شبِ غریبِ غریبان

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۵۵ توسط Hadis (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۴۲


سید‌علی می‌گفت: -انبیا همیشه بوده‌اند، اشقیا هم بوده‌اند. ما آنقدر می‌جنگیم تا نسل اشقیا را براندازیم و دنیائی بسازیم که در آن از ظالم نشانی هم نماند.

تا به‌خانه برسم غروب شده است و امروز اهل محل دوباره فاطمه رابا پاهای برهنه و چارقد بلندی که تا کمرش می‌رسد خواهند دید؛ البته پس از پیچیدن به‌راهرو و گذشتن از کنار حوض کوچک ساروجیِ وسط حیاط.

زنگ را که دو بار فشار بدهم زینب در را باز می‌کند و می‌گوید «سلام»و من هر چه سعی کنم عادی به‌نظر بیایم، وقتی که زینب سرش را از در بیرون کند و ببیند حسین نیست، لحظه‌ئی می‌ماند، چشم به‌انتهای کوچه. و آن وقت من پیرهنم را که دست گرفته‌ام می‌پوشم تا او نقش پنجۀ سرخ را بر آن ببیند. این بهترین نوع بیان است. آن وقت حلقۀ چشم‌هاش درست می‌شود و قبل از این که حوضچۀ چشم‌هاش پر آب شود چنگ به‌موهاش می‌زند و همانجا، تو راهرو، آرام می‌نشیند و صدای هق هقش بلند می‌شود.

تا مادرش را بیدار نکند، دست‌هاش را می‌گیرم و با نگاهم، فقط با نگاهم، ازش می‌خواهم بیش از این به‌موهای بلندش که به‌سیاهی شب است و به‌بلندی یلدا چنگ نزند. ولی با همۀ این ها حتمأ فاطمه چشم‌هاش را باز می‌کند و نیمه خواب و نیمه بیدار می‌شنود که زینب می‌گوید: -می‌خواستی نگذاری. نمی‌شد؟ نمی‌شد؟

پلک‌های فاطمه از هم باز نمی‌شود. مطمئنم که باز نمی‌شود. قرص اعصابش را ساعت دو هم که خورده باشد حداقل تا شش را باید بخوابد و من زودتر از این‌ها می‌رسم. اما اگر زینب دست از هق هق برندارد، که برنمی‌دارد، دیگر شکی نیست که فاطمه از همان‌جا، از گوشۀ اتاق، نیم‌خیز می شود و پادرش را که پر است از گل‌های ریز پنج‌پر از روی خودش پس می‌زند می‌آید در قاب در می‌ایستد و می‌گوید: -چی شده؟

چه‌طور می‌شود گفت؟ چطور می‌توانم بگویم، آن هم من که یک بار سال پیش گفته‌ام؟ کاش سیدعلی زنده بود تا با زبان بی‌زبانیش به‌فاطمه می‌فهماند. اگر بود، کافی بود با آن جلیقۀ مشکی بنشیند همین جا، کنار راهرو، کنار زینب؛ و فاطمه لرزش ریش جوگندمیش را که می‌دید می‌فهمید. اما نه، آدم تا با گوش‌هایش نشنود باور نمی‌کند. همیشه یکی باید با جمله‌ئی همه چیز را تمام کند. یا شروع کند. پس اگر سیدعلی هم بود، باز من باید می‌گفتم. ولی چطور؟ نه، به‌این راحتی‌ها نیست، یا لااقل برای من نیست. وقتی که زنی، آن هم فاطمه، این طور به‌آدم چشم بدوزد مشکل می‌شود همه چیز را در دیده‌اش شکست. من فقط نگاهش می‌کنم. شاید هم بروم توی اتاق، ولی چه فرق می‌کند؟ آن وقت نگاه فاطمه در فضای اتاق سرگردان می‌ماند تا به‌چشم‌های من بیفتد که شاید روبروی سیدعلی- اگر بود- می‌ایستادم و پیرهنم را در می‌آوردم و خیره می‌شدم به‌خونی که بر آن نشسته است؛ و بعد که می‌دیدم فاطمه دست بردار نیست به‌سیدعلی نگاه می‌کردم و به‌زینب. و آن‌ها با نگاه‌شان وادارم می‌کردند از اتاق بزنم بیرون. ولی نه، من به‌کجا فرار کنم؟ لااقل به‌مادرش که باید گفت. نه از بیچارگی، البته. باید گفت. و این بار هم من باید بگویم. چون می‌دانم که زینب نخواهد گفت. زینب هیچ وقت نخواهد گفت. سیدعلی اگر بود نمی‌گفت. البته نه به‌خاطر اینکه شهامت گفتنش را نداشت؛ بلکه وقتی با دست چانه‌اش را طوری گرفته باشد که آدم فکر کند حالاست که خردش کند، چه طور می‌تواند بگوید؟ آن وقت باز من می‌ماندم و من، و در این که چه طور باید شروع کنم و از کجا؟ می‌ماندم. و تا کلماتی را پیدا کنم که مناسب حال باشد با خود فکر می‌کردم اصلأ مگر فقط لب‌ها است یا زبان است که حرف می‌زند؟ مگر چشم‌ها نمی‌توانند چیزی بگویند؟ مگر قطره اشکی که از چروک‌های زیر چشم سیدعلی سرازیر شده و می‌لغزد روی گونه‌اش نشانۀ مصیبتی نیست؟ پس بگذار هق هق زینب بلند شود، بگذار سیدعلی انگشت اشاره را خم کند و لابه‌لای دندان‌های پیرش بگیرد. و بگذار تا من با صدای بلند بگویم: «حسینت را کشتند مادر! برادر دخترت را کشتند. با گلوله‌ئی سینۀ معصوم و جوانش را شکافتند. مادر، خون حسینت را به‌خاک ریختند ساعتی قبل از غروب آفتاب»و بگذار بگویم: «مادر، دیگر شب‌ها گوش به‌زنگ صدای پای فرزند بودن بی‌فایده است!»

زینب می‌گوید «نگو! نگو!»ولی نمی‌شود. باید گفت اگر چه قلب مادر بشکند، اگر چه مادر به‌کوچه زند، با پاهای برهنه و های های گریه.

ولی فاطمه گریه نمی‌کند. مثل گذشته به‌چشم‌هام خیره می‌شود و می‌گوید: «کجا؟»و درست مثل آن روز که عباسش را کشتند به‌کوچه می‌زند. اگر سیدعلی بود زینب می‌گفت «بابا، جلوش را بگیر!»و سیدعلی در همان جا که نشسته بود به‌بخاری که از سماور برمی‌خاست خیره می‌ماند و سیگار میان انگشت‌هاش می سوخت و پوست چروکیدۀ پیرش را می‌سوزاند. زینب دوباره می‌گفت و دوباره. و سیدعلی نمی‌شنید، یا اگر هم می‌شنید تکانی به‌خود نمی‌داد و فقط خیره می‌ماند به‌سقف اتاق که به‌زودی با آمدن پائیز و رگباری، نم برمی‌داشت و یکی از نیمه شب‌های سرد زمستان لحافی می‌شد از سنگ و خاک، که برای همیشه سرما را از خاطرشان می‌برد.

زینب می‌گوید: «مادرت رفت!»و من اگرچه می‌دانم در این غروب مادران زیادی به‌کوچه‌ها زده‌اند و نه تنها من، که هیچ کس نمی‌تواند مرحمی بر زخم جاودانه‌اش بگذارد. نمی‌توانم بایستم تا پیرزن که برای من هم مادری است در پیچ کوچه‌ها و در این غروب غریبانه بگرید. من از تمام قصه‌های تکراری دنیا متنفرم، اما خودم دوباره تکرار می‌کنم این قصۀ قدیمی را. توی کوچه دستش را می‌گیرم. بدون حتی نگاهی دستم را پس می‌زند. ولی من کجا باید بروم؟ کجا می‌توانم بروم آن هم در این غروب که پیرزنی با پنجاه و هشت سالگیش و با پاهای برهنه‌اش به‌کوچه زده است؟ دستش را می‌گیرم. برمی‌گردد. طوری نگاهم می‌کند که پنجه‌هایم سُست می‌شود. با خودم می‌گویم «چه کارش داری؟ چه کارش داری بگذار برود. بگذار به‌هر کجا که می‌خواهد برود با این چهرۀ پر چروک انگار صد ساله.»ولی نمی‌شود. در آبی که مانده بر پیاده‌رو، آسمان را می‌بینم که سرخ شده. سرخِ سرخ. سر بلند می‌کنم. نگاهم تا رسیدنِ به‌آسمان، در پنجره به‌زنی می‌افتد که خم شده به‌بیرون و خیره مانده به‌این غروب و به‌این پیر. می‌خواهم چیزی بگویم. چی؟ نمی‌دانم. شاید این که: «شما، خانم، شاید بتوانید جلوش را بگیرید.»یا شاید: «خانم، شما هم مادرید؟ شما هم به‌انتظار پسرتان ایستاده‌اید در قاب پنجره؟ پس بدان خانم، بدان مادر، که پسرت را کشتند. با گلوله‌ئی و گلوله‌هائی سوراخ سوراخ کردند بدن شانزده ساله‌اش را، به‌جرم این که می‌خواست در هم بشکند نظام قدیمی کهنه را.

به‌خیابان می‌رسد می‌ایستد. مثل تمام شب‌هائی که با چادر گلدارش این جا می‌ایستاد تا حسینش از راه برسد. حسین شانزده ساله‌اش که تو کارخانۀ کشبافی بخارکار بود و به‌قول خودش تابستان‌ها را از صبح تا شب عرق می‌ریخت و فحش خواهر و مادر به‌صاحب کار می‌داد، و زمستان‌ها را از سرما به‌ماشین بخار پناه می‌برد و فحش می‌داد به‌خواهر و مادر خودش. گفتم: «حسین جان، تقصیر آن‌ها نیست که به‌دنیا آمده‌اند و ناچارند زندگی کنند.»گفتم: «اگر جهان نظامی را داشت که باید داشته باشد، دیگر امثال تو ناچار نبودند به‌خانواده خودشان فحش بدهند؛ به‌خانواده‌ئی که چشمش به‌دست توست.»گفت: «می‌دانم. همۀ این ها را می‌دانم. ولی گاهی آدم از خودش هم سیر می‌شود و آن وقت، فقط همان وقت، همان لحظه، چون دستش به‌جائی نمی‌رسد ناچار فحش می‌دهد به‌زمین و زمان.»حسین همان بود که فاطمه می‌خواست. همان بود که سیدعلی می‌خواست. فاطمه می‌گفت- و وقتی که می‌گفت انگار سیدعلی بود- که: «مرد باید بازوی مردانه داشته باشد و غیرت.»و همان موقع از نگاهش که به‌جثّۀ کوچک و لاغر حسین بود می‌شد فهمید که با خود می‌گوید: «ولی این که هنوز مرد نشده. این یک بچه- مرد است.»می‌گفت: «مرد باید بازوی مردانه داشته باشد و غیرت»و از سیدعلی می‌گفت که زمان رضا قلدر، وقتی ارباب کارکرد یک ساله‌اش را نداده، رفته یا نمی‌شده خانۀ هر چه ارباب بوده به‌آتش کشیده تا دیگر توی آبادی ظالمی نماند تا مظلومی با شکم گرسنه سر به‌زمین بگذارد. و از سیدعلی می‌گفت که همیشه در مقابل ظالمان ایستاده بود تا همین چند سال پیش که فاطمه مشهد بوده و همسایه‌ها دیده‌اند که مردی وارد خانه شده و وقتی بیرون آمده می‌دویده. و همسایه‌ها فکر کرده‌اند برای چه این طور سراسیمه می‌دود، که دیده‌اند در باز است و صدای ناله می‌آید؛ و وقتی وارد خانه شده‌اند دیده‌اند سیدعلی سر خونین بر سجده نهاده است. فاطمه این حرف‌ها را برای تک تک بچه‌هاش می‌گفت. هر وقت که دور هم جمع بودند یا هر وقت که با یکی‌شان تنها بود. شاید بارها پس از عباس، برای حسین گفته است. و حالا که راه افتاده است توی کوچه و من نمی‌دانم چرا در هر چند قدمی می‌خواهم جلوش را بگیرم، گوئی فراموش کرده است که پسرش دیگر نیست. و گردنه نمی‌ایستاد و به‌انتهای خیابان چشم نمی‌دوخت.

خیابان خلوت است و جمعه غریب؛ به‌غریبیِ نگاه فاطمه وقتی می‌فهمد که تازه سر شب است، شبی با همۀ شب‌ها متفاوت. شبی که پیرمردی می‌گوید: شام غریبان است امشب. پیرمردی با سر طاس و پشتی خمیده که گوئی با هر قدمی خمیده‌تر می‌شود و با روزنامه‌ئی که به‌سر می‌کوبد می‌گوید: «شام غریبان است امشب.»

نگاه فاطمه به‌من می‌گوید فهمیده است که این جا نیامده به‌انتظار حسین بایستد. می گوید: «جنازۀ پسرم...»

دکان‌ها همه بسته است و سکوت نه بر کوچه که بر شهر نشسته. و صدای هق هق زنی تکه تکه می‌کند سکوت شب را، گوئی صدای زینب که آن شب آن قدر بلند بود که سنگینی خواب فاطمه را شکست، و فاطمه اگر چه ساعتی از درد مفاصل آسوده بود ولی من فهمیدم که با شنیدن هق هق او و صدای من که آرام می‌گفتم «بس کن!»دردآمد و بر بندبند استخوانش نشست. گفت: «چی شده؟»

صداش میان هق هق زینب خطی کشید کوتاه و برنده، و سکوت برخانه نشست. و من پس از دقیقه‌ها بالاخره گفتم که: «عباس...»و او از خانه بیرون زد.

نمی‌دوید. لچک بلندش پس رفته بود و موهای حنائی رنگش زیر نور چراغ برقی جهنده داشت به‌رنگ مس. پاهای برهنه‌اش موزائیک‌های گوشۀ پیاده‌رو را پس می‌زد و سینه‌اش فضا را می‌شکافت و اگر چه نگاهش تا چند قدمی را بیش‌تر نمی‌توانست ببیند؛ ولی می‌رفت. همه جا را مهی از دود پوشانده بود. وسط خیابان سیاهی‌ئی بالا می‌آمد و کم کم رنگ می‌باخت و در فضا می‌ماند. ایستاد و به‌دیوار تکیه کرد و پای چپش در هوا ماند و من وقتی خون را دیدم فهمیدم که درد را حتمأ حس می‌کند، ولی نه درد مفاصل را، که این بار درد از کف پا می‌آمد. چشم‌هاش بسته بود. من به‌خونی که قطره قطره از پاش می‌چکید نگاه کردم. کنارش نشستم دست دراز کردم تا شیشه‌ئی را به‌کف پایش فرو رفته بود بیرون بکشم. دیدم دست پر چروکش شیشه را بیرون کشید انداخت. چند قطره خون به‌موزائیک چکید. وقتی خواست بلند شود بازوش را گرفتم. راه افتاد و مرا همان طور که بازوش را گرفته بودم با خود می‌برد. کاش می‌توانستم چیزی بگویم. کاش می‌توانستم بگویم: «مادر! مگر همین تو نبودی که می‌گفتی: عباسم! برو مادر، مَرد باید شهامت داشته باشد و غیرت؟ -مگر تو نبودی که می‌گفتی: مادر! کاری کن که حسین از تو یاد بگیرد؟ -پس حالا به‌کجا می‌روی مادر؟ حالا که درد آنقدر هست که در مفاصل نمی‌گنجد، که دیوارۀ سینه را می‌سوزاند مثل آتش که سینۀ زمین را...»- آتش در جای جای زمین بود، در گله به‌گلۀ خیابان. می‌سوخت و آسفالت را ذوب می‌کرد و دود در تمام شهر بود و با هر نفسی بر دیوارۀ ریه انباشته می‌شد.

صدای گلوله بلند شد و شد. و صدای گلوله‌ها، رگبار. فاطمه دوید و مرا دواند.

وارد خیابان اصلی شدیم. مردم شروع به‌دویدن کردند و من می‌دیدم که چه طور می‌دوند تا به‌آن‌ها بپیوندند. به‌آن‌ها که حتی در مِه گرفتگی از دود هم می‌شد مشت‌هاشان را دید که سینۀ هوا را می‌شکافد و صداشان را شنید که نه نتها در کوچه و خیابان، که در تمامی شهر می‌پیچید. و ما اگر چه هنوز از صف غوغائیان دور بودیم نگاه‌مان به‌آن جا بود؛ به‌آن جا که همه فریاد بود و گلوله، به‌آن جا که نعره‌ها برمی‌خاست و دیوارهای سنگیِ تو خالی شهر را می‌لرزاند، به‌آن جا که گلوله نُه توی جسم را می‌شکافت؛ به‌آن جا که سرباز، تا خشاب عوض کند، گاز اشک‌آوری می‌انداخت تا حتی کودکان بیکار نمانند و روزنامه‌ئی آتش بزنند و جلو صورت‌شان بگیرند و سوختن مژه و ابرو را به‌ندیدن ترجیح دهند. و صدای الله‌اکبر و الله‌اکبر، و گلوله، و زمین خوردن جوان، و خون و دستی که بر شانه‌ئی می‌لغزید و پنجه‌ئی سرخ که بر شانه‌ئی می‌ماند، و خون، و سینه‌های سرخ. الله‌اکبر. و کودکی با تمام معصومیت می‌گریست از سوزش چشم و تنگی نفس و ترس بی‌پدری، و چکمه‌ئی بر سینه‌ئی، و نگاهی یک لحظه نه بر آسمان که بر سر نیزه که فرود می‌آمد، و نعره، و خون که بر آسفالت خیابان می‌ریخت، شتک می‌زد و می‌زد، و گلوله، گلوله، و شتک بر شتک، و خطی سرخ و خطوطی سرخ و سربازی که خشاب عوض می‌کرد. الله‌اکبر. و الله‌اکبری سرخ از دهان دختری بر چهرۀ سنگی سربازی. و وحشت مرگ در چشمی. و رگبار. و زنی با کودکی دوید؛ غلتید به‌جوی، و صدای ضجۀ کودک. الله‌اکبر. و نگاه زن به‌آسمانی که سینۀ کودک بود و دهان نیمه بازش که بوی شیر ترشیده می‌داد. الله‌اکبر، الله‌اکبر، و تمامی اسامی خدا بر زبان‌ها و خدا مثل همیشه پنهان. و رگبار این بار از آسمان بارید تا زشتی این روز شوم را به‌دست سیلابی چنان بسپرد که نشانه‌ئی حتی از این همه سرخی بر جای نماند مگر بر آسمان که گوئی انعکاس زمین بود. و سکوت، و فقط صدای ریزش باران. و صدای آمبولانس که خطی پیچ در پیچ در فضا رسم می‌کرد. و آمبولانس‌ها.

تا ما رسیدیم آمبولانس‌ها همۀ کشت‌ها را با فریادی طولانی که هنوز در گوش من است بردند. و من ماندم و فاطمه و باران که می‌بارید بر موهای حنائی رنگش. و من تا گریه‌ام نگیرد از این همه خون که در جوی روان بود که باران اگر روزها و ماه‌ها و سال‌ها هم می‌بارید نمی‌توانست از سرخیش بکاهد.

قطره‌های باران از موهاش پائین می‌آمد و از پیرهن ساتن آبیش می‌گذشت همانطور که از قامت درختی که از سال‌های سال شاهد چنین وقایعی بوده و هست. فاطمه، خسته و شکسته دستش را بر شانه‌ام گذاشت و آرام راه افتاد و من به‌حرکت آرام پاهای برهنه‌اش بر آسفالت خیابان نگاه می‌کردم و به‌قطره‌های باران که گوئی زمین را برای آن می‌شست که چشم‌های این پیر خسته را بفریبد.

خیابان خلوت بود و آرام. و آتش که تا چند دقیقه پیش در گله به‌گلۀ خیابان می‌سوخت، خاموش شده بود و من فقط می‌رفتم. به‌کجا؟ به‌هر کجا که فاطمه می‌رفت.

ناله‌ئی شنیدم. از کجا؟ گفت: «کجائی مادر؟»- ایستادیم . باران بند آمد. باران انگار برای این بند آمد که ما نالۀ او را بشنویم. دست فاطمه از شانه‌ام پس رفت. صدای افتادن چیزی در آب، و ناله‌ئی. تا روشنائی چراغ چند قدمی فاصله بود. فاطمه کنار جوی خم شد: «کجائی مادر؟»- جوان آخرین تلاشش را می‌کرد تا شاید از جوی خون بیرون بیاید و دستش را که تا لبۀ جوی آمده بود در آب افتاد. صورتش معلوم نبود. فقط صداش می‌آمد. فقط صدای غریبش می‌آمد.

فاطمه فریاد، نه، نعره‌ئی کشید بلند، نعره‌ئی طولانی‌تر از زمان، به‌گونه‌ئی که فضا را شکافت و در کوچه پیچید و در کوچه‌ها و خیابان‌ها و در همۀ شهر. و بر پاهای لرزان، آرام کنار جوی نشست و سکوت بر تمام کوچه نشست. سکوتی آن قدر طولانی که قطرۀ اشکی شد بر گونۀ فاطمه و لغزید تا پرۀ بینیش، و لب‌هایش را لرزاند و تبدیل به‌هق هقی شد آرام که لحظه به‌لحظه بلندتر می شد و بلندتر، تا آن جا که گوئی شیون تمامی شهر شد.

آخرِ شب است. پس از ساعت‌ها، دست مادر، را می‌گیرم و آرام به‌طرف خانه برمی‌گردیم. به‌خانه که برسیم، قبل از اینکه فاطمه کنارِ حوضِ کوچکِ ساروجی بنشیند و دست نماز بگیرد می‌گویم: «مادر! اشقیا نباید بر زمین حاکم شوند.»- مادر به‌من نگاه می‌کند و به‌زینب که پشت پنجره ایستاده و خیره شده به‌حوض که با همۀ کوچکیش ماهی‌های زیادی را می‌تواند بپروراند. می‌گویم: «مادر! من همین امشب عروسی می‌کنم، با زینب!»- و می‌دانم که امشب فاطمه نماز را فراموش می‌کند.

شهریور 58