آفرینش جهان در اساطیر

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۱۴۱


با جلال فرخی


*اساطیر سرخپوستان مودوک

سرزمین بومی سرخپوستان «مودوک»[۱] در دره‌های پر نشیب و فراز شرق ارگون[۲] و غرب نوادا[۳] و دامنه‌ی شرقی کوهستان آبشار کوچک، یعنی منطقه‌ئی که رودهای فراوان آن به سوی دریاچه‌ها جاری است، قرار دارد.

زندگی سرخپوستان مودوک با این دره‌ها و رودها و دریاچه‌ها پیوند دارد. خوراک این سرخپوستان از ریشه‌ی نوعی سوسن وحشی، شلغم وحشی و ساقه‌ی خالدار نوعی گیاه بومی تامین می‌شود، و هر تیره زمین‌های خاص خود را داد، به اینها باید دانه‌های گیاهان بومی و شکار حیوانات کوچک و برگ منطقه‌ئی را افزود. خوراک زمستانی این سرخپوستان از نوعی ماهی قزل آلای دود داده فراهم می‌شود. از غذاهای دیگر این سرخپوستان، یکی هم لاک پشت است که از لاک آن برای ساختن ظرف و ابزار استفاده می‌کنند.

هر بهار کنار دریاچه‌ها از زنبق های وحشی پوشیده می‌شود، و تورها و سبدهای نیئی یکی از وسایل صید است که در حاشیه‌ی این دریاچه‌ها تعبیه می‌کنند. این سرخپوستان کفش‌شان را از پوست گوزن تهیه می‌کنند و کلبه‌های بوم کند مانند و کاهگلی‌شان، که سقف آن را با حصیر می‌پوشانند، مامن زمستانی آن‌هاست.

اسطوره‌های «مودوک»، همچون زندگانی آنان ساده و بی پیرایه است و از تبیینات فلسفی کم تر برخوردار است و مانند سرخپوستان «کومانچی»[۴] به مسائل متافیزیکی بی توجه اند. در نظر این سرخپوستان جهان همیشه بوده و هست، و قهرمانان «مودوک» به آن شکل داده اند. و هنوز هم از حفره‌هائی یاد می‌کنند که در ساحل شرقی دریاچه‌ی خشکیده ی «تول»[۵] در صخره‌ها وجود دارد و کومو کومز از آنجا به آفریدگان خود نظاره می‌کند. «کومو کومز» بود که جهان و هرچه در او هست را آفرید.

«کومو کومز» در ساحل شرقی دریاچه‌ی «تول» بود و جز او و آب چیزی نبود. «کومو کومز» اندیشید «اینجا همه آب است بی زمینی بر کناره‌ی آب. آب در آغوش زمین چه‌گونه شکلی خواهد یافت؟»

و چنین بود که کومو کومز به دریاچه فرو رفت، به اعماق آب، پایین، پایین، پایین، پایین و پایین، پنج بار تا به اعماق دریاچه‌ی تول رسید و مشتی لجن برگرفت. لجن را در پیش خود انباشت و تپه‌ئی را که از لجن پدیدار شده بود با کف دست کوبید. «کومو کومز» لجن را با دستان خود کوبید و کوبید و لجن پهن و پهن تر شد و اطراف او را فرا گرفت، چندان که دریاچه مهار شد و «کومو کومز» در جزیره‌ئی کوچک از لجن، و در میان آب باقی ماند.

«کومو کومز» بخشی از زمین را شادمانه با دست و در غرب و شمال توده کرد و کوهساران را پدید آورد. آن گاه با ناخن خود شیارهائی در کوهساران پدید آورد تا رودها از آنجا به پایین دره جاری شود و به سوی دریاچه‌ها بشتابد. چنین است که اگر ناخن‌های خود را در خاک مدفون کنید یا به آب بیندازید به کومو کومز باز می‌گردد.

«کومو کومز» گیاهان و درختان را از زمین برآورد، پرندگان را در فضا جای داد، ماهیان را در رود جای داد و چهارپایان را بر زمین. او جهان را به زیبائی زنان و به آرامش سبد شکل داده بود.

کومو کومز کار را به پایان برده بود. خسته بود و زمستان فرا می‌رسید. کومو کومز اندیشید که «باید در زمستان رفتاری چون رفتار خرس داشت، باید پناهگاهی گرم جست و در آن به خواب رفت»

چنین بود که «کومو کومز» در زیر دریاچه‌ی تول و در زیر تپه‌ئی که با دست‌های خودآفریده بود حفره‌ئی کند و برای خود مامنی ساخت. تپه‌ئی که ساخته بود خشک و سخت بود.

کومو کومز پیش از آن که به زیرزمین برود با خود اندیشید او روزنی از ماوای خود به جهان بیرون باز کند تا بی‌آن که رنج حرکت به خود دهد آفریده هاش را نظاره نماید. چنین بود که دیوار ماوای خود را آن قدر با ناخن خراشید تا روزنی برای نظاره ی جهان در آن به‌وجود آورد، روزنی که در قله‌ی صخره بود و می‌توانست از آنجا همه چیز را باز بیند. آن روزن هنوز هم برجاست و مردانی که به بالای صخره صعود می‌کنند با رفتن به درون آن روزن میتوانند جهان بیرون را نظاره کنند: پس از رفتن «کومو کومز» دریاچه‌ی تول خشکید و به سرزمین درختان مبدل شد.

«کومو کومز» هنوز هم گه گاه از خواب برمی‌خیزد و از آن روزن به تماشای جهان و تغییرات آن می‌شیند. شاید روزی آب خشکیده به دریاچه‌ی تول باز گردد و جهان به هیئتی درآید که پیش از رفتن «کومو کونر» با ماوای خود چنان بود. به روایت مری چیلکوین از قبیله‌ی «مودوک»*


اساطیر سرخپوستان شایِن[۶]

مردم قبیله‌ی شاین که به زبان «الگونکین»[۷] سخن می‌گویند در نیمه‌ی قرن هفدهم از جنگل‌های غرب دریاچه‌ی بزرگ به دشت‌های مرکزی کوچیدند و با این مهاجرت از کشاورزی و صنایع دستی، که به اسکان نیاز دارد، روی گردان شده به شکار گاومیش و سوارکاری پرداختند.

در آغاز قرن هجدهم سرخپوستان شاین را سوارکارانی می‌دانستند که ویژگی‌شان در دلیری چنگجویان کلاه پرداری بود که به قبایل دیگر یورش می‌بردند و ثروت و زنان دشمن را غارت می‌کردند و هرگاه که فرصتی می یافتند مناطق مسکونی و دژهای پاسداری شهرنشینان را مورد تاخت و تاز قرار می‌دادند.

گاومیش تنها حیوانی بود که زندگی سرخپوستان شاین را در دشت‌ها میسر می‌ساخت. این سرخپوستان از گوشت گاومیش برای غذا، از پوست آن برای پوشش «تیپی»[۸] و لباس و کفش و ظروف استفاده می‌کردند، و علاوه بر این‌ها، از هر یک از قسمت‌های دیگر تن گاومیش در مراسم گوناگون آیینی استفاده می‌کردند. بزرگ‌ترین مراسم آیینی این قبیله «رقص خورشید تابستان»[۹] است که نیایشی است برای زنده ماندن گاومیش وحشی و مردم قبیله.

زنان شاین هنروران ماهری بودند که نخست هنرشان رنگ آمیزی ماهرانه‌ی تیغ‌های خارپشت بود، و پس از رواج دادوستد پیرایه‌هائی از سنجوق و مهره‌های رنگین می‌ساختند با آن که زندگانی مادی شاین‌ها دیگرگون شده اما اساطیر کهن‌شان را با خود به دشت آورده و هرگز فراموش نکرده اند. افسانه‌ی زیر نمونه‌ئی از اساطیر شاین‌های جنگل نشین است که آن را با خود به دشت آورده اند:

در آغاز چیزی نبود، و ماهئوه، روح همه در خلا می‌زیست. ماهئو به پیرامونش نگریست، چیزی ندید. گوش فرا داد، چیزی نشنید. ماهئو تنها بود، تک و تنها در خلا.

چون توانائی ماهئو بسیار بود دلتنگ نشد. بودن او هستی جهان بود. ماهئو در زمان بی انجام به حرکت درآمد و چنان دید که نیرویش را به کارگیرد. با خود اندیشید که اگر نیرویم را در آفریدن جهان و باشندگان[۱۰] آن به کار نگیرم از این نیرو چه حاصل؟

ماهئو با نیرویش دریاچهٔ بزرگی آفرید که شور بود. ماهئو می‌دانست که می‌تواند بیرون از این دریاچهٔ شور زندگی را، که همیشه بوده است، هستی ببخشد، چرا که اگر ماهئو اکنون سردی و شوری آب را بر لبان و زبانش احساس می‌کرد.