حاتم و لیلا: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۶۱: سطر ۱۶۱:
 
همهٔ کارهای خانه رو دوشِ لیلا بود: مواظبت از خواهر مریضِ زمینگیر، نگهداری بچهٔ خواهر، رفت و روب و بگذار و برادرِ خانه، لباس شستن، غذا پختن، ظرف شستن و همهٔ کارهای دیگر...
 
همهٔ کارهای خانه رو دوشِ لیلا بود: مواظبت از خواهر مریضِ زمینگیر، نگهداری بچهٔ خواهر، رفت و روب و بگذار و برادرِ خانه، لباس شستن، غذا پختن، ظرف شستن و همهٔ کارهای دیگر...
  
دعوای هرشبهٔ پدر و مادر و لیلا معمولاً سرِ این بود که پدره می‌گفت چرا
+
دعوای هرشبهٔ پدر و مادر و لیلا معمولاً سرِ این بود که پدره می‌گفت چرا این دختره مفت می‌خورد و ول می‌گردد؟ چرا نمی‌رود کار کند؟ دائم بیکار تو کوچه‌ها یلّلی می‌زند و کپلش را گنده کرده برای این و آن تاب می‌دهد.- و لیلا می‌گفت که الّا و لِللّا، اگر شاهرگش را بزنند کلفتی نمی‌کند.- و پدره فحش می‌داد، لیلا گریه می‌افتاد. پدره می‌گرفتش زیر مشت و لگد، لیلاهه جیغ می‌کشید، پدره محکم‌تر می‌زد. آن وقت مادره می‌افتاد وسط که مگر لیلا تو خانه بیکار است؟ پس کارهای خانه را کی می‌کند؟ این مردکه شیره‌ئی چرا زور می‌گوید؟ چرا همه باید بروند مثل سگ جان بکنند بیاورند دودستی تقدیم کنند به‌آقا که بکند توی سوراخ وافور و دود کند به‌هوا؟ - و آن وقت پدره مادره را هم می‌گرفت به‌باد کتک، که: «زنیکهٔ لجّاره! مگه من خودم صبح تا شوم مثِ سگ جون نمی‌کنم؟ مگه از تیغ آفتاب دور کوچه‌ها نمی‌گردم داد نمی‌زنم آب حوض می‌کشیم فرش می‌تکونیم؟... پس خرج خونه رو کدوم دیوث میده؟»- مادره زیر دست و پا و مشت و لگد در می‌آمد که او هم جان می‌کند، تو خانه‌ها کلفتی می‌کند، گند و گُهِ بچه‌های مردم را می‌شوید و پول درمی‌آورد...
  
  

نسخهٔ ‏۱۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۳۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۲۰

ناصر زراعتی


حاتم یکدل نه صددل عاشق لیلا شده بود. خودش هم درست نمی‌دانست از کی عاشق لیلا شده حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطرش را می‌خواهد، همهٔ بچه‌ها و کاسب‌های محل هم می‌دانستند که حاتم عاشق لیلاست. یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود. برای کاسب‌های محل تعریف کرده بود. برای بیکاره‌ها و بچه‌های کوچه و خیابان درددل کرده بود. حالا حتی سکینهٔ سیاه - مادر لیلا - هم فهمیده بود.

حاتم، کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله. موهای سرش چرب و سیاه بود. چشم‌های سیاه و درشت مهربانش همیشه می‌خندید. ابروهای پرپشتش روی پلک‌هایش سایه انداخته بود. گونه‌های استخوانیش تبدار می‌نمود. لب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندان‌های ریز و سفیدش برق می‌زد. کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانهٔ درازش روئیده بود که آنها را هـفته‌ئی یک بار وقتی می‌رفت حمام با خودتراش می‌تراشید. گوش‌های کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود. گردن باریکش از یقهٔ پیراهن کهنهٔ چرکتابش بیرون زده و لَق‌لَق می‌خورد. شلوار کهنهٔ سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت: دو جیب عقب، چهار جیب جلو، که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمه‌ئی داشت.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- حاتم! شلوارت چرا انقدر جیب داره؟

حاتم می‌خندید و می‌گفت:- این جیبا مال اینه که پولامو بریزم توش. تو این یکی دهشاهی‌ها، تو این یکی به قرونی‌ها، تو این یکی دوزاری‌ها، تو این یکی هم پن‌زاری‌هامو می‌ریزم. اسکناسامَم می‌ذارم تو کیسه.

و کیسهٔ کوچکی را که با نخ به‌گردنش آویخته بود بیرون می‌آورد و تکان تکان می‌داد.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- پس جیب عقبی‌هات چی؟

حاتم دوباره می‌خندید و می‌گفت:- اونش دیگه به‌خودم مربوطه.

همیشه پاچه‌های شلوارش را یک لا بالا می‌زد، و قوزک‌های استخوانی کِبره‌بسته‌اش زمستان و تابستان به‌چشم می‌خورد. کفش‌های لاستیکی و پاره‌پوره‌ئی پایش بود.

بچه‌ها می‌گفتند:- حاتم! چشمک بزن!

و حاتم پای راستش را بلند می‌کرد، انگشت شستش را از سوراخ کفش بیرون می‌آورد تکان تکان می‌داد و همراه بچه‌ها به‌قهقهه می‌خندید.

دست‌های استخوانی سفید و درازی داشت که زیر ناخن‌های بلندش همیشه چرک سیاهی جمع بود.

بچه‌ها می‌پرسیدند:- حاتم! چرا ناخوناتو نمی‌گیری؟ چرا چِرک و کثافت زیرشونو پاک نمی‌کنی؟

حاتم لبخند می‌زد و فیلسوفانه سری تکان می‌داد و می‌گفت:-، اینا خیروبرکتِ کاسبیه. اگه اینا نباشه چشام باد می‌کنه رودستم می‌مونه.

حاتم صدای خوشی داشت و تصنیف‌های روز را صبح تا شب زیرلب زمزمه می‌کرد، و از وقتی هم که عاشق لیلا شده بود، بیش‌تر تصنیف «لیلا» را می‌خواند.

بچه‌ها می‌گفتند:- حاتم! یه دهن برامون آواز بخون!

و حاتم اگر سر دماغ بود می‌خواند. بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و حاتم با آن صدای صاف و لحن غمناکش آواز می‌خواند. اما بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که حال و حوصله‌ئی نداشت می‌گفت:- حالا نه. حوصله‌شو ندارم. باشه بعد. باشه یه وقت دیگه.

و بچه‌ها هم دیگر پاپی نمی‌شدند. می‌رفتند پی بازی‌شان.

لیلا هجده سالش بود. قد متوسط، موهای بلند خرمائی، چشم و ابروی مشکی، صورت گرد و سفید، دهان کوچک و لب‌های سرخ قلوه‌ئی، پستان‌های درشت، و بدن نسبتاً چاق و ساق‌های خوش ترکیب و توپُر داشت. رویهم رفته تو دل برو بود، عشوه گر و طناز. پشت چشم ناز کردن‌ها و خنده‌های بی‌خیالانه‌اش دلِ کاسب‌ها را می‌لرزاند. صدایش کمی گرفته بود. امّا سرزبان‌دار بود و حراف. تنها عیبش آبله‌رو بودنش بود. صورت گِرد و گوشتالودش سوراخ سوراخ بود اما اصلاً تو ذوق نمی‌زد.

چادر چیت گلدار سفیدی همیشه به‌سر داشت و پیرهن کهنهٔ صورتی رنگ گَل و گشادی تنش بود. شلوار دبیت و گالش لاستیکی سیاهی پا می‌کرد. بعضی وقت‌ها که مادرش نبود، شلوار را می‌گذاشت کنار و ساق‌های سفیدِ توپُرِ خوش تراشش را می‌انداخت بیرون.

دائم چادر از سرش سُر می‌خورد می‌افتاد روی شانه‌هایش و گیسوان بلندش را که بیش‌تر می‌بافته، عیان می‌کرد، و بعد که نگاهِ خیره و هیزِ کاسب‌ها را می‌دید، عشوه‌گرانه با یک «اِواخاکِ عالم!» چادرش را سرش می‌کرد هرچند دوباره لیز می‌خورد و می‌افتاد روی شانه‌هایش.

راه که می‌رفت، پستان‌ها و کپل‌هایش زیر چادر تکان می‌خورد و چادر موج برمی‌داشت.

آن روزها که حاتم هنوز عاشق لیلا نشده بود کاسب‌ها و بچه‌های محل سربه‌سرِ لیلا می‌گذاشتند.بقال به‌هر بهانه که بود معطلش می‌کرد و لیلا هم، از خدا خواسته، می‌ایستاد و عشوه می‌فروخت و می‌داد و می‌گرفت و بلبل زبانی می‌کرد. بچه‌ها، گاهی که از بازی خسته و سیر می‌شدند، وقتی لیلا از کوچه می‌گذشت دست‌جمعی دم می‌گرفتند:- لیلا خوشگله، لیلا قربده... لیلا ساچمه‌ای، ساچمه میفروشی؟

لیلا اولش می‌خندید و بعد سنگی چیزی بر می‌داشت دنبال‌شان می‌کرد که:- ایکبری‌ها! انچوچک‌ها! بِرین خارمادرِ تونو مسخره کنین.

بچه‌ها خنده‌کنان در می‌رفتند، ته کوچه می‌ایستادند و برایش شکلک درمی‌آوردند.

لیلا شکایت بچه‌ها را پیشِ مادرِشان می‌بُرد. مادرها اول چیزی نمی‌گفتند ولی بعد که لیلا شروع می‌کرد به‌فحش دادن، غُر می‌زدند که:- «تقصیر خودته خب، دختر! بس که قِروقَمیش میای.

آن وقت لیلا می‌زد زیرِ گریه و بدو بیراه بارشان می‌کرد، بچه‌هایشان را نفرین می‌کرد، و می رفت خانه.

اما از وقتی حاتم عاشق لیلا شده بود همه فهمیده بودند، کاسب‌ها کمتر پاپیش می‌شدند و بچه‌ها هم دیگر کاری به کارش نداشتند.

حاتم، دستفروش دوره‌گَرد بود. یک کالسکهٔ قراضهٔ را که معلوم نبود از کجا گیرآورده با سیم و نخ به‌هم بسته بود راست و ریسش کرده بود رویش یک سینی حلبی بزرگ گذاشته بود و این شده بود چرخ دستیش. فصل بهار، چغاله بادام، گوجه سبز، زالزالک و ذغال اخته و چیزهای دیگر می‌فروخت و بقیهٔ اوقات سال، هر هَله هوله‌ئی که دستش می‌رسید: آلبالوخشکه، لَواشَکِ آلو، بامیه، میخی، تمبرِهندی، قَره قوروت، کنجد و جز این‌ها... یک ترازوی کوچک و سه چهار تا سنگ نیم سیری تا چند سیری هم داشت.

آن موقع‌ها که هنوز عاشق لیلا نشده بود تو کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌گشت و با صدای خوشش داد می‌زد و جنسش را عرضه می‌کرد و به‌بچه‌ها می‌فروخت. صبح و ظهر و عصر وقت مدرسه می‌رفت جلو مدرسه‌های پسرانه و دخترانهٔ محل که بغل هم بود. آنجا کاسبیش سکّه بود. بچه‌ها می‌ریختند دورش که:

- حاتم، یه سیر آلبالو خشکه!

- حاتم، یق قرون تمبرهندی بده!

- حاتم، ده شِی قره قورت!

-حاتم، یه فال بامیه بده!

و حاتم، خندان، به‌مشتری‌های کوچکش می‌رسید. می‌زد پشت دست آنها که به‌جنس‌هایش ناخنک می‌زدند. اول پول را می‌گرفت بعد جنس را می‌کشید یا سوا می‌کرد می‌داد دست مشتری‌ها و آخرسر بقیهٔ پول‌شان را می‌داد. سکه‌ها را جدا جدا می‌ریخت تو جیب‌های متعدد شلوارش. صبح به‌صبح که می‌آمد پی کاسبی جیب‌هایش خالی بود، غروب به‌غروب که به‌خانه می‌رفت پر از پول خُرد.

اما از وقتی عاشق لیلا شده بود از سرکوچه جُم نمی‌خورد. صبح، کله‌ی سحر پیدایش می‌شد. تا ظهر کنار دیوار زیرسایه می‌ایستاد. زُل می‌زد به‌کوچهٔ تنگی که از کمرکش کوچهٔ اصلی جدا می‌شد و خانهٔ لیلا آنجا بود. گاهی هم می‌آمد سرکوچه تَنگه زیر درختِ زبان گنجشک که تنها درخت کوچه بود می‌ایستاد چشم به‌راهِ آمدنِ لیلا. ظهر که آفتاب کوچه را پُر می‌کرد می‌رفت زیر سایه‌بانِ بقالی، تو پیادهروِ خیابان، می‌نشست روسکوی بقالی و ناهارش را همانجا می‌خورد. بیش‌تر گوشت کوبیدهٔ شب مانده و نان سنگک و پیاز که در دستمال پیچیده بود و از خانه آورده بود. بعد، یک کاسه آب از ذبیح‌الله بقال می‌گرفت تا ته سر می‌کشید «سلام برحسین»، «لعنت بر یزید»ی می‌گفت و کاسه را پس می‌داد می‌رفت رو سکّو دراز می‌کشید و یکی دو ساعتی تخت می‌خوابید. هیچ کس کاری به‌کارِ کالسکه و بساطش نداشت جز مگس‌های سمج که وقتی حاتم خواب بود خوابِ لیلا را می‌دید روی جنس‌های جولان می‌دادن و دلی از عزا در می‌آوردند. ‌ عصر دوباره می‌آمد زیر سایهٔ دیوارِ آن سوی کوچه می‌ایستاد و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد و گاهی که توپ بچه‌ها می‌رفت طرفش و بچه‌ها از وسط کوچه داد می‌زدند «حاتم! حاتم! بِشوت! توپّو بِشوت!» با خوشحالی بچگانه‌ئی می‌دوید توپ پلاستیکی را بر می‌داشت اول خوب سبک سنگین می‌کرد و بعد ناشیانه با پا می‌زد که یا می‌افتاد تو جوی پر از لای و لجنِ میانِ کوچه یا تو خانه‌ها و رو پشت بام‌ها، و یا می‌خورد به‌سر و صورت راهگذرها. بچه‌ها دست‌جمعی سرکوفتش می‌زدند که «بی‌عرضه بلد نیست یه شوت بزنه»- که حاتم دلخور برمی‌گشت سر کالسکه‌اش، غرغرکنان که: «اصلاً به من چه؟... وا لّا... از این دور به‌بعد اصلاً خوداتون بیاین توپّتونو وردارین.»

اما به‌دل نمی‌گرفت و زود فراموش می‌کرد. بچه‌ها که از بازی خسته می‌شدند، خیسِ عرق می‌آمدند سرکوچه، کنار جوی، دورِ بساط حاتم می‌نشستند. آنهائی که پول داشتند چیزی می‌خریدند می‌خوردند و آنهائی که پول نداشتند به‌دست و دهان آنهای دیگر نگاه می‌کردند و بعد که دل‌شان طاقت نمی‌آورد. به‌حاتم می‌گفتند: - حاتم! نسیه میدی؟

خنده از لب‌ها و چشم‌های حاتم می‌پرید، و جدّی می‌شد و می‌گفت:- نسیه بی‌نسیه!

بچه‌ها اصرار می‌کردند که:- خُب بهت می‌دیم دیگه. نمی‌خوایم پولتو بخوریم که بابا... مفتکی که جنس نمی‌خوایم. ما مشتریتیم، خدا نکرده بچّه محلّیم...

حاتم می‌گفت:- نخیر. نقدِ تونو می‌رین جای دیگه، نسیه تونو میاین سراغ من.

بچه‌ها قیافهٔ پکر و دلخور می‌گرفتند و شروع می‌کردند لجن جوی را هم زدن که:- حالا یه روز بی‌پول موندیم‌ها! یه روز ازش نسیه خواستیم‌ها! مثلاً بچّه مَحلّم هس. مثلاً با معرفتم هس. بابا بنازم به‌این معرفت! بنازم به‌این رفاقت! ای وَلله بابا، بازم صد رحمت به‌ذبیح‌الله!

حاتم می‌گفت:- خُب، اگه راس می‌گین برین از همون ذبیح‌الله نسیه بگیرین دیگه.

بچه‌ها بلند می‌شدند می‌گفتند:-«نخواستیم بابا، نخواستیم به‌مولا. حالا بگو یِق قرون جنس به‌ما نسیه بدی چی میشه؟ ورشیکست میشی؟ بِهِت می‌دیم دیگه...

حاتم که می‌دید بچه‌ها دلخور شده‌اند و دارن می‌روند کوتاه می‌آمد:- کی میدین؟

بچه‌ها خوشحال می‌شدند می‌گفتند:- فردا!

-بگین به‌امامِ زمون فردا صبح اول وقت میدیم...

- جونِ مادرمون میدیم. به‌قرآن مجید میدیم!

- باشه. امّا دفهٔ آخره که نسیه میدم‌ها!

بچه‌ها می‌نشستند. حاتم هرچه می‌خواستند به‌شان می‌داد. بچه‌ها هم، اگرنه فردای آن روز، بالاخره هر وقت که بود بدهی‌شان را می‌پرداختند: دیر و زود داشت امّا سوخت و سوز نداشت.

بچه‌ها می‌گفتند:- خُبه، حاتم! تعریف کن ببینیم.

و حاتم می‌گفت. تعریف می‌کرد. از بچگی‌هایش می‌گفت. از شهرَکی می‌گفت که حالا دیگر از یادش رفته بود که کجا بود و چه جوری بود. از آن شبِ زلزله می‌گفت که پدر و خواهر و دو تا برادرهاش زیر آوار ماندند و مردند. که فقط تنها او مانده بود و مادرش که آمده بودند تهران. که حاتم از بچگی مجبور شده بود کار کند. که نتوانسته بود برود مدرسه درس بخواند... از مادر پیرش می‌گفت که در زلزله پایش شکسته بود و هنوز هم که هنوز است می‌لنگد و حالا کنج خانه نشسته تنها آرزویش این است که حاتم را زن بدهد نوه‌اش را ببیند... از اتاق کوچکی می‌گفت که تهِ مُفت‌آباد، تو خانهٔ یکی از غربتی‌ها اجاره کرده بودند و توش زندگی می‌کردند از صاحبخانه می‌گفت که عرقخور است و سه تا زن دارد و رئیسِ جیب‌برهاست، و ده بیست تا بچّه شاگردش هستند که برایش دزدی می‌کنند و پول‌ها و جنس‌ها را می‌آورند تحویل او می‌دهند و ازش کتک می‌خورند. از دعواهای هر روزِ زن‌های صاحبخانه می‌گفت سرِ این که آقا شب پیش کدامشان باید برود. از مشهد می‌گفت که پارسال مادرش را زیارت برده بود، و از گداهای سمج آنجا می‌گفت، و از کوه سنگی می‌گفت، و از صحن مطهّر می‌گفت، و از سقّاخانهٔ اسمال طلائی و پنجرهٔ فولاد، و از معجز امام که خودش با جفت چشم‌های خودش دیده که یک کورِ مادرزاد را بینا کرده و یک افلیج را شفا داده. از «قلعه» می‌گفت که چند باری رفته بود. البتّه پیش از آن که عاشق لیلا بشود. که قسم می‌خورد از وقتی که عاشق لیلا شده دیگر پایش را هم آن طرف‌ها نگذاشته...و از زن‌های آنجا می‌گفت، و از دَر وا کُن‌ها و بِکش‌ها، و از خانم رئیس‌ها، و نشمه‌ها که لخت توحیاط می‌آیند و می‌روند و با مشتری‌ها گوشت تلخی می‌کنند.و از تِاترهای آنجا می‌گفت، از نمایش‌های روحوضیِ خنده‌داری که آنجا دیده بود می‌گفت. و دستِ آخر می‌رسید به‌لیلا، و عشق لیلا، و این که چه قدر عاشق لیلاست. این که شب‌ها خوابش را می‌بیند، و این که هنوز رویش نشده دوکلام با او حرف بزند و فقط یک بار سلامش کرده که لیلا هم برگشته بِهش گفته «زهرِمارو سلام!» و دلِ حاتم هُرّی ریخته تو و خیس عرق شده و دست‌ها و پاهاش بنا کرده لرزیدن...

بچه‌ها می‌گفتند:- خُب، حاتم! ننه تو بفرست خواستگاریش دیگه. معطل چی هستی؟ باهاش عروسی کن.

حاتم خجالت می‌کشید، با ناخن‌های بلند و چرکش بازی می‌کرد و آهسته می‌گفت:-، آخه... اوّل باید به‌خودش بگم ببینم اونم منو دوس داره یا نه، بعد نَنَه‌ مو بفرسّم خواستگاری.

بچه‌ها می‌گفتند:- خُب بِهِش بگو دیگه. اون که روزی صد دَفِه میاد از جلوت رد میشه یا ازت جنس می‌خره.

حاتم می‌گفت:- آره. امّا روم نمیشه. نمی‌دونم لامصّب چرا این جوری می‌شم. با خودم عهد می‌کنم این دفه که اومد ردشِه یا اومد ازم جنس بخره بِهِش میگم که چه قد دوسش دارم، بِهِش میگم که خاطر خواشَم، عاشقشم، می‌خوام نَنَه مو بفرسّم خواسگاریش، می‌خوام با هم زن و شوهر شیم... امّا باز تا چشمم بِهِش می‌افته دلم شروع می‌کند به‌تاپ تاپ زدن، سرم گیج میره، هول می‌شم، دست و پام بنا می‌کنه لرزیدن، گلوم مثِ چوب خشک میشه و گُفتم بند میاد. لالِ لال میشم.

بچه‌ها می‌خندیدند. حاتم خودش هم خنده‌اش می‌گرفت.

بچه‌ها می‌گفتند:- خُب، حالا که روت نمیشه بِهِش بگی واسه چی براش یه نامه‌ئی نمی‌نویسی؟ یه نامهٔ عاشقونه...

حاتم می‌گفت:- آخه من که سواد ندارم...

بچه‌ها می‌گفتند:- خُبه ما برات می‌نویسیم، این که کاری نداره...

لیلا با پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و بچهٔ کوچک خواهرش یک اتاق کوچک تو خانهٔ حشمت رَشتی اجاره کرده بودند و آنجا می‌نشستند.

پدرش پیرمرد سرخ موی قوی هیکل سبیل کلفتی بود که صبح کلهٔ سحر پیت حَلَبیش را دست می‌گرفت راه می‌افتاد می‌رفت محلّه‌های بالای شهر آب‌حوض کشی، و شب برمی‌گشت و رسیده نرسیده می‌رفت ته اتاق، توی پَستو، می‌نشست و تند‌تند تریاک می‌کشید و بعد با لیلا و مادرش دعوا می‌کرد. فحش و فحش کاری. و آخرسر حسابی کتک‌شان می‌زد و می‌گرفت می‌خوابید تا فردا صبح.

مادر لیلا - سیکنه سیاه - پیرزن لاغری بود، پوست و استخوان، که لهجهٔ غلیظ لُری داشت و دائم ناله و نفرین می‌کرد. بعضی روزها چادرش را می‌انداخت سرش همراه شوهرش می‌رفت خانه‌های محله‌های بالای شهر کلفتی و رخت‌شوئی، و عصر که برمی‌گشت یک قابلمه پُر غذا با خودش می‌آورد.

خواهر لیلا مریض بود و زمینگیر، و از خانه پا بیرون نمی‌گذاشت. شوهر خواهر لیلا شاگرد شوفرِ اتوبوس بود و دائم در سفر، و فقط هفته‌ئی یکی دو شب خانه می‌آمد. شب‌هائی هم که خانه بود با پدر لیلا می‌نشست پای منقل به‌تریاک کشیدن و، پس از گُل انداختنِ نشئه، خاطراتِ سفر را تعریف کردن.

اکبر، خواهرزادهٔ کوچولوی لیلا، پسرکی سه چهار ساله بود توپول موپول و شیرین زبان که پابرهنه و کون برهنه دائم تو کوچه ویلان بود و گاهی لیلا دستش را می‌گرفت با خودش می‌برد به‌نانوائی و بقالی.

همهٔ کارهای خانه رو دوشِ لیلا بود: مواظبت از خواهر مریضِ زمینگیر، نگهداری بچهٔ خواهر، رفت و روب و بگذار و برادرِ خانه، لباس شستن، غذا پختن، ظرف شستن و همهٔ کارهای دیگر...

دعوای هرشبهٔ پدر و مادر و لیلا معمولاً سرِ این بود که پدره می‌گفت چرا این دختره مفت می‌خورد و ول می‌گردد؟ چرا نمی‌رود کار کند؟ دائم بیکار تو کوچه‌ها یلّلی می‌زند و کپلش را گنده کرده برای این و آن تاب می‌دهد.- و لیلا می‌گفت که الّا و لِللّا، اگر شاهرگش را بزنند کلفتی نمی‌کند.- و پدره فحش می‌داد، لیلا گریه می‌افتاد. پدره می‌گرفتش زیر مشت و لگد، لیلاهه جیغ می‌کشید، پدره محکم‌تر می‌زد. آن وقت مادره می‌افتاد وسط که مگر لیلا تو خانه بیکار است؟ پس کارهای خانه را کی می‌کند؟ این مردکه شیره‌ئی چرا زور می‌گوید؟ چرا همه باید بروند مثل سگ جان بکنند بیاورند دودستی تقدیم کنند به‌آقا که بکند توی سوراخ وافور و دود کند به‌هوا؟ - و آن وقت پدره مادره را هم می‌گرفت به‌باد کتک، که: «زنیکهٔ لجّاره! مگه من خودم صبح تا شوم مثِ سگ جون نمی‌کنم؟ مگه از تیغ آفتاب دور کوچه‌ها نمی‌گردم داد نمی‌زنم آب حوض می‌کشیم فرش می‌تکونیم؟... پس خرج خونه رو کدوم دیوث میده؟»- مادره زیر دست و پا و مشت و لگد در می‌آمد که او هم جان می‌کند، تو خانه‌ها کلفتی می‌کند، گند و گُهِ بچه‌های مردم را می‌شوید و پول درمی‌آورد...