ادبیات و ایدئولوژی*
ایگلتون
فریدریک انگلس در کتاب «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهٔ کلاسیک آلمانی»، (۱۸۸۸) توضیح میدهد که هنر، بسیار غنیتر و کناییتر از تئوری اقتصادی و سیاسی است زیرا کمتر بهصورت ایدئولوژی خالص ارائه میشود. در اینجا لازم است معنای دقیق «ایدئولوژی» را از نظر مارکسیسم دریابیم. ایدئولوژی در درجهٔ اول، مجموعهئی از آئینها (دکترینها) نیست بلکه راه زندگی انسانها و نقش آنها را در جامعهٔ طبقاتی مشخص میکند. ایدئولوژی، ارزشها و ایدهها و انگارههایی برای قبولاندن نقش اجتماعی انسانها بهخود آنها عرضه میکند و بدینگونه، دانش حقیقی دربارهٔ جامعه، همچون یک کلّ، بهدست نمیدهد. از این نظر شعر «سرزمین ویران»[۱]، یک محصول ایدئولوژیک است: این شعر نشان دهندهٔ انسانی است که میخواهد بهشیوههایی خلاف فهمِ [بهظاهر] درستِ جامعهٔ خود - شیوههایی که در تحلیل نهائی پوچ و کاذبند - بهتجربههایش معنا ببخشد. همهٔ هنرها از یک انگارهٔ ایدئولوژیک یا برداشتی ایدئولوژیک از جهان، ناشی میشوند. هنری که کاملاً خالی از محتوای ایدئولوژیک باشد، بهقول پلخانوف، اصلاً وجود ندارد. امّا اشارهٔ انگلس گویای آن است که رابطهٔ هنر و ایدئولوژی پیچیدهتر از رابطهئی است که میان تئوری سیاسی و حقوق (که بازتاب مستقیم منافع یک طبقهٔ حاکم است) و ایدئولوژی وجود دارد. پس مسئله این است که «رابطهٔ هنر و ایدئولوژی چگونه است؟»
این پرسش سادهئی نیست. با این پرسش بهدو صورت افراطی برخورد میتوان کرد: یکی اینکه هنر و ادبیات را چیزی جز «ایدئولوژی ارائه شده در قالب هنری» ندانیم. (بر اساس این نظر، آثار ادبی تنها نمودارهایی از ایدئولوژیهای زمان خویشند. آنها زندانی «شعور کاذب» زمان خود بوده قادر بهگریز از آن و رسیدن بهحقیقت نیستند).
این نوع برخورد حاصل آن نقد مارکسیستی عامیانه است که آثار ادبی را صرفاً همچون بازتاب ایدئولوژیهای مسلط در نظر میگیرد، و در نتیجه قادر بهتشریح این نکته نیست که چرا ادبیات، عملاً، اینهمه در برابر مفروضات ایدئولوژیک زمان خود میایستد.
نوع دوم برخورد آن است که بین ایدئولوژی و هنر تقابل یا ناسازگاری قائل شده آن را بهصورت جزئی از تعریف هنر درآوریم. از نقطهنظر ارنست فیشر (در کتاب: هنر در برابر ایدئولوژی) هنر اصیل همیشه از محدودیتهای ایدئولوژیک زمان خود فراتر میرود و ما را بهدرون واقعیتهایی رسوخ میدهد که ایدئولوژی آنها را از ما پنهان نگه میدارد.
هر دوی این برخوردها بهنظر من سخت سادهنگرانه است. لوئی آلتوسر - متفکر فرانسوی رابطهٔ بین هنر و ایدئولوژی را بهصورتی ظریفتر (هرچند نه کاملتر) مورد بررسی قرار داده است. وی خاطرنشان میکند که هنر را نمیتوان تا حد ایدئولوژی تنزل داد: هنر رابطهئی نسبتاً ویژه با ایدئولوژی دارد. ایدئولوژی، انگارههائی وهمآلود ارائه میدهد که انسانها بر اساس آن (و در آن) جهان واقعی را تجربه میکنند. هنر نیز چنین تجربهئی را بهما ارائه میکند، با اینهمه، هنر بیشتر نشان دهندهٔ زندگی در یک شرایط خاص است تا تحلیل عقلائی آن شرایط. با وجود این، کار هنر از بازتاب انفعالی آن تجربهها بسی فراتر میرود. هنر با آنکه در چارچوب ایدئولوژی میگنجد کوشش میکند که از آن فاصله بگیرد و بهنقطهئی برسد که ما را به«احساس» و «ادراک» ایدئولوژی سازندهٔ خود قادر کند. بنابراین هنر آن دانشی را که ایدئولوژی از ما پنهان میکند در اختیارمان نمیگذارد، زیرا بهقول آلتوسر: دانش بهمفهوم دقیق خود، همان شناخت علمی است. - مثلاً از کتاب کاپیتال بیشتر میتوان در باب سرمایهداری چیز آموخت تا از «زندگی دشوار» اثر چارلز دیکنس. تفاوت بین هنر و علم در این نیست که این دو مقوله با موضوعات مختلفی سر و کار دارند، بلکه تفاوتشان دقیقاً در این است که آنها با موضوعی واحد بهاشکال متفاوت برخورد میکنند. علم دربارهٔ یک وضع معین، معرفتی عقلائی بهما میدهد امّا هنر سبب میشود که ما آن وضع را تجربه کنیم، و از این نقطه نظر مشابه ایدئولوژی است. با وجود این، نباید آن را بههمین محدود کرد: هنر بهما این امکان را میدهد که طبیعت آن ایدئولوژی را «ببینیم» و در جهت شناخت کامل آن - که همانا شناخت علمی است - پیش برویم. اینکه هنر چگونه این کار را انجام میدهد مسئلهئی است که یکی از همفکران آلتوسر (پیر ماشری) آن را بیشتر شکافته است. وی در کتاب «در جست و جوی تئوری آفرینش ادبی» (۱۹۶۶) بین قصه و آنچه خود آن را وهم میخواند (زیرا از نظر او ایدئولوژی ضرورتاً چنین چیزی است) تمایز قائل شود. وهم - یعنی تجربهٔ ایدئولوژیک روزمرهٔ انسانها - مادهٔ اولیهئی است که نویسنده آن را مورد استفاده قرار میدهد، امّا با کار کردن بر روی آن بهچیز دیگری تبدیلش کرده بهآن شکل و ساختمان میدهد. هنر با مشخص کردن ایدئولوژی، با شکل دادن بهآن، و با گنجانیدن روح آن در کالبد [مثلاً] یک داستان، میتواند از ایدئولوژی فاصله بگیرد و در نتیجه مرزها و محدودیتهای آن را آشکار کند. بهعقیدهٔ ماشری، هنر با چنین کاری ما را بهرهائی از چنگال وهم ایدئولوژیک یاری میدهد.
بهنظر من با وجود اینکه تفسیرهای آلتوسر و ماشری از پارهئی جهات ابهامآمیز است، روابطی که آنها بین هنر و ایدئولوژی مطرح میکنند عمیقاً گویاست. ایدئولوژی برای هر دوی آنها چیزی بیش از مجموعهٔ بیشکل ایدهها و تصاویر معلق است. این مجموعه در هر جامعهئی دارای بافت و انتظام درونی خاص خویش است و درست بهدلیل داشتن همین نظام نسبی است که میتواند موضوع تحلیل علمی قرار گیرد. نقد علمی میکوشد تا اثر ادبی را بر اساس ساخت ایدئولوژیکیش که نتیجهٔ تبلور هنری آن است تشریح کند: این چنین نقدی میکوشد بهآنچه سبب اشتراک هنر و ایدئولوژی و در عین حال جدائی آنها از یکدیگر است دست یابد. این، کاری است که در نمونههائی از ظریفترین نقد ادبی دقیقاً انجام گرفته است.
تحلیل درخشانی که لنین از آثار تولستوی بهعمل آورده، در واقع نقطهٔ حرکت ماشری بهحساب میآید. با وجود این، رسیدن بهچنین نقدی مستلزم آن است که اثری ادبی را همچون ساختمانی صوری (ساختمانی واجد فرم) مورد بررسی قرار دهیم.
برگردان محمدامین لاهیجی
* این مقاله بخشی است از کتاب «مارکسیسم و نقد ادبی» که بهزودی از طرف «انتشارات کار» منتشر میشود.
پاورقی
- ^ شعر معروف تی. اس. الیوت، که به «هرزآباد» نیز ترجمه شده (یادداشت ناشر).