قلب آبی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۴۹

دیوارها

شهر دیوار

خاکستری

حصار اندوه

تاریخ را نوشته‌اند بر دیوارهای شهر

با قیر مذاب

دست‌های سوخته سایه‌هایم را دنبال می‌کنند

با گچ ماه

بر دیوارهای سیاه


تنها رنگ

پیراهن سرخ پسری دیروز مرده

بر بند می‌رقصد

«زندگی گران است»

برادرِ کوچک، عیان به‌خواب می‌رود

سایه‌هام گم می‌شوند

خورشید نیست

پیراهن سرخ، خیس می‌ماند

برادر کوچک، عریان

«زندگی گران است»


- من درشت‌تر می‌نویسم

- من خواناتر

- جدّ اجداد من خطّاط بوده است

- من با خون


پسران دبستانی

کیف‌های سیاه بر دوش

(تاریخ چه سنگین است!)

مجید از چه مرد؟

از هوای آبی بهار کوهستان (من می‌گویم)

مادربزرگ گفت: «خناق»

چه داغ است دالان کوچه‌ها

دیوارها چه سنگینند

خواب دیدم چشم بچه‌ها شبیه چشم‌های کلاغ شد

حمید هنوز هم عریان است

مادر، گریان:

«زندگی گران است»

چشم کلاغ‌ها مرا دنبال می‌کنند

آبی

نیلی

در انحنای یک دیوار نوشته‌اند

علی زهره را دوست دارد

یک قلب آبی

یک پیکان سرخ


من زمزمه می‌کنم

«علی زهره را دوست دارد»

آواز می‌خوانم

کلاغ‌ها بلبل می‌شوند

آواز من، تصنیف

پسران دبستانی می‌خوانند:

«علی زهره را دوست دارد»


زهره با مادر کنار پنجره گریه می‌کند

پیراهن خونین بربند می‌دود


مسلسل‌ها

بمب

دیوارهای خاکستر

انفجار قلب آبی

ماه هم می‌شنود


تاریخ را فوت می‌کنم

پسران دبستانی عریانند

خونین تا مغز استخوان

مادر کنار پنجره می‌گرید:

«آه زندگی چه گران است!»

فاطمه ابطحی
آبان ۱۳۵۸