید (1352) – است. داستانی عمیقاً فرمالیستی. آهی از سَرِ افسوس، برای از بین رفتن عشق‌های لیلی و مجنونی در زمان ما. داستانی که انتشار آن، سقوطِ گلشیری را گواهی می‌داد.

اما گلشیری، در نمازخانۀ کوچک من (1354)- بار دیگر با قدرت برخاست. این مجموعه شامل داستان‌های واقع گرایانه و نمادگرایانۀ نویسنده است. در داستان‌های واقع‌گرایانه‌اش، از قبیل «عکسی برای قاب عکس خالی من» و «هردوروی سکه» مهم‌ترین مسائل اجتماعی امروز، زندگی زندانیان سیاسی، در بافتی خاطره‌گونه به‌شیوۀ ذهنی مطرح می‌شود. این داستان‌ها در ردیف بهترین‌های ادبیات مقاومت ایران قرار می‌گیرد.

داستان‌های سمبولیک این مجموعه - معصوم 1، 2 و 3 و 4 – نیز از کارهای موفق نویسنده‌اند. گلشیری در این داستان‌ها انسان امروز را در رابطه با اساطیر اسلامی مطرح می‌کند و می‌نمایاند که مروزه، برخلاف گذشته، دیگر نام «معصوم» در دایرۀ تقدس «14» محدود نمانده، زیرا انسان‌های بسیاری هستند که زندگی‌یی معصومانه و ناخوش دارند.

بخدا من فاحشه نیستم

برۀ گمشدۀ راعی در بهار 57 منتشر شد. گلشیری در این داستان بلند، پوچی و بیهودگی روشنفکرانی را تصویر می‌کند که هیچ امیدی به‌آینده ندارند و زندگی را بالاابالیگری می‌گذرانند. گلشیری محیط زندگی و شیوۀ گذران این روشنفکران ار آنچنان زنده تصویر می‌کند که گویی خود در بطن ماجرا بوده است. این کتاب از آن جهت قبل تأمل است که روشنفکران سازشکار و بریده از مردم را در آستانۀ انقلاب می‌نمایاند.

گلشیری پیش از این داستان بخدا من فاحشه نیستم (مجلۀ رودکی، شهریور 55) را نوشته است. داستانی که به‌صورت مفصل‌تری در برۀ گمشدۀ راعی نیز تکرار می‌شود. در این داستان، نویسنده ما را به‌مهمانی‌های دوره‌ئی دوستان قدیمی می‌برد. این جور دورِ هم جمع شدن را در داستان‌های قبلی گلشیری هم خوانده بودیم، مثلاً در شبِ شک. این بار امّا مسأله بر سر چیز دیگری است: قلم افشاگر گلشیری، روشنفکرانِ سازشکار را در بحبوحۀ خودفروشی رسوا می‌کند.

ماجرای داستان در یک مهمانی پر از بخور و بپاش و بحث و جدل می‌گذرد. مهمانی‌یی که گلشیری ماهرانه آدم‌هایش را کارگردانی می‌کند. از زاویۀ دید نویسنده به‌مهمانی می‌رویم و ابتذال را مشاهده می‌کنیم و از فساد روزافزون روشنفکر سازشکار نشانه‌ها می‌یابیم. مهمانی بزرگ اصولاً سمبولی از رفاه بورژوازی است. سال‌های بعد از 1350 است، و به‌سبب افزایش درآمد نفت رونقی در کار است. پس مهمانی‌ها به‌تعدّد برگزار می‌شود و علاوه بر داستان‌های گلشیری، داستان‌هایی چون ملاحت‌های پنهان و آشکار خرده بورژوازی تنکابنی و شبچراغ جمال میر صادقی نیز به‌آن می‌پردازند.

اغلب روشنفکرانی که در این مهمانی‌ها دیده می‌شوند زندگی‌یی جهنمی دارند: سیر ابتذال را ادامه می‌دهند و حسرت روزهای پرشور گذشته را می‌خورند. اینها روشنفکرانی هستند که در سال‌های نضج گرایش‌های سوسیالیستی در رویدادهای اجتماعی شرکت کردند، اما شکست پایان دهۀ پایه‌گذاری نهادهای دموکراتیک (در 1332) و خصلت‌های ناپیگیرانۀ خرده بورژوازی‌شان آنها را عوض کرد. بعد از شکست 32، رفیقان نیمه راه به‌انحطاط روحی دچارشدند. اینان که دردوران هیجان وارد زد و خوردهای اجتماعی شده بودند در روزهای سکون و خفقان به‌سازش باارتجاع پرداختند. اینان که خصائل خرده‌بورژوازی وجودشان را در اختیار داشت، با نظمی همصدا شدند که برضدش داعیه‌ها داشتند. بسیاری از آنها که در رفاه مستحیل شده‌اند از اعمال آن سال‌های خویش پشیمانند (درماهی زنده در تابه ناصر ایرانی)، اما دسته‌ای هم ضمن پذیرش نظم موجود برگذشت آن سال‌ها غبطه می‌خورند.

در مهمانی بخدا من فاحشه نیستم، فاحشۀ تازه‌کاری به‌نام اختر هم هست که مرتب می‌گوید: بخدا من فاحشه نیستم. گلشیری، با هنرمند، این حرف را ازدهان روشنفکران سازشکارمی‌زند. روشنفکرانی که می‌کوشند تضاد گذرانِ امروزشان را با ایده‌های آرمانی‌شان بکجوری توحیه کنند. اینان شکست خود را، مستحیل در یک شکست تاریخی، رکود همیشگی جامع می‌پندارند و بدبینی مسموم‌شان را به‌نسل جوان که در پی ادامه و تکامل مبارزه است منتقل می‌کنند.

این روشنفکران واخورده بعد از سال 32 با تنگ شدن فضای سیاسی و افزایش رفاه اقتصادی قشرهای بالای طبقۀ متوسط، بریده شده از سال‌های شور و شوق متلاشی شده در راه تلاش برای پیوستن به‌قشر بالایی و بهره‌ور شدن از ثروت باد‌آورده، معلق ماندند. اینان خود را به شطّی سپردند که به‌جای دریا به‌مرداب‌های ابتذال می‌ریزد.

فضای مملو از غم غربت که از ویژگی‌های داستان‌های گلشیری است در این داستان هنگام بحث ازگذشته، تلألوئی گیرا می‌یابد. تلألوئی که در پرتو آن اضمحلال یک نسل از روشنفکران مشاهده می‌شود. نسلی که...: «آدم نمی‌داند چرا این طور شد. این طور شدیم. می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم و حالا... یادمان هست؟ بله، اختر خانم، ما پنج نفر انگار آتش بودیم و حالا با این شکم‌های برآمده...».

وحالا...: «تمام هفته یا توی صفم یا پشت چراغ قرمز یا پشت میز، نمی‌دانم، هِی باید بروم، مثل شتر عصّاری آن هم با چشمِ باز. می‌دانی؟ این خیلی بدتر است. تازه می‌دانیم که نمی‌رسیم و می‌دویم، می‌دانیم همین سنگ که می‌کِشیمش بالاخره یک روزی له و لورده‌مان می‌کند، اما باز می‌کِشیمش، حتی چرخ و دهنده‌هایش را هم روغن می‌زنیم».

این روشنفکران با وضع‌شان آشنایند، اما آن را پذیرفته‌اند و هیچ کوشش هم برای تغییر آن نمی‌کنند، حسرت وانهادن آرمان‌ها را می‌خورند اما چهار چنگولی به‌سفرۀ بورژوازی چسبیده‌اند و ولع پرخوری فرصت هیچ کاردیگری برای‌شان باقی نمی‌گذارد.

دربخدا من فاحشه نیستم عنصرافشاگرانۀ انتقادی، مقاومت خواننده را در مقابل روشنفکرانِ پذیرا برمی‌انگیزد، اما در برّۀ گمشدۀ راعی برانگیختن مقاومت خواننده، به‌نوعی «همراه کردن» بَدل شده است. گلشیری به‌تجزیه و تحلیل روحیۀ این روشنفکران می‌پردازد و از موضعی خرده‌بورژوایی از نقاط ضعف آنها دفاق می‌کند. در برۀ گمشدۀ راعی چه می‌گذرد؟

فصل اول فاصلۀ زمانی بین یک غروب تا صبح روز بعد را در بر می‌گیرد. دراین فصل هیچ واقعه‌ئی اتفاق نمی‌افتد و همه چیز در ذهن می‌گذرد. گلشیری که در به‌کارگیری صناعت قصۀ نو استاد است در این داستان نیز صنعتگری پیشه می‌کند و از خلال «حال» کوتاه و بی «حادثه» - از طریق نمودن ذهنیات آقای راعی – گذشتۀ تقریباً مفصلی را باز می‌گوید.

بازگویی این گذشته طریق اتصال تداعی معانی‌ها انجام می‌گیرد. تداعی معانی‌هائی که عامل به‌هم پیوستگی‌شان تنهایی و خواهش‌های جنسی آقای راعی است. مهم‌ترین مسألۀ این دبیر مجرّد 39 ساله «رهایی از غم‌های غروبی» است. این یاد ایادی (تداعی معانی)ها، اما، برای رسیدن به‌هدفی نیست. یعنی قصه زمینۀ مشخصی ندارد تا در آن پیش برود و به‌تکامل برسد. وصف یک زندگی سترون است با همۀ خستگی‌ها و یادهایش. زندگی‌ئی که بیش از آنکه روبه‌آینده داشته باشد گذشته نگر است. گلشیری برای القاء سکون این زندگی، به‌وصف جزء به‌جزء می‌پردازد و از توجه به‌مسائل مهمتر و کلی‌تر باز می‌ماند و به‌ناتورالیسم کشیده می‌شود.

اما «حال» قصۀ غروب‌ها و شب‌هاست که آقای راعی می‌آید خانه و می‌نشیند توی بالکن اتاقش و به‌زیرپوش‌های زنانۀ بَندِ رختِ همسایۀ روبه‌رو می‌نگرد. از دیدن بند، شستن رخت تداعی می‌شود و از حلیمه – زن خدمتکاری که هر چند وقت یکبار برای شستن رخت‌ها و تمیز کردن اتاق‌ها به‌خانۀ راعی می‌آمده یاد می‌شود. یک شب حلیمه در خانۀ راعی مانده و با او به‌بستر رفته است. راعی اما وجدانش راضی نبوده، دائم از بچه‌ها و شوهر معلولش پرسیده، آنقدر که‌حلیمه ناراحت و گذاشته رفته. بعد راعی به‌سراغش رفته و کلید خانه‌اش را از او گرفته است. حالا که واقعه اتفاق افتاده، در ذهن سَرخوردۀ راعی گاه‌به‌گاه تکه‌هایی از آن را می‌یابیم. مثل شیشه‌ئی که درهم شکسته و به‌اطراف پخش شده. این شیشه‌های شکسته را پهلوی هم می‌چینیم: حلیمه همچون سنگی است که در مرداب زندگی راعی می‌افتد. سنگی که امواجی دایره‌ئی و هر دَم به‌خود رسنده ایجاد می‌کند. امواجی که حامل یادها هستند: یاد کودکی و خانۀ پدری و دست پخت مادر. یاد تجرّد و شب‌های مستیف خواست‌های جنسی و همخوابگی ناقص با حلیمه و نگاه‌های ممتد به زیرپوش‌های زن همسایه.

اما در واقعیت چه می‌گذرد و در کوچه و خیابان‌های شهر چه خبر است؟ از نظر این کتاب هیچ. نویسنده زمان و مکان را رها کرده تا با کنکاش درذهن خستۀ آقای راعی خصوصی‌ترین مسائل او را بازگوید. آقای راعی می‌نشیند در بالکن اتاقش و پشت سرهم پک نیمی ودکا را خالی می‌کند و به‌اتاق روبه‌رو می‌نگرد. به‌دست سفیدی که پنجره را باز می‌کند، و به‌مرور حالتی اثیری می‌یابد. دستی که روز بعد هرچه آقای راعی در خیابان می‌گردد نمی‌تواند صاحبش را پیدا کند.

شبی دست سفیدِ اثیری پنجره را باز می‌کند و کاغذ مچال شده‌ئی را به‌خیابان می‌اندازد. راعی با شتاب می‌رود و مدت‌ها در خیابان می‌گردد که انگار برّۀ گمشده‌اش را یافته است. برۀ گمشدۀ این راعی (چوپان) بریده از جماعت کیست؟ آیا این برّه زنی با بازوهای سفید و جوان نیست؟ زنی که همۀ فکر راعی و در نتیجه همۀ قصۀ ساکنِ گلشیری را پُر کرده است؟- برای یافتن جوابی قاطع، فصل‌های دیگرِ کتاب رامرور می‌کنیم.

فصل دوم، یک روز در مدرسه است. راعی رساله‌ئی نوشته است دربارۀ شیخ بدرالدین، با نثری زیبا و محکم که مهارتِ گلشیری را در فارسی نویسی می‌نمایاند. مهارتی که معدودی از نویسندگان معاصر به‌آن دست یافته‌اند.

اما رسالۀ راعی، داستان عشق زاهدی [شیخ بدرالدین] است به‌زنی بدکاره، که از «بهرِ دو نان، با دونی، از چاشتگاه تاغروب هنگام به‌خلوت» می‌رود. زاهد بینوا که عمری به‌زهد و تقوا گذرانده و زن‌زیبا که تحت تأثیر زهدِ زاهد قرار گرفته، به‌یکدیگر علاقه‌مندند. اما زاهد که تابع قانون شرع است، قانون دل را زیر پا می‌گذارد و ازترس سرزنش خلق و برای حفظ وجهۀ خویش فرمان به سنگسار کردن زن می‌دهد. از آن پس یادِ زن همچون وهمی خلوت زن را برهم می‌زند، چرا که خود را در مرگِ او مسئول می‌داند – آنچنان که بیم درهم شکستن ارادۀ معطوف به‌زهدِ زاهد می‌رود. از طریق این وهم‌هاست که زمان‌های بیم و امید زاهد را، زمان‌های پیکار روحی او را بین دین و دنیا باز می‌یابیم. پیکاری که تا دیرزمانف تازمان مرگ زاهد، ادامه دارد. زنِ هرجایی آینه‌ئی می‌شود تا زاهد تزلزلِ زهد دیرپای خویش را در آن ببیند و مضطرب شود. اضطرابی که تمام داستان را می‌پوشاند. اضطراب انسان‌هائی که امید به‌آن دنیا را از دست داده‌اند و از این دنیا نیز بهره‌ای نبرده‌اند.

می‌گویم راعی همان ادامۀ تاریخیِ شیخ بدرالدین است. مگر نه این که شیخ از اولیاءالله است و راعی به‌معنای چوپان. چوپانی که بره‌هایی گمشده دارد. و مگر نه اینکه راعی (چوپان) معلم هم هست؟- این دو، که یکی راعی است و دیگری شیخ بزرگ، بی‌توجه به‌جماعت با رؤیاهای جنسی خود درگیرند. و این آیا سرنوشت گوهی کثیر از نویسندگان معصر نیست؟- پیامبرانی با کولبارِ کلمه، که بی‌توجه به‌جامعه، درگیرِ ملال‌های عاشقانه و جنسی خویشند؟

گلشیری با آفریدن آدم‌هائی آونگان در بی‌زمانی. سیر تکاملی تاریخ را به‌کناری می‌نهد و مهم‌ترین مسألۀ روشنفکر امروز را همان می‌پندارد که برای شیخِ چند سال پیش فرض می‌کند. غم غربتی که درتمام فضای قصه پَر می‌زند، حسرتی بر گذشته را نشانه می‌کند. حسرت‌برزندگی انسان چند صد سال پیش که فاغت داشت و به‌خود و خدای خود نزدیک بود. اما به‌راستی قهرمان مفلوک کتاب – آقای راعی – چه کاری انجام می‌دهد جز عرق خوردن، که فراغت ندارد؟

راعی در بیرون کلاس با همکارش، آقای صلاحی روبه‌رو می‌شود. او نیز یک جهت دیگر قهرمان اصلی کتاب – روشنفکر سوداگر دلزده – را تشکیل می‌دهد. مرکز دایرۀ افکار او را نیز یک زن تشکیل می‌دهد: زن صلاحی به‌تازگی مرده. راعی با صلاحی به‌خانه‌اش می‌آید و صلاحی مرگ زنش را تعریف می‌کند. صلاحی نیز همچون شیخ بدرالدین خودش را در مرگ زن بی‌تقصیر نمی‌داند. او معتقد است با شکی که در اعتقاد دینی زنش بوجود آورده مرگ او را پیش انداخته است. بعد راعی که مشروب زیادی خورده استفراغ می‌کند و می‌رود به‌خانۀ خودش.

وصف‌های جزء به‌جزء گلشیری را نه فقط در این فصل، که در تمام کتاب می‌خوانیم. این توصیفات گرچه دقت و تردستی نویسنده در بیان احوالات انسان‌ها و رواب آن‌ها با اشیاء را می‌نمایاند، تا حدودی خسته کننده است. یعنی این وصف مطول رمان رئالیستی قرن نوزدهمی با ساختمان درهم ریخته و سیالِ قصۀ نوهماهنگ نیست. این وصف مطول – مثلاً یک صفحه نوشتن دربارۀ ذهنیات راعی هنگامی که به‌لکّۀ روی سقف می‌نگرد – گاه عامل پاره کنندۀ سلسلۀ تداعی‌ها می‌شود و قصه را از حرکت می‌اندازد. تنها وجود راعی است که این ذهنیات را، که گاه بی دلیل به‌هم می‌پیوندند و همچون بیانات ناشی ازالکل درهم و بی‌هدفند، به هم می‌چسباند. راعی مرکز توجه قصه است. برۀ گمشدۀ راعی از ردۀ «قصۀ نو» است که درباره‌اش گفته‌اند: قصۀ شخصیت‌هاستف نه قصۀ ماجراها. و برۀ گمشدۀ راعی قصۀ راعی است که بار همۀ یأس‌ها و مرگ و میرهای دوستان را بر دوش می‌کشد و سنگینیِ این بار از طریق او به‌خواننده منتقل می‌شود. نیز این راعی است که از فرو ریختنِ ساختمان گستردۀ رمان گلشیری جلوگیری می‌کند و فصل‌های چهارگانه‌اش را که هریک می‌تواند داستان کوتاه یا بلندی باشد به‌هم ربط می‌دهد. گلشیری مهرت خود را، به‌خاطر ارتباط یادهای معقول و نامعقول در یک زمینۀ یکدست، یک بار دیگر می‌نمایاند وحسرت خواننده را بر می‌انگیزد که چرا این همه هنر در خدمت موضوعی تا این حد خصوصی و به‌دور از زندگی واقعی قرار گرفته است.

روشنفکران گم شده و دورمانده از مردم، روشنفکرانی در تضاد با خویش، مردّد و پر از رؤیاهای رمانتیک گذشته، درفصل سوم کتاب، در کافه قنادی جمعند. آنها را غافلگیر می‌کنیم و به‌بحث‌های‌شان گوش می‌دهیم. فضای این فصل کتاب شباهت بسیار با فضای بخدا من فاحشه نیستم دارد، با این تفاوت که آدم‌های برۀ گمشدۀ راعی مأیوس‌ترند. آدم‌های به‌خدا من... واقع‌گرایانه می‌کوشیدند تضادِ گذرانِ امروزشان را با ایده‌های آرمانی‌شان یک جوری توجیه کنند، اما در برۀ گمشدۀ راعی این آدم‌ها معلقند، بین وجود و عدمِ خدا، بین معنویات عارفانۀ شرقی و خواست‌های تمدن غربی. این آدم‌ها بین قرن 14 هجری و قرن 20 میلادی معلقند. اینان گمشده در برزخ امروز، میان غم غربتِ دیروز و نا امیدی از فردا معلقند. اینها که به‌مرادِ دل‌شان نرسیده‌اند در حسرت گذشته‌اند. گلشیری غمنامۀ اضمحلال این گروه از روشنفکران را می‌نویسد، اما در تحلیل غلطی که می‌کند تمام مفاهیم جامعه‌شناسیِ علمی در مورد طبقات اجتماعی در جامعه‌ی سرمایه‌داری را رد می‌کند. او بدون توجه به‌خواستگاه طبقاتی این روشنفکران، علت جدایی‌شان از مردم را تنها در تولیدی نبودن کارشان می‌داند. و فراموش می‌کند که نویسنده، آنگاه که بر مبنای جهان‌بینی برای کمک به‌تغییر جهان و ساختن فردای بهتر علیه بیدادگری اجتماعی به‌پیکار برخیزد کارش تولیدِ فکری در جهتِ شکل دادن به‌جنبشِ زحمتکشان است، اما آنگاه که از زحمتکشانِ جامعه می‌بُرّد و در برج عاج خویش عافیت را برمی‌گزیند نوشته‌اش «مَن نامه»ئی می‌شود ضد خلقی و در خدمتِ استثمارگران، و خود، به‌قلم بمزدِ سرمایه‌داری بدل می‌گردد.

در این کتاب، چرخشِ قلمِ گلشیری در جهت توحیه روشنفکران پذیراست. روشنفکرانی که در سرتاسر کتاب دارند ودکا می‌خورند. آنقدر می‌خورند که خواننده پس از تمام کردن داستان سرگیجه می‌گیرد، مست می‌شود و بدش نمی‌آید که استفراغ کند. استفراغ کند بر زندگی مُرده و تیره‌ئی که درکتاب تصویر شده. این کتاب در بَردارندۀ مفلوک‌ترین قهرمانان ادبیات معاصر ایران است. آخرین آدم‌ها – وحدت – کسی است که می‌خواهد خودش را بکشد تا جدی بگیرندش. وحدت، حس می‌کند که شب‌ها مردی تعقیبش می‌کند. زنش و دوستانش امّا جدی نمی‌گیرندش. آن تجسس فعالانۀ قصه‌های پلیسی (که پیش از این بارزترین نمونه‌اش را در مردی با کراوات سرخ خوانده‌ایم) در این قمست رخ می‌نماید و وَهم‌ها و تشویش‌های یک روشنفکر دورۀ شاه را می‌نمایاند. دوره‌ئی سیاه که ساواک، این اُرگانِ سرکوبگر سرمایه‌داری وابسته به امپریالیسم، در جهت حفظ حکومت از هیچ شناعتی رویگردان نبود.

در فصل چهارم خبری نیست. راعی به‌مجلس به‌خاک سپاریِ زنِ صلاحی می‌رود. و تمامِ آدابِ شستن و کفن کردن مرده را باز می‌گوید و همۀ حرف‌هایش را با تکّه‌هایی از‌نثر مرصّع قدیمی اعتبار می‌بخشد. گلشیری تبحّر خود را در نوشتن به‌فارسی قدیم نشان می‌دهد. صلاحی سر قبر، پدرش را به‌یاد می‌آورد که عشقِ باز بود. بعد می‌پردازد به‌مراسم کبوتر هواکردن عشقبازان و آداب تریاک کشیدن‌شان: یادی پُر از نوستالژیِ گذشته.

در پایان کتاب، راعی می‌نشیند روی سنگ قبری و... «می‌توانم دست‌هایم را جلو صورتم بگیرم، جلو دهانم تا صدایم بیرون نیایید و با لرزش شانه‌ها بخندم. حتی اگر تصمیم بگیرم می‌توانم بی‌صدا بخندم».

گلشیری در برۀ گمشدۀ راعی به‌یأسی عمیق و غم‌انگیز دسیده است. در این داستان انسان‌هایی ایستا که قادر به‌انجام هیچ تغییری نیستند، اندوهناکند. اندوهی آنچنان گسترده که همچون مِهی غلیظ سراسرِ داستان را می‌پوشاند و می‌کوشد جلو نور چراغ‌های روشنِ آینده را بگیرد. اینان روشنفکران مفلوک و اسیرِ حقارت‌های خرده بورژوازی هستند و هیچ کس را وقتِ دل سوزاندن بر آنها نیست، چرا که به‌گفتۀ نویسنده‌ای «وظیفه هنر این نیست که آنهائی را که ایمان‌شان به‌زندگی بر باد رفته است از دلتنگی برهاند». هر واقعگرای امروز به‌طبقۀ بالنده‌ئی که در راهِ تغییر و تکامل زندگی مبارزه می‌کند می‌پردازد، نه به‌ذهن‌های خسته و واماندۀ طبقاتِ میرا که از برقراری هرگونه رابطۀ سالم و واقعی با زندگی درمانده‌اند.

آذربد