زنده باد رفقا

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۸۱

کارلوس آرتورو تروکه، اهل کلمبیا، در سال ۱۹۲۷ متولد شده است. این قصه‌نویس با استعداد از سال ۱۹۶۰ به بعد شهرت یافته است و به عنوان داستانگوی ماجراهای جنگ‌های پارتیزانی در دشت، که بعد از سال‌های ۱۹۵۰ در جلگه‌های شرقی کلمبیا آغاز شده، بلند آوازه است. داستان کوتاه «زنده باد رفقا» که در این جا می‌آوریم در مجموعه‌ «بهترین داستان‌های کوتاه کلمبیا» که چند سال پیش چاپ شد جای گرفته است. تصویری حسّاس و عاطفی از نبردهای چریکی در امریکای لاتین.

ماجرای دشواری را از سر گذرانده‌ایم در موریچال گرانده[۱] یک دست گشتی دولتی را غافلگیر کردیم و راه عقب‌نشینیش را بریدیم. پنج نفر از دست دادیم و یک نفر مجروح را هم با خودمان می‌کشانیم و معمولا هر وقت که می‌توانستیم، مردگان‌مان را هم با خود می‌بردیم، اما این بار جرات نمی‌کنیم. چنین کاری بکنیم، از آن بیم داریم که یکی از فراری‌ها، با استفاده از تاریکی، اهل دهکده را خبر کرده باشد. ما در حال گریز هستیم، آماده جنگ نیستیم. مجروحی همراه‌مان است.

تند می‌تازیم تا در سپیده دم به کماندوهای آئی آلای سیاه بپیوندیم.

گروه ما که گاه به صد نفر می‌رسید حالا به بیست نفر کاهش یافته است و ما با موافقت همگان بر آن شده‌ایم که برویم و صفوف چریک‌های «سیاه» حیله‌گر را فشرده‌تر کنیم.

هنگام راه‌پیمایی هیچ‌کس حرف نمی‌زند، اما گمان می‌کنم که ما همه به جنگل‌های نارگیل و رفقای از پای درآمده‌مان می‌اندیشیم. دردی که حس می‌کنیم، همان دردی است که هنگام اعطای نشان‌های نظامی احساس می‌شود.

از برابر دیدگانم، خاطرات زندگی پر‌خوف و خطری که بایستی من هم در آن شرکت می‌داشتم به سرعت می‌گذرد:

« لابرده، اوسوریو، دیاس، گامبوآ، ریباس و بسیاری دیگر که با مردمک‌های آرام به‌درون تاریک فروافتاده‌اند... شما می‌دانید که هر روز نام‌تان را یاد می‌کنیم و دهان‌های خاموش شما به‌یاری تفنگ‌های پرغریو ما آزاد خواهد شد.»

- می‌شنوید؟ سروان لابرده؟

- گوش می‌کنید، ستوان گامبوآ؟

ژنرال اوسوریو ! ژنرال صد ستاره! ما این زمان می‌رویم که به آیی آلای لب کلفت بپیوندیم. شب است و یگانه صدائی که به گوش می‌رسد از سم اسب‌هائی است که دشت را می‌کوبند.

سکوت. نوای گیتار کوچک دوست‌مان ریوس شنیده نمی‌شود و دیاس وقتی ندارد که صرف یک بامبوکو[۲]ئی دیگر کند. فلوریتو زخمی است: او پشت سر من روی اسب افتاده و من اسبش را یدک می‌کشم.

آن مرد دیگر، ژنرال، سخت با شهامت است... در تمام طول راه یک بار هم صدای شکوه‌اش را نشنیدم.

ژنرال، به خاطر می‌آورم فردای روزی که در خلال هجوم به ال انکانتو قلع و قمع شدیم، همین که تلفات شماره شد، مرا صدا کردید:

- دانشجو!

- بله ژنرال؟

شما در برابر من مردد ماندید، بعد دستتان را به پشتم گذاشتید و گفتید:

- دانشجو، می‌خواستم چیزی به‌ات بگویم... می‌دانی که کار ما ساخته است؟...

- بله ژنرال، می‌دانم...

شما ادامه دادید:

- چه بهتر! می‌خواستم... به تو فرمان بدهم که...

وقتی دیدم تردید نشان می‌دهید حدس زدم آدمی نیستید که بتوانید در پرده حرف بزنید و ضمنا چیز دشواری هم از من می‌خواهید. لحن فرماندهی‌تان در هم شکسته شده بود و من صدای مردانه شما را، لحن آن روستائی شجاع را، صدائی را که فاجعه از شما بازستانده بود، شنیدم، شما با بازگشت به قلب راستین‌تان به‌من می‌گفتید:

- می‌بینید؟... راستش... لعنت بر این...حتی نمی‌دانم چه بگویم. وقتی آدمیزاد حسابی ابله باشد این طور می‌شود... می‌بینید؟... چرا حالا جان خودت را از معرکه در نمی‌بری؟ پسرم، این کار تو نیست. تو اینجا چه کار می‌کنی؟ هیچ. حالا که ما داریم نابود می‌شویم تو جان خودت را بردار و برو، برو تا روزی همه بلاهائی را که سر ما آمده تعریف کنی.