قدرت تازه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۹۶: سطر ۹۶:
 
«هر چی که تو بخوایی بابا»
 
«هر چی که تو بخوایی بابا»
  
 +
بابا شیطان گفت:
 +
 +
«دلم یه ران خوک سرخ کرده می‌خواد.»
 +
 +
وقتی این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد لاجورد با ران خوک حاضر شد. بابا شیطان چند گاز به ران خوک زد و بلعید و در حالی‌که روغن از لب و لوچه‌اش می‌ریخت گفت:
 +
 +
«بارک‌اله لاجورد، دارم جون می‌گیرم، جوون می‌شم، صبر کن، صبر کن تا به همه‌ی این خل‌ها ومریض‌ها نشان بدهم که چند مرده حلاجم، آه، سال‌ها سال بود که لب به غذا نزده بودم. اما حالا لازمه، لازم‌تر از همیشه.» چند گاز دیگر زد و استخوان و بقیه‌ی گوشت را انداخت پیش سگ بعد دستی به شکمش کشید و گفت:
 +
 +
«چیزی نمونده بود که محو و نابود بشیم، و چیزی به انتها نمونده بود، اگه یه ذره دیر می‌جنبیدیم دیگه وقت سر رسیده بود. اما این چه صدائیه که به گوش می‌رسه؟»
 +
 +
دستش را جلوی گوشش گرفت تا صدای ضعیف ویولن را که از توی مرداب بلند بود بشنود، ناگهان فریاد برآورد:
 +
 +
«بلندتر، بلندتر، بلندتر»
 +
 +
صدای ویولن بلندتر شد بابا گفت:
 +
 +
«های، جون بگیر، بلندتر، بلندتر، ای داد و بیداد، همه‌ی نیروی شیطونی داره مضمحل می‌شه، رو به خاموشی می‌ره، بلندتر بزن، همونو بزن که بارها با اون رقصیده‌ام. همونو بزن که دیگرون را به رقص وا داشته‌ام.»
 +
 +
صدای ویولن بلندتر شد و بابا گفت:
 +
 +
«لاجورد نگاه کن به‌بین بابات هنوز پیر نشده؟ خوب نگاه کن خوب، خوب به‌بین و رقص شیطانی را یاد بگیر.»
 +
 +
همراه صدای ویولن شروع به رقص کرد. سگ پیر با چشمان بهت‌زده به صورت صاحبش نگاه می‌کرد اما باورش نمی‌شد. زیرا غم و اندوه تازه‌ای دور دیدگان شیطان حلقه زده بود بابا شیطان یک دفعه از رقص ایستاد و گفت:
 +
 +
«پس این کره‌خرها کجا هستن؟»
 +
 +
فانوس را بالا گرفت و به ته دره نگاه کرد. دره پر بود از شیاطینی که همه بهت‌زده پشت سر هم ایستاده بودند و تماشا می‌کردند.
 +
 +
بابا شیطان گفت:
 +
 +
«خوب؟ چطور شد؟ انگشتر پیدا شد؟»
 +
 +
پسر بزرگ خجلت‌زده از سنگ بالا رفت و گفت:
 +
 +
«بابا، ما رفتیم و همه جا را گشتیم، تموم دنیا را بهم زدیم، به هر سوراخ سمبه‌ای سر کشیدیم، انگشتر نبود که نبود، مثل این‌که آب شده و زمین رفته، تازه اگه ته زمین و ته دریا هم بود پیدا می‌کردیم. اما هیچ جا نبود.»
 +
 +
یک دفعه نعره بابا شیطان دره را پر کرد:
 +
 +
«نبود؟ نبود؟ پیدا نکردین؟ خاک بر سر همه‌تون. چطوری پیدا نکردین؟ ها؟ ها؟ یااله زود باشین بگین به‌بینم چطوری جستین که پیدا نکردین؟»
 +
 +
پسر شیطان گفت:
 +
 +
«رفتیم و همه جا را گشتیم، همه جا و همه جا، از ته اقیانوس‌ها گرفته تا پستوی پیرزن‌ها، اما خبری از انگشتر نبود.»
 +
 +
شیطان فریاد زد:
 +
 +
«این‌طوری پیدا نمی‌شه کره‌خرهای نادون، راه بیافتین، راه بیافتین تا واسه‌تون بگم که چطوری می‌جورن.»
 +
 +
بابا شیطان عصا و فانوسش را برداشت همراه لاجورد و سگ پیرش جلوتر از دیگران و صف عظیم شیاطین پشت سر آن‌ها به طرف شهر راه افتادند. در یک چشم بهم‌زدن از توی دره گذشته وارد شهر شدند، خاموشی همه جا را گرفته بود، ساختمان‌های سر به فلک کشیده با پنجره‌های خاموش و کور همان‌طور سر پا خوابیده بود. تنها صدای تیک تاک ساعت شهرداری خاموشی شب را می‌شکست. بابا شیطان با فریاد گفت:
 +
 +
«هیچ صدائی نباید باشه، ساعت را از کار بیاندازین»
 +
 +
در یک چشم بهم‌زدن لاجورد توی ساعت رفت و پیچ‌ها را شل کرد عقربه‌ها روی دوازده افتاد و ماند. بعد بابا شیطان مثل سنگی که به آسمان سوت کنند، از زمین پر گرفت همراه سگ و فانوسش بالا رفت، بالای ساختمان بلند شهرداری فرود آمد پس از این که نفسی تازه کرد چنین گفت:
 +
 +
«حالا روش جستن و پیدا کردن را بهتون یاد می‌دم. گوش کنین می‌خواهیم انگشتر ایمان را که گم شده پیدا کنیم، رفتن و زمین و زمان را بهم زدن راه معقول و صحیحی نیست، باید برین سراغ اونائی که امروز حداقل یه کار شیطونی کرده‌ان، برین سراغ اونائی که از روی ایمان، از روی ایمان شیطانی دست به کار شده‌ان می‌فهمین؟، حساب که دست خودتونه، می‌رین و می‌جورین، پیدا می‌کنین، اونائی را که سرشون توی سرهاست، اون‌ها را می‌جورین و انگشترو پیدا می‌کنین. خوب، دیگه معطل چی هستین؟
  
  

نسخهٔ ‏۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۴:۲۸

کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰

نوشته دکتر غلامحسین ساعدی

(گوهر مراد)

در سراشیبی دره‌ی درازی که به کوره راه پر پیچ و خمی منتهی می‌شد خانه‌ی بابا شیطان قرار داشت. خانه‌ای بود بسیار ساده و بدون در و مدخل، از تنها پنجره‌ی چهار گوشی که توی سنگ‌ها کار گذاشته بودند رفت و آمد می‌شد، از بالای تپه بوته‌های فراوان عشقه روئیده و پائین آمده، مانند تاجی از زمرد بالای پنجره آویخته بود. پلی از چوب به فاصله‌ی صد قدم از خانه روی دره چنبر زده و بین پل و خانه را باتلاق سبز و اسرارآمیزی پر کرده بود. سال‌ها می‌شد که کسی از روی آن پل رد نشده و باتلاق سبز را ندیده بود زیرا دره‌ی دراز درخت‌زاری بود که احدی نمی‌توانست خیال راه یافتن به آن‌جا را داشته باشد. علاوه بر این روزها تاریکی عجیبی دره را پر می‌کرد. این تاریکی از توی مرداب منعکس می‌شد مثل این‌که با نورافکنی بزرگ این سیاهی را توی دره ریخته‌اند، سوت و کور همیشه اندام دره را فرا می‌گرفت، تنها گاه گاهی زوزه‌ی سگ پیر بابا شیطان که از جهنم با خود آورده بود از زیر پل شنیده می‌شد و آواز ویولنی که هر چند ساعت یک بار از درون باتلاق می‌جوشید و بیرون می‌ریخت. اما شب‌ها نور آبی رنگی از پنجره به بیرون می‌تابید. نور آبی تند، نور شیطانی که بی‌شک بنی‌آدم قدرت تحملش را نداشت و زود زهره‌ترک می‌شد.

سال‌های سال بود که کسی به آن دره رفت و آمد نمی‌کرد، زیرا بابا شیطان پیر و افسرده شده بود و بیست و چهار ساعت لاینقطع در بی‌حالی عجیبی توی اطاقش دراز می‌کشید، از همه جا بریده بود و قدغن کرده بود که هیچ یک از بچه شیطان‌ها به سراغش نیایند.

کار دنیا را سپرده بود دست نوه‌ها و نبیره‌ها و نوچه‌های خودش و مطمئن بود که هیچ‌وقت آب از آب تکان نخواهد خورد. اما شب‌ها روح شیطانی‌اش نمی‌گذاشت راحت بخوابد، به ناچار چند ساعتی بلند می‌شد و می‌نشست و خاطرات شیرین گذشته را مثل گاو پیری نشخوار می‌کرد. اما روز و بقیه‌ی ساعات شب رامرتب می‌خوابید و خواب‌های عجیب و غریبی می‌دید، عادت داشت که روی عبای کهنه‌اش دراز بکشد و دست‌ها را به طرفین دراز کند. وقتی خواب‌های دهشتناک به سراغش می‌آمد سینه‌اش مثل محتضری آرام آرام بالا و پائین می‌رفت، ریش و سبیلش قاطی هم و چشمانش توی گودی فرو رفته، چنان قیافه‌ای پیدا می‌کرد که گوئی مرده‌ای را از گور بیرون کشیده و وسط کلبه دراز کرده‌اند.

این خواب‌ها زندگی تازه‌ای برایش شده بود. خواب‌های باورنکردنی و دردناک، طوری‌که اغلب اوقات از وحشت می‌پرید و گلویش می‌گرفت، اشک چشمانش را پر می‌کرد و شیطان پیر را به وسوسه و اندیشه و فکر وا می‌داشت.

روزی از روزها این خواب‌ها با چنان دهشتناکی هجوم آوردند که امان بابا شیطان را برید، پا شد و نشتت و به فکر فرو رفت، نیم ساعت خوابید و دوباره پرید، باز خوابید در خواب دشنه‌ای را دید که فرود می‌آید اما توی سینه فرو نمی‌رفت، خواب تیری را دید که از کمان بیرون جسته مدتی گیج و مبهوت دنبال هدفی می‌گشت و توی مردابی می‌نشست و شعله‌ای که قصد سوزاندن داشت، اما نمی‌سوزاند و خود را کنار می‌کشید و فرو می‌مرد.

وقتی شب فرا رسید و نور آبی اطاق را پر کرد بابا شیطان چشمانش را مالید و نشست، مثل کسی که سال‌ها توی کابوس خفه‌کننده‌ گیر کرده باشد نفس عمیقی بلعید، آشفته و نگران به فکر فرو رفت. بعد بلند شد و پنجره را باز کرد با چشمان دریده و نگران به دره‌ی دراز نگاه کرد. خاموشی سرتاسر دره را گرفته بود، ماه رنگ‌پریده از پشت کوهی بیرون آمده به درخت زار می‌تابید و صدای خفه‌ی سگ که بریده بریده از زیر پل زوزه می‌کشید و نغمه‌ی بیهوده‌ای که از توی مرداب هر چند دقیقه یک بار بیرون می‌پرید.

بابا شیطان با خود گفت:

«عجب، دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وارفته و بی جون و بی هدف. همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگار درخشانی که همه‌چی می‌غرید و قاطی می‌شد و وا می‌رفت و رنگ می‌گرفت؟ کو اون ایامی که صفا و ایمان شیطانی دل‌ها را پر کرده بود؟ ماجراها به وجود می‌آید خون‌ها ریخته می‌شد، صراحی‌ها می‌شکست، دل‌ها طپشی داشت، بر چهره‌ها رنگی بود؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام شیطانی؟ مشام من به من می‌گوید که خیلی چیزها عوض شده است، زندگی رنگ باخته، بی‌ایمانی مطلق به زندگی و به نیروی زندگی، تقصیر خودم است که کارها را دست بچه‌ها دادم و خودم کنار کشیدم، همین الان باید تکلیف را روشن کنم. همین الان.»

وقتی حرف‌هایش تمام شد نوک انگشتانش را به هم سائید، نور سبزی از لای انگشتانش بیرون ریخت و مثل نواری توی تاریکی خزید. سگ که این ردید زوزه‌ای خفه در زیر پل کشید و سوت ممتدی از قعر مرداب بیرون آمد گوئی که قطار بزرگی در زیر زمین راه افتاد. ناگهان هزاران هزار بچه شیطان دره را پر کرد که کیپ هم با چشمان کلاپیسه و بدنی خسته و زار و نزار و بی‌حال اما متعجب و حیرت‌زده ایستاده بودند. بابا شیطان عصایش را برداشت و خود را از پنجره بیرون کشید، صدای پارس سگ برید و خاموشی سرتاسر دره‌ی دراز را فرا گرفت تنها همهمه‌ی نور آبی‌رنگ که از پنجره بیرون می‌ریخت به گوش می‌رسید. بابا شیطان بعد از آن که نگاه غضبناکی به هزاران هزار نوه و نبیره و نوچه کرد با صدای بلند چنین گفت:

«-های کره‌خرهای نفهم، که دم گوری هستین؟ مشغول چه کارین؟ ها؟ وقتی دنیا را سپرده‌ام دست شما همه‌چی یادتون رفته؟ تو کدوم سوراخی هستین؟ فایده شماها چیه؟ تا من سرمو زمین می‌ذارم همه‌چی تموم می‌شه؟ این راهی را که شما گرفته‌این می‌دونین کدوم راهه؟ راه انحرافی و دور از اصوله، دور از اصول شیطانی که به هیچ جا نمی‌رسه، واسه‌تون بگم که اگه چند مدتی به همین منوال بگذره، حسابمون پاک پاکه، می‌فهمین؟ می‌فهمین یا نه؟ کو اون دیوونگی‌های قدیم؟ کو اون جنگ‌ها و حماسه‌ها؟ کو اون عیش‌های قدیمی؟ اون روزگارانی که زندگی جوش و خروشی داشت؟ ها؟ با شما هستم کو؟ کو؟»

چند ثانیه سکوت همه جا را گرفت، پسر بزرگ شیطان که ریش سفیدش تا نزدیکی ناف می‌رسید، روی سنگی بالا رفت و گفت:

«باباجون، دنیا به همون ریخت و پاشی که شما دلتون می‌خواد هس و باقیه، همون کشت و کشتار، همون زندگی‌ها، همون ماجراها، همه‌اش باقیه. و خیلی هم پیشرفته‌تر از اون ایامیه که تو بازنشسته نشده بودی. اگه تو تنها کار می‌کردی ما هزاران هزار نفریم و روز به روز هم بر نسل ما افزوده می‌شود، ما ترتیبی داده‌ایم که خیلی زود می‌تونیم به‌بلعیم، همیشه از روی نقشه کار می‌کنیم، جنایت از شماره بیرون رفته، ماجراهای باورنکردنی به‌وجود آمده، کثافت و بیهودگی دل‌ها را انباشته است. زندگی به همچو مزبله‌ای تبدیل شده که تو بابا خوابش را هم ندیده بودی. مقصود اینه که از طرف ما قصوری نشده، اگه کسی هم حرف خلافی گفته، غرض داشته و الا ما...»

ناگهان صدای بابا شیطان بلند شد:

-خفه شو، سرتونو بخوره اون کاری که شما کثافت‌ها می‌کنین. هیچ‌کدومتون ذره‌ای جربزه و عقل ندارین و کاری ازتوتن ساخته نیس چی می‌خواهین؟ چی می‌کنین؟ زمان من جنگ، کشت و کشتار، خونریزی، عیش و نوش‌ها و کامرانی‌ها همه‌اش همراه ایمان، همراه ایمان شیطانی بود. آن‌روزها کثافت و بیهودگی تو کار نبود. زندگی از رونق و جلا نیافتاده بود. از مشرق تا مغرب به هر خونه‌ای که سر می‌کشیدی تخم امیدی تو دل‌ها جوانه می‌زد، آرزوهائی بود، علائقی بود، خواهش‌هائی بود اما حالا، ... حالا هم اگه جنگ و کشت و کشتار، خونریزی‌ها و عیش‌ها و کامرانی‌ها وجود دارد با چیز دیگری مخلوط شده با یک چیزی که نه شیطانی است و نه خدائی. و اون بی‌ایمانی در کارهاست. امید کامل، علاقه‌ی کامل، خواهش و آرزوی حقیقی دیگه نیس، بیهودگی و پوچی جای همه را گرفته، دشنه بالا می‌رود ولی بیهوده پائین می‌آید، دیگر لذتی در این کار نیس تیر از کمان خارج می‌شود، اما هدفش را نمی‌خواهد. می‌خواهد فرود بیاید. هر کجا که می‌خواهد باشد. توی قلبی گرم و گوشتی یا توی یک مرداب سرد و یخ‌بسته. شعله نمی‌خواهد بسورزاند، فرار می‌کند. تصمیم‌ها عوض می‌شود. پشیمانی و غضب رنگ اصلی را از دست داده، این دیگه خیلی افتضاح است، خاک تو سر همه‌تون که مثل گوسفند می‌چرین، و مشغول خودتون هستین، همه‌ی اصول شیطانی یادتون رفته، تبدیل به موجودات بی‌رمقی شده‌این که هیچ کاری ازتون ساخته نیس. جوابی که ندارین بدین؟ احمق‌ها، کره‌خرها، خائن‌ها..

دوباره سکوت دره را فرا گرفت، بابا شیطان روی سنگی نشسته و چانه‌اش را روی عصا تکیه داد، چند ثانیه گذشت و دوباره بلند شد و گفت:

«این‌طوری نمی‌شه. با این سیاق که شما راه می‌رین، هیچ کاری از پیش نمی‌ره، از همین امشب دست به‌کار می‌شیم. از همین حالا. حتا فرصت سر خاروندن هم به‌تون نمی‌دم. باید حسابی دنیا را بهم بزنیم، جوششی بر پا کنیم، زندگی را رنگین‌تر، زیباتر، پرامیدتر و بانشاط‌تر بسازیم. وظیفه‌ی ما اینس که بیهودگی را از دل‌ها بیرون کنیم. یه راه بیشتر باقی نمونده، دلم می‌خواهد همین فردا، یه مرد گنده‌ئی مثل قیصر یا نادر یا اسکندر پیدا بشه، با همان یک دندگی و لجاجت، با همان ایمان کامل به میدان بیاید. اگه این مهم را به دست شما بسپارم شما احمق‌ها کاری نمی‌تونین بکنین، باید خودم دست به کار بشم. حالا بهتون فرمان می‌دم. و هر چی که بگم باید فوری اجر بشخ. فوری، یادتونه که روزهای پیش وقتی می‌خواستم کارها را دست شما بسپارم، انگشتر ایمان انگشتر ایمان شیطانی را نیز بهتون دادم. حالا اون لازمم، همین الان می‌خواهم. همین الان. انگشتر پیش کیه؟»

هیچ کس جواب نداد بابا شیطان با عصبانیت داد زد:

«با شما هستم، انگشتر ایمان پیش کیه؟ نمی‌دونین؟ الاغ‌های نفهم؟»

«دیدین؟ انگشتری که بهتون داده بودم بزرگ‌ترین اسلحه‌ی ما بود. من اون انگشترو به دست همه‌ی اونائی که روزگاری سری توی سرها داشتند کرده‌ام. به دست قیصرها، نرون‌ها، اسکندرها، نادرها کرده‌ام. دست خیلی‌ها کرده‌ام. حالا ازتون می‌خوام، همین امشب باید آن‌را به دست یک نفر آدم گنده‌ئی بکنم و آن‌وقت می‌بینین که دنیا چه جلا و شکوهی به خودش می‌گیره.های! زود باشین، من انگشترو می‌خواهم، هر کجای دنیا که باشه انگشت هر کسی می‌خواد باشه، توی هر زباله‌دانی که افتاده باشه، فوری پیداش کنین و بیارین پیش خودم. چرا ماتتان برده؟ فوری تا ده دقیقه باید پیدا بشه. یک نفرتون بمونین پیش من و بقیه برین، زود برین، زود.»

بچه شیطانی از توی جماعت شیاطین فرز و چابک بیرون آمد و پیش بابا شیطان رفت و بقیه در یک چشم بهم‌زدن دور شدند و رفتند.

بابا شیطان در حالی که سینه‌اش را صاف می‌کرد با خود گفت:

«دوباره زنده شدم. دوباره دست به کار می‌شم و دوباره دنیا را زنده می‌کنم و از ایمان زندگی پر می‌سازم.»

بعد رو کرد به بچه شیطان و پرسید:

«ها؟ اسم تو چیه؟»

بچه شیطان گفت:

«اسم من لاجورده.»

بابا شیطان چند لحظه‌ای به چشمان لاجورد نگاه کرد و گفت:

«لاجورد، لاجورد، اما لاجورد تو چشم‌های تو یه چیزی هس و من اونو خوب می‌بینم،‌ تو خیلی به خودم رفته‌ای، زنده‌تر از دیگرونی و عاقبت خوبی داری و یا این‌طور به نظر می‌رسی.... بسیار خوب، لاجورد، می‌نونی فانوس بابا را روشن کنی؟»

تا این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد، لاجورد با فانوس روشن کنار بابا شیطان ایستاده بود، بابا شیطان دست به شانه‌اش زد و گفت:

«آفرین لاجورد، اینو می‌گن کار حالا سگ پیرمو صدا کن.»

لاجورد سگ پیر را از زیر پل بیرون آورد، شیطان دستی به روی سگ کشید و گفت:

«حیوون چته؟ چرا همچو بی‌حال و وارفته؟ چرا این‌طور شده‌ای؟ آیا تو هم احساس دیگه‌ای می‌کنی؟ نکنه ایمان خود را از دست داده باشی نکنه از بیهودگی لبریز شده باشی؟ اما باشه، باشه، اشکالی نداره، همه‌چی درست می‌شه، همه‌چی را درست می‌کنم.»

رو به لاجورد کرد و گفت:

«اما لاجورد، می‌دونی چقدر گشنمه؟ چی می‌تونی واسم بیاری؟»

لاجورد گفت:

«هر چی که تو بخوایی بابا»

بابا شیطان گفت:

«دلم یه ران خوک سرخ کرده می‌خواد.»

وقتی این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد لاجورد با ران خوک حاضر شد. بابا شیطان چند گاز به ران خوک زد و بلعید و در حالی‌که روغن از لب و لوچه‌اش می‌ریخت گفت:

«بارک‌اله لاجورد، دارم جون می‌گیرم، جوون می‌شم، صبر کن، صبر کن تا به همه‌ی این خل‌ها ومریض‌ها نشان بدهم که چند مرده حلاجم، آه، سال‌ها سال بود که لب به غذا نزده بودم. اما حالا لازمه، لازم‌تر از همیشه.» چند گاز دیگر زد و استخوان و بقیه‌ی گوشت را انداخت پیش سگ بعد دستی به شکمش کشید و گفت:

«چیزی نمونده بود که محو و نابود بشیم، و چیزی به انتها نمونده بود، اگه یه ذره دیر می‌جنبیدیم دیگه وقت سر رسیده بود. اما این چه صدائیه که به گوش می‌رسه؟»

دستش را جلوی گوشش گرفت تا صدای ضعیف ویولن را که از توی مرداب بلند بود بشنود، ناگهان فریاد برآورد:

«بلندتر، بلندتر، بلندتر»

صدای ویولن بلندتر شد بابا گفت:

«های، جون بگیر، بلندتر، بلندتر، ای داد و بیداد، همه‌ی نیروی شیطونی داره مضمحل می‌شه، رو به خاموشی می‌ره، بلندتر بزن، همونو بزن که بارها با اون رقصیده‌ام. همونو بزن که دیگرون را به رقص وا داشته‌ام.»

صدای ویولن بلندتر شد و بابا گفت:

«لاجورد نگاه کن به‌بین بابات هنوز پیر نشده؟ خوب نگاه کن خوب، خوب به‌بین و رقص شیطانی را یاد بگیر.»

همراه صدای ویولن شروع به رقص کرد. سگ پیر با چشمان بهت‌زده به صورت صاحبش نگاه می‌کرد اما باورش نمی‌شد. زیرا غم و اندوه تازه‌ای دور دیدگان شیطان حلقه زده بود بابا شیطان یک دفعه از رقص ایستاد و گفت:

«پس این کره‌خرها کجا هستن؟»

فانوس را بالا گرفت و به ته دره نگاه کرد. دره پر بود از شیاطینی که همه بهت‌زده پشت سر هم ایستاده بودند و تماشا می‌کردند.

بابا شیطان گفت:

«خوب؟ چطور شد؟ انگشتر پیدا شد؟»

پسر بزرگ خجلت‌زده از سنگ بالا رفت و گفت:

«بابا، ما رفتیم و همه جا را گشتیم، تموم دنیا را بهم زدیم، به هر سوراخ سمبه‌ای سر کشیدیم، انگشتر نبود که نبود، مثل این‌که آب شده و زمین رفته، تازه اگه ته زمین و ته دریا هم بود پیدا می‌کردیم. اما هیچ جا نبود.»

یک دفعه نعره بابا شیطان دره را پر کرد:

«نبود؟ نبود؟ پیدا نکردین؟ خاک بر سر همه‌تون. چطوری پیدا نکردین؟ ها؟ ها؟ یااله زود باشین بگین به‌بینم چطوری جستین که پیدا نکردین؟»

پسر شیطان گفت:

«رفتیم و همه جا را گشتیم، همه جا و همه جا، از ته اقیانوس‌ها گرفته تا پستوی پیرزن‌ها، اما خبری از انگشتر نبود.»

شیطان فریاد زد:

«این‌طوری پیدا نمی‌شه کره‌خرهای نادون، راه بیافتین، راه بیافتین تا واسه‌تون بگم که چطوری می‌جورن.»

بابا شیطان عصا و فانوسش را برداشت همراه لاجورد و سگ پیرش جلوتر از دیگران و صف عظیم شیاطین پشت سر آن‌ها به طرف شهر راه افتادند. در یک چشم بهم‌زدن از توی دره گذشته وارد شهر شدند، خاموشی همه جا را گرفته بود، ساختمان‌های سر به فلک کشیده با پنجره‌های خاموش و کور همان‌طور سر پا خوابیده بود. تنها صدای تیک تاک ساعت شهرداری خاموشی شب را می‌شکست. بابا شیطان با فریاد گفت:

«هیچ صدائی نباید باشه، ساعت را از کار بیاندازین»

در یک چشم بهم‌زدن لاجورد توی ساعت رفت و پیچ‌ها را شل کرد عقربه‌ها روی دوازده افتاد و ماند. بعد بابا شیطان مثل سنگی که به آسمان سوت کنند، از زمین پر گرفت همراه سگ و فانوسش بالا رفت، بالای ساختمان بلند شهرداری فرود آمد پس از این که نفسی تازه کرد چنین گفت:

«حالا روش جستن و پیدا کردن را بهتون یاد می‌دم. گوش کنین می‌خواهیم انگشتر ایمان را که گم شده پیدا کنیم، رفتن و زمین و زمان را بهم زدن راه معقول و صحیحی نیست، باید برین سراغ اونائی که امروز حداقل یه کار شیطونی کرده‌ان، برین سراغ اونائی که از روی ایمان، از روی ایمان شیطانی دست به کار شده‌ان می‌فهمین؟، حساب که دست خودتونه، می‌رین و می‌جورین، پیدا می‌کنین، اونائی را که سرشون توی سرهاست، اون‌ها را می‌جورین و انگشترو پیدا می‌کنین. خوب، دیگه معطل چی هستین؟