عملکرد دمکراسی در آمریکای لاتین ۲

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۱۱

گوران تربورن

ترجمه: آزاده


سلسله مقالات «حکمرانی سرمایه و ظهور دموکراسی» نوشته گوران تربورن که در شماره ۱۷ تا ۲۰ کتاب جمعه خوانده‌اید دربارهٔ دموکراسی بورژوائی در هفده کشور پیشرفتهٔ سرمایه‌داری بود. تربورن این تحقیق را در مورد کشورهای آمریکای لاتین نیاز با همان الگوی تحلیل مقایسه‌ئی ادامه می‌دهد که بخش اول آن را در شمارهٔ گذشته خوانده‌اید و دنباله‌ٔ آن را هم در شمارهٔ آینده خواهید خواند.

در جهان معاصر هیچ پدیده‌ئی به‌اندازهٔ دولت بورژوا - دموکراتیک سنگ اصلی راه انقلاب سوسیالیستی نبوده است. با اینهمه، امّا توجه نظریه‌های علمی و اجتماعی به‌آن تا کنون بسیار کم بوده است، و چنانکه باید دقیق و عمیق شکافته نشده است. تناقض حکمرانی به‌وسیله سرمایه با حق رأی عمومی در دورهٔ مارکس ناشناخته بود؛ در دورهٔ لنین هنوز تناقضی ناکامل و غیر عمده بود. امّا از سال ۱۹۴۵ دموکراسی بورژوائی شکل عمومی و عادی نظام دولت در کلیهٔ کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته بوده است. امّا، در سی و چند سال گذشته در ماتریالیسم تاریخی بررسی اندکی پیرامون این مطلب به‌چشم می‌خورد.

مقالات گوران تربورن اکنون به‌این سکوت پایان می‌دهد. او طی یک تحقیق جامع به‌تحلیل الگوهای تاریخی ظهور - دموکراسی بورژوائی - ابتدا در هفده کشور پیشرفتهٔ سرمایه‌داری، و سپس به‌همین تحلیل دربارهٔ کشورهای آمریکای لاتین می‌پردازند.

نویسنده در بخش آخر این مقالات نتایج هر دو بررسی را مقایسه کرده، روابط مشخص قیام‌های توده‌ئی را با محاسبات طبقهٔ حکمران و دخالت خارجی در هر یک از آن دنبال می‌کند، و سپس آن را به‌شیوه‌ئی کاملاً نو بر حسب ماهیت قیام و زمان وقوع آن تقسیم‌بندی می‌کند. تربورن ضمناً فرمول‌بندی جدیدی از مسألهٔ «وابستگی» را گسترش می‌دهد و در خاتمه چندین پرسش عمداً تحریک‌آمیز در مورد استراتژی سیاسی در شرایط فعلی آمریکای لاتین را مطرح می‌کند.

نتایج کاوش مقایسه‌ئی تربورن می‌تواند آغاز مهمی باشد در بحث‌های مارکسیستی در زمنیهٔ دموکراسی بورژوائی در ایران که از لحاظ سیاسی - اقتصادی به‌کشورهای آمریکای لاتین بی‌شباهت نیست.



الگوها، نیروها و تقارن حوداث دموکراتیک

استقرار دموکراسی در آمریکای لاتین، الگوئی ارائه می‌کند که با کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته بسیار متفاوت است. برای نمونه، جنگ‌های خارجی، هرگز در آمریکای لاتین یک زمینهٔ مستقیم [برای استقرار دموکراسی] نبوده‌اند - البته شاید شکست قدرت‌های فاشیستی در سال ۱۹۴۵، تأثیرات ایدئولوژیکی سردکننده‌ئی در هواداران آن‌ها در حکومت نظامی آرژانتین، و بنابراین در دموکراتیزه کردن آرژانتین به‌سال ۱۹۴۶، داشته است. و حال آن‌که در سه کشور از هشت گشور مورد نظر ما، انقلاب‌های داخلی خشونت‌آمیز، مسیر رسیدن به‌دموکراسی بود و در چهارمی وسیلهٔ‌ استقرار دموکراسی. این‌ها به‌ترتیب عبارتند از بولیوی، گوآتمالا، ونزوئلا و کلمبیا.

آنچه مسیر رسیدن به‌دموکراسی را مسدود می‌کرد نیز متفاوت بود. در موارد کلاسیک اروپای غربی و آمریکای شمالی، این سد راه، محدودیت‌ حق رأی بود. امّا در آمریکای لاتین مسألهٔ مهم غالباً عبارت بود از جلوگیری از تقلب در انتخابات و تصویب قوانین صلح‌آمیز اختلافات درون حزبیِ بورژوائی. گام تعیین کننده در نخستین مراحل ظهور دموکراسی در آرژانتین که در قانون معروفِ سانزپنای (SANEZ PENA) سال ۱۹۱۲ نیز آمده است، جلوگیری از تقلب است. هم‌چنین، با این که فوری‌ترین پی‌آمد انتخابات ۱۹۴۶، کناره‌گیری خونتای نظامیِ همگن بود که در سال ۱۹۴۳ به‌قدرت رسیده بود. امّا ضمناً پایان دادن به‌«تقلب وطن‌پرستانه» نیز بود که در خاتمهٔ نخستین دورهٔ دموکراسی در «دههٔ نامعروف» ۴۳ - ۱۹۳۰ رایج شده بود. و قابل توجه است که بازگشت به‌دموکراسی که برای مدت کوتاهی در سال ۱۹۷۳ رخ داد، مستلزم بازگشت به‌قانونی شدن بزرگ‌ترین نیروی سیاسی بورژوائی یعنی پرونیست‌ها [طرفداران پرون] نیز بود.[۱] مشابه‌ سال‌های ۱۹۴۴ در کوبا و ۱۹۵۶ در پاناما، تاریخ‌های مهمی هستند، صرفاً به‌این دلیل که دولت‌های وقت اجازه داشتند انتخابات به‌طور منصفانه انجام شود.

آنچه در اوروگوئه، در صدر اهمیت قرار داشت، تصویب قوانین صلح‌آمیز برای حلّ اختلافات میان دو حزب بورژوائی بلانکو و کولورادو [بلانکو (Blanco) یعنی سفید: نام حزب طرفداران ژنرال اُریب است که با فدرالیست‌های آرژانتین متحد بود؛ و کولورادو (Colorado) یعنی قرمز؛ نام حزب طرفداران ژنرال ریورا که از جناب لیبرال‌های آرژانتین و برزیل پشتیبانی می‌شد]: این قوانین شامل وحدت دادن به‌یک دولت کوچکِ ساختگی میان آرژانتین و برزیل؛ جلوگیری از تقلب در انتخابات؛ و یافتن نوعی پایهٔ قانونی برای همزیستی بخش ظاهراً - اکثریت و اقلیت بود. این‌ها در روندی که به‌قانون اساسی سال ۱۹۱۸ انجامید، بارها مهم‌تر بود تا گسترش حق رأی.

نخستین مسأله در جنگ داخلی سال ۱۹۰۴ حل شد و به‌حاکمیت جداگانهٔ حزب بلانکو در برخی بخش‌های شهری که از قراردادهای دو جنگ داخلی پیشین به‌وجود آمده بود، پایان داد. سایر مسائل نیاز به‌یک دورهٔ آماده‌سازی ۲۰ ساله داشت و همواره به‌همان حساسیت باقی ماند. زیرا حزب بلانکو در سال ۱۹۳۰ دست اندرکار تدارک یک جنگ داخلی بود و فقط وقتی که در کودتای از بالا برنامه‌ریزی شده (سال ۱۹۳۳) در صف پرزیدنت تِرا قرار گرفت، از این کار منصرف شد.

در کلمبیا و ونزوئلا پس از سال ۱۹۵۸، نخستین اقدام دموکراتیک حلّ اختلافات درون حزبی بورژوائی بود که باید از طریق تعدادی زد و بندهای حزبی به‌خصوص به‌دست می‌آمد در کلمبیا، سال‌ها حکومت محافظه‌کارانهٔ تئوکراتیک (حکومت روحانیت) که در آن صدر کلیسه نفوذ تعیین‌کننده‌ئی در انتخاب کاندیدهای ریاست جمهوری داشت، در سال ۳۰ - ۱۹۲۹ از هم پاشیده شد؛ پس از یک دورهٔ انتقالی، یک رژیم لیبرال مترقی روی کار آمد و یک قانون اساسی دموکراتیک تصویب شد. برای احیای آن، قراردادی در سال ۱۹۳۸ با محافظه‌کاران میانه‌رو که در صف کاندید لیبرال دست‌راستی به‌نام سانتوس قرار گرفته بودند، منعقد شد. پس از سرنگون کردن دیکتاتور نظامی پوپولیست به‌نام ژوراس پی‌تیلا در سال ۱۹۵۷ یک جبههٔ ملی بین کادرهای رهبری این دو حزب تشکیل شد تا از بروز جنگ داخلی تازه‌ئی ما بین بورژواها (مانند جنگی که در آن دموکراسی کلمبیا در اواخر دههٔ ۱۹۴۰ بر باد رفته بود) جلوگیری شود. در ونزوئلا، نخستین دورهٔ حکومت دموکراتیک عمر کوتاهی دشت؛ و توسط کودتای نظامی دست‌راستی در سال ۱۹۴۸ به‌پایان رسید. رهبران حزبی آن دوره یعنی جنبش دموکراتیک (ACCION DEOMOCRATICA) ظاهراً، سه درس از این جریان آموختند: ۱ - برای همراهی با جناح راست بورژوائی باید تمایل به‌راست پیدا کرد؛ ۲ - ارتش همچون یک نظام رسته‌ئی باید حفاظت شود؛ ۳ - با دو حزب بورژوای دیگر باید به‌توافقی فراسوی قانون اساسی رسید، تا اساس پایداری برای یک شکل دموکراتیک از حکومت مهیا شود. نتیجه، همان پیمان‌های نیویورک و پونتوفی جی بود. بر طبقاتی این پیمان‌ها توافق شد که بعد از سرنگونی دیکتاتوری پرزژیمنس، هرکدام از احزاب که در انتخابات ریاست جمهوری برنده بشود، به‌هر حال یک حکومت ائتلافی تشکیل شود.

در قالب یک مقاله ممکن نیست تمام گره‌های کلافِ نیروهای بسیار متفاوت درگیر دموکراتیزه کردن در آمریکای لاتین را از هم گشود. و حتی مشکل‌تر بتوان وزنهٔ نسبی نیروهای تشکیل‌دهنده را برآورد کرد. در بررسی‌هائی که قبلاً دربارهٔ کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته کرده‌ام، نفوذ تعیین کنندهٔ طبقهٔ کارگر، هم‌چنین تسلّط بورژوازی معلوم شد - بدین ترتیب که طبقهٔ کارگر خواستار دموکراسی است؛ بورژوازی نخست مقاومت می‌کند و سپس تصمیم می‌گیرد که چه وقت و چه‌گونه دموکراسی را اعطاء کند! بنابراین وقتی با آمریکای لاتین برخورد می‌کنیم، حادّترین پرسش ظاهراً این است که: آیا طبقهٔ کارگر عمدتاً نقش مهمّی در روند دموکراتیزه کردن داشته است؟ از آنجا که اختلافات و مشکلات مابین بورژوائی همواره برجسته‌تر بوده، لذا در نگاه اول ممکن است به‌نظر برسد که طبقهٔ کارگر نقشی نداشته است. امّا، واقعیت پیچیده‌تر است. بالاتر از هر چیز، هرگز نباید فراموش کرد که سیاست بعد از مستعمراتیِ دنیای سوّم، با این که در خود منطقه مورد بحث و تصمیم‌گیری قرار می‌گرفت، لکن به‌معنائی، غالباً سیاستی اقتباس شده بود - اقتباس از کشورهای امپریالیستی. و این، یکی از سویه‌های تسلط است. به‌عبارت دیگر، مبارزات طبقهٔ کارگر - و سایر طبقات - در دولت‌های سلطه‌گر، در تأثیرات آنان بر دولت‌های تحت سلطه دیده می‌شود.

آرژانتین

ظاهراً، قانون سانزپنا نخست به‌این منظور تدوین شد که مخالفین رادیکال قیام کرده را در نظام اجتماعی - سیاسی غالب بگنجاند. این نظام توسط جناحی از بورژوازی بالائی رهبری می‌شد که با این که تعداد زیادی کارمندان شهری را در استخدام داشت، لکن از نظر سیاسی، جناحی جَنبی بود.

امّا، یک جنبش انقلابی کارگری وجود داشت که نظام را تهدید می‌کرد. این جنبش کارگری که تحت تسلّط آنارشیست‌ها بود، در پی شش ماه اعتصاب عمومی، پنج اعلامیهٔ حکومت نظامی و پنج مورد قتل عام کارگران و یک مورد قتل پلیس بوئنوس‌آیرس، بالاخره در سال ۱۹۱۰ به‌وسیلهٔ اِعمال اختناق و تبعید [انقلابیون] به‌طور موقت مهار شد. یکی از محاسبات پرزیدنت سانزپنا که از جلمه نمایندگان زیرک بورژوازی بالا بود، ایجاد سدّی بود در راه انقلاب طبقهٔ کارگر. وی این کار را به‌وسیلهٔ تشویق بخش اعظمِ جمعیت بی‌طرف به‌مشارکت در نظام سیاسی و هم‌چنین ایجاد یک مجرای پارلمانی جَنبی برای شکایات طبقهٔ کارگر از طریق تشکیل یک حزب سوسیالیست ماوراء رفورمیستی که توسط روشنفکران و آریستوکراسی کارگری رهبری می‌شد و در سال ۱۹۰۴ - در بونئوس‌آیرس - نخستین معاون حزب طبقهٔ کارگر در آمریکای لاتین را انتخاب کرد، انجام داد. وقتی در انتخابات پارلمانی سال ۱۹۱۴، روشن شد که محافظه‌کاران نخواهند توانست در یک انتخابات صادقانه و بدون تقلب برنده شوند، جانشین موقتی سانزپنا - که ضمن خدمت در همان سال فوت کرد - خواست خود را مبنی بر تجدیدنظر در قانون انتخابات آشکارا بیان کرد. امّا، این کار بیش از حد خطرناک بود و مطمئناً جرقه‌ئی می‌شد برای یک قیام توده‌ئی که به‌گسترش محدودهٔ اجتماعیِ ضعیف رادیکال‌های اپوزیسیون می‌انجامید.

در سیاست سال‌های بعد از ۱۹۴۵ آرژانتین، طبقهٔ کارگر همواره نیروی اصلیِ دموکراتیک بوده است. تا اواخر جنگ جهانی دوّم، حکومت نظامی شاید به‌اندازهٔ کافی تضعیف شده بود که به‌هر حال تسلیم یک حکومت سیویل شود؛ امّا آنچه که بلافاصله مسأله را به‌نفع سیاست توده‌ئی دموکراتیک حل کرد عبارت بود از تظاهرات فوق‌العاده عظیم طبقهٔ کارگر در سال ۱۹۴۵، در طرفداری از پرون. بعداً وفاداری ممتدِ طبقهٔ کارگر متحد و پیکارجو نسبت به‌پرون باعث شد که نه دولت‌های سیویل رادیکال که انتخاب‌شان به‌وسیله غیرقانونی کردن پرونیسم تأمین شده بود بتوانند یک سیاست هماهنگ را پیاده کنند و نه ارتش. در عین حال پرونی شدن طبقهٔ کارگر، دنباله‌روی طبقهٔ کارگر را از ساخت‌های بورژوائی ابقا کرد. سرانجام، یک دورهٔ نوین دموکراسی برای مدت کوتاهی در سال ۱۹۷۳ آغاز شد. امّا چندی نگذشت که از هم پاشیده و اختناقی کامل تحت فرمانروائی نظامیان جایگزین آن شد.

اوروگوئه

اوروگوئه که در مرحلهٔ عقب‌تری از صنعتی شدن در آرژانتین است، طبقهٔ کارگر همیشه وزنهٔ کم‌تری داشته است، و تخصص در گله‌داری بدین معنی بود که حتی کارگر فصلی که مثلاً کشت کاران گندم در فصل درو اجیر می‌کنند، مورد نیاز نباشد. طبقهٔ کارگر فقط به‌طور غیر مستقیم در ظهور دموکراسی در اوروگوئه حضور مؤثر داشته است. سیاستمداران بورژوا که همواره بسیار نگران کوچکی کشورشان و موقعیت فیمابینی ناامن آن بودند، به‌خصوص سیاستمدارانی چون خوزه باتل‌ای اوردونز که اوروگوئه نوین را به‌وجود آوردند، بر آن بودند چنان ملتی بسازند که علت وجودیش یک حکومت دموکراتیک متکی بر اصلاحات اجتماعی باشد، تا امکان جلوگیری از مبارزات قهرآمیز نظیر آنچه در آرژانتین یا در اروپا رخ داد، را داشته باشد. خوزه بانل‌ای اوردونز، بعد از نخستین دورهٔ ریاست جمهوری خود در سال‌های ۷ - ۱۹۰۳ این مطلب را برای نخستین بار مورد مطالعه قرار داد. امّا، البته مبارزهٔ طبقاتی درون اوروگوئه نیز وجود داشت. آنچه لازمهٔ یک توافق دموکراتیک رفورمیستی بود، بدون شک عبارت بود از تعیین این که چه کسانی مصادر امورند. ظاهراً، دو حادثه در اینجا حیاتی بود. اول: سرکوب کامل اعتصاب عظیم کارگران بندر در مونته‌ویدو به‌سال ۱۹۰۵: در این جا کارکنان آشکارا کوشش‌های رئیس جمهور در میانجیگری، و هم‌چنین اظهار همدردی سازشکارانهٔ روزنامهٔ وی را رد کردند. دوّم: وقتی بود که خوزه بانل‌ای اوردونز جانشینی برگزید: این شخص یک وکیل همکار و خدمتگزار مزدور و مورد اعتماد بورژوازی بالا - داخلی و خارجی - به‌نام ویلیامن بود. از همان اوان کار روشن بود که هیچ دست اصلاح‌طلبانه‌ئی نخواهد توانست در مناسبات تولید روستائی دخالت کند. ضعف و انزوای سیاسیِ طبقهٔ کارگر را نیز شاید بتوان دلیل اصلی سرنگونی دموکراسی در اوروگوئه به‌سال ۱۹۷۳ دانست. در این وقت نظام سیاسی دموکراتیک، از بالا یعنی توسط رئیس جمهور وقت و تحت فشار سنگین نظامی، امّا با پشتیبانی فراکسیون‌های هر دو حزب بورژوا، منحل شد. در واقع اعتصاب عمومی‌ئی که این جریان به‌دنبال داشت، بیانگر موردی استثنائی در تاریخ آمریکای لاتین است که در آن یک کودتای نظامی با مقاومت جدیِ سیویل روبرو شد. (البته حقیقت دارد که در این مورد، ما بین ماشهٔ اسلحه و مردم، تکه‌های کاغذی قرار داشت که حامل خواست‌های اختناقی ژنرال‌ها از رئیس جمهور بود: به‌عبارت دیگر قهر نظامی به‌واسطهٔ یک ظاهر سیویل تحکیم می‌شد.)

ونزوئلا

راه‌های رسیدن به‌دیکتاتوری موضوع بررسی‌های آینده را تشکیل خواهد داد؛ امّا هیچ پژوهشگر دموکراسیِ آمریکای لاتین نخواهد توانست به‌این سئوال پاسخ گوید که چرا دموکراسی بعد از سال ۱۹۵۸ در ونزوئلا به‌حیات خود ادامه داد، و حال آن که در اوروگوئه از بین رفت. اگر شواهد تاریخی را ملاکِ قضاوت قرار دهیم، شرایط به‌شدت به‌نفع نتیجه‌ئی واژگونه است. تبدیل آهستهٔ دولت اوروگوئه به‌یک دولت نظامی، همچون واکنشی نسبت به‌چریک‌های شهریِ توپامارو انجام شد، امّا فعالیت‌های این چریک‌ها، به‌هیچ‌وجه یک توجیه واقعی برای از بین بردن تمام اشکال دموکراسی نیست: از همه چیز گذشته هر دولت دموکراتیکی نیروهای سرکوبگر دارد، و به‌هر حال تا سال ۱۹۷۳ چریک‌های توپامارو تقریباً سرکوب شده بودند. رژیم ونزوئلائی نیز از سال ۱۹۶۳ با فعالیت چریکی شهری و روستائی مواجه بود. و با تمام نیروهای سرکوبگری که در اختیار داشت با آن مقابله کرد؛ امّا در عین حال دموکراسی را برای احزاب بورژوائی مختلف حفظ کرد، و فعالیت احزاب چپی را دوباره، مدت کوتاهی بعد از ممنوع کردن مبارزات مسلحانه، قانونی اعلام کرد و حتی چریک‌ها را عفو کرد. با وجود مخازن نفتی در ونزوئلا این کشور در اوایل دههٔ ۱۹۶۰ با یک بحران اقتصادی مواجه بود (البته نه به‌شدت بحران اقتصادی اوروگوئه). در دوران دیکتاتوری، کارهای ساختمانی ترقی فراوانی کرد، امّا به‌دنبال آن رکود اقتصادی، بحران موازنهٔ پرداخت‌ها، بدهکاری‌های سنگین خارجی و فرار سرمایه آغاز شد. بنابراین، توضیح اقتصادی قانع کننده نیست. مطمئناً می‌توان - و باید - عوامل دیگری برای توضیح احیای دموکراسی در ونزوئلا ارائه کرد. به‌هر حال می‌توان یک نظریه را به‌جرأت ارائه کرد که حضور کنترل شده و سازمان‌یافته طبقات توده‌ئی - طبقهٔ کارگر و دهقانان - یک عامل تعیین‌کننده بود. عامل دیگر اقتران حوادث بود: ۴ - ۱۹۶۳ قبل از سرکوب کانون‌های چریکی فیدلیستا [طرفداران فیدل کاسترو در جنبش انقلابی چپ (مبر)] و کماندوهای شهری در سراسر آمریکای لاتین توسط ارتش تربیت‌شدهٔ آمریکا بود؛ امّا درست پس از شکست دیکتاتوری باتیستا توسط مبارزات مسلحانه که منجر به‌یک انقلاب سوسیالیتی شد. آنچه بتان کورت و سایر سیاستمداران بورژوا به‌ونزوئلائی‌ها می‌گفتند این بود که آن‌ها به‌جای یک دیکتاتوری نظامی، امن‌ترین پناه نظامی بورژوائی را مستقر کرده‌اند (امّا البته با پشتیبانی ارتش، پلیس و حکومت نظامی و غیره). امّا آن‌ها نیز برعکسِ هم مسلکان پارلمانی‌شان در مونته‌ویدو، پایهٔ اجتماعی مستحکمی برای ادعای خود داشتند. اکسیون دموکراتیکا [پرقدرت‌ترین حزب سیاسی در ونزوئلا] یک حزب توده‌ئی است که بخش‌های عظیمی از دهقانان (در درجهٔ اول) و طبقهٔ کارگر را کنترل و سازمان‌دهی می‌کند. هم خودِ حزب و هم سازمان‌های توده‌ئی‌اش تا سال ۱۹۶۳ به‌شیوه‌ئی مؤثر و موفقیت‌آمیز از مخالفین جناح چپ پاکسازی شد. و بدین‌ ترتیب آن‌ها ادامهٔ احتکار و استثمار سرمایه‌داری، و نیز دموکراسی را تأئید کردند. (باید ضمناً یادآور شد که در سال ۱۹۴۵ رژیم اتوریتر توسط یه کودتای نظامی برکنار شد؛ و هم‌چنین این که سرنگونیِ پرزژیمنز، یک اتحادِ مابین طبقاتی گسترده را شامل می‌شد که حتی بخش‌های خصوصی بورژوازی در آن شرکت کردند.)

کوبا

آنچه معمولاً از باتیستا به‌خاطر می‌آید، یک دیکتاتوری مافیا مانند است که در دورهٔ دوّم ریاست جمهوری وی (۸ - ۱۹۵۲) شکل گرفت. پیش از آن، وی یکی از رهبران دولت آمریکای لاتین بود که دوبار به‌نحوی صلح‌آمیز شکست طرفدارانش را در انتخابات دموکراتیک پذیرفت. باتیستا که در همان زمان و با همان کونجنکتور مداخلهٔ مستقیم آمریکا، و با همان نقشِ سگ نگهبان اصلیِ برای مزارع پنبه امریکائی‌ها به‌قدرت رسیده بود که تروژیلو در جمهوری دومینیکن و سوموزا در نیکاراگوئه، پس چرا او [باتیستا] کوبا را نیز جزئی از خانوادهٔ امپراتوری آمریکا نکرد؟ به‌نظر می‌رسد دلیل اصلی این باشد که در کوبا خرده بورژوازی و طبقهٔ کارگر تا حدی رشد کرده بود، بسیج شده بود، سازمان یافته بود که در سایر ممالک نظیر نداشت. باتیستا خود یک افسرِ در پی مقام بالاتر نبود که مثل سوموزا توسط آمریکا دست‌چین شده باشد، یا مثل تروژیلو جاه‌طلبی سیاسی داشته باشد؛ او یک کارمند دفتری نظامی با درجهٔ گروهبان بود که در قیام گروهبان‌ها - بخشی از انقلاب توده‌ئی عظیم علیه دیکتاتوری ماچادو (MACHADO) در سال ۱۹۳۳ - اهمیت پیدا کرده بود. حکومت جدید به‌زودی سرنگون شد، امّا انقلاب وحدت توده‌ئی گسترده‌ئی را حفظ کرد؛ با وجود سرکوب وحشیانهٔ اعتصابات، اکثر کارگران پنبه‌زارها با کمک کمونیست‌ها اتحادیه‌ئی شدند. قیام گروهبان‌ها، ارتباط ارگانیک میان ارتش و بورژوازی را گسسته بود. بعد از سال ۱۹۳۵، ارتش بیش از هر چیز درگیر ساختمان مدارس در روستاها بود. با بازگشت به‌دورهٔ دیگری از شکوفائی [اقتصادی] در آخرین سال‌های ۱۹۳۰، سه نیروئی که در حوادث ۱۹۳۳ شرکت داشتند و به‌تلخی از یکدیگر فاصله گرفته بودند، به‌آهستگی و کم‌کم دوباره تماس برقرار کردند. این‌ها عبارت بودند از: طرفداران طبقهٔ متوسط گروسان مارتین (GRAU SAN MARTIN)، ارتش نوین تحت نظر باتیستا و کمونیست‌های نمایندهٔ طبقهٔ کارگر. (تماس دوباره بین باتیستا و کمونیست منجر به‌همکاری آن‌ها شد) حاصل همهٔ این جریانات دموکراسی کوبائی بود، که بعد از هشت سال فساد فوق‌العادهٔ بورژوائی و بعد از شکستن بیش‌تر قدرت طبقهٔ کارگر توسط گانگستر بازی‌های اتحادیه‌ئیِ پشتیبانی شده از طرف حکومت از نوع آمریکائی آن، همچون میوهٔ گندیده‌ئی از درخت افتاد.

بولیوی

طبقهٔ کارگر و جنبش کارگری نیرو دموکراتیک تعیین کننده را هم در حرف و هم در عملیات مسلحانه، در بولیوی ارائه می‌کرد. جنبش ملی انقلابی (MNR) که انقلاب سال ۱۹۵۲ را رهبری کرد، در اصل جنبشی پراکنده با ملی‌گرائی الیتیستی (ELITIST) [الیت در زبان فرانسه به‌معنای نخبه است و در اصطلاح سیاسی الیتیست چنان جنبش یا حزب، یا حکومت و یا کنترلی است که اهمیت فراوانی برای نخبگان و روشنفکران خود قائل است] بود که توسّط روشنفکران رهبری می‌شد و تحت تأثیر بدبختی‌های خُردکنندهٔ جنگ چاکو (CHACO) در دههٔ ۱۹۳۰ شکل گرفته بود. این جنبش شامل یک جناح مهمِ نیمه - فاشیستی بود که یک پشتیبانی سیویل برای برای یک حکومت ملی‌گرا در سال‌های ۶ -۱۹۴۳ ارائه می‌کرد. در شکست و اختناق، رابطه‌ئی با طبقهٔ کارگر کوچک امّا به‌خوبی سازمان یافته (اتحادیه‌ئی) و مشخص برقرار کرد، که در نتیجهٔ آن یک برنامهٔ نوین اجتماعی و دموکراتیک پدیدار شد. در عوض، رهبران اتحادیه‌های کارگری مارکسیستی، رهبری سیاسی خرده بورژوائی جنبش ملی انقلابی (MNR) را به‌رسمّیت شناختند انقلاب ۱۹۵۲ همچون یک دسیسهٔ قیامی آغاز شد که در آن رئیس پلیس شرکت داشت؛ امّا شکست تعیین کنندهٔ ارتش به‌دست کارگران مسلح معادن صورت پذیرفت.

گواتمالا

اکثریت طبقهٔ کارگر گوآتمالائی در سال ۱۹۴۵ هنوز آرام و از نظر سیاسی خاموش بود. نیروی اجتماعی‌ئی که در ژوئن ۱۹۴۴ دیکتاتور اوبیکو (UBICO) را وادار به‌استعفا کرد، نخست توسط متخصصین تشکیل شده (معلمین و دکترها اعتصاب کردند)، و انقلاب اکتبر، شورشی نظامی بود که توسط افسران جوان‌تر ماند آربنز (ARBENZ) در همکاری با روشنفکران سیویل رهبری شد. شورش‌هائی هم از جانب دهقانان سرخ‌پوست صورت می‌گرفت که توسط خونتای انقلابی درهم کوبیده شد، امّا احتمالاً این جنبش‌ها نقشی در هدایت نهائی اعضای محلی و زیرک بورژوائی و خرده بورژوائی مجلس مؤسسان در نگارش یک قانون اساسی دموکراتیک داشت.

کلمبیا

در نخستین نیمهٔ دههٔ ۱۹۳۰، کلمبیا کشوری بود مملو از آشوب اجتماعی، اتحادیه‌ئی شدن سریع و سازمان‌دهی کمونیستی قابل توجه قانون اساسی سال ۱۹۳۵ بخشی از همهٔ این‌ها بود.

حضور طبقهٔ کارگر همچون یک «انقلاب در حال جریان» لیبرالی عرضه می‌شد، که در راه‌پیمائی روز اول ماه مه ۱۹۳۶ در بوگوتا جلوهٔ خاصی به‌آن داده شد. خطابه‌ها مشترکاً از جانب رئیس جمهور بانکدارِ لیبرال به‌نام لوپز پوماریو و یکی از رهبران حزب کمونیست [وابسته به‌شوروی] بود.

پاناما

از زمان پیدائی پاناما به‌عنوان یک دولت این کشور رسماً به‌یک قانون اساسی دموکراتیک مردان مزین بوده است. امّا در این ضمیمهٔ غریب تجارت و قاچاق به‌کانال آمریکا، هیچ سیاست با ثباتی رشد نکرده است. در چهار دههٔ گذشته، مسألهٔ سیاسیِ داخلی بیش‌تر در اطراف نحوهٔ عمل با دماگوگ ملی‌گرا به‌نام آلودفوآبارس بوده است: این شخص در سال ۱۹۴۱ توسط امریکا به‌عنوان یک فرد مشکوکِ طرفدار نازی‌ها از ریاست جمهوری عزل شد؛ در سال ۱۹۴۸ توسط گارد ملی دستگیر شد، در ۱۹۴۶ به‌جرم کلاه‌برداری و دوباره در سال ۱۹۶۸ توسط گارد دستگیر شد. سازمان‌های طبقهٔ کارگر در این کشور قابل توجه نیستند.

در کشورهائی که [این سازمان‌ها] قوی بوده‌اند - در آرژانتین، بولیوی، کوبا و شیلی (جائی که احزاب طبقهٔ کارگر در صف اول روند دموکراتیزه کردن بین سال‌های ۱۹۵۷ و ۱۹۷۰ بوده‌اند) - طبقهٔ کارگر نیروی دموکراتیک مهمی در امریکای لاتین بوده است. امّا هرگز نیروئی تعیین کننده نبوده است، به‌استثنای بولیوی و آرژانتین بعد از جنگ. از آن گذشته طبیعی است در کشورهائی که کارفرماها و مأمورین دولتی به‌آسانی انتخابات رسمی را زیر نفوذ داشتند، سازمان‌های طبقهٔ کارگر معمولاً قبل از اینکه خواست‌های دمکراتیک رسمی داشته باشند، خواست‌های ملموس‌ترِ اجتماعی - اقتصادی داشته‌اند. از این رو ضربهٔ دموکراتیک جنبش کارگری در امریکای لاتین در بیش‌تر موارد غیر مستقیم‌تر از اروپای غربی بوده است. رویهم رفته نیروی دموکراتیک قاطعی که پدیدار می‌شود یک طبقهٔ واحد یا فراکسیون طبقهٔ نیست - یعنی، نه طبقهٔ کارگر است و نه «بورژوازی ملی»، و مطمئناً «طبقهٔ متوسط» هم نیست. بلکه ترکیب کونجنکتوریِ اختلاف متعادل مابین - بورژوائی است: چنان ترکیبی که در آن طبقات توده‌ئیِ محبوس در موقعیت پائینی (SUBORDINATE) خود، گاهی خاموش ولی همواره آشکارا حاضرند، به‌وزنهٔ ترازوی دموکراسی افزوده‌اند. دموکراسی در امریکای لاتین گرایش یا تکامل روشنی ارائه نمی‌کند، چه در طی یک دوره و چه در یک مرحله از «رشد». معتادین آمارهای هم بستگی در امریکای شمالی ممکنست از این واقعیت خرسند شوند که پنج کشور از هشت کشوری که در وحلهٔ نخست آن‌ها را به‌عنوان دموکراسی جدول‌بندی کردیم، در میان ده کشور آمریکای لاتینی هستند که بالاترین میزان درآمد سرانه ملی (GNP) (مطابق ارقام سال ۱۹۷۲)، هم‌چنین بالاترین ارقام با سوادان و طولانی‌ترین احتمال زنده‌ ماندن به‌هنگام تولد[۲] را دارند. به‌هر حال این همبستگی در مقابل ترتیب زمانی بسیار کم‌اهمیت جلوه می‌کند، چرا که اولی همبستگی غیر تاریخی و دوّمی [ترتیب زمانی] الگوئی از کونجنکتورهای تاریخی به‌دست می‌آید. دو کشور - آرژانتین و اوروگوئه - که دارای دموکراسی‌های قدیمی مردان (هم‌زمان با اروپای غربی) هستند، بعداً به‌ظالمانه‌ترین دیکتاتوری‌های قاره تبدیل شدند. دو کشور - کلمبیا و ونزوئلا - استقرار دوبارهٔ دموکراسی را فقط به‌تازگی به‌دست آوردند. چهار کشور فقط دوره‌های محدود و نیمه‌ کاره‌ئی از دموکراسی را در دهه‌های ۴۰ تا ۵۰ و ۶۰ تجربه کردند. دموکراتیک‌ترین دوره در تاریخ آمریکای لاتین اواسط دههٔ ۴۰ بود که در آن شش دموکراسی از هشت دموکراسی مورد نظر ما پهلو به‌پهلوی هم موجود بودند (آرژانتین، کلمبیا، گواتمالا، کوبا، اوروگوئه و ونزوئلا). امروز فقط دوتای آن‌ها دموکراسی‌اند و شاید دو تا سه‌تای دیگر درحال ظهورند. درحالی که گرایش‌های تکاملی اصلاً به‌چشم نمی‌خورند، نوید‌های بیش‌تری در کاوش برای کونجنکتورهای سیاسی بین‌المللی وجود دارد. در اواسط دههٔ ۴۰ در کشورهای دیگری رشد حکومت غیر دیکتاتوری تجربه شد؛ از برزیل تا پاراگوئه به‌ال‌سالوادور و هندوراس تا هائیتی و برای مدت بسیار کوتاهی تا جمهوری دومینیکن. در ۷۶ - ۱۹۶۴ بالاترین تعداد کودتاهای نظامی تجربه شده است.

در حال حاضر، اثراتی از گرایش به‌دموکراتیزه‌شدن به‌چشم می‌خورد. تحلیل در این مورد بستگی دارد به‌یک بررسی بعدی در مورد دیکتاتوری‌های انتصابی. از همه مهم‌تر، ظاهراً چار جزء در این مطلب نهفته است. ۱ - بن‌بست اجتماعی - اقتصادی اصلاح‌طلبی نظامی، که در اکوادور، پرو و (نسبتاً) در پاناما مهم بود، امّا عبور از آن بزرگ‌‌‌ترین مشکلات را در پرو ارائه می‌کند، چرا که در این کشور دگرگونی‌های اجتماعی ژرف‌تری صورت گرفته و در معرض خطراند؛ ۲ - بورژوازی‌ئی که از نظر اجتماعی و اقتصادی بیش‌تر به‌خود متکی است و به‌قیمومیت پُر دردسرِ نظامی نیاز کم‌تری دارد، این بیش از همه جا در برزیل عمل می‌کند؛ ۳ - اشکال نوین جنبش توده‌ئی دموکراتیکِ گسترده، که بیش از همه جا در بولیوی و نیکاراگوئه اهمیت دارد؛ ۴ - علائم طرفداری از دموکراسی از سوی واشنگتن که در سانتودومینیگو از همه جا مهم‌تر است، امّا احتمالاً در پاناما نیز اهمیت دارد.

تقارن حوادث (بی‌ثمر) دموکراتیزه کردن

هنوز بررسی آگاهانه و سیستماتیکی در مورد تقارن حوادث سیاسی بین‌المللی آغاز نشده است، با این که مورد کلاسیک انقلاب‌های ۱۸۴۸ در اروپا به‌خوبی شناخته شده است. برای پرورش یک بررسی در مورد مهم‌ترین تقارن حوادث سیاست‌های آمریکای لاتین لازم است حداقل یک مقالهٔ دیگر نوشته شود. به‌هرحال فعلاً به‌طور آزمایشی به‌چند پارامتر از تقارن حوادث دموکراتیک اواسط دههٔ ۴۰ اشاره می‌کنیم. امّا، نخست برخی ملاحظات کوتاه روش‌شناسی لازمست. ظاهراً، جدی‌ترین خطری که باید از آن پرهیز کرد، گرایش به‌کاهش مطالب یعنی نادیده گرفتن پیچیدگی تعیین‌کنندگی. یک نوع آن، کاهش تمام مطالب به‌اقتصاد است یعنی این که سیاست را به‌یک پدیدهٔ صرفاً ناشی از دوره‌های تجراتی تبدیل می‌کند؛ دیگری، کاهش تمام مطالب به‌ایدئولوژی است، که تکیه بر تصورات الهام‌بخش مانند «دموکراسی» یا «تأمین ملی» و غیره دارد؛ درگیری کاهش تمام مطالب به‌سیاست که غالباً به‌صورتِ توجه صرف به‌اظهارات آشکار سفیر قدرت (اصلی) بزرگ خارجی یا با‌اعمال پنهانی جاسوس‌های آن، بروز پیدا می‌کند. امکان کاهش تمام مطالب به‌«نظام» نیز وجود دارد، که فراموش می‌کند نیروی کونجنکتور بین‌المللی توسط بازیگرانی که در واحد‌های ملی با تجمعات گوناگون نیروها (حال و گذشته)، زمان‌ها و منابع دریافت و تفسیر شده، سپس بر طبق آن‌ها عمل می‌شود.

تقارن حوادث دموکراتیک آمریکای لاتین در دههٔ ۱۹۴۰ به‌اوج خود رسید، امّا در بعضی کشورها کمی زودتر شروع شد. نخستین موفقیت ملی [دموکراتیک] در کلمبیا در اواسط دههٔ ۱۹۳۰، و آخرین در بولیوی در سال ۱۹۵۲ به‌دست آمد. اگر دموکراتیزه کردن را در مفهوم گستردهٔ آن، یعنی به‌عنوان مجموعهٔ روندهائی که شامل بسط مشارکت سیاسی توده‌ئی و اهمیت روزافزون انتخابات، درک کنیم، و درنظر داشته باشیم که همهٔ این‌ها ممکن است الزاماً به‌یک دموکراسی منجر نشود آنگاه ریاست جمهوری کاردناس در مکزیک را نیز می‌توان ضربهٔ قدیمی دیگری برای دموکراتیزه کردن به‌حساب آورد که به‌طور موفقیت‌آمیز بود. بنابراین آخرین کسوف کونجنکتور [دموکراتیک]، اخراج گولارت (GOULART) در برزیل به‌سال ۱۹۶۴ است.

به لحاظ اقتصادی، حداقل دو ترکیب حیاتی وجود داشته است. اوّل این که اختناق پایه‌های اقتصاد صادراتی را به‌لرزه درآورده بود و احزاب طبقهٔ حاکم قدیمی را جداً تضعیف می‌کرد. امّا، این، به‌خودی‌ خود به‌دموکراتیزه کردن نیانجامید، بلکه صرفاً باعث تجدید بنای سیاست بورژوائی - چه با ثبات‌تر و چه کم ثابت‌تر - شد. قیام‌های توده‌ئی با موفقیت و به‌شدت سرکوب شد: ال سالوادور در سال ۱۹۳۲، کوبا در ۱۹۳۳، برزیل در ۱۹۳۵ و غیره. امّا، در این موقع دموین عامل دخالت کرد: این عامل عبارت بود از پیشرفت اقتصادی، که در برخی اوقات در اواسط دههٔ ۱۹۳۰ آغاز شد و تا زمان جنگ و بعد از آن ادامه داشت. این ترقی سبنی، خطرات بازی سیاسی را تقلیل داد؛ امّا نکتهٔ مهم‌تر این بود که این ترقی بر اساس جهت‌گیری متقاوتی رخ داد که گسترش و عمق آن را به‌شدت دستخوش تغییر کرد؛ از صنعتی شدن به‌وسیله واردات در آرژانتین گرفته تا تغییر مکان‌های ناشی از سلب مالکیت در مزارع قهوهٔ آلمانی در کوستاریکا و گوآتمالا در دوران جنگ. در عبارات اجتماعی سیاسی، این تغییر جهت اقتصادی به‌معنی هوشیار کردن و گسترده‌تر کردن طبقات توده‌ئی بود، و گرایش‌های گریز از مرکز (CENTRIFUGAL) در دیکتاتوری‌ها وجود آورد.

زمینهٔ سیاسی بین‌المللی در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایلِ دههٔ ۱۹۴۰، بیش از هر چیز توسط یورش فاشیست‌ها برنظام غالب جهانی تعیین می‌شود. در آمریکای لاتین این مطلب - گذشته از سایر مطالب - باعث سه پی‌آمد ذیل شد: نخست، بعضی از ناسیونالیست‌ها ضدآمریکائی و ضد -انگلیسی با فاشیزم اروپا لاس زده بودند، امّا نتایج جنگ دورنمای آن‌ها را تغییر داد و نقشه‌های ناسیونالیستی آن‌ها با گرایش‌های دموکراتیک (مثل وارگاس، پرون و جنبش انقلابی (MNR) ترکیب شد و آن‌ها را تقویت کرد. در وحلهٔ دوّم، احزاب کمونیست [وابسته به‌شوروی] که سازماندهندگانِ مهم طبقهٔ کارگر در بسیاری کشورها بودند، سیاست‌هائی سازشکارانه برای اصلاحات اجتماعی و همکاری با بخش‌های رفورمیستی بورژوازی را اتخاذ کردند. (کمونیست‌ها در این موقع در بولیوی تقریباً غالب بودند و این یکی از دلایلی است که انقلاب توانست در جنگ سرد تداوم یابد.)

وهلهٔ سوم: از این که روحیهٔ انقلابی را دفعه کردند، برای یک دهه، ضد کمونیست - گرائی، جنبهٔ اصلی سیاسی خارجی آمریکا بود، و نیروهای ملّی مجاز بودند بر شرط همکاری با کوشش متفقین برای جنگ، به‌نحوی نسبتاً آزادانه رشد کنند. (آمریکا در این موقع کاملاً جایگزین بریتانیا به‌عنوان قدرت امپریالیستی مسلط در آمریکای لاتین، شده بود). به‌علاوه، از نظر ایدئولوژیکی، شکست فاشیزم اروپائی، زمینه تجدید اتحاد برای مخالفت‌های غیرهمگون با دیکتاتوری‌های موجود را مهیّا کرد: دموکراسی، استیضاح‌های دموکراتیک از طرف چپ و راست به‌کار گرفته شد و بسته به‌زمینهٔ نیروها، این‌ها یا در یک دموکراسی توده‌ئی تبلور یافت (مثل آرژانتین دورهٔ پرون) و یا به‌یک مشروطه‌گرائی لیبرالی انحصاری[۳] (مثل برزیل در دورهٔ دوترا).

زمان‌بندی، ترتیب و نتیجهٔ رویداد‌ها درون این تقارن حوادث کلّی، توسط نیروهای موجود محلی تعیین می‌شد. وقتی که محافظه‌کارترین بخش بورژوازی، در زمان وقوع بحران در قدرت سیاسی بی‌رقیب بود، دموکراتیزه کردن زود انجام می‌گرفت؛ و از این رو، در غیاب قیام‌های انقلابیِ تهدید کننده، و در صورت وجود شقّ کاملاً جاافتادهٔ دیگری از رهبری بورژوائی دموکراتیک - اصلاح‌طلب، [دموکراتیزه کردن] فوراً ضربه می‌خورد. کلمبیا و مکزیک (البته در سطح بعد از انقلابی خود) در این طرح جای می‌گیرند. در کشورهای عقب‌مانده‌تر، از قبیل گوآتمالا و بولیوی، نیروهای اجتماعی نوین نیاز به‌زمان بیش‌تری برای رشد داشتند. در بولیوی انقلاب به‌تعویق افتاد، چرا که تأثیر خُرد کنندهٔ رکود اقتصادی و جنگ مصیبت بارچاکو، نخست به‌نحوی نارس درون ارتش، در یک سری اصلاح‌طلبی نظامیِ بی‌ثمر تبلوار یافت. برزیل و آرژانتین در طی این دوره در یک زمینه نبودند. در برزیل، نمایندگان مستقیم فراکسیونی از بورژوازی که از نظر اقتصادی مسلط بود در سال‌های ۳۲ - ۱۹۳۰ در نتیجهٔ بحران از صحنه بیرون رانده شد، در حالی که در همین موقع در آرژانتین آن‌ها قدرت را دوباره از چنگ کسانی که آنان تسخیرکنندگان نامشروع قدرت می‌نامیدند، بیرون آوردند (البته با نادیده گرفتن این واقعیت که آن‌ها توسط اکثریت عظیم توده‌ئی به‌قدرت رسیده بودند). از طرف دگر، بعد از جنگ، زمانی که پرون در حال رسیدن به‌قدرت بود، وارگاس ناچار به‌رفتن بود. در شیلی بعد از دورهٔ کواه «جمهوری سوسیالیستی» سال ۱۹۳۲، بورژوازی سکان حکومت را در دست گرفت. در این موقع نظام سیاسی به‌حد کافی انعطاف‌پذیر و گسترده بود که بگذارد جبههٔ مردمی (Popular Front) در انتخابات سال ۱۹۳۸ پیروز شود. امّا به‌هرحال حق رأی محدود، بسط داده نشد، و جناح راست زمینداران حزب رادیکال مسلط، با اپوزیسیون محافظه‌کار دست به‌یکی کرد توده‌ئی بتواند حتی از دادن حقوق اتحادیه‌ کارگری به‌کارگران کشاورز ممانعت ورزد.

در هیچ یکی از موارد، خمیدگی منحنی دوره‌ها به‌اندازهٔ کافی نبود که اساس مستحکم لازم برای ایجاد دموکراسی یا حتی رشد سرمایه‌داری را مجاز دارد. جنگ سرد و تضعیف بازار مواد اولیه بعد از جنگ کره، که به‌معنی شرایط مرتباً نامساعدتر تجارت بود، کونجنکتور دموکراتیک را به‌آخر رساند. سرانجام واقعی در هریک از کشورها به‌همان اندازه در زمان‌بندی، شکل و پی‌آمد‌های مشخص، متفاوت بود که آغاز [این کونجنکتور دموکراتیک]. در برزیل، صنعتی کردن از طریق واردات تا این حدّ موفقیت‌آمیز بود که بتواند دموکراسی انحصاری [مختص به‌یک طبقه] و سیاست توده‌ئی را تا زمان وقوع بحران اوایل دههٔ ۱۹۶۰ حفظ کند. در بولیوی، انقلاب به‌تعویق افتاده، در مقابله با بحران روزبه‌روز عمیق‌تر اقتصادی، و یا معادنی که روزبه‌روز وضع وخیم‌تری پیدا می‌کرد، تورم شدید و فشار بستانکاران خارجی، و با استفاده از تناقضات سیاسی داخلی روزافزون، به‌مبارزهٔ خود تا کودتای نظامی سال ۱۹۶۴ ادامه داد. تنها در مکزیک، برخورد قهرآمیز وجود نداشت. انقلاب، هم ارتش را کاملاً شکست داده بود و و هم‌ بیش‌تر بورژوازی بالائی را، کاردناس به‌عنوان نمایندهٔ نوین «خانوادهٔ انقلابی» پدیدار شد و بسیج کنترل شدهٔ کارگران و دهقانان توسط او،‌ امکانات یک کودتای احتمالی پرقدرت را به‌نحوی خطرناک افزایش داد - مثلاً کودتائی که از طرف رئیس جمهور گذشته کالِس و یا ژنرال سدپلو و ژنرال آلمازان.

امّا سیاست‌های کاردناس بایستی بالاخره نتایج خود را می‌داد. رادیکالیزه کردن کم‌کم از بین رفت و از فعالیت ژنرال دست چپی به‌نام مولیگا به‌عنوان کاندید بعدی حزب حاکم، به‌نفع یک حکومت نیم بند و ملایم جلوگیری شد. انتخابات سال ۱۹۴۰ به‌احتمال زیاد با تقلب برگزار شد. با وقوع جنگ سرد کمونیست‌ها سرکوب شدند. به‌هرحال سرمایه‌داری در مکزیک، در مقایسه با معیارهای آمریکای لاتین، همواره شجاعت استثنائی از خود نشان داده است.

در تمام این قاره، تقارن حوادث دموکراتیک در یکایک کشورها پایان یافت - و گذشته هرگز بازنگشت. پیکار طبقاتی بر زمینه‌ئی نوین، در اشکالی نوین، با شکست‌ها نوین توده‌ئی، و چند مورد نادر پیروزی ادامه یافت.

(ادامه دارد)


پانویس

  1. ^  در این جا منظور از حزب بورژوائی، فقط چنان حزبی نیست که سرمایه‌داری را می‌پذیرد، بلکه حزبی است طبقهٔ کارگر را به‌عنوان یک طبقهٔ مجزا سازمان‌دهی نمی‌کند (آن طور که سوسیال دموکراسی کلاسیک کرد) حزب کارگر (PARTIDO LABORISTO) که پرون توسط آن در نخستین دور انتخابات ۱۹۴۶ برنده شد، ماهیت نسبتاً مشخص طبقهٔ کارگری داشت؛ امّا به‌زودی تبدیل به‌یک ساخت پشتیبانیِ متلاشی و بیمارگونه از رهبر شد.
  2. ^  LIFE EXPECTANCY AT BIRTH
  3. ^  [هواداران چنان حکومت مشروطهٔ لیبرال‌ئی که دموکراسی در آن منحصر به‌طبقهٔ مشخصی است] EXCLUSIVIST LIBERAL CONSTITUTIONALISM