حاتم و لیلا

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰

ناصر زراعتی


حاتم یکدل نه صددل عاشق لیلا شده بود. خودش هم درست نمی‌دانست از کی عاشق لیلا شده حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطرش را می‌خواهد، همهٔ بچه‌ها و کاسب‌های محل هم می‌دانستند که حاتم عاشق لیلاست. یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود. برای کاسب‌های محل تعریف کرده بود. برای بیکاره‌ها و بچه‌های کوچه و خیابان درددل کرده بود. حالا حتی سکینهٔ سیاه - مادر لیلا - هم فهمیده بود.

حاتم، کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله. موهای سرش چرب و سیاه بود. چشم‌های سیاه و درشت مهربانش همیشه می‌خندید. ابروهای پرپشتش روی پلک‌هایش سایه انداخته بود. گونه‌های استخوانیش تبدار می‌نمود. لب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندان‌های ریز و سفیدش برق می‌زد. کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانهٔ درازش روئیده بود که آنها را هـفته‌ئی یک بار وقتی می‌رفت حمام با خودتراش می‌تراشید. گوش‌های کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود. گردن باریکش از یقهٔ پیراهن کهنهٔ چرکتابش بیرون زده و لَق‌لَق می‌خورد. شلوار کهنهٔ سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت: دو جیب عقب، چهار جیب جلو، که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمه‌ئی داشت.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- حاتم! شلوارت چرا انقدر جیب داره؟

حاتم می‌خندید و می‌گفت:- این جیبا مال اینه که پولامو بریزم توش. تو این یکی دهشاهی‌ها، تو این یکی به قرونی‌ها، تو این یکی دوزاری‌ها، تو این یکی هم پن‌زاری‌هامو می‌ریزم. اسکناسامَم می‌ذارم تو کیسه.

و کیسهٔ کوچکی را که با نخ به‌گردنش آویخته بود بیرون می‌آورد و تکان تکان می‌داد.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- پس جیب عقبی‌هات چی؟

حاتم دوباره می‌خندید و می‌گفت:- اونش دیگه به‌خودم مربوطه.

همیشه پاچه‌های شلوارش را یک لا بالا می‌زد، و قوزک‌های استخوانی کِبره‌بسته‌اش زمستان و تابستان به‌چشم می‌خورد. کفش‌های لاستیکی و پاره‌پوره‌ئی پایش بود.

بچه‌ها می‌گفتند:- حاتم! چشمک بزن!

و حاتم پای راستش را بلند می‌کرد، انگشت شستش را از سوراخ کفش بیرون می‌آورد تکان تکان می‌داد و همراه بچه‌ها به‌قهقهه می‌خندید.

دست‌های استخوانی سفید و درازی داشت که زیر ناخن‌های بلندش همیشه چرک سیاهی جمع بود.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- حاتم! چرا ناخوناتو نمی‌گیری؟ چرا چِرک و کثافت زیرشونو پاک نمی‌کنی؟

حاتم لبخند می‌زد و فیلسوفانه سری تکان می‌داد و می‌گفت:-، اینا خیروبرکتِ کاسبیه. اگه اینا نباشه چشام باد می‌کنه رودستم می‌مونه.

حاتم صدای خوشی داشت و تصنیف‌های روز را صبح تا شب زیرلب زمزمه می‌کرد، و از وقتی هم که عاشق لیلا شده بود، بیش‌تر تصنیف «لیلا» را می‌خواند.

بچه‌ها می‌گفتند:- حاتم! یه دهن برامون آواز بخون!

و حاتم اگر سر دماغ بود می‌خواند. بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و حاتم با آن صدای صاف و لحن غمناکش آواز می‌خواند. اما بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که حال و حوصله‌ئی نداشت می‌گفت:- حالا نه. حوصله‌شو ندارم. باشه بعد. باشه یه وقت دیگه.

و بچه‌ها هم دیگر پاپی نمی‌شدند. می‌رفتند پی بازی‌شان.

لیلا هجده سالش بود. قد متوسط، موهای بلند خرمائی، چشم و ابروی مشکی، صورت گرد و سفید، دهان کوچک و لب‌های سرخ قلوه‌ئی، پستان‌های درشت، و بدن نسبتاً چاق و ساق‌های خوش ترکیب و توپُر داشت. رویهم رفته تو دل برو بود، عشوه گر و طناز. پشت چشم ناز کردن‌ها و خنده‌های بی‌خیالانه‌اش دلِ کاسب‌ها را می‌لرزاند. صدایش کمی گرفته بود. امّا سرزبان‌دار بود و حراف. تنها عیبش آبله‌رو بودنش بود. صورت گِرد و گوشتالودش سوراخ سوراخ بود اما اصلاً تو ذوق نمی‌زد.

چادر چیت گلدار سفیدی همیشه به‌سر داشت و پیرهن کهنهٔ صورتی رنگ گَل و گشادی تنش بود. شلوار دبیت و گالش لاستیکی سیاهی پا می‌کرد. بعضی وقت‌ها که مادرش نبود، شلوار را می‌گذاشت کنار و ساق‌های سفیدِ توپُرِ خوش تراشش را می‌انداخت بیرون.

دائم چادر از سرش سُر می‌خورد می‌افتاد روی شانه‌هایش و گیسوان بلندش را که بیش‌تر می‌بافته، عیان می‌کرد، و بعد که نگاهِ خیره و هیزِ کاسب‌ها را می‌دید، عشوه‌گرانه با یک «اِواخاکِ عالم!» چادرش را سرش می‌کرد هرچند دوباره لیز می‌خورد و می‌افتاد روی شانه‌هایش.

راه که می‌رفت، پستان‌ها و کپل‌هایش زیر چادر تکان می‌خورد و چادر موج برمی‌داشت.

آن روزها که حاتم هنوز عاشق لیلا نشده بود کاسب‌ها و بچه‌های محل سربه‌سرِ لیلا می‌گذاشتند.بقال به‌هر بهانه که بود معطلش می‌کرد و لیلا هم، از خدا خواسته، می‌ایستاد و عشوه می‌فروخت و می‌داد و می‌گرفت و بلبل زبانی می‌کرد. بچه‌ها، گاهی که از بازی خسته و سیر می‌شدند، وقتی لیلا از کوچه می‌گذشت دست‌جمعی دم می‌گرفتند:- لیلا خوشگله، لیلا قربده... لیلا ساچمه‌ای، ساچمه میفروشی؟

لیلا اولش می‌خندید و بعد سنگی چیزی بر می‌داشت دنبال‌شان می‌کرد که:- ایکبری‌ها! انچوچک‌ها! بِرین خارمادرِ تونو مسخره کنین.

بچه‌ها خنده‌کنان در می‌رفتند، ته کوچه می‌ایستادند و برایش شکلک درمی‌آوردند.

لیلا شکایت بچه‌ها را پیشِ مادرِشان می‌بُرد. مادرها اول چیزی نمی‌گفتند ولی بعد که لیلا شروع می‌کرد به‌فحش دادن، غُر می‌زدند که:- «تقصیر خودته خب، دختر! بس که قِروقَمیش میای.

آن وقت لیلا می‌زد زیرِ گریه و بدو بیراه بارشان می‌کرد، بچه‌هایشان را نفرین می‌کرد، و می رفت خانه.

اما از وقتی حاتم عاشق لیلا شده بود همه فهمیده بودند، کاسب‌ها کمتر پاپیش می‌شدند و بچه‌ها هم دیگر کاری به کارش نداشتند.