به‌تمام زن‌های سیاه

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۷

الدریج کلیوِر (Eldridge Cleaver) یکی از نویسندگان و مبارزان برجستۀ دهۀ 1960 آمریکاست، که از میان توده‌های سیاه برخاست و با نوشته‌ها و مبارزات پر شور خویش در سراسر جهان بلند آوازه شد. او در سال 1935 در شهر لیتل راک در ایالت آرکانزاس به‌دنیا آمد. در محلۀ سیاهان لوس آنجلس و در زندان‌های ایالتی سان کونتین، فولسام، و سولیداد کالیفرنیا پرورش و آموزش یافت. کلیور در زندان تجارب مذهبی بسیار به‌دست آورد و سرانجام به‌اسلام گرائید و از پیروان سرسخت مالکوم ایکس شد. سپس در شمار رهبران حزب پلنگ سیاه قرار گرفت و به‌فعالیت‌های انقلابی گسترده‌ئی پرداخت. به‌گفتۀ خودش، او «یک انقلابی تمام وقت در مبارزه برای آزادی سیاهان آمریکا» بود که می‌خواست با کوششی خستگی‌ناپذیر نهضت مقاومت سیاهان آمریکا را به‌جریان‌های سیاسی انقلابی دنیا پیوند دهد. مهم‌ترین کتاب او که نشانگر خشم و مبارزۀ پیگیر و کینه‌توزانۀ وست جان بَر یخ (Soul on Ice) نام دارد، و مجموعۀ مقالات کلیوِر است که بیش‌تر آن‌ها را در زندان نوشته است. در این کتاب بازتاب‌هائی از اثر جاودانی ریچارد رایت – یعنی پسرک بومی – دیده می‌شود؛ و نیز همانندی‌های بسیار با کتاب مشهور پوست سیاه، نقاب‌های سفید، نوشتۀ فرانتس فانون دارد، زیرا که مسألۀ اساسی مطرح شده در هر دو کتاب شناخت هویت سیاهان استعمارزده است... مطلبی که در اینجا می‌خوانید آخرین مقالۀ کتاب او است به‌نام؛ «به‌تمام زن‌های سیاه، از همۀ مردهای سیاه».

ر.ش.

ای ملکه – ای مادر – ای دختر آفریقا

ای خواهرِ جانِ من

ای عروسِ سیاهِ شوریدگیِ من

ای عشقِ جاودانیِ من


به‌تو درود می‌فرستم، ملکۀ من، نه با ناله و زاریِ مداهنه‌آمیز برده‌ئی سالوس که به‌آن خوگرشده‌ای، به‌تو درود می‌فرستم نه با آوازی تازه، آواز ندبه‌های فریبکارانۀ بورژوای‌سیاه‌مؤدب‌نما، نه نعرۀ تهدیدآمیز بردۀ آزاد گستاخ – بل با صدای خودم به‌تو درود می‌فرستم، با صدایِ مرد سیاه. و هر چند که از نو به‌تو درود می‌فرستم، درود من درود من درود نوی نیست، بل به‌دیرینه سالی خورشید و ماه و ستارگان است. و درود من، به‌جای آن که نشانگر آغازی نو باشد، معنایش فقط بازگشت من است.

من از میان مردگان باز گشته‌ام. اکنون از همین لحظه با تو سخن می‌گویم. من چهارصد سال مرده بودم. چهارصد سال تو زنی تنها بوده‌ای، محروم از مرد خویش، زنی بی‌مرد. من چهار صد سال نه مرد تو بودم و نه مرد خویش. سفیدپوست میان ما، بالای سر ما، و پیرامون ما ایستاده بود. مرد سفیدپوست مرد تو و مرد من بود. ملکۀ من، زود ازین حقیقت مگذر، زیرا هرچند که واقعیت آن تا مغز استخوان ما را سوزانده و خون ما را بیرنگ کرده است، ما باید این حقیقت را به‌ضمیر آگاه خویش، به‌قلمرو دانستگی بیاوریم، نگاه خود را به‌آن بدوزیم و چنان به‌آن خیره بشویم که به‌ماری چنبره زده در بازیگاه کودکی شیرخواره یا گل‌هائی تازه که بر گور مادری گذاشته شده است. در این باره باید اندیشید و چگونگی آن را در دل دریافت، زیرا که پاشنۀ چکمۀ مرد سفیدپوست نقطۀ حرکت ماست، نقطۀ تصمیم و بازگشت ما – محور خون‌آلود آیندۀ ما. (اما از تو می‌خواهم به‌یاد بیاوری، که ما پیش از آنکه از بردگی در آئیم، مجبور شده بودیم از اریکۀ خویش فرو کشیده شویم).

ملکۀ من، دراین سوی مغاکِ عریانِ مردانگیِ نفی شده، این چهارصد سالِ منهای مردیِ من، امروز ما با یکدیگر روبه‌رو شده‌ایم. من دردی عمیق و هراسناک احساس می‌کنم، درد خواری و تحقیر جنگجوئی شکست خورده را. شرمندگی دوندۀ بادپائی را که در آغاز مسابقه پایش بلغزد. احساس می‌کنم که دلیل موجهی ندارم. نمی‌توانم به‌چشم‌های تو بنگرم. آیا نمی‌دانی (به‌یقین باید تا به‌حال دانسته باشی: در این چهارصد سال!) که چهار صد سال است که من نتوانسته‌ام راست در چشمان تو بنگرم؟ هرگاه که در من می‌نگری جانم می‌لرزد. می‌توانم... از پرتو چشمان تو، از مخفی‌گاهی ژرف، رازی را که مدت‌های دراز با خود داشته‌ای، احساس کنم. این حقیقتی است بی‌پیرایه. نه این که در چنین شرایطی، موجه دانسته باشم با تو این چنین خودمانی سخن بگویم، اما می‌خواهم تو بدانی که من می‌ترسیدم در چشم‌های تو نگاه کنم زیرا می‌دانستم بازتاب اتهام بیرحمانۀ بی‌توانیِ خود را در آن‌ها خواهم دید، و مبارزه‌جوئیِ پرتوانی را تا مردانگی از دست رفتۀ خود را باز یابم.

ملکۀ من، دشوار است به‌تو بگویم که امروز چه چیزی در قلب خود برای تو دارم – یا در قلب تمام برادران سیاه من، برای تو و تمام خواهران سیاه تو چه هست – و می‌ترسم که درین کار موفق نشوم مگر آن که تو قدم جلو بگذاری، با گیرندۀ عشق خود با من همنوا شوی، عشقی مقدس در برترین حدِ اعتلائیش که از آنجا که من – که مرده بودم – ارزش دریافت و پذیرا شدن آن را نداشتم نمی‌توانستی نیاز منش کنی؛ عشق کامل و ریشه‌دار سیاه که پدران ما از آن برخوردار بودند. بگذار از رودخانۀ عشقت در سرچشمه بنوشم، بگذار رشته‌های پرتوان عشق تو مرا در سویدای خود گیرد و جراحت اختگی مرا درمان کند، بگذار تبعید من سفر جادو شده‌اش را در جوهر تو که ارزانی داشتن را می‌پذیرد به‌پایان رساند. ای گُل آفریقا، فقط از طریق قدرت رهائی‌بخش عشق دوبارۀ تو است که مردانگی من ممکن است نجات پیدا کند. زیرا که، پیش از خودت، در چشم‌های تو است که حقانیت نیاز من باید پذیرفته شود. تنها، تنها، تنها تو و تنها تو می‌توانی محکومم کنی یا آزادم سازی.