آوریل در یونان
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
آندره کدروس (Andre Kedros)
نویسنده یونانی
ترجمه رضا سید حسینی
در ۲۱ آوریل ۱۹۶۷ سرهنگهای یونانی کودتا کردند. طی چند ساعت همه کادرهای سیاسی، روشنفکری و سندیکایی کشور از بسترشان بیرون کشیده، و به جزایر تبعید شدند. یانیس ریتسوس، (بزرگترین شاعر یونان و یکی از ارجمندترین شاعران مترقی جهان) در همان ابتدای کودتا بوسیله دوستانش آگاه میشود، که تانکها مرکز شهر را گرفته اند.به او اصرار میکنند که بگریزد، زیرا خطر یک قتل عام عمومی در پیش است. شاعر امتناع میکند. او میداند که تنها سلاحش شعر اوست، نام اوست، و اینکه قربانی یا گروگان باشد. چمدانش را میبندد و انتظار میکشد. در ساعت ۶ صبح پلیس در خانه را میکوبد....«نقل از کتاب دهلیز و پلکان» به نظر میرسد داستان زیر با الهام از همین واقعیت نوشته شده باشد.
کمیسر یکدم تردید کرد. آیا زنگولهای بالای در بود که به محض باز شدن در صدا میکرد؟ به هر حال برای او چه تفاوت؟ باید به نحوی ساکنان خانه را بیدار میکرد. فقط از پاشنه در صدای خشنی برخاست. شنهای راه باریک زیر پایش صدا میکرد. کمیسر متوجه میشد که بیاختیار دارد پاورچین می رود. با خود گفت: «احمقانه است، کاملا احمقانه است!» اطرافش را نگریست. در ماه آوریل، در ساعتی که عادتاً شیر فروش دم در خانهها میآید، آفتاب آتن را گرم می کند. گل های لاله عباسی تازه حقههاشان را بسته بودند. زنبور عسلهای سحرخیز، بر بیشهٔ شکفته گلهای «آزاله» گرم کار بودند. در انتهای باغ خانهٔ کوچک با پنجرههای بسته غرق درخواب بود.
دم در ساختمان، کمیسر، دست بسوی دکمهٔ زنگ بالا برد، بعد منصرف شد، ناگهان بنظرش رسید که این حرکت را صد بار، هزار بار انجام داده است. احساسی که اخیرا پیدا کرده بود مغزش را اشغال کرد: «مثل اینکه این اتفاقات در زندگی دیگری روی می دهد، مثل اینکه خواب می بینیم...» ولی نه! او پیش از این هم همین زنگ را در وضعیتی همسان فشار داده بود. با خود گفت: «خوب، کارمان را بکنیم!» و دست پیش برد. اما فرصت زنگ زدن نیافت، در بی صدا باز شد. شاعر در آستانهٔ در ایستاده بود و نیمی از اندامش در تاریکی بود. پیژامهً پرچروکی بتن کرده بود و دمپائیهای کهنهئی بپا داشت. موهای جو گندمیاش پریشان بود. مانند کسی که دچار ناراحتی کبد یا بیخوابی یا هر دو باشد زیر چشمهایش باد کرده بود. به دیدن کمیسر، شاعر انگشت بر روی لبها گذاشت و زمزمه کرد: زنم و دخترکم هنوز خوابند. کمیسر گلویش را صاف کرد و با صدای خفهای تته پته کرد:
- - من ... من ... آقای «ریکوس» باید با من بیائید!
شاعر شانههای لاغر و خمیدهاش را باز هم کمی بیشتر خم کرد و گفت:
- - منتظرتان بودم کمیسر! چمدانم حاضر است. ولی دلم میخواهد که بدون بیدار کردن آنها بروم!...اینطوری ناراحتیش کمتر است. متوجهید؟
- - هر طور که شما مایلید، آقای «ریکوس»!
شما بفرمائید پشت ساختمان بنشینید تا من لباس بپوشم و یاداشت کوچکی برای زنم بنویسم....
کمیسر پذیرفت و همانطور که با احتیاط راه میرفت که سر و صدا راه نیندازد، خانهٔ کوچک را دور زد. در زیر چفتهٔ انگور وحشی کتش را در آورد، و روی یکی از صندلیهای حصیری که دور یک میز آشپزخانه چیده شده بود ولو شد. بعد با حرکتی سریع کمربندش را که هفت تیر خدمتش به آن آویزان بود باز کرد و روی میز گذاشت. روز داغی در پیش بود و داشت شروع میشد. روز لعنتی! کار لعنتی! از اینکه مجبور بود «ریکوس» را دستگیر کند ناراحت بود: شاعر شهرتش از مرزها گذشته بود و خود کمیسر هم چندین شعرش را از بر داشت. همه جا، مثل شاعران فراوان دیگر، اسم این شاعر هم در فهرست سیاه بود. این بار، این فهرست را در آخرین لحظه بدست کمیسر داده بودند: پس از اینکه تلفن استاندار او را از رختخواب بیرون کشیده بود. در این روزها همه از اوضاع حرف میزدند... همه میدانستند: نظامیان طرح توطئهای را در دست اجرا داشتند... باری وقتی که او در دل شب به کلانتری شتافت، قبلا تانکها نقاط حساس شهر را اشغال کرده بودند. سر پیچ هر کوچه نظامیان گنده دماغ، از او برگ شناسایی میخواستند. در میدان «کلاتمونوس» وقتی که برای پیدا کردن کارت عبور، جیبهایش را میگشت، یکی از این دست و پا چلفتیها نزدیک بود او را با تیر بزند.
کمیسر دستی از پس سر به جلوی موهای کوتاه سرش کشید. دختر «ریکوس» میتوانست چند ساله باشد؟ بظن قوی تقریبا هفت ساله بود. خود شاعر داشت به شصت سالگی نزدیک ممیشد... این سرخها که گاه در زندان بودند و گاه در تبعید اغلب فرصت برای تشکیل خانواده نداشتند...برای همین خیلی دیر ازدواج میکردند... و حال او یک بار دیگر مأمور شده بود تا ریکوس را توقیف کند. این شاعر هم جزو سرخها بود. اما چه شاعری!... کمیسر از حرفهاش بیزار شده بود. دلش برای بازنشستگی پر میزد. مدت زیادی هم به موعد بازنشستگیش نمانده بود. دو سال دیگر باید تحمل میکرد!... راستی این نظامیهای لعنتی نمیتوانستند کودتای مضحکشان را دو سال عقب بیندازند؟...
اه! وظیفه، وظیفه است! حتی به نظرش رسید که ریکوس لباس پوشیدن را دارد کمی طول میدهد. میتوانست از این فرصت استفاده کند؟ و به چاک بزند. غیر ممکن بود! معاون کمیسر سر کوچه کشیک میداد و کوچه هم بن بست بود. نه، شاعر از همینجا، از پشت خانه میتوانست فرار کند، بشرطی که بموقع این کار را کرده باشد. فقط کافی بود که از پرچین بپرد، از میان باغهای همسایه فرار کند و خودش را در شلوغی محله پناهندگان گم و گور کند... آنوقت نه کسی او را میدید، نه کسی میشناختش!...
با اینهمه شاعر کمکی معطل کرده بود! کمیسر لبخندی زد. اغلب اتفاق میافتاد که نامه خداحافظی بی اختیار به شعر تبدیل شود! خانم ریکوس خیلی جوان و زیبا بود. و بنظر میرسید که دیوانه وار عاشق شوهرش باشد. خوب گفته اند که زنها با گوششان عشق بازی میکنند نه با چشمشان! مهم نیست که مرد آنها سپید مو، خمیده قد و یا نحیف باشد. مهم این است که حرفهای گوش نواز بزند. کمیسر به خود گفت: «اشکال ندارد. او حال مرا فراموش کرده و دارد یک غزل میسراید...»
خش خش خفیف شنها متوجهش کرد که اشتباه میکند. شاعر در کنار ساختمان ظاهر شد. صورتش را اصلاح کرده بود و یکدست کت و شلوار فلانل خاکستری پوشیده بود و چمدان مستعملی بدست داشت. چشمان آبیش را به کمیسر دوخته بود و آرام قدم بر میداشت تا زن و بچهاش را بیدار نکند. با صدای آهسته گفت:
- - من حاضرم کمیسر!
ناگهان سکوتی مطلق برقرار شد. صدای بال زنبوران عسل بگوش میآمد. در انتهای کوچه خاری سر گذاشت به عروس عروس کردن. کمیسر آهی کشید و خاصت از جا بلند شود، اما گوئی بر اثر سنگینی چیزی نادیدنی دوباره سر جایش نشست.
- - کمی بنشینید آقای «ریکوس»، عجله نداریم.
راست نمیگفت. بهیچوجه راست نمیگفت! او میبایستی چندین نفر دیگر را هم دستگیر کند. اما گونهئی خستگی بر اندامش عارض شده بود. تن و توش روزگاران گذشتهاش کجا رفته بود؟ پیشترها خودش را یکی از ستونهای جامعه میدانست. اما زندگی مضحک بود. دیگر پیش نمیرفت، دور خودش میچرخید. این زندگی رفته رفته به گردونهٔ اسبهای عصّاری میمانست که در آن همیشه عده معینی، عده معین دیگر را تعقیب میکنند. آری، واقعاً احساس کسی را داشت که تحت تاثیر مشروب «کفی» باشد، و پس از آشامیدن. روحش نسبت به بیهودگی همه چیز حساسیت پیدا کند.
شاعر پس از این که مدتی سر پا منتظر ماند، چمدانش را بزمین گذاشت، بعد یک صندلی حصیری دیگر را معکوس قرار داد و روی آن نشست و پاهایش را از دو طرف آویزان کرد. پرسید:
- - کمیسر، تا حال چند بار مرا اول صبح با خودتان بردهاید؟
کمیسر شانه بالا انداخت. ذلّه مینمود. به عنوان عذرخواهی زیر لب گفت:
- - آخر شما همیشه توی این محله زندگی میکنید.
و بعد ابروهای پرپشتش را در هم کشید و توی مغزش حساب کرد:
- - فکر میکنم که این دفعهٔ سوم است... نه، دفعهٔ چهارم. اما دفعهٔ آخری مهم نبود، فورًا ولتان کردند.
- - ولی این دفعه جدی است. نه؟ شهر از سرباز پر شده. تمام شب صدای تیراندازی شنیدم!... این آقایان بالاخره کودتایشان را کردند! همینطور است؟... و حال دارند مرتب مردم را دستگیر میکنند...
شاعر متوجه شد که کمیسر گوش نمیکند. گفت:
- - منتظر چه هستیم؟ مثل اینکه دست و دلتان بکار نمیرود؟
کمیسر دانههای عراق را که بر پیشانیش پیدا شده بود با پشت دست پاک کرد:
- - دارم پیر میشوم آقای ریکوس.
- - شاید پیر شده باشید، مثل هر کس دیگر! اما تغییر نکردهاید.
کمیسر محکم اعتراض کرد:
- - چرا، تغییر کرده ام. شمایید که تغییر نکرده اید! هنوز ول کن آن دوز و کلکهای سرختان نیستید. و حال آنکه کافی است چهار کلمه اعلام کنید: «انکار میکنم... دیگر در سیاست دخالت نخواهم کرد....» اجازه بدهید به تان بگویم: برای مردی به سنّ و سال شما... که شاعرید و زن و بچه هم دارید....
شاعر با اندوه گفت:
- -دیدید کمیسر... شما تغییر نکرده اید. شما همیشه از من غیر ممکن را میخواهید.... میخواهید که شرافتم را بفروشم و در عوض...
کمیسر دستش را به علامت اعتراض بلند کرد:
- - عصبانی نشوید اقای ریکوس!... حرفی بود گفتم... اصرار نمیکنم! نشنیده بگیرید.
با حرکات آهسته و حساب شده شروع کرد کمربندش را که هفت تیر بان آویزان بود دور شکمش که کمی گوشت آورده بود مرتب کند. و ادامه داد:
- - چرا، تغییر کردهام! وقتی که جوان بودم... و یک مفتش عادی دوره «مناکساس» بودم، همه شما «کمونیست»ها و «سوسیالیست»ها ... و هر آنچه با «ایست» تمام میشد، در نظر من از آلمانها بدتر بودید، از انگلیسها بدتر بودید... عین شیاطین بودید!...
- - و حالا؟
کمیسر زیر لب غرغر کرد:
- - حالا، با گذشت سال... آدمهای خوب هستند... و آدمهای بد... همه عین هم نیستند... و بعدش... هوم... خودتان میدانید. من شعرهای شما را دوست دارم!...
- - حتما توجه کردهاید «مانولیس»، که شاعرها طرفدار شما نیستند!
کمیسر از اینکه دید شاعر او را با اسم کوچکش صدا زد و از ساده لوحی آرام و در عین حال طنز آمیز او، نخست هیجان زده شد. برای آخرین بار مقاومت کرد با لحن جدی گفت:
- - خوب، خوب! من به آدمهای خیالباف کاری ندارم... ولی شما آقای ریکوس... شما فرق میکنید... اه، خیلی متاسفم، خیلی...
نگاهی به دور و بر خودش انداخت. در این محله دور از مرکز شهر، و در این باغ، همه چیز بسیار آرام بود... و اگر...؟ اندیشهای که در مغزش پیدا شده بود. سخت غیر عادی بود اما امکان عملی شدن داشت. البته پای وظیفه در میان بود... اما وظیفه در قبال چه کسانی؟... این نظامیان خشن را او حتی نمیشناخت. و فهرست سیاهی که جای حکم توقیف را گرفته بود، امضای سرهنگی را داشت که او اسمش را هم نشنیده بود.
نفس زنان گفت:
- - اقای ریکوس... چطور است که فرارتان بدهم؟... نه برای اینکه از پشت بزنمتان، نه نه!... چه فکر میکنید ؟... برای اینکه واقعا فرار کنید!... کافی است از پرچین به آن طرف بپرید و از وسط باغها فرار کنید... کار تمام است!... طبعا لازم میشود که من خانه تان را بگردم و از زنتان باز جویی کنم، و طبعا باید به ترتیبی خودم را هم تبرئه کنم.