عرق: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
  
 
'''خورخه آمادو'''
 
'''خورخه آمادو'''
(نویسنده برزیلی) [
 
  
==عرق==
+
(نویسنده برزیلی)
 +
 
 +
 
 +
=='''عرق'''==
 +
 
 +
 
 
'''خورخه آمادو'''، به سال ۱۹۱۲ در جنوب '''برزیل''' به دنیا آمد. از شانزده سالگی برای روزنامه‌ئی خبرنگاری می‌کرد و مطالب ادبی می‌نگاشت. در نوزده سالگی پدرش او را به '''ریودوژانیرو''' می‌فرستد تا حقوق بخواند. همان‌جا است که وی نخستین رمان خود را به نام '''سرزمین کارناوال''' می‌آفریند و در سال '''۱۹۳۲''' به چاپ می‌رساند. در سال بعد رمان '''کاکائو''' را منتشر می‌کند که تصویری است ا زندگی کارگران کاکائوکار جنوب '''باهیای''' برزیل. '''آمادو''' تا کنون داستان‌های بلند و کوتاه بسیاری دربارهٔ زندگی مردم دیار خود نوشته و خود نیز پابه‌پای حوادث و رویدادهای جاری آن سامان زندگی و مبارزه کرده چند سالی را هم در زندان یا تبعید به سر برده است. آخرین کتابش «'''تره‌زاباتیستا'''، خسته از جنگ» از پرفروش‌ترین آثار ادبی آمریکای لاتین بوده و به فیلم هم در آمده است. قصهٔ کوتاه '''عرق''' از مجموعه‌ئی است به همین نام.
 
'''خورخه آمادو'''، به سال ۱۹۱۲ در جنوب '''برزیل''' به دنیا آمد. از شانزده سالگی برای روزنامه‌ئی خبرنگاری می‌کرد و مطالب ادبی می‌نگاشت. در نوزده سالگی پدرش او را به '''ریودوژانیرو''' می‌فرستد تا حقوق بخواند. همان‌جا است که وی نخستین رمان خود را به نام '''سرزمین کارناوال''' می‌آفریند و در سال '''۱۹۳۲''' به چاپ می‌رساند. در سال بعد رمان '''کاکائو''' را منتشر می‌کند که تصویری است ا زندگی کارگران کاکائوکار جنوب '''باهیای''' برزیل. '''آمادو''' تا کنون داستان‌های بلند و کوتاه بسیاری دربارهٔ زندگی مردم دیار خود نوشته و خود نیز پابه‌پای حوادث و رویدادهای جاری آن سامان زندگی و مبارزه کرده چند سالی را هم در زندان یا تبعید به سر برده است. آخرین کتابش «'''تره‌زاباتیستا'''، خسته از جنگ» از پرفروش‌ترین آثار ادبی آمریکای لاتین بوده و به فیلم هم در آمده است. قصهٔ کوتاه '''عرق''' از مجموعه‌ئی است به همین نام.
 +
 +
پله‌ها را با هم پایین آمدند. به در که رسیدند غریبه کوشید همراهش را به حرف بیاورد. نفس داغ بدبویش به صورت دستفروش خورد. شب گرم و دم‌کرده‌ئی بود. از دریا نسیمی بر نمی‌خاست. ولی به نظر می‌رسید که غریبه سردش شده است زیرا دست‌هایش را در جیب‌های بارانیش فرو برده بود. چشمان درشت سیاه و آرواره‌های برآمده‌ٔ لاغر داشت.
 +
- شما اینجا زندگی می کنین آقا؟
 +
- آره. طبقهٔ سوم.
 +
- اجاره هم که بالا است، نه؟
 +
- بالا؟ آره. خیلی هم. منتها کجا می‌تونی ارزون‌ترشو پیدا کنی؟
 +
- هیچ کجا؟
 +
با این پرسش، آرواره‌های غریبه برآمده‌تر و نگاهش افسرده‌تر شد. به چهره‌ٔ دستفروش نگریست و پرسش خود را تکرار کرد:
 +
- پس می‌گین هیچ کجا ارزونتر پیدا نمی‌شه، ها؟ قیمت همه چیز بالاس؟
 +
- نکنه اتاق زیر شیروونی گرفتی؟
 +
- آرهِ، خب جای دیگه که پیدا نمی‌شه. همه جا پره!
 +
ایستاد و به خیابان نگاه کرد. هوا آرام بود و سنگین. هنوز می‌لرزید. دست‌هایش را از جیب‌هایش بیرون آورد و سخت به هم مالید. ناگهان گفت:
 +
- ای اقا، کاریش نمی‌شه کرد. قیمت همه چیز بالاس. من کرایه‌ٔ دو ماهمو بدهکارم. اون بالا، تو خیابون کاپیتان زندگی می‌:نم. گمون کنم درسته. زن صاحبخانه هر روز برای اجاره سرو کله‌اش پیدا می‌شه. به تنگ‌مون آورده. ما چهار نفریم. من، زنم هایوا کلارا و دو تا پسرام. گمون کنم به همین زودی باید کیسه‌ٔ گدایی رو بندازیم دوشمون بریم گدایی.
 +
نگران از حرف زدن باز ایستاد. به زمین تف کرد. کلاهش را روی چشمانش کشید و گفت:
 +
- تو کارخونه‌ٔ اورورا کار می‌کردم. زد و لامصّب ورشکسته شد. این قضیه سه ماه پیش اتفاق افتاد. گیرم هنوزم که هنوزه من این و ورا پرسه می‌زنم و کاری پیدا نمی‌کنم. زنم شروع کرده به رختشوری. امّا کفاف خرج‌مونو نمی‌ده. خب گمون کنم امروز به اجبار باید خونه رو خالی کنم. منتها چه می‌شه کد! قیمت همه چیز بالاس. تازه هر کسم خونه‌ٔ خالی داره برا اجاره پول جلو می‌خواد. راستی بگین ببینم عاقبتش چی می‌شه.
 +
دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد:
 +
- این در بغلی اتاق اجاره نداره؟
 +
- نه، گمون نمی‌کنم. راستی چرا سری به کورنیکو نمی‌زنی؟
 +
- ممنون. همین الان اونجا بودم. تموم اتاقا رو گرفتن...
 +
در سکوت خیابان را پایید. تفی انداخت و کفش‌هایش را روی آن مالید. دستفرش نیم پنی را لای انگشتانش گرفت. فکر کرده بود آن را به غریبه دهد اما خجالت کشید و پشیمان شد. سکه ناچیزی بود ونم‌خواست با این وجه ناچیز او را برنجاند. غریبه یخه‌ٔ کتش را بالا گشید. آخرین نگاهش را به پلاکان دوخت و به راه افتاد.
 +
- خبَ ا این که مزاحم‌تون شدم می‌بخشین. شب‌ به‌خیر.
 +
لحظه‌ئی بدون تصمیم ایستاد. نمی‌دانست به کجا برود. بالا یا پایین. سرانجام تصمیمش را گرفت که برود طرف بالا. دستفروش تا فاصله‌ٔ دوری می‌پاییدش. و می‌توانست ببیند که غریبه هنوز می‌لرزد. گرچه دیگر نمی‌توانست صدایش را بشنود. ولی انگار آن آرواره‌های برآمده هنوز هم جلو چشمانش بود و صدای خسته‌اش به‌طور واضح شنیده می‌شد و نفس بوگرفته‌ٔ داغش به‌صورتش می‌خورد. دست‌ایش را از سر دلسردی تکان داد و او نیز به ناگاه در هوای گرم و چسبنده‌ٔ شباهنگاهی از سرما به لرزه افتاد.
 +
 +
{{ستاره}}
 +
 +
زن ایتالیایی
  
  

نسخهٔ ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۴۶

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۱

خورخه آمادو

(نویسنده برزیلی)


عرق

خورخه آمادو، به سال ۱۹۱۲ در جنوب برزیل به دنیا آمد. از شانزده سالگی برای روزنامه‌ئی خبرنگاری می‌کرد و مطالب ادبی می‌نگاشت. در نوزده سالگی پدرش او را به ریودوژانیرو می‌فرستد تا حقوق بخواند. همان‌جا است که وی نخستین رمان خود را به نام سرزمین کارناوال می‌آفریند و در سال ۱۹۳۲ به چاپ می‌رساند. در سال بعد رمان کاکائو را منتشر می‌کند که تصویری است ا زندگی کارگران کاکائوکار جنوب باهیای برزیل. آمادو تا کنون داستان‌های بلند و کوتاه بسیاری دربارهٔ زندگی مردم دیار خود نوشته و خود نیز پابه‌پای حوادث و رویدادهای جاری آن سامان زندگی و مبارزه کرده چند سالی را هم در زندان یا تبعید به سر برده است. آخرین کتابش «تره‌زاباتیستا، خسته از جنگ» از پرفروش‌ترین آثار ادبی آمریکای لاتین بوده و به فیلم هم در آمده است. قصهٔ کوتاه عرق از مجموعه‌ئی است به همین نام.

پله‌ها را با هم پایین آمدند. به در که رسیدند غریبه کوشید همراهش را به حرف بیاورد. نفس داغ بدبویش به صورت دستفروش خورد. شب گرم و دم‌کرده‌ئی بود. از دریا نسیمی بر نمی‌خاست. ولی به نظر می‌رسید که غریبه سردش شده است زیرا دست‌هایش را در جیب‌های بارانیش فرو برده بود. چشمان درشت سیاه و آرواره‌های برآمده‌ٔ لاغر داشت. - شما اینجا زندگی می کنین آقا؟ - آره. طبقهٔ سوم. - اجاره هم که بالا است، نه؟ - بالا؟ آره. خیلی هم. منتها کجا می‌تونی ارزون‌ترشو پیدا کنی؟ - هیچ کجا؟ با این پرسش، آرواره‌های غریبه برآمده‌تر و نگاهش افسرده‌تر شد. به چهره‌ٔ دستفروش نگریست و پرسش خود را تکرار کرد: - پس می‌گین هیچ کجا ارزونتر پیدا نمی‌شه، ها؟ قیمت همه چیز بالاس؟ - نکنه اتاق زیر شیروونی گرفتی؟ - آرهِ، خب جای دیگه که پیدا نمی‌شه. همه جا پره! ایستاد و به خیابان نگاه کرد. هوا آرام بود و سنگین. هنوز می‌لرزید. دست‌هایش را از جیب‌هایش بیرون آورد و سخت به هم مالید. ناگهان گفت: - ای اقا، کاریش نمی‌شه کرد. قیمت همه چیز بالاس. من کرایه‌ٔ دو ماهمو بدهکارم. اون بالا، تو خیابون کاپیتان زندگی می‌:نم. گمون کنم درسته. زن صاحبخانه هر روز برای اجاره سرو کله‌اش پیدا می‌شه. به تنگ‌مون آورده. ما چهار نفریم. من، زنم هایوا کلارا و دو تا پسرام. گمون کنم به همین زودی باید کیسه‌ٔ گدایی رو بندازیم دوشمون بریم گدایی. نگران از حرف زدن باز ایستاد. به زمین تف کرد. کلاهش را روی چشمانش کشید و گفت: - تو کارخونه‌ٔ اورورا کار می‌کردم. زد و لامصّب ورشکسته شد. این قضیه سه ماه پیش اتفاق افتاد. گیرم هنوزم که هنوزه من این و ورا پرسه می‌زنم و کاری پیدا نمی‌کنم. زنم شروع کرده به رختشوری. امّا کفاف خرج‌مونو نمی‌ده. خب گمون کنم امروز به اجبار باید خونه رو خالی کنم. منتها چه می‌شه کد! قیمت همه چیز بالاس. تازه هر کسم خونه‌ٔ خالی داره برا اجاره پول جلو می‌خواد. راستی بگین ببینم عاقبتش چی می‌شه. دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد: - این در بغلی اتاق اجاره نداره؟ - نه، گمون نمی‌کنم. راستی چرا سری به کورنیکو نمی‌زنی؟ - ممنون. همین الان اونجا بودم. تموم اتاقا رو گرفتن... در سکوت خیابان را پایید. تفی انداخت و کفش‌هایش را روی آن مالید. دستفرش نیم پنی را لای انگشتانش گرفت. فکر کرده بود آن را به غریبه دهد اما خجالت کشید و پشیمان شد. سکه ناچیزی بود ونم‌خواست با این وجه ناچیز او را برنجاند. غریبه یخه‌ٔ کتش را بالا گشید. آخرین نگاهش را به پلاکان دوخت و به راه افتاد. - خبَ ا این که مزاحم‌تون شدم می‌بخشین. شب‌ به‌خیر. لحظه‌ئی بدون تصمیم ایستاد. نمی‌دانست به کجا برود. بالا یا پایین. سرانجام تصمیمش را گرفت که برود طرف بالا. دستفروش تا فاصله‌ٔ دوری می‌پاییدش. و می‌توانست ببیند که غریبه هنوز می‌لرزد. گرچه دیگر نمی‌توانست صدایش را بشنود. ولی انگار آن آرواره‌های برآمده هنوز هم جلو چشمانش بود و صدای خسته‌اش به‌طور واضح شنیده می‌شد و نفس بوگرفته‌ٔ داغش به‌صورتش می‌خورد. دست‌ایش را از سر دلسردی تکان داد و او نیز به ناگاه در هوای گرم و چسبنده‌ٔ شباهنگاهی از سرما به لرزه افتاد.

***

زن ایتالیایی