یخها آب میشود...
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
میخائیل نعیمه
[نویسندهی لبنانی]
وقتی ضرغام یقین کرد که زن و سه فرزندش به خواب رفتهاند از جا برخاست، چفت در را انداخت، چراغ را خاموش کرد، نمازش را خواند، به رختخواب رفت و خوابید... دعای بعد از نماز ضرغام، معمولن بسیار کوتاه بود:
«-خدایا! مارو از نعمت خودت بینیاز کن و محتاج کسی مکن!»
اما آن شب – که شب سال نو بود – ضرغام، بعد از نماز، بنا به رسم همهساله، همهی مردم را دعا کرد؛ و از خداوند، برای خود و برای همه خیر و سلامت خواست...
ضرغام یک کارگر بود. وقتی از خدا خواست که «نعمت» خود را به او ارزانی بدارد، نیتش این بود که خداوند بازوی نیرومند و کلنگ تیزش را آن قدر از او نگیرد تا فرزندانش را بزرگ کند و به عرصه برساند، که در روزگار پیری عصای دستش باشند.
آرزوی دیگری که در دل و جان او ریشه کرده بود ولی خودش به بر آورده شدن آن امیدی نداشت، شفای زنش بود. اما ضرغام، برای آن که پروردگارش را در رودربایست قرار ندهد، هیچوقت سر نماز از این آرزوی خود چیزی نمیگفت و یادی نمیکرد.
از آن موقعی که دختر بزرگشان ناگهان از دنیا رفت، زنش – که همسایهها همه به خوشگلی و خانهداریش رشک میبردند – دچار بیماری روحی شدیدی شده بود...
دختر بزرگشان، دو سال پیش، درست شب عید مرده بود.
زن شوربخت، گاه به گاه، بدون آن که کسی چیزی به او گفته باشد به کار میپرداخت و خانه را از زیر و رو تمیز میکرد و میشست و میرفت. و باز، دوباره یک گوشه مینشست، از دست زدن به سیاه و سفید پرهیز میکرد، موجودات نامرئی را مخاطب قرار میداد و با آنها به گفت و گو میپرداخت... گاهی هم از کوره در میرفت، بر سر هیچ و پوچ عصبانی میشد و به زمین و زمان بد میگفت و دشنام میداد. بعض روزها نیز چنان حالتی پیدا میکرد که انگار هیچ اتفاقی برای او نیفتاده است: راه میرفت و میگفت و میخندید...
پس از آن که ضرغام جای خود را در رخت خواب گرم کرد، کم کم سست و آرام شد. افکارش پراکنده شد. پلکهایش سنگین شد و به روی هم افتاد و... به خواب عمیقی فرو رفت.
آخرین فکری که از سرش گذشت و ناراحتش کرد این بود که شب عیدی، نتوانسته برای جگرگوشههای خود چیزی تهیه کند. با وجود این خوشحال بود که فردا – دست کم میتوانست کمی حلوا و مقداری گوشت برای آنها بخرد.
تو دلش گفت: «-بله... عید مال پولداراست... ما گداها...»
و خواب، فرصت بیشتری به او نداد.
هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خواب بیدار شد. احساس کرد که پاهایش از شدت سرما کرخ شده... یعنی چه؟ آیا در این چند ساعتی که به خواب رفته هوا این اندازه سرد شده است؟
اما وقتی که نشست و چشمش به در افتاد و آسمان را دید که ستارههایش چون خردههای شیشه میدرخشند، تعجبش بیشتر شد:
ستارهها در آسمان یخزده چشمک میزدند و سور شکنندهئی که لوله میشد و از در کلبه به اتاق میدوید، چیزی نمانده بود که روانداز کهنه را از تخت به زیر افکند.
اتاق یک در بیشتر نداشت، که هم راه آمد و رفت بود و هم روزنهئی برای ورود نور و هوا... مگر نه این که پیش از خفتن در را بسته بود؟ - پس این ستارگان از کجا پیدایند؟ - پس این باد از کجا میوزد؟ شاید فراموش کرده پیش از خواب آن را ببندد؟ اما ضرغام به خوبی در خاطر داشت که در را بسته چفت آن را نیز انداخته بود... آیا ممکن است که زنش برای نیازی بیرون رفته، فراموش کرده باشد که در را پشت سر خود ببندد؟
«-زهرا!»
جوابی نیامد.
ضرغام به سوی در دوید و آن را بست. آنگاه چراغ را روشن کرد و به بالین بچهها رفت که همه در خواب بودند. باد، روانداز را به کناری افکنده پاهای عریانشان را به تازیانه بسته بود و با این وجود نتوانسته بود بیدارشان کند. اما در بستر مادرشان که روی حصیری در کنار کودکان خود میخفت، کسی نبود.
روانداز را روی بچهها کشید و لحظهئی بیحرکت ماند.
چیزی به فکرش نمیرسید. آیا زهرا به گورستان رفته است تا بر سر گور دختر خود گریه کند؟ - چه گونه ممکن است؟
ضرغام میدانست که زنش از تاریکی وحشت میکند. شب تاریک و سرما کشنده و گورستان دور است...
چراغ را برداشت، اما همین که در را باز کرد، باد آن را کشت... ضرغام چراغ را بر زمین گذاشت و به جستوجوی زن از کلبه بیرون آمد. به این سو و آن سو نگاه کرد و چند بار صدا زد بی آنککه جوابی بگیرد.
ناگهان کنار تپهیی که کلبهی محقر بر بالای آن بود، چشمش به شعلهی آتشی افتاد.
ضرغام میدانست که آنجا کسی زندگی نمیکند: پائین تپه آبگیر وسیعی بود که یکی از مالکان، آن را برای ذخیرهی آب ساخته بود. آب آن در سراسر زمستان یخ میبست و پسران و دختران ده، برای سرسره بازی بدان جا میرفتند...
ضرغام با خود گفت:
«-اما این، کار روز است نه شب...»
و باز با خود گفت:
«-شاید هم خواستهن شب سال نو رو به بازی و شادی سحر کنن... و این آتش... شاید همانها هستند، و آتش را نیز همانها بر افروختهن... راستی که جوونی و بیغمی نعمتی است...
آتش شعله میکشید... ضرغام بیاراده به جانب آتش میرفت... وقتی که به آبگیر نزدیک شد، مشاهده کرد که آتش را روی یخ افروختهاند، و زنی را دید که با گیسوان پریشان، چون آدمهای تبزده، دم به دم از تل هیزمی به آتش خوراک میرساند.
ضرغام توانست در شعلهی آتش زهرا را بشناسد. فریاد زد:
«-زهرا! چه میکنی؟»
زهرا، چنان که گوئی به کاری عادی سرگرم است، همچنان که میان تل آتش و تودهی هیزم در رفت و آمد بود، گفت:
«-قلب خدارو گرم میکنم. نمیبینی؟... قلب خدارو گرم میکنم تا هنگام حلول سال نو، چنین افسرده نباشد.
«-زهرا! از کجا میدونی که قلب خدا یخ زده است؟»
«-از یخی که در قلب من هست؛ از یخی که در قلب زمین دور و برم هست؛ از یخی که قلب این آسمان بالای سرم هست!... نمیبینی که زمین چهگونه در یخ پیچیده؛ نمیبینی نفس آسمان چهگونه یخ زده است؟... خاک، سنگ، درختها و ستارهها، همه یک پارچه یخ شده است... مردم همه یخ بستهاند... وقتی که عالم همه یکپارچه از یخ باشد، سال نو چهگونه با قلب گرم حلول کند؟... دلم به حالش میسوزد... آخر او هم مثل آدم نیازمند آتش است!»
«-اما آخه آتیش تو چهجوری میتونه یخ قلبارو، یخ زمین و آسمونو آب کنه؟»
«-آره. آره تو راس میگی. اما، من یه تیکه هیزم، تو هم یه تیکه هیزم، دیگرونم هر کدومشون یه تیکه هیزم... و اون وقت، خاک گرم میشه، آسمون و ستارههاش گرم میشن؛ مردم همه گرم میشن... نه، نه ما تاب و توون این همه یخزدگی رو نداریم. ما نمیتونیم تو دنیائی زندگی کنیم که دستش یخ باشه، چشمش یخ باشه، نفسش یخ باشه و قلبش هم یخ باشه... درسته که آتیش کمه، اما از من یه هیزم، از تو یه هیزم، و از هر انسون یه هیزم. اون وقت یخها آب میشه. یخها آب میشه و قلب زمین و قلب خدا گرم میشه.
«-اما، زهرا! بعد دوباره همه چی یخ میبنده.»
«-آره، یخ میبنده، اما مام آتیش روشن میکنیم: مت یه خرمن، تو یه خرمن، دیگرون هم هر کدوم یه خرمن... اون قدر آتیش روشن میکنیم که همهی یخها آب بشه. اون قد آتیش روشن میکنیم که همهمون گرم بشیم، همهی عالم گرم بشه...»
«-اوه، زهرا! زهرا! این کارها بیفایدهس، چون که وقتی هیزما خاکستر شد...»
«-تازه بازم خاکستر بهتر از یخه، ضرغام... تو خاکستر گرم، دنیای گرم متولد میشه و، دنیا که گرم بود، دل بچههای دنیام گرمه... وقتی دل بچههای دنیا گرم باشه، سالهائی که میآد و میره هم گرمه...»
«-آخه سال چه ربطی به دل داره؟»
«-اووو... سالها توی دلها زائیده میشن و توی دلهاس که دفن میشن... اونائی که دلشون با کینه و با حرص و با بیرحمی آشناس، سالاشون هم آشنای جنگ و گشنگی و عفونت و نومیدی و مرگه... واسه این جور آدما چه داره که کسی بهشون بگه: «همه سالتون مبارک باد»؟ - برعکس، اونائی که دلشون را با آتیش محبت و راستی و رحم گرم میکنن، همهی سالاشون از صلح و نعمت، از عطر و عافیت لبریزه... این جور آدما مبارکن؛ هم خودشون هم سالاشون مبارکه، اگر چه کسی بهشون نگه که «سالتون مبارک!»
«-زهرا! زهرا! این حرفا چیه؟ مگه عقلتو از دس دادی؟ بیا بریم خونه. چرا هذیون میگی؟ ما که نمیتونیم دنیا رو گرم کنیم. ما که نمیتونیم روزگارو اصلاح کنیم... حیف این همه هیزم که بیخود اینجا آتیش زدی و حروم کردی! – اگر دست کم اونارو تو خونه سوزونده بودی، خودت و بچههات و منو گرم میکردی! – بیا عزیزم... بیا بریم خونه.»
«-تو بیا ضرغام! تو بیا با من کومک کن که این آتیشو تیزتر کنیم... با این آتیش همه چیزو گرم کنیم، حتا دخترمونو که تو گور خوابیده... طفلک! همهی عمرش تو یخها زندگی کرد، حالام که مرده تو قبری خوابیده که یک پارچه یخه!...
اشکی از چشمها به گونههایش لغزید، لرزید، و بر زمین افتاد. ضرغام جلو دوید و از بیم آنکه مبادا شعلهی آتش به دامنش بگیرد، زن بینوا را کنار کشید.
اکنون آتش بخ را آب کرده و در آن فرو رفته خاموش شده بود...
اکنون از آتش چیزی جز ستونی از دود و بخار بر جا نمانده بود...
زهرا و ضرغام به طرف خانه راه افتادند... زهر به بازوی شوهرش تکیه داده بود. چیزی نمیگفت و بی آن که بداند پای خود را کجا میگذارد، در تاریکی قدم بر میداشت.
وقتی که به نزدیک کلبه رسیدند، از دور، صدای ناقوسها و غرش توپها برخاست و هلهلهی مردمی که شادی میکردند فضا را پر کرد.
زهرا برگشت، به ضرغام نگریست و گفت؛
«-ما... الان کجا هستیم؟»
«-داریم به خونه میریم.»
«-این صدای ناقوسها و توپها... اینها مال چیه؟»
«-مال تحویل ساله... سال نو...»
«-سال نو... اما... من دیدمش که توی یخها غرق شد... شاید... شاید هم خواب دیدم.»
ضرغام، به تمسخر گفت:
«-آره. از من یه هیزم، از تو یه هیزم، از هر کس یه هیزم... اونوقت یخها آب میشن.»
«-آره... فرشتهها اینو گفتن... گفتن یخها آب میشه... راستی: واسه بچههامون کفش خریدهی؟ آخه سر سال نو باید کفش نو بپوشن.»
«-واسه کفش پول نداشتم زهرا. پول کمی دارم که باید فردا گوشت و شیرینی بخریم.»
«-آره. آره ضرغام... یک کمی گوشت و یک کمی شیرینی... یک کمی هم رحمت و آمرزش... و... یخهام همه جا آب میشن... یخها... آب میشن...
ترجمه ع. آیتی