شهر بیترحم
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
- در سال ۱۹۲۹ در «ورتمبرگ wurtemberg» به دنیا آمد. شانزده سال داشت که قشون متفقین خاک آلمان را اشغال کردند. در آخرین ماه جنگ، برای دفاع از «جبهه داخلی» به خدمت ارتش درآمد. از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۴۸ به کار ساختمانی اشتغال داشت، بعد در یک کارخانه کبریتسازی کار کرد و سپس روزنامهنگار شد. داستان نخست او، به نام پل، در آلمان و فرانسه موفقیت بزرگی کسب کرد و به وسیله برنهارد ویکی Bernhard Wicki روی پردهٔ سینما آمد. همچنین شهر بیترحم به وسیله گوتلیب رپنهارت Gottlib Reinhart و با شرکت کرک دوگلاس Kirk Douglas به صورت فیلم درآمد.
داستان «شهر بیترحم» فاجعهٔ زندگی انسانهائی را حکایت میکند که بیهیچ اختیار و اراده، در میدان مبارزهئی که معلوم نیست چرا و چگونه بر ایشان تحمیل شده است، با شمشیرهای آخته در برابر یکدیگر قرار میگیرند.
این داستان، از حملهٔ عصیانی غرایز ارضا نشدهئی سخن میگوید که نه از روی قصدی و تعمدی، بلکه تنها در ناگزیرترین شرایط محرومیت سر به طغیان برمیدارد، چارچوب قانون درهم میشکند، از دیوارهای قیود درمیگذرد، قراردادهای اجتماعی را به سوئی میافکند و در معبر خویش جز محرومیتها و محکومیتهای تازهتر، به جز نامرادیها و ناکامیهای تازهتری چیزی برجای نمیگذارد:
در اینجا با سربازان ارتشی بیگانه روبهرو میشویم که اگرچه فاتح سرزمین مغلوبند، خود مغلوب شرائطی هستند که «جنگ» به وجود آورده است… با دختری آشنا میشویم که در اوج غلیان ظریفترین احساس و عاطفهٔ خویش که تا بدان روز به صورت طبیعی خود ارضا نشده است، به ناگهان شعلهئی میکشد، میسوزد و خاکستر میشود… با خانوادهئی مربوط میشویم که رهبر آن، همه چیزی را تنها از دریچهٔ پیروزیهای انتخاباتی مینگرد؛ و دفاع از حیثیت قراردادی خود را به حیات و سرسبزی پنج درخت زندگی ــ که در شکوه بهار خویش است ــ ترجیح میدهد، و این خونخواری را از هر گذشت و هر اغماض برتر میشمارد… به وکیل مدافعی برمیخوریم که با تندذهنی خویش ریشههای جنایت را تا صافیترین سرچشمههای عشق و عاطفه دنبال میکند… و سرانجام به شهری درمیآئیم که در جنجال روابط غیرعادی جامعه، به دریافت حقیقت حادثه موفق نمیشود ــ اگرچه حادثه بسیار عادی و پیشپاافتاده است ــ و همچنان تا به هنگام وقوع فاجعهیی دیگر، بیاحساس و بیترحم باقی میماند…
و این است داستان «شهر بیترحم»، حکایت غمانگیز زندگی انسانهائی که بیاراده و بیاختیار، در چنگال حوادثی که بیاختیار و بیارادگی خود ایشان به وجود میآورد گرفتار میآیند، فرو میروند، و نابود میشوند…
در آن بعداظهر سپتامبر ۱۹۵۸، گرما روی بامهای این شهر کوچک جنوب آلمان سنگینی میکرد. گرمای سوزان تابستان در هر گوشه و کنار موهای نورستهئی را که در سردرهای زیبای خانهها و برآمدگیهای دلربای آنها را دربرمیگرفت خشکانیده بود، نهرهایی که به طرف رودخانه آرامی که شهر را احاطه کرده بود شادان زمزمه میکردند و راه میسپردند، خشکیده بودند. هنگام شروع این داستان، بحران زندگی مردم کاهش یافته بود. نیروهای اشغالگر به لباس متفقین کشور مغلوب درآمده بودند، کشوری که به دو قسمت تقسیم شده بود.
در این بعدازظهر سپتامبر، سکوتی توانفرسا شهر را دربرگرفته بود. هر چند گاه به گاه صدای اتومبیلی که برروی سنگفرشهای نامنظم میدان بازار حرکت میکرد یا صدای پایی که از پیادهرو برمیخاست، به گوش میرسید، با این وجود تصور میشد که یک مرض مسری شهر را از سکنه خالی کرده است. اما چنین نبود. ساکنان شهر، روی تپه قبرستان کنار کلیسا جمع شده بودند، جائی که هنگام بهار پیرمردان بازنشسته عادت داشتند بنشینند و آسمان را به دقت وارسی کنند، گوئی چشم به راه کرامتی بودند برروی این گروه انبوه و خاموش مردم شهر، بار سکوت، سنگینی میکرد.
تمام این مردم بیدرنگ به خانههایشان برمیگشتند و لباسهای سیاه خود را میکندند و پس از آن دوباره سر کار خود میرفتند. یک سال بعد، این بعدازظهر سپتامبر و همچنین، این دختر جوان را فراموش کرده بودند.