مرد سیاه، مرد من گوش کن!
گیل ستوکس*
من تو را پذیرا شدهام، تو را پس گرفتهام. تو را در آغوش گرفتهام، با وضع ترحمانگیز تو همدردی کردهام، زیرا که میدانم آنها چه گونه از تو استفاده و سوءاستفاده کردهاند. من کوشیدهام از سوگ و زاری خویش دست بردارم و سازگاریم با خطاها و کوتاهیهای تو، تو را پارهئی از من کرده است. من خوشحال بودم که تو را باز یافتهام، و خوشحال که تو میخواستی بازگردی. خوشحال که با انتخاب آزاد خویش میتوانم تو را پذیرا شوم.
اینک ما اینجا هستیم، من و تو، و در سیاهی خویش یکدیگر را دوست میداریم. من هر روز تو را برمیانگیزم و بهجلو میرانم و تو را درین کار، که اقدام مشترک ماست، بیشتر دوست میدارم. بهتو مینگرم، و تو زیبائی. تو همچون کرهٔ زمینی که در برابر وزش باد، رگبار باران، و قرص آتشین خورشید محکم و استوار ایستاده است. و با ومف این، پس از آن که با هم غذا خوردهایم، با هم قدم زدهایم، و با هم عشق ورزیدهایم سردی و سرخوردگی بهطریقی، بهشیوهئی، بهدرون ما دارد راه پیدا میکند. تو وابستهئی، بسیار وابسته، بهانگیزشهای من، بهاندیشههای من، بهرؤیاهای من، و من چه خوشحالم که تو این چنین بهمن نیاز داری. من با شوق و شعف از بشقاب انگیزش بهتو غذا میدهم و می دانم که برای تو دشوار است که خود این کار را بکنی. اما تو گاه سبب می شوی که بازوان من خسته شوند چون که من سخت میکوشم و زیاد بهخود فشار میآورم که تو را بسازم. بهخود فشار میآورم هنگامی که میبینم تو گاه بهتردید میافتی و آن گاه از خوردن غذا سر باز میزنی.
چه شده؟ غذا خوب نیست؟ در تمام این مدتی که تو نبودی من بهدقت آن را تهیه کرده گذاشتهام آهسته و آرام دم بکشد. شاید شکرش قدری زیاد شده و شیرینی آن دلت را میزند یا شاید مقدار زیادتری از جان خود را در آن ریختهام. در اندیشهام، بهعقب برمیگردم و بهآنچه تهیه کردهام خیره میشوم و بهشگفت در میآیم؛ آیا تمام این کارها بیهوده بوده است؟ احساسهای لرزان من بهبیعلاقگی تو پی بردهاند. و این مرا بههراس میافکند وخشمگینم میدارد!
از خود میپرسم این همان مرد است، مرد من، مرد سیاهی که من با چنان میل و علاقهئی آمدنش را بهخانه خوشامد گفتم؟ از زمانی که تو بازگشتهئی هر روز از نزدیک نگاهت میکنم. میبینم که عظمت تو بهآرامش، طفره، و انزوا مبدل شده است. خاموش مینشینی و منتظر میمانی و نگاه میکنی در حالی که من ترکیبات لازم را فراهم میآورم. در حالی که میکوشم از تو یک مرد بسازم. ودر تمام این مدت چنین مینماید که تو از انتظارخویش راضی هستی.
مرد سیاه؟ مردِمن؟ من سوگند خورده بودم که تا میتوانم بهحفظ و نگهداری تو، خودم، ما، کمک کنم. اما... هرگز... نه بهاین صورت. اما این راهش نبوده است. خدای گرامی... الـله عزیز... درین بیعلاقگیِ او بهمن کمک کن. خواهش می کنم، نگذار که کوشش من بههدر رود!
زمان میگذرد و من امیدهای تازه پیدا میکنم. برای تسلای خودم میگویم که تو تنها بهوقت احتیاج داری، همین - فقط وقت و زمان - با وجود این، این ابر بدشگون پیوسته بر بالای سر ما کمین کردهاست، زیرا که تو هر چیزی را از خود دور کردهای، حتی مرا. اکنون آن ابر با غرش تندر ترکیده است. قطرات درشت و سیاه باران فرو میریزد و من در حوضچههای سیاه ناامیدی غوطه میزنم. زیرا که امیدهای تو و آرزو های من دیگر یکی نیستند.
ای مرد سیاه، تو کجائی؟ بازوانت را پیش آر. هدایتم کن. زیرا که همه جا تاریک و ظلمانی است. بهدلداری و تسلای تو نیاز دارم. نیاز دارم قوت قلبم دهی که آن چه با این شور و حدّت در راهش مبارزه میکنم واقعی است، و آن چه ازآن تو یا من نیست بهزودی، در آیندهئی نه چندان دور، از آن ما خواهد شد.
به سبب درماندگیم و بهخاطر دلتنگیم خشم در درونم طغیان میکند و در حالی که بهفرزندان سیاه جوانمان میاندیشم سراسر وجودم را فرا می گیرد. آنها خود را بهمن میچسپانند و گواه پریشانی منند؛ و با چهرههای گردِ جوینده و دستهای کوچک خود می کوشند بهمن نیرو دهند، و آهسته می گویند بهتو نیاز داریم و دوستت میداریم.
قلب من پاره پاره شده و دردمندانه خون از آن جاری است در حالی که میبینم پسرهای تو نگاهم میکنند و بهخستگیم پی میبرند. اکنون چه میتوانم بگویم؟ من آنها را از زمانی بس دراز برای بازگشت تو آماده کرده بودم. با تهدید آنها بهبازگشت تو، بیتابیها و کجخلقیهایشان را ساکت و گریههای آمیخته بهنالهشان را خاموش کرده بودم. اکنون چه میتوانم بهآنها بگویم؟ بهآنها چه میتوانم بگویم تا مغزهای کوچک آنها را که عقل و خردی بیش از سنشان دارند آرام کنم. بهآنها گفتهام که تو انسانی تازه شدهای. کاملأ تغییر کردهای. بهآنها گفتهام که تو اکنون یک مردی! آری، بهآنها گفتهام که تو اکنون قدرت آن را داری که بر جهان فرمان برانی، که جهان اکنون از آن تو است که در اختیار خود بگیری وحفظ و نگهداریش کنی. غرورت کجاست، سیاهیت کجاست، زیبائیت کجاست؟ اینها چه شدهاند؟
مرد سیاه، مردِ من، گوش کن! آیا ما دیگر مانند گذشته چیز مشترکی نداریم؟ آیا چیز دیگری جز نام خویش نداریم؟ و حتی این هم دیگر از آن ما نیست.
پاورقی
*^ Gail Stokes، یکی از نویسندگان جوان مجلات سیاهان در آمریکا و یکی از زنان فعال سیاه در مبارزات ضد تبلیغات نژادی.