سین - جیم: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۸۱: سطر ۱۸۱:
 
سیگاری افروخت و به‌خود فشار آورد که راست به‌چشم‌های پلیس نگاه کند،
 
سیگاری افروخت و به‌خود فشار آورد که راست به‌چشم‌های پلیس نگاه کند،
 
و جواب داد:
 
و جواب داد:
 
 
- سال‌های سال است که ما یکدیگر را می‌شناسیم و روابط ما همیشه
 
- سال‌های سال است که ما یکدیگر را می‌شناسیم و روابط ما همیشه
 
خوب بوده است. و ساکت شد و سپس با احساس ناموجهی از گناه و  
 
خوب بوده است. و ساکت شد و سپس با احساس ناموجهی از گناه و  
 
محکومیت اضافه کرد:
 
محکومیت اضافه کرد:
 
 
- مسلمأ دربارۀ همۀ مسائل توافق نداشتیم.
 
- مسلمأ دربارۀ همۀ مسائل توافق نداشتیم.
 
امیدوار بود که این حرف کفایت خواهد کرد، اما زود نومید شد. پلیس فورأ
 
امیدوار بود که این حرف کفایت خواهد کرد، اما زود نومید شد. پلیس فورأ
سطر ۳۴۰: سطر ۳۳۸:
 
- اما من شیمی اورگانیک درس می‌دهم! متوجه نیستید که این علم اصلأ
 
- اما من شیمی اورگانیک درس می‌دهم! متوجه نیستید که این علم اصلأ
 
جائی برای ایده‌ئولوژی ندارد؟
 
جائی برای ایده‌ئولوژی ندارد؟
 
 
کمیسر خیالش را راحت کرد:
 
کمیسر خیالش را راحت کرد:
 
 
- اصلأ اهمیت ندارد. شما فرصت‌های دیگری پیدا می‌کنید. وظیفۀ شما
 
- اصلأ اهمیت ندارد. شما فرصت‌های دیگری پیدا می‌کنید. وظیفۀ شما
 
به‌تدریس تخصص‌تان محدود نیست. مثلأ شما به‌روستاها خواهید رفت تا ذهن
 
به‌تدریس تخصص‌تان محدود نیست. مثلأ شما به‌روستاها خواهید رفت تا ذهن
سطر ۳۵۸: سطر ۳۵۴:
 
خوان می‌دانست که سؤالش ساده لوحانه است. فقط می‌خواست وقت پیدا
 
خوان می‌دانست که سؤالش ساده لوحانه است. فقط می‌خواست وقت پیدا
 
کند. کمیسر نگاه سردی به‌او انداخت:
 
کند. کمیسر نگاه سردی به‌او انداخت:
 
 
- این مربوط به‌ما است. متوجهید، جای بحثی باقی نخواهد ماند.
 
- این مربوط به‌ما است. متوجهید، جای بحثی باقی نخواهد ماند.
 
 
خوان در سکوت پذیرفت. اکنون او بسیار چیزها درک می‌کرد. ناگهان
 
خوان در سکوت پذیرفت. اکنون او بسیار چیزها درک می‌کرد. ناگهان
 
روشنائی کورکننده‌ای بر دنیای مه‌آلودی می‌گسترد، دنیایی که او همیشه
 
روشنائی کورکننده‌ای بر دنیای مه‌آلودی می‌گسترد، دنیایی که او همیشه
 
خواسته بود از آن بی‌خبر بماند. دیگر صحبت وقت پیدا کردن نبود.
 
خواسته بود از آن بی‌خبر بماند. دیگر صحبت وقت پیدا کردن نبود.
 
می‌توانست راحت عضلاتش را شل کند کمیسر ادامه داد:
 
می‌توانست راحت عضلاتش را شل کند کمیسر ادامه داد:
 
 
- طبعأ ازهر عمل غیرقانونی که اطلاع پیدا کنید به‌ما گزارش خواهید داد.
 
- طبعأ ازهر عمل غیرقانونی که اطلاع پیدا کنید به‌ما گزارش خواهید داد.
 
- دزدی، قتل، حریق؟
 
- دزدی، قتل، حریق؟
سطر ۴۰۷: سطر ۴۰۰:
 
خوان رنجور ازترس و نفرت، و در همان حال که بر سست عنصری خود
 
خوان رنجور ازترس و نفرت، و در همان حال که بر سست عنصری خود
 
نفرین می‌کرد، قادر نبود کلمه‌ئی ادا کند. مقام امنیتی به‌یاریش آمد:
 
نفرین می‌کرد، قادر نبود کلمه‌ئی ادا کند. مقام امنیتی به‌یاریش آمد:
 
 
- به‌این ترتیب جواب شما منفی است؟ فکرش را می‌کردم.
 
- به‌این ترتیب جواب شما منفی است؟ فکرش را می‌کردم.
 
سرش را حکیمانه تکان داد:
 
سرش را حکیمانه تکان داد:
 
- حتی بسش از آشنائی با شما این را می‌دانستم. ولی ناگزیر بودم برای
 
- حتی بسش از آشنائی با شما این را می‌دانستم. ولی ناگزیر بودم برای
 
رعایت اصول هم که شده شانسی به‌شما بدهم.
 
رعایت اصول هم که شده شانسی به‌شما بدهم.
 
 
برای یک لحظه خوان غیظ خود را از یاد برد، اندیشه ناگوار برباد رفتن
 
برای یک لحظه خوان غیظ خود را از یاد برد، اندیشه ناگوار برباد رفتن
 
شغل استادیاری‌اش را فراموش کرد. و ساده‌لوحانه پرسید:
 
شغل استادیاری‌اش را فراموش کرد. و ساده‌لوحانه پرسید:
 
 
- از کجا می‌دانستید؟
 
- از کجا می‌دانستید؟
 
مفتش که آشکارا از خود راضی بود لبخندی زد و دستی دوستانه به‌شانۀ او
 
مفتش که آشکارا از خود راضی بود لبخندی زد و دستی دوستانه به‌شانۀ او
 
کوبید و گفت:
 
کوبید و گفت:
 
 
- تجربه به‌ما آموخته است که گزارش‌هائی از آن نوع که برایتان خواندم،
 
- تجربه به‌ما آموخته است که گزارش‌هائی از آن نوع که برایتان خواندم،
 
اگر در جزئیات غلط هم باشند در نتیجه‌گیری‌های کلی کمتر خطا می‌کنند.
 
اگر در جزئیات غلط هم باشند در نتیجه‌گیری‌های کلی کمتر خطا می‌کنند.
سطر ۴۳۳: سطر ۴۲۲:
 
- حیف دانشجوها استادی خواهند داشت که تخصص‌اش مقداری کمتر از
 
- حیف دانشجوها استادی خواهند داشت که تخصص‌اش مقداری کمتر از
 
شماست. خداحافظ.
 
شماست. خداحافظ.
 
 
خوان ندانست چطور خود را در یک بار سرگرم نوشیدن یک تکیلای قوی
 
خوان ندانست چطور خود را در یک بار سرگرم نوشیدن یک تکیلای قوی
 
یافت، کاری که هرگز در چنین ساعاتی نکرده بود. اندکی بعد وقتی در میدان
 
یافت، کاری که هرگز در چنین ساعاتی نکرده بود. اندکی بعد وقتی در میدان

نسخهٔ ‏۱۴ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۴۴

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۵۸

سین- جیم

رودیس روفوس RODIS ROUFOS رودیس روفوس (1972-1924)که تا سال 1967 از جمله دیپلمات‌های یونان بود چندین رمان نیز نوشته است. او پس از کودتای نظامیان در آوریل 1967 از کار کناره گرفت و به‌شغل نیابت رئیس جامعۀ مطالعۀ مسائل یونان اکتفا کرد تا این که به‌سال 1972 این جامعه نیز توسط رژیم سرهنگ‌ها منحل شد. روفوس گرچه فعالیت سیاسیش را از محافل محافظه کار آغاز کرد، امّا درست مثل قهرمانش در همین داستان کوتاه «نامزد»یا- «سین-جیم»پس از

کودتای 1967 به‌یکی از فعالترین روشنفکران مخالف رژیم سرهنگ‌ها

تبدیل شد. قهرمان این داستان او که ماجرایش در کشور خیالی بولیگوئی می‌گذرد فردی است که با عقاید حاد سیاسی میانه‌ئی ندارد همیشه به‌محافظه‌ کاران رای داده است ولی فشار اختناق، این مرد سر به‌راه خانواده را نیز به‌جبهه گیری تند و سرسختانه‌ئی سوق می‌دهد.

: دعوتنامه‌ئی که بالایش «پلیس، دایرۀ امنیت» قید شده بود او را ملزم می‌کرد

که در ساعت ده و سی دقیقه برای اثبات وطن‌پرستی در دفتر کمیسر «رامون مورالس»در اتاق شماره 35 حاضر شود. دعوتنامه فاقد نشانی بود. البته اگر هم نشانی داشت بی‌فایده بود: همه می‌دانند که در شهر آنونسیاسون، مانند سایر شهرهای بولیگوئی مقر دایرۀ امنیت، به‌گفتۀ چند نفر بدخواه و مغرض «به‌نحو پرمعنائی»در نبش میدان «انقلاب» (آزادی سابق)و خیابان «لوس استادوس اونیدوس» [۱]قرار دارد.

: اتاق شمارۀ 35 در حقیقت سلولی بود که روشنایی درست و حسابی هم

نداشت. کارمندی پس از آن که نگاه سریع بی‌اعتنائی به‌دعوتنامه انداخت گفت: - سنیور مورالس گرفتار است

نام مامور پلیس به‌گوش «خوان»آشنا می‌آمد ولی او نمی‌توانیت دقیقأ نام

را با چهرۀ آشنایی تطبیق بدهد. خوان به‌بهترین نحوی که می‌توانست، روی صندلی ناراحت، نشست و قناعت کرد که تماشاگر کندکاری کارمندان باشد، چیزی که هیچ کدام از تهدیدهای دارو دسته نظامی‌ها نتوانسته بود تغییرش دهد. خدا را شکر که این آخرین تشریفات قبل از وصول او به‌کرسی استادی شیمی ارگانیک به‌شمار می‌آمد. به‌محض این که «مقامات امنیتی»گواهی وطن‌پرستی‌اش را صادر می‌کردند- یعنی نامزدی او مورد تأیید قرار می‌گرفت - دانشکده عملأ ناگزیر بود کرسی استادی را تحویلش دهد در غیابآله‌خو، او یگانه استاد یاری بود که به‌اندازۀ لازم مدرک و عنوان داشت. با این عناوین وی می‌توانست جانشین استاد پیر و برجسته‌ئی شود که در دوران پاکسازی، اندکی پس از «پرونونسیامنتو»[۲]و روی کار آمدن دیکتاتوری، از کار برکنار شده بود.

: در ساعت یازده و ربع، خوان کم کم احساس کرد که کمیسر دارد زیادی او

را معطل می‌گذارد و اما در طبیعت او نبود که اعتراضی کند: این حجب و حیا که بی‌شک میراث چند نسل از پدران روستائی و فقیرش بود گاه سبب می‌شد که او مورد سرزنش آله‌خو قرار گیرد: «چرا می‌گذاری پا روی دمت بگذارند؟ ول‌شان کن به‌جهنم بروند!»اگر آله‌خو به‌جای او بود مدت‌ها پیش در را محکم بهم زده و رفته بود. خوان با خوان با خود قرار گذاشت که روش مسالمت‌آمیزی پیش گیرد. یعنی فقط تا ساعت یازده و سی دقیقه و نه حتی یک دقیقه هم بیشتر از آن، انتظار بکشد.

: امّا نمی‌توانست از اندیشیدن به «آله‌خو پره‌ئی تو»بهترین دوستش منصرف

شود، دوستی که با هم بزرگ شده، تحصیل کرده، و کارهای دانشگاهی‌شان را شروع کرده بودند. آله‌خو که محققی درخشان و معلمی برجسته بود چند ماه پیش تصدّی کرسی دانشگاهی را رد کرده بود و سرسختانه از خوان هم خواسته بود که همین کار را بکند. بی‌نوا بی‌آن که صدایش را پایین بیاورد علیه رژیم حرف‌های مخالفت‌آمیزی می‌زد که آمیخته بود با مبالغه‌گوئی‌های بسیار احساساتی که مثلأ: «اگر امروزه چنین شغلی بگیری، روحت را فروخته‌ئی!»» سرانجام، روزی که آله‌خو دربارۀ روابطش با یک شاخۀ مخفی دانشجوئی سخن گفته و خوان سخت ملامتش کرده بود، آن دو، برافروخته‌تر از همیشه، از یکدیگر جدا شده بودند. این آخرین بحث دو دوست بود. چند روز بعد آله‌خو همزمان با عزلش از استادیاری به‌دهکدۀ زادگاه خود در اعماق جبال آند تبعید شده بود. او ظاهرأ خواسته بود به‌دانشجویانی که تحت پیگرد «امنیت»بودند پناه بدهد و این دانشجویان کسانی بودند که با خط درشت در حیاط دانشگاه شعارها‌ئی نظیر «زنده باد دموکراسی»می‌نوشتند.

: خوان با آن که از عاقبت نومیدانۀ دوستش غصه دار بود باز هم بر تصمیم

خود باقی ماند. او کششی به‌سیاست نداشت در هر رژیمی بالاخره باید کسی وجود می‌داشت که به‌دانشجویان شیمی اورگانیک درس بدهد. البته این هم نکته‌ای بود که دانشجویان با او هم عقیده نبودند. به‌محض اینکه خبر نامزدی‌اش برای استادی پیچید، جوان‌هائی که تا آن موقع با صفا و صمیمیت بش لبخند زده بودند دیگر جز احترامی سرد و بی‌شور نثارش نکردند. بی‌ثباتی‌های دوران جوانی! خوشبختانه آله‌خو به‌رغم سرسختی غیر قابل بخشش خویش کینه‌ئی از او به‌دل نگرفته بود. همان روز صبح، مسافری نامه‌ئی از «پوئبلو بیه خو»به‌دستش رسانده بود و او با نگاهی سریع به‌نامه دریافته بود که در آن کمترین اشاره‌ئی به‌ماجراهای دانشگاه و عدم توافق آن دو نرفته است. خوان نامه را در جیب گذاشته بود تا بعدها با خیال راحت بخواندش. مسلمأ در آن لحظه نمی‌شد. بی جا و حتی خطرناک بود که او به‌دستگاه امنیت نشان بدهد که یک دشمن رژیم با او مکاتبه دارد و پیام می‌فرستد، آن هم پیام‌های سانسور نشده. ضمنأ به‌همین دلایل هم برای دیدن آله‌خو به‌دهکدۀ او نرفته بود...

: ساعت یازده و بیست دقیقه شد که او را وارد اتاق آفتابگیر بزرگی کردند.

که به‌نحوی شاد مزیّن به‌عکس‌های بناهای تاریخی ملی و پرچم‌های زرد و سبز بولیگوئی و جملات قصار رئیس مملکت بود. بر سرتاسر یک دیوار دیوارکوب مشهوری زده بودند که در آن، انقلاب، به‌صورت دختری برآشفته که شمشیر و انجیل را بر سر دست گرفته دیده می‌شد و نیروهای مسلح (یک تانک، یک ناوشکن، یک هواپیما)و ملت (کارگرهائی با لبخندهای شاد و خرسند، و لباس‌های سنتی پونچو و سومبره رو)دورتادور او را گرفته بودند و مظهر انقلاب یک دیو سه سر را که سرهایش «کاستریسم»[۳] «هرج و مرج»و «فساد»بود گردن می‌زد و از میان چنگال‌های خمیده و تیزش، زنی تقریبأ پا به‌سن نهاده یعنی «کشور کاتولیک بولیگوئی»را آزاد می‌ساخت. بالای سر کمیسر تصویر آلوارس رئیس جمهور در لباس تمام رسمی، با سه ردیف نشان و حمایل، و با ظاهری بی‌خیال، به‌دیوار زده شده بود، ظواهر عکس نشان می‌داد که خیلی پیش از تبعید اختیاری رئیس قانونی مملکت که ظاهرأ از مونته ویده‌ئو دلزده شده بود، برداشته شده است.

: رامون مورالس مردی سی و پنج ساله؛ بلند بالا بود، با هیکلی پهلوان وار؛

لباس غیر نظامی به‌تنش چنان جلوه می‌فروخت که بر تن مانکن‌های خیاطان تراز اول. موهای سیاهش در زیر قشر ضخیمی از بریانتین می‌درخشید. او با او با ادب بسیار از خوان استقبال کرد، از این که منتظرش گذاشته عذر خواست، ازاو خواهش کرد که روی مبل بنشیند، سیگاری بش تعارف کرد و از او پرسید چه نوع نوشابه‌ای میل دارید. خودش هم پشت میزش نشست. و اظهار داشت خیلی متاسف است که اسباب زحمت آقای استادیار شده است امّا چه می‌توان کرد که ناچار این زحمت برای صدور تآییدیه لازم است.

: مقام امنیتی در حالی که دوستانه لبخند می‌زد توضیح می‌داد:

- می‌دانید، فقط تشریفات ساده است. ضمنأ من از بابت فرصتی که نصیبم شده تا با دانشمندی از طبقه شما آشنا شوم خوشوقتم. خوان تحت جاذبۀ رفتار مقام امنیتی (مسلمأ بدگویان به‌رژیم نسبت به‌این افراد قضاوت غیر عادلانه‌ئی داشتند!)در جواب گفت که او نیز به‌سهم خود خوشوقت است و آماده است تا تمام اطلاعاتی را که پلیس سودمند بداند، در اختیارشان بگذارد.

: در ابتدا صحبت از سوابق او، کار و سفرهایش به‌خارجه بود. گاهی

مورالس به‌پروندۀ قطوری مراجعه می‌کرد. خوان اندکی خوابالود، تاسف می‌خورد، که به‌جای قهوه چرا کوکاکولا خواسته است.

- به‌این ترتیب شما تحصیلات عالیه‌تان را از سال 1958 تا 1961 در پرینستون ایالات متحدۀ آمریکا گزرانده‌اید. در این فاصله آیا به‌جای دیگری رفته‌اید؟

- نه. - عجیب است. بنابر اطلاعات ما شما در سال 1960 از هفتم تا یازدهم اکتبر در هاوانا بوده‌اید. تغییر مختصری که در لحن کمیسر پیدا شد خوان را ناگهان بیدار کرد و او قد راست کرد.

- آه، بله، درست است! برای شرکت در کنگره پان آمریکن شیمی بود. ببخشید، فراموش کرده بودم. - مسلمآ، مسلمأ. خوب، دربارۀ کوبا چه احساسی دارید؟ خوان شانه بالا انداخت: _می‌دانید، من مدت کمی آن جا بوده‌ام، خیلی هم گرفتار بودم. از آن گذشته، مرتب ضیافت‌های رسمی بود و شب‌نشینی‌های فولکلوریک... خیلی مجال نداشتم به‌بررسی وضع بپردازم، و برای این که صادق باشم باید بگویم که چندان توجهم را به‌خود جلب نکرده است.

: مأمور پلیس دستی به‌موهاش کشید و موج عطرآگینی به‌سوی خوان

فرستاد. بعد با لحنی متفکر و تقریبأ اندوهناک گفت: - رویهم رفته احساس نامساعدی نداشته‌اید؟ خوان اندکی ناراحت شده بود، با این همه به‌نظرش محتاطانه‌تر رسید که رعایت حال مخاطبش را بکند از این رو با احتیاط گفت: - نه تا این حد، در آن جا اجناس زیادی پیدا نمی‌شد و سرویس هتل هم نقص‌هائی داشت. مورالس با لحنی تاییدآمیز، و مثل این که به‌او نمرۀ خوبی بدهد، نجواکنان گفت: - آه، کمبود مواد مصرفی، کمبود رفاه. این‌ها خصوصیات کشورهای کمونیستی است. اما اصل؟ فقدان مذهب و آزادی؟ خوان اندکی به‌خشکی جواب داد: - اگر مدت طولانی‌تری آن جا مانده بودم شاید متوجه می‌شدم. اما چرا روی این سفر کوتاه این قدر انگشت می‌گذارید؟ امیدوارم این امر مرا مضنون جلوه نداده باشد؟

: موقع ادای کلمات آخری خندید تا نشان بدهد که چنین فکری چقدر پوچ

است. اما خنده‌اش به‌آن صورت که خودش می‌خواست طنین نینداخت و مقام امنیتی هم در شادی او شرکت نجست. در آن لحظه کوکاکولای خوان را آوردند و این تنوع برای او در حکم تسکینی بود. سپس، مقام امنیتی دستی به‌روی موهای مرتب خود کشید و در حالی که آهی سر می‌داد دنبالۀ حرفش را گرفت:

- شما خیلی به‌آقای آله‌خو پریه‌تو نزدیک هستید، نه؟ خوان احساس کرد سرخ می‌شود و از این لحاظ دلخور شد. به‌کندی سیگاری افروخت و به‌خود فشار آورد که راست به‌چشم‌های پلیس نگاه کند، و جواب داد: - سال‌های سال است که ما یکدیگر را می‌شناسیم و روابط ما همیشه خوب بوده است. و ساکت شد و سپس با احساس ناموجهی از گناه و محکومیت اضافه کرد: - مسلمأ دربارۀ همۀ مسائل توافق نداشتیم. امیدوار بود که این حرف کفایت خواهد کرد، اما زود نومید شد. پلیس فورأ به‌عبارت آخر چسبید: - اختلاف‌های شما دربارۀ مسائل سیاسی بود؟ خوان با تردید جواب داد: - بله - دیگر چه؟ - من به‌محافظه‌کارها رای می‌دادم او به‌لیبرال‌ها. مقام امنیتی لبخند پر حرارتی حوالۀ او کرد: خوشوقتم که این را از دهان شما می‌شنوم، محافظه کارها حامیان طبیعی انقلاب هستند. شما حتمأ می‌دانید که آقای پریه‌تو فرد خطرناکی است؟ - فقط می‌دانم که او به‌این اتهام تبعید شده است. افسر نگاه تندی به‌او انداخت: - چه فرقی دارد؟ خیال می‌کنید ما در این موارد اشتباه می‌کنیم؟ خوان که سر خورده بود به‌دنبال جواب مناسب گشت. و گفت: - من حتم دارم که شما حسابی دقت می‌کنید تا دچار هیچ اشتباهی نشوید. مقام امنیتی با تندی ناگهان گفت: - لطفأ این قدر این شاخ و آن شاخ نپرید آیا قانع شده‌اید که دوستتان مخّل امنیت عمومی است یا نه؟ خوان، همراه با حرکتی مثل این که بخواهد پرچم تسلیم را برافرازد، اندوهگین گفت: - باشد فرض می‌کنیم که او همچه آدمی باشد. چه ارتباطی با من دارد؟ افسر مهربانی قبلی را بازیافت. و بعد لبخند زنان گفت: - حالا این را خواهید دید. حالا بگوئید که دربارۀ حکومت کاتولیک ما چه نظری دارید؟

: خوان منتظر این سئوال بود. می‌دانست که کمترین تردید برای او زیان بار

است. پاسخی تهیه دیده بود که لودهنده نبود، امّا دروغ هم نبود: - من خوب درک می‌کنم که قصد این حکومت، هدایت این کشور به‌سوی دموکراسی واقعی است. و من این برنامه را درست تأیید می‌کنم. کمیسر اخمی کرد. - ببینید سینور! این جواب شایستۀ شما نیست. خوان حیرتزده سئوال کرد: - شوخی می‌کنید؟ - شما خوب می‌دانید که من چه می‌خواهم بگویم. چیزها‌یی را که در روزنامه‌ها خوانده‌اید فراموش کنید بیائید با صراحت صحبت کنیم. آیا شما طرفدار ما هستید یا نه؟

: خوان احساس ناراحتی کرد. گفت و گو در خطی که او تصور کرده بود

نمی‌رفت، من من کنان گفت: - متوجه نمی‌شوم.خیال می‌کردم صحبت ما فقط مربوط به‌یک کنترل سادۀ دربارۀ وطن پرستی است، خودتان هم گفتید که تشریفات است. مامور پلیس که دیگر لبخندی نمی‌زد گفت: - بعد؟ - من تا به‌حال شهروندی بوده‌ام که قوانین را محترم شمرده است. خودم را وارد سیاست نمی‌کنم، اما مخالف کمونیسم هستم. بیشتر از این چه می‌خواهید؟

: مورالس حالت پدر انوهناکی را به‌خود گرفت که می‌خواهد فرزندی عزیز

ولی بی‌انضباط را گوشمالی بدهد. کاغذی از پرونده برداشت و گفت: - گزارشی دربارۀ شما دارم.

: و به صدای بلند شروع به‌خواندن کرد. با همان عبارات اول خوان از کجا

پرید و نگاهش را به‌او دوخت، اول حیرت کرد، سپس کم کم دچار غیظ و ناراحتی شد و بالاخره نومیدی و سرخوردگی آمد. به‌او اطلاع می‌دادند که «دست چپی»است وتمایلات «آنارشیستی»دارد و دولت کوبا را می‌ستاید و به‌رژیم اهانت می‌کند و به‌ارتش افترا می‌زند بعضی از اتهامات اساس واقعی داشن ولی به‌نحوی پ.چ و غیر طبیعی بزرگ جلوه داده شده بود. خوان می‌پنداشت که دارد خود را در یکی از آئینه‌های محدب «لوناپارک»تماشا می‌کند: آیا می‌خواستند متقاعدش کنند که به‌راستی صاحب این چهرۀمخوف است؟ درست است که او چون از برکناری سلف خودآگاهشد، مؤدبانه اظهار تأسفی کرده بود و پرسیده بود که آیا می‌شود برای او کاری صورت داد، ولی همین امر بی‌اهمیت، «کوشش به‌منظور تحریک کارکنان دانشگاه به‌اعتصاب و تظاهرات خرابکارانه»قلمداد شده بود. او در یکی از درس‌هایش تئوری‌های یک دانشمند لهستانی را ستوده بود. این اقدام او «تبلیغ به‌سود به‌اصطلاح پیروزی‌های محققان کمونیست»عنوان شده بود و مطالبی از این قبیل.

: کمیسر وقتی کار خواندن را به‌پایان رساند نگاه مرگباری به‌او افکند و

گفت: - خوب؟ خوان کمیسر را برانداز کرد و به‌خود گفت که اگر مسائل با منطق و دقت با او در میان گذاشته شود شاید حقیقت را درک کند. از این رو حواسش را کاملأ جمع کرد و اتهامات را نکته به‌نکته رد کرد. آرام حرف می‌زد، بر اعصاب خود مسلط بود، و اندک اندک، وقتی می‌دید که مأمور پلیس قیافۀ پذیرائی بخود گرفته، دوباره امیدوار می‌شد. خوان در آن لحظه بی‌آن که خود بداندتصویری واقعی از خویشتن عرضه می‌کرد: تصویر مرد خودآموخته و کاملأ وابسته به‌علم؛ و نیز تصویر شهروندی با وجدان، طرفدار نظم، بدگمان به‌جنبه‌های نوآوری در زمینه‌های اجتماعی، مردی که همچون کامل مردان شایسته رأی می‌دهد و آماده است تمتم اظهارات مقامات دولتی را بپذیرد.البته به‌شرطی که این اظهارات، زیاد از حدود واقعیت تجاوز نکند. دندان‌های طلای مورالس به‌تدریج به‌لبخندی دوستانه نمایان شد. موقعی که خوان برای نفس تازه کردن ساکت شد افسر رشتۀ حرف او را برید:

- خوب است. می‌دانستم که تمام این اتهامات ابلهانه است.

: دهان خوان بازماند. قطرات عرق مانند مروارید روی پیشانیش نشسته

بود. زمزمه‌کنان گفت: - پس چرا، برای چه؟ و چون جواب فوری دریافت نداشت بهت و حیرتش به‌خشم بدل شد. با حرارت گفت: - شما که می‌دانستید این ها همه دروغ است؛ چه کسی این‌ها را به‌شما گفته؟ اسمش را می‌خواهم تا از او شکایت کنم.

: به‌نظر می‌رسید که کمیسر دارد کیف می‌کند. با لحنی آرام کننده گفت:

- خیلی خوب سنیور. ولی ما که منابع خودمان را در اختیارشما نمی‌گذاریم. اما دلیل این که چرا این‌ها را برایتان خواندم همین الان آن را می‌فهمید. حالا به‌من بگوئید، فعلأ خودتان را شهروند صادقی می‌دانید، یا نه؟

خوان با اطمینان جواب داد: - مسلمأ. عصبانیتش برطرف شده بود. با خود گفت: این یک آزمون روانشناسی بود و من آنرا با موفقیت گذراندم. مورالس بی‌آن که به‌او نگاه کند داشت آدمک‌هائی روی کاغذ رسم می‌کرد و در همان حال پرسید: - آها! ولی صادق... نسبت به‌چه کسی؟ - خوب ... به‌کشور... قانون اساسی... مامور پلیس مثل استادی که از جواب مدافع رساله‌ئی راضی نباشد سر تکان داد. - سنیور، از زمان انقلاب مفهوم وطن پرستی تا حدودی عوض شده است. نقاشی‌هایش را رها کرد و آمد در کنار میز، نزدیک خوان نشست. و ادامه داد: - بله، این مفهوم عوض شده است. در گذشته هر کس که کمونیست نبود به‌عنوان شهروندی خوب، از نظر ما برای تدریس دانشگاه قابل قبول بود نتیجه:دانشگاه انباشته شد از افرادی را که خودشان را محافظه‌کار، لیبرال یا از نظر سیاسی بدون عقیده می‌دانند، امّا خصوصیت مشترکی دارند. اگر بخواهید بدانید می‌گویم که این خصوصیت عبارت است از ناچیز شمردن انقلاب. اشتباه می‌کنم؟

- ولی پاکسازی؟ - پاکسازی فقط به‌چند نفری از ورّراج‌ترین رقبای ما ضربه زده است. حتی امروزه اکثر استادان- منظورم استادیارها و مربی‌ها نیست- بی‌تفاوت هستند. (صدای افسر خشن شده بود، کلمات مانند ضربات شلاق صفیر می‌کشید.) شما روشنفکرها همه مثل هم هستید! برای ابن که سانسور را دوست ندارید، برای این که خطر پیروی از عقاید کاسترو را درک نمی‌کنید، دائم حسرت بی‌نظمی‌های گذشته را می‌خورید. اما برای ما (هجاها همانند ضربات پتک

فرود می‌آمد)قبول این وضع اصلأ مطرح نیست. بی‌تفاوتی، بی‌طرفی،

دیگر کافی نیست، متوجهید؟ نه در دانشگاه و نه در هرجای دیگر. (صورت سرخش را به‌سوی خوان پائین آورد.) از این پس هر کس که با ما نیست مخالف ماست. امروزه من به‌همچو آدمهایی هم گواهینامۀ وطن‌پرستی نمی‌دهم.

: با یک حرکت نمایشی، مدادش را دراز کرده، تصویر آلوارس را نشان

می‌داد. خوان یکه خورده بود و ساکت ماند. احترام نسبت به‌رئیس قانونی مملکت جزئی از اعتقادات محافظه کارانۀ او بود. کمیسر مثل اینکه بر اثر این انفجار تسکین یافته باشد با لحنی آرام‌تر ادامه داد:

- ما استادان از خودگذشتگی بی‌قید و شرط نسبت به‌دولت کاتولیک می‌خواهیم، ممکن است این توقع ما دانشگاه را از داشتن معلم‌های تراز اول محروم کند. به‌درک! اگر افراد تراز اول از نظر سیاسی قابل اعتماد نباشد ما افراد درجه دوم و حتی درجه سوم پیدا خواهیم کرد. برای کسانی که مأمور تعلیم نسل جوان شده‌اند ایمتن به‌انقلاب بیش از هر درجه و مقام علمی اهمیت دارد. شما به‌عنوان نامزد کرسی استادی باید این امر را درک کنید و نتایجش را هم بپذیرید.

: دهان خوان خشک شده بود. بعضی از حرف‌های آله‌خو در آخرین گفت و

گویشان، مانند حشراتی نیش زن در سرش می‌چرخید: «لطمه به‌حیثیت انسانی، فروختن روح...»دو یا سه بار آب دهانش را فرو داد. بالاخره موفق شد با صدایی محکم بپرسد:

- چه نتایجی؟ - همین الان می‌گویم. چون می‌خواهم با شما صادق باشم. شما اگر استاد بشوید ملزم هستید که همیشه مطابق با اصول سالم هدف‌های «بولیگوئی» کاتولیک و انقلابی درس بدهد.

: خوان چند سال پیش همراه آله‌خو به‌دیدن یک نمایش آوانگارد فرانسوی

رفته بود. از نمایش به‌علت فقدان هرگونه منطق در ماجرا و به‌سبب عدم همآهنگی گفتگوها سخت جاخورده بود. و حالا ناگهان در همان فضای پوچی فرو می‌رفت. تقریبأ فریاد زنان گفت:

- اما من شیمی اورگانیک درس می‌دهم! متوجه نیستید که این علم اصلأ جائی برای ایده‌ئولوژی ندارد؟ کمیسر خیالش را راحت کرد: - اصلأ اهمیت ندارد. شما فرصت‌های دیگری پیدا می‌کنید. وظیفۀ شما به‌تدریس تخصص‌تان محدود نیست. مثلأ شما به‌روستاها خواهید رفت تا ذهن مردم روستائی را درمورد معنای انقلاب روشن کنید. گذشته از این، در مواقعی که مناسب تشخیص بدهید با دانشجوها‌یتان دربارۀ انقلاب ما حرف خواهید زد.

- اما من نطق سیاسی بلد نیستم. - منظورتان نطق‌های ملّی است؟ نگران نباشید، آن‌ها را آماده در اختیارتان خواهند گذاشت، کار شما فقط خواندن آن‌ها است. گذشته از آن قبلأ به‌شما آموزش‌های لازم داده می‌شود تا اشتباه نکنید، مثلأ شما به‌اخراج تمام عواملی که ما نامطلوب تشخیص بدهیم رأی خواهید داد.

- چطور؟ نامطلوب؟ خوان می‌دانست که سؤالش ساده لوحانه است. فقط می‌خواست وقت پیدا کند. کمیسر نگاه سردی به‌او انداخت: - این مربوط به‌ما است. متوجهید، جای بحثی باقی نخواهد ماند. خوان در سکوت پذیرفت. اکنون او بسیار چیزها درک می‌کرد. ناگهان روشنائی کورکننده‌ای بر دنیای مه‌آلودی می‌گسترد، دنیایی که او همیشه خواسته بود از آن بی‌خبر بماند. دیگر صحبت وقت پیدا کردن نبود. می‌توانست راحت عضلاتش را شل کند کمیسر ادامه داد: - طبعأ ازهر عمل غیرقانونی که اطلاع پیدا کنید به‌ما گزارش خواهید داد. - دزدی، قتل، حریق؟ خوان خیلی کم کسی را می‌انداخت. قیافه‌اش عادتی به‌تمسخر نداشت، از این رو نیازی نداشت در این جور مواقع برای جدی وانمودن زحمتی بکشد. در این موارد اغلب مخاطبانش فریب می‌خوردند. اما مورالس فریب نخورد، چهره‌اش ارغوانی شد و غرید:

- خرابکاری به‌همان اندازۀ قتل و دزدی مضّر است، و در محیط دانشگاهی هم بیشتر احتمال وقوع دارد. وظیفۀ شما است که موارد خرابکاری‌ها را به‌اطلاع ما برسانید در غیر این صورت مثل دوستتان آقای پریه‌تو همدست آنها شناخته خواهید شد. راستی به‌من گفته‌اند که خیلی از شاگردها ازاخراج اوناراضی‌اند. شما باید دربارل ماهیت ضدملّی رفتار دوستتان دانشجویان را روشن کنید کلمات اخر را بدون آب و تاب به‌کار برد، اما چشم از مخاطبش برنداشت، گوئی می‌خواست او را ملزم به‌تفکرکند. سپس به‌آرامی اضافه کرد:

- امروزه، معنای وطن‌پرستی، برای ما یعنی این! آیا حاضرید این شرایط را بپذیرد؟ خوان بلافاصله به‌او نگاه کرد. در سکوت بارؤیای استادی که در درازنای آن همه سال‌های دشوار دانشجویی در سر پرورانده بود، رؤیای این که روزی استاد دانشگاه آنونسیاسیون شود، وداع کرد. از نظر مَسلکش هنوز می‌توانست انتخاب کند. اما عملأ یک «من» دیگر ناگهان بیدار شده بود بجای او تصمیم می‌گرفت: یک خوان دیگر، موجودی ناشناخته، که هوای غرور و آزادی را فرو می‌داد. این نو رسیده زیر گوشش زمزمه می‌کرد: «بگذار به‌جهنم بروند. حالا یا هیچ وقت».

: برخاست و مصممانه به‌مفتش رو کرد. مورالس هم برخاست. ولی با

بی‌حالی بیشتر. گوئی با تفننی پنهان در انتظار واکنش مخاطبش بوده است. اما در ان لحظۀ بحرانی، خوان دریافت که جرأتش را ناگهان از دست می‌دهد، درست مثل وقتی که در دوران نوجوانی‌اش پیشکار «کمپانی متحدۀ گوجه فرنگی»در مقابل چشم اهالی دهکده به‌او اهانت کرده بود. این پیشکار هم آدمی از نوع مورالس بود: گستاخ، بی‌نقص و مطمئن از قدرت خود. خوان در مقابل مقامات عالی قدر و قیمتی نداشت خنده‌دار می‌نمود که بخواهد به‌مردی

: که یک سر و گردن از او بالاتر است طعنه بزند. رفتار نرم مأمور پلیس، در

زیر آن موهای روغن خورده، قطعأ یکی از آن خروس جنگی‌های سابق دهکده را به‌یاد می‌آورد، که فعلأ برای ارضای غرایز خود ابرازی قانونی یافته بود- چرا خوان از همان اول متوجه این نکته نشده بود؟ ناگهان به‌خاطر آورد که چرا نام مورالس به‌نظرش آشنا بوده است: شنیده بود که لب‌هائی وحشتزده، به‌مناسبت توقبف‌ها، تعقیب‌ها، شکنجه‌ها و مواردی وحشتناک‌تر، یعنی خودکشی استاد گیاه‌شناسی، نام او را آهسته در دانشگاه نجوا می‌کنند...

خوان رنجور ازترس و نفرت، و در همان حال که بر سست عنصری خود نفرین می‌کرد، قادر نبود کلمه‌ئی ادا کند. مقام امنیتی به‌یاریش آمد: - به‌این ترتیب جواب شما منفی است؟ فکرش را می‌کردم. سرش را حکیمانه تکان داد: - حتی بسش از آشنائی با شما این را می‌دانستم. ولی ناگزیر بودم برای رعایت اصول هم که شده شانسی به‌شما بدهم. برای یک لحظه خوان غیظ خود را از یاد برد، اندیشه ناگوار برباد رفتن شغل استادیاری‌اش را فراموش کرد. و ساده‌لوحانه پرسید: - از کجا می‌دانستید؟ مفتش که آشکارا از خود راضی بود لبخندی زد و دستی دوستانه به‌شانۀ او کوبید و گفت: - تجربه به‌ما آموخته است که گزارش‌هائی از آن نوع که برایتان خواندم، اگر در جزئیات غلط هم باشند در نتیجه‌گیری‌های کلی کمتر خطا می‌کنند. امکان دارد که در مورد کلیه اتهاماتی که بر شما وارد شده بی‌تقصیر باشید، امّا این مانع نیست که شما برای ما غیر قابل استفاده باشید از این رو من شرایطی دشوارتر از آن چه واقعأ وجود دارد برای شما مطرح کردم تا بلافاصله جواب منفی بدهید. این شیوه ما را از هرگونه پیچیدگی‌های احتمالی بعدی معاف می‌دارد. لازم نیست که شما فعالیت‌های خرابکارانۀ دانشجویان را لو بدهید. ما کاملأ آن‌ها را می‌شناسیم. چیزی که اهمیت دارد این است که شما اهل خبرچینی نبودید و همین امر نشان می‌دهد که شما از ما نیستید.

: و بعد مؤدبانه اضافه کرد

- حیف دانشجوها استادی خواهند داشت که تخصص‌اش مقداری کمتر از شماست. خداحافظ. خوان ندانست چطور خود را در یک بار سرگرم نوشیدن یک تکیلای قوی یافت، کاری که هرگز در چنین ساعاتی نکرده بود. اندکی بعد وقتی در میدان شهرداری می‌گشت، چون دریافت که چیزی عوض نشده است آمیزه‌ئی از شک پوج و تنهائی تلخ در خود احساس کرد: جماعت، بی‌فکر و خیال، در حرکت بودند بازنشسته‌ها هواخوری می‌کردند؛ مادران بچه‌هایشان را شیر می‌دادنند، عشاق نجواکنان در چشمان یکدیگر می‌نگریستند. هیچ کس، آری هیچ کس ظاهرش نشان نمی‌داد که نگران کشور بولیگوئی باشد و حدس بزند که در آن چه می‌گذرد- حتی آن گروه جوانانی که آهسته ترانه می‌خواندند و گردش می‌کردند. خوان ناگهان دریافت که پاهایش از او فرمان نمی‌برد. روی نیمکتی نشست و در جیبش به‌دنبال سیگاری گشت، اما به‌جای پاکت سیگار نامۀ آله‌خو از جیبش بیرون امد. با حرص شروع به‌خواندن کرد:

«... روستائی‌ها از نگهبان مزارع می‌ترسند و جلوی او با من صحبت نمی‌کنند. اما او هم مرد خوبی است، گرچه از ترس خبر‌چین‌ها جرئت نمی‌کند همدردی‌اش را با من ظاهر کند. من اینک هجوم وحشت را می شناسم، وحشتی که به‌مشتی شریک جرم اجازه می‌دهد ملتی را یکدست، گوش به‌فرمان نگه دارند...»

«اما زندگی در پوئبلو بیه‌خو وجه دیگری، سیمای گیراتری از این ملت را به‌من نشان داده است. این مردم نیکدل، به‌رغم هراسی که دارند، هر کار که بتوانند می‌کنند تا به‌طور پنهان همبستگی‌شان را با من ابراز دارند: یک لبخند، چند کلمه تند که پچ پچ می‌کنند هدیه کوچکی که شب جلوی در خانه‌ام می‌گذارند... و خدا می‌داند که آن‌ها چقدر فقیرند! چند تا میوه، قدری گوشت شکار، برای آن‌ها و نیز برای من، هدیه‌ئی گرانبها است!»

«بینواترین آن‌ها پدرو، خل دهکده است. او با خرده‌کاری‌هائی که این‌جا و آن جا می‌کند زندگیش را می‌گذراند. او دیروز برایم کارت پستالی از «شیکیتا»- البته مخفیانه آورد که فقط اشعاری از لوئیس سرنودا داشت: [۴]

«انقلاب، سمندر شعله خیز، پیوسته از قلب محرومان زندگی می‌گیرد...»و در زیر آن امضای «شهامت!» حسابی به‌هیجان آمدم. زیرا پدرو به‌من گفت: «آقا، لطفی به‌من بکن»خیال کردم تقاضای پولی دارد و ناراحت شدم زیرا فقط ده پسوس در جیبم بود. اما او ادامه داد: «دون آله‌خو، لطفی به‌من بکن و غمگین نباش! همه چیز می‌گذرد!»و با اشاره‌ئی پرمعنی به‌من فهماندکه «همه چیز» عبارت از تبعید من، دیکتاتوری، و سرنوشت سیاه کشور است...

«خیال می‌کنم قبلأ با تو دربارۀ شیکیتا صحبت کرده‌ام (همان شب ژانویه‌ئی که با هم دعوا کردیم.)اگر او را دیدی- حتم دارم با وجود اختلافات میان شما از او خوشت خواهد آمد- او را از طرف من ببوس و سفارش کن محتاط باشد. من شهامتم را از دست نمی‌دهم. پدرو حق دارد. ملت ما در طول تاریخ خود خیلی از این چیزها دیده است! این نیز بگذرد...»

خوان با دقت عینکش را پاک کرد و لبخند زد. مسلمأ به‌یاد می‌آورد که شیکیتا چه کسی است. اکنون بی‌صبرانه منتظر آشنائی با او بود. اما فقط آله‌خو می‌توانست به‌او بگوید که شیکیتا را کجا می‌تواند پیدا کند. بایستی بی‌درنگ برای ملاقاتش به‌پوئبلو می‌رفت.

هرگونه خستگی، هرگونه مرارت، هنگامی که با گام‌های شتابناک به‌سوی نزدیکترین بنگاه مسافرتی می‌رفت وجودش را ترک کرد.در راه باز به‌همان گروه جوانان شاد رسید. این بار محبتی ناشناخته، امیدی کاملأ نو، قلبش را گرم می‌کرد: از کجا معلوم که ابن جوان‌های خندان هم به‌شیکیتا تعلق نداشته باشند؟ شیکیتا، لقب محبت‌آمیزی بود که به‌شاخۀ مخفی دانشجویان دموکرات داده شده بود...

ترجمۀ قاسم صنعوی

  1. ^ به‌زبان اسپانیائی: ایالات متحده
  2. ^ کلمۀ اسپانیائی به‌معنای کودتای تظامی، یا سرکشی آشکار ارتش در برابر دولت قانونی (م)
  3. ^ پیروی از نظرات فیدل کاسترو
  4. ^ لوئیس سرنودا، شاعر اسپانیائی، 1963-1902