تا دنیا دنیاست
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
در یکی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم که فن دزدیدن روح را به من آموخت.
میگفت: روح را مردم به درستی نمیشناسند و نمیدانند که آن هم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش... و همانطور که دست و پا را میتوان ورزش داد و قوی کرد، روح را هم میشود با تمرین نیرو بخشید و... ازین مهمتر همانطور که میتوان دست کسی را از بدنش جدا کرد، گرفتن روح او هم کار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ میکنند. بههمین دلیل است که بهدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بههمین دلیل تا کسی میفهمد که روحش را دزدیدهاند، از شدت غصه دق میکند و میمیرد. بسیاری از ارواح را دستیاران خدا میربایند اما آدمیزادگان هم میتوانند روح یکدیگر را بدزدند و...
و به من شیوهی دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصر آموخت و من هم اندکی بعد بهکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانایی بهکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار به دزدی رفتم.
***
نخستین بار یک شب سرد زمستان بود.
بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانهای که به من بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و کنار آتش در خواب شدم. لحظهای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.
خوب به یاد دارم که در آن شب ماه میتابید و نور سرد آن چون برف روی زمین میریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم که گفتی هزاران بار از آن گذشته بودم. اندکی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرندهای سیاهبال همسفر شدم و او مرا به جائی برد که جز تاریکی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بالظهای او پیش میرفتم و لحظهای بعد به جائی رسیدم که دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبکبال و چابک به دزدی روم.
روحم را که گرفتند باز از آن دنیای تاریک بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم.
این همان شهری بود که میخواستم روح مردی را که در آنجا میزیست بدزدم.
او را خوب میشناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز میدانست و این همان چیزی بود که من در جستجویش بودم.
میخواستم همه چیز بدانم. و برای اینکار روح و اندیشهی هیچکس بهتر از روح او نبود.
همراه باد از پنجرهای که در برابر من گشوده شد به درون رفتم و دانشمند را دیدم که در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی به اطراف افکندم. نور سرخ مردهای روی همه چیز افتاده بود. باد پردهها را میجنباند و کاغذهائی را که روی میز بود میلرزاند. سگی کنار تخت دیده میشد که با آنکه چشمانش باز بود مرا نمیدید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:
«دوست عزیر، خودخواه مباش بگذار من هم ازین لذتی که تو میبری برخوردار شوم. مگر چه میشود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همهی دانشهائی که اندوختهای به خاک خواهی برد. بگذار تا آنها را از تو بگیرم تا علمی را که فراهم آوردهای در جهان جاودان سازم. به راستی سوگند که در موقع مرگ آن را به دیگری خواهم داد...
آنگاه آنچه را مرتاض به من آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را به او نزدیک کردم. لحظهای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی به من کرد. فریاد کوتاهی کشید و همان دم جان داد. به شتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم که سگش بر بالین او زوزه میکشد و چند نفری گرد او جمع آمدهاند...
...چندین شهر و چندین کوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم که خورشید از آنسوی افق سر بر آورده است و لبخندزنان گفتی برای مسخره کردن من از خواب برخاسته است. به خانهی خود بازگشتم و ناگهان به یاد آوردم که دانشمند هستم و همه چیز میدانم. کتاب علمی قطوری را که روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتا نقشهی حرکت سیارهها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است. ازینکه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشهای راحت بنشینم و در اندیشههای خود فرو روم که ناگهان...
آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت:
«جوانک ابله واقعن فکر میکنی که دانشمند شدهای. تو هنوز هیچچیز نمیدانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی کرد که بر همه چیز آگاه باشد تنها آنکس میتواند بر همهی دانشها دست یابد که خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناختهای؟»
بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم که گفتی موجهای آن فریاد میکشند: «کدام خدا؟ کدام خدا؟»
و آنروز که دانشمند بودم همه ذهنم در کار خدا بود و میخواستم بدانم که آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست...
تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی به گرد آفاق کنم و خداشناسترین مردان روی زمین را بیابم... و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم.
بدینگونه برای دومین بار به دزدی رفتم.
***
سپیدهدم خود را بر فراز شهری یافتم که گفتی ساکنان آن همه در کار پرستش و ستایش پروردگار بودند. صدای سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپای وجود مرا در چنان شوری فرو برد که بی هیچ اختیاری به پائین کشیده شدم و خود را در برابر مردی دیدم که در میان میدانی ایستاده بود و جامهای سپید بر تن داشت. انبوه عظیمی از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودی را که او میخواند تکرار میکردند. به او نزدیکتر و نزدیکتر شدم. هیچکس مرا نمیدید. وجودم را از روح دانشمند پاک کردم و در کنار آن مرد خدا ایستادم و آهسته گفتم:
«دوست عزیز بگذار من هم بدانم که تو خدا را چگونه شناختهای. خودخواه مباش و اجازه بده روح تو را در اختیار بگیرم. میبینم که راضی هستی.» و آنچه را که در گوش دانشمند خوانده بودم در گوشش زمزمه کردم. لحظهای بعد نگاه غمناکی به آسمان افکند و در دم بر زمین افتاد. خلقی که در پشت او ایستاده بودند پیش دویدند و چون دیدند کاری از دستشان ساخته نیست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.
از آنجا به جایگاه خود بازگشتم و در اندیشهی آن بودم که دیگر خدا را میشناسم و همین که این اندیشه از خاطرم گذشت بیاختیار لبخندی زدم و حس کردم به خلاف همیشه بسیار گرفته هستم.
و بعد از آن یک ماه گذشت... در تمامی آن مدت کارم این بود که سحرگاهان به نیایش خدا میپرداختم و روزهایم همه به میخوارگی و شکمپرستی و همآغوشی با زنان شهر میگذشت و همیشه کتاب مقدسی زیر بغل داشتم و به هیچ چیز نمیاندیشیدم.
یک روز به خود گفتم: «حالا که خدا را میشناسی چرا بر همهی علوم واقف نیستی و چرا نمیتوانی به رمز حرکت منظومههای دور از نظر دست یابی؟» در این لحظه آوائی که بر من ناشناس بود در گوشم گفت: «به این همه چیزهای زمینی دل بستهای و باز هم در جستجوی خدائی؟ خدا همه جا هست و تو که همه چیز داری خدا را همه به چنگ آوردهای. ولی یکتاپرست باش که خدا بر یکتاپرستان زودتر آشکار میشود. و من بر آن شدم که همچون عاشق شیدائی یکتاپرست باشم و در جستجوی عاشقی چنین، آفاق را زیر پا گذاشتم...»
***
غروب یک روز بهار به بوستانی رسیدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد به هر سو پراکنده میشد. ناگهان آواز خوانندهای به گوشم رسید که نغمهای مستانه سر داده بود و با سازی، آواز خود را دنبال میکرد. از خود بیخود شدم و بیاختیار بدان گوشهی بوستان رفتم. خواننده، مرد ژولیدهای بود و چنان پرشور مینواخت که گوئی اصلن در این جهان نیست و به کار فرشتگان مشغول است. پیش رفتم و سر به سینهی او نهادم و به آوای دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نیاز میکرد و میگفت: «کاش میدانست که بیاو هیچکس و هیچچیز حتا خودم را هم نمیخواهم.»
تردیدی نکردم و بر جای ماندم. این همان کسی بود که در جستجویش بودم. ماندم تا سرودش را به پایان برد و به قدری بر سازش کوفت که مست شد و بر زمین افتاد. آهسته به بالینش رفتم و روحش را دزدیدم. سازش را نیز برداشتم و ساززنان راه منزل معبودش را در پیش گرفتم. پشت دیوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمههائی که سر میدادم در هوا گم میشد و جوابی نمیآمد. تنها هنگام بر آمدن خورشید بلبلی از میان شاخههای درختان بر حالم رحمت آورد و نغمهای در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پی بردم که هیچچیز تغییر نکرده است.
من همان عاشق سرگردانم و کسی را میپرستم که بر من رحم نمیآورد و شاید حتا لحظهای هم در اندیشهی من نیست.
ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و کارم جز این نبود که ساز بزنم و نغمههائی را که گفتی از دل خونینم جدا میشد سردهم.
***
یک شب بر فراز ابرها حیران و سرگردان بدین سوی و آن سو چرخ میزدم. تاریکی همهجا را گرفته بود و آواز من به هیچکجا نمیرسید. ناگهان حس کردم پرندهای کنار من بال میزند. به دنبال او به حرکت در آمدم و لحظهای بعد به جائی رسیدم که به نظرم آشنا میآمد. انگار همان جائی بود که روزی روحم را در آنجا گذاشته بودم، به درون باغ تاریکی پا نهادم. سازم رها شد و کسی آن را از من دور کرد. حس کردم دیگر نمیتوانم آواز بخوانم و در این موقع آوائی در گوشم گفت:
«چه میخواهی؟»
بیدرنگ جواب دادم:
«آمدهام روحم را پس بگیرم. روح خودم را.»
قهقهای در گوشم طنین افکند و پس از آن شنیدم که کسی گفت:
«روحت را؟ ما همه در اینجا روح هستیم. کدام یک از ما را میخواهی؟»
فریاد زدم:
«روح خودم را»
چندین صدا با هم پرسیدند:
«آن را میشناسی؟»
و ناگهان حس کردم که هیچ نشانی از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در میان ارواحی که بر من ظاهر شده بودند یکی را نشان دادم. همه روحها خندیدند. روح دیگری را نشان دادم و آنها باز هم به قهقهه در آمدند و اینکار چندان تکرار شد تا حس کردم صدای قهقهه ارواح تمامی فضا را پر کرده است. وحشتی سراپای وجودم را فرا گرفت.
چنگ در چهرهی روحی زدم قسمتی از آن را جدا ساختم و از دیار تاریکی به سوی روشنی گریختم.
ارواح تا مرز این جهان در تعقیبم بودند.
روحی که بر چهرهاش چنگ زدم، روح خودم بود و آنچه از آن در دست داشتم یادآور تاریکیهای حیاتم گردید و شادیها و سرورها در جهان تاریکی باقی ماند.
***
از آن زمان تا به امروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خیال به هر سو در سفرم تا مگر روح خود را بار دیگر بیابم. اما در دست من نه نشانی هست و نه روح خود را میشناسم.
ایرج پزشکنیا