تعلیم عشق
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
«تعلیم» عشق داستان ناکامی و سرخوردگی، شک و تردید، طنز و استهزائی تلخ در قبال بیهودگی زندگی، ناتوانی در پیوستن به چیزی به عنوان ایمان و مسلک و خلاصه فلسفهٔ فلوبر است. «در صورتی که بتوانیم انکار همهٔ روشها، عدم اعتناء به همهٔ مسلکها سوءظن به جبههها و تمسخر دردناک را در قبال نابودی درمانناپذیر همه چیز فلسفه بخوانیم... فلسفه همان کسی که ادب و هنر کار را راهی برای فرار میپنداشت... راهی که بیرون از زندگی و خلاف زندگی بود... زیرا که فلوبر «زندگی» را به عنوان اینکه پایان آن جز مرگ نیست و پس از مرگ نیز هیچ چیز وجود ندارد، ورشکستگی میشمرد.
تعلیم عشق داستان زندگی ورشکستهای است اما در ذهن فلوبر این مطلب مستتر است که همهٔ زندگیها به ورشکستگی پایان میپذیرد... برای آنکه همهٔ جاهپرستیها بیهوده است حداقل، در اصل مطلب، هیچ چیز به هیچ زحمتی نمیارزد. زیرا فلوبر عقیده داشت (یا حداقل رفتارش چنین نشان میداد) که «خوب نوشتن» به زحمت آن میارزد و ادب و هنر و زیبائی را دوست داشتن مثل بقیه چیزها فریب نیست.
و به این ترتیب میتوان به علت خشم شدیدی که پس از مطالعه «تعلیم عشق» به «باربه دوره ویلی» دست داد پی برد... توضیح اینکه باربه دوره ویلی پس از خواندن این کتاب فریاد زده بود: «این کتاب تعفنی است»... چه، برای او که اهل ایمان بود و در پی «کمال مطلوب» و «مطلق» میگشت کتابی که «بیچارگی درمانناپذیر» و بیهودگی کاوشناپذیر همه چیز را تعلیم میداد، درواقع سمی بیش نمیتوانست باشد و به همین عنوان نیز میبایست مطالعه آن ممنوع باشد.
و اما بسیار حیرتآور است که این سم عجیب به ندرت مهلک است. و وقتی که انسان به این فکر باشد که زندگی کردن به زحمتش نمیارزد، بسیار خوب میتواند زندگی کند. چه اگر چنین نبود بسیاری از ما به سن پیری نمیرسیدند.
داستان «یک عشق پاک»
در زندگی فلوبر و از لحاظ خود او، تعلیم عشق کتابی است که به نحو مقایسهناپذیری از مادام بوواری یا سالامو که برحسب معمول برتر از آن شمرده میشود، رجحان دارد. حتی این کتاب برتر از وسوسه «سنت آنتوان» است برای اینکه بیشتر از آن به خود نویسنده ارتباط دارد. «وسوسه» نابودی و نیستی همه اعتقاد و همه فلسفهها را بیان میدارد و حال آنکه «تعلیم عشق» نابودی و نیستی عشق و دوستی و جاهپرستی و پول را شرح میدهد.
در عین حال این کتاب ادای احترام به سرنوشت نکبتبار پارهای از زنها است... جملهٔ «مادام بوواری یعنی من» بارها به زبان آمده و مورد تعبیر و تفسیر قرار گرفته است. اما فلوبر در این کتاب جز اینکه به خیال افسانه است و ناخشنود «اما» از لحاظ عشق در مقابل مشتی مردم احمق و نادان، حق داده باشد چه چیز ناروای «آرنو» نیز به مادام آرنو حق میدهد فلوبر در قبال بیوفائیها و کارهای دیگری گفته است؟
و این زن را که مادری فداکار و همسری وفادار است در سراسر کتاب مدح و تمجید میکند.
و اگر این دو رمان (یعنی مادام بوواری و تعلیم عشق) را در برابر هم قرار بدهیم به دوگانگی روح و اخلاق فلوبر، این هنرمند و بورژوای بزرگ و این نیهیلیست و مورالیست بزرگ میتوانیم پی ببریم.
فلوبر ممکن نبود درباره مادام آرنو نیز همان حرفی را که درباره مادام بوواری زده بود، به زبان بیاورد و چنین بگوید: «مادام آرنو یعنی من» اما درباره مادام آرنو میتوانست چنین اعلام بدارد: «مادام آرنو کمال مطلوب من است... و از لحاظ هنری تصویر زنی است که بیشتر از هر زن دیگری دوستش داشتهام و درسراسر زندگی جان و دلم دربست در تعلق او بوده است... تعلیم عشق بیان بهترین چیزهای وجود من و پاکترین عشق من است و واپسین جلمهای که از دهان دلوریه بیرون میآید بیان نیشدار تکذیبی است که زندگی به موجب آن بر گرامیترین آرزوهای ما خط بطلان میزند.»
تعلیم عشق داستان عشق آتشینی است که تحقق نمیپذیرد. فلوبر برای تألیف آن از حادثهای بس بزرگ که در زندگی عاشقانهاش اتفاق افتاده بود، الهام گرفته است... اما نباید چنین پنداشت که فلوبر «فاسق» قهرمان خود... فاسق مادام شلزینگر بوده است.
«در پلاژ تروویل»
وقتی که نخستین بار این زن را دید پانزده سال داشت و زن بیست و شش ساله بود. این حادثه در اوت ۱۸۳۶ در پلاژ بروویل اتفاق افتاد... از سال ۱۸۳۰ خانواده فلوبر هر سال به این پلاژ میرفت.
تروویل دهکدهٔ ماهیگیران بود و خانواده فلوبر در «دوویل قدیم» چندین مزرعه و مرتع داشت... و سراسر این منطه «تروویل – دوویل» جای بسیار بزرگی در میان خاطرههای فلوبر برای خود نگهداشته است.
و در آن زمان که فلوبر ایام تعطیل خود را در آنجا به سر میآورد، زیبائی پرشکوهی داشت.
یک زن انگلیسی که در ایام دوشیزگی خود فلوبر را دیده فلوبر به اصطلاح عشاق با او به راز و نیاز پرداخته نویسنده را به شکل یک جوان یونانی توصیف کرده است.
فلوبر در بحبوحه جوانی، بلندقد و باریک و مانند پهلوانی بود که از مواهی خود هیچ اطلاعی نداشت ودربند تأثیری که در دلها به جای میگذاشت، نبود.
یکی از فلوبرشناسان بزرگ که در پرتو جستجوهای خود یگانه عشق بزرگ فلوبر، یعنی عشق او را به مادام آرنو قهرمان تعلیم عشق روشن ساخته است تاریخ معاشقه با آن دختر جوان انگلیسی را سال ۱۸۳۵ میداند... یعنی یکسال پیش از آن تاریخی که قلب گوستاو فلوبر را تا ابد اسیر ساخت.
در تابستان ۱۸۳۵، فلوبر جوان که در «تروویل» به سر میبرد، روی شنهای ساحل مانتو زنانه سرخ و راهراهی دید که نزدیک بود به امواج دریا تر شود. فلوبر این مانتو را برداشت و کمی دورتر گذاشت تا آب دریا آن را خراب نکند.
لحظهای پس از آن، زن جوانی که سر میز مجاور نشسته بود در قبال این کار ملاطفتآمیز از وی تشکل کرد... زن جوان که زن بیست و شش ساله بسیار خوشگل و بلندقد و موخرمائی بود، چشمهای سوزان و مژگان دراز داشت و خط سبزی بر لبش سایه انداخته بود.
زنی که «مادام آرنو» شد
در ایام دوشیزگی کارولین اوگوستین الیزافوکر نام داشت و پدرش که افسر بود در جنگهای ایتالیا و استرلیتز وینا شرکت جسته بود. سپس به عنوان کمیسر پلیس ورنون بازنشسته گشته بود و در آنجا پس از دوازده سال زندگی زناشوئی روز ۲۳ سپتامبر ۱۸۱۰ زنش ماری لوئیز فیلیپار دختری به نام الیزا برای او آورده بود.
این دختر در نوزده سالگی با درجهداری به نام امیل ژاک ژوده که در پادگان ورتون بود ازدواج کرد. زندگی زناشوئیش سعادتآمیز نشد و حتی به صورت فاجعهای درآمد اما این فاجعه چنان پنهان ماند که خود فلوبر نیز از آن اطلاعی نیافت و ما هم هنوز از جریان آن اطلاعی نیافتهایم.
چیزی که فلوبر مثل مردم عصر خود از آن خبر نداشت و حتی الکساندر دوما نیز که زوج شلزینگر را به تروویل آورد، از آن آگاه نبود این است که الیزا فوکو – همان زنی که در سال ۱۸۳۶ در پاریس و تروویل مادام شلزینگر خوانده میشد – با موریس شلزینگر ازدواج نکرده بود و از لحاظ قانونی هنوز اسم «ژوده» را که در نوامبر سال ۱۸۲۹ همسرش گشته بود، به روی خود داشت.
در سال ۱۸۳۰ ژوده که به مقام افسری رسیده بود، به الجزیره رفت. اما پیش از این تاریخ زنش در نظر همه مادام شلزینگر خوانده میشد. ورنون را ترک گفته بود و در شهر پاریس در خانه همان مردی که نامش را به روی خود گذاشته بود به سر میبرد. شلزینگر در زندگی خود مرد مرتبی نبود اما زن، برعکس وی، رفتار ملامتناپذیری داشت.
وقتی که ژوده پس از پنج سال غیبت به فرانسه بازگشت، الیزا شش ماهه آبستن بود. اما معلوم نیست که ژوده از چه راهی و به چه ترتیبی از این قضیه اطلاع یافت و پس از اطلاع از این موضوع چه کاری صورت داد.
اما آنچه میتوان گفت این است که الیزا دختری به دنیا آورد و چون لازم بود که دختر به نام پدر خود شلزینگر خوانده شود، الیزا ناپدید گشت و در شناسنامهای که به نام دختر وی نوشته شد، اسمی از مادر بهمیان نیامد.
این فاجعه الیزای بیچاره را به صورت زنی خوددار و خاموش و اسرارآمیز درآورد و همین چیزها بود که گوستاو فلوبر را متأثر و متحیر ساخت. در سال ۱۸۳۶ ژوده که بیمار بود در پادگان دیگری اقامت داشت و در سال ۱۸۳۸ دوباره به ورنون آمد و جای هیچ شکی نیست که زنش گاه به گاهی برای دیدن پدر و مادر خود در این شهر به آنجا میرفت.
ورنون شهر بزرگی نیست و به این ترتیب میتوان پی برد (و به زبان دیگر میتوان به سختی تصور کرد) که ملاقات آنان چگونه میتوانست باشد. حال ژوده در این ایام روز به روز بدتر میشد و عاقبت در نوامبر سال ۱۸۳۹ در ورنون درگذشت.
و سیصد روز پس از آن تاریخ، بیوهٔ وی همسر مشروع شلزینگر شد.
یگانه خبر دقیقی که از نخستین زندگی زناشوئی الیزا در دست داریم همین چیزها است و بقیه جز فرض و خیال چیزی نیست... و یکی از فلوبرشناسان که در اینجا به او اشاره کردیم عقیده دارد که ژوده خطای بزرگی کرده بود و شلزینگر با این شرط او را از ننگ و بدنامی نجات داده بود، که زن خود را به دست او بسپارد.
به هر حال میان شلیزینگر و الیزا اختلاف فراوانی از لحاظ مزاج و اخلاق وجود داشت. و پس از ازدواج نزدیکی زودگذری در میان آندو پیش آمد که نتیجه آن تولد پسربچهای به نام آدولف بود. و شاید همین نزدیکی زودگذر برای الیزای جوان وسیله فراری از عشق گوستاو فلوبر جوان و خوشگل بود که در ایامی که در تروویل به ستایش و پرستش وی میپرداخت جوان بیست سالهای بود.
در هر حال جای چون و چرا نیست که مادام شلزینگر زن وفادار و پرهیزکاری بود و همچنان که گوستاو فلوبر او را در کتاب تعلیم عشق به عنوان مادام آرنو وصف میکند، موجود مظلومی بود.
میعاد
گوستاو فلوبر وقتی که در سال ۱۸۴۲ به پاریس آمد مثل «فردریک مورو» به جستجوی آن زنی پرداخت که از زمان برخورد در «تروویل» خاطرهٔ خیرهکننده وی را در دل خود نگهداشته بود. اما این جستجو مانع از این نبود که فلوبر چه در پاریس و چه در جاهای دیگر دوستنی در میان طبقه زنان پیدا کند و ناگفته نماند که یکی از همین محبوبهها همان دختر جوان انگلیسی و خواهرش بود.
پس در سال ۱۸۴۲ به دیدار مادام شلزینگر (چه در دکان شورهش و چه در خانهشان) توفیق یافت. شلزینگر مرد قابل ملاحظهای بود اما با وجود این احترامی نداشت و بارها سر و کارش با دادگاهها افتاده بود.
فلوبر از دوستان نزدیک خانوادهٔ شلزینگر شد. و اگرچه هیچ مدرکی در دست نیست که از اظهار عشق صریح فلوبر به مادام شلزینگر حکایت داشته باشد از خواندن نامهای که در دست هست و از مراجعهبه «تعلیم عشق» و نسخهٔ سال ۱۸۴۶ این کتاب این نکته را روشن دانست. به این ترتیب میتوان گفت که میعادی به پیشنهاد فلوبر ترتیب یافته است که اگر چه مادام شلزینگر نیز آن را پذیرفته بود، نتیجهای نداده است. و از قضا همین میعاد بیسرانجام و همین انتظار نومیدانه در نسخههای ۱۸۴۵ و ۱۸۶۹ تعلیم عشق دیده میشود.
در سال ۱۸۴۸ کسب و کار موریس شلزینگر خراب شد و این ناشر موسیقی دکان و مجله و وسایل و ادوات خود را فروخت. و در همان سال گوستاو فلوبر با لوئیز کوله – شاعرهٔ عشقپرست فرانسه – آشنا شد. اما همچنان با زوج شلزینگر رفت و آمد داشت. در سال ۱۸۴۹ – در اواخر اکتبر – به مشرق رفت و مدت بیست ماه در آنجا ماند.
در ایام غیبت گوستاو فلوبر، خانوادهٔ شلزینگر از پاریس به «باد» رفت و در همانجا منزل گرفت. فلوبر در سال ۱۸۵۲ به تروویل آمد و از دیدن مهمانخانهای که الیزا در آن زندگی کرده بود، نامهٔ سوزانی به لوئیز کوله نوشت.
این تجدید رابطه تا سال ۱۸۵۶ دنبالهای نداشت اما در آن تاریخ دعوتنامهای از آلمان برای او رسید تا اینکه فلوبر در جشن ازدواج مادموازل شلزینگر با شهردار اشتوتگارت شرکت کند. اما به قول خودش، این نامه مثل قرنی بر دوش وی فرود آمد... فلوبر بیدرنگ به این نامه جواب نداد و سه هفته پس از آن تاریخ وقتی که مادام شلزینگر به حمله پرداخت، نویسنده از قبول این دعوت معذرت خواست.
در سال ۱۸۵۷ مادام شلزینگر نامهای به او نوشت و اضطراب خود را به مناسبت تعقیب نویسنده به جرم انتشار مادام بوواری اعلام داشت و پس از صدور حکم برائن نیز به نویسنده تبریک گفت:
الیزا در سال ۱۸۵۸ در موقع مرگ مادرش نیز به او نامه نوشت و فلوبر جواب سودازده و غمانگیزی به این نامه داد.
و این چند کلمه قسمتی از نامهای است که عشق وی را به الیزا شرح میدهد.
«من در این ایام جوانی خود، به عشق بیکران و بیبازگشت و عمیق و خاموشی گرفتار بودم. سراسر شبها را به تماشای ماه به روز میآوردم و هر دم طرح آن میریختم که معشوقه خود را بربایم و راه ایتالیا را در پیش گیرم. جان و تنم دستخوش شکنجه بود، هرگاه که بوی بر و دوشی را میشنیدم به رعشه و تشنج میافتادم و هر وقت که نگاهی به سویم میانداخت رنگ رخ از دست میدادم. من همه این چیزها را دیدهام. هر یک از ما در دل خود خانهٔ شاهانهای دارد. من در این خانهٔ شاهانه را گچ گرفتهام اما این خانه ویران نشده است.
فلوبر همیشه میل داشت که برای دیدن دوستان خود به باد سفر کند و با وجود این به آنجا نمیرفت. الیزا گاه به گاه به فرانسه میآمد اما هرگز گوستاو را در فرانسه نمیدید... آیا این کار از روی تعمد انجام میگرفت با اینکه الیزا از ترس شوهر خود یا از ترس خودش به دیدن فلوبر نمیرفت.
فلوبر که در سال ۱۸۶۰ به تروویل رفته بود در سال ۱۸۶۱ نیز به تروویل بازگشت و از آنجا در نامهای به یکی از دوستان خود چنین نوشت:
«اگر اینجا بودی، در برابر هر خانه و هر بوتهای میتوانستم فصلی از جوانی خود را برای تو بازگویم. من از این مکانها چندان خاطره به دل دارم که پریروز غروب وقتی که به اینجا رسیدم، مست و مخمور بودم. آه! من در اینجا چه بسیار دوست داشتم و چه بسیار رؤیاها داشتم.»
سالها گذشت و در ژوئیه سال ۱۸۶۶ گوستاو فلوبر که برای تألیف نسخه دوم «تعلیم عشق» سرگرم کار بود، گویا عاقبت سفری به «باد» رفت... و این سفر را برای آن صورت داد که الیزای خود را که مدت هفده سال ندیده بود، بار دیگر ببیند. الیزا در این زمان ۵۵ سال داشت.
شاید این کار مولود حس کنجکاوی نویسنده بود. فلوبر در آن زمان میخواست واپسین ملاقات «مادام آرنو» و «فردریک» را در تعلیم عشق وصف کند و شاید میخواست چنین ملاقاتی را خودش صورت بدهد.
اما اقدام به چنین سفری چندان مدلل نشده است. و گمان میرود که اگر چنین برخوردی صورت گرفته باشد، همچنانکه در صحنهٔ شورانگیزی از تعلیم عشق میبینیم – الیزا در خانه یکی از دوستان و دور از شهر «باد» به دیدن عاشق دیرین خود توفیق یافته است.
باز هم پنجسال گذشت و جنگ پیش آمد. در آوریل ۱۸۷۱ نامهای از باد به فلوبر رسید که خبر مرگ موریس شلزینگر را برای او آورده بود.
بیدرنگ به «بیوهزن» وی نامهای نوشت و این بار او را «بانوی گرامی» خطاب نکرد... عنوان نامهای که به الیزا نوشت چنین بود.
«محبوبهٔ دیرینه و همیشه گرامی من» برای اینکه دیگر بیمی از شوهر نداشت.
این نامه به سبب جنگ و اشغال مناطق به مقصد نرسید. مادام شلزینگر بار دیگر نامهای به او نوشت. فلوبر باز هم نامهای به عنوان او فرستاد و این دفعه نامه به دست مادام شلزینگر رسید. فلوبر در این نامه چنین نوشته بود:
«منی که امیدوار بودم که تو به اینجا بازگردی و در اینجا زندگی کنی... منی که امیدوار بودم که پایان زندگیم در کنار تو بگذرد!... . خودخواهی مرا ببخش!»
نامه واپسین
ترک گفتن باد محال بود. اما چرا فلوبر به آنجا نمیآمد؟ اندکزمانی پس از شکست به آلمان رفتن... و وقتی که سربازان آلمانی هنوز در خاک فرانسه بودند، به آلمان رهسپار شدن کار معقولی نبود و بیشک الیزا این چیزها را در نظر نگرفته بود.
پس خود الیزا به فرانسه آمد... و در مهمانخانه «بلوو» در تروویل که همیشه به آن علاقه داشت منزل گرفت... و فلوبر را به آنجا دعوت کرد. فلوبر به آنجا نرفت. برای آنکه مادرش در «کرواسه» ناخوش بود.
و آنوقت باز هم الیزا –در موقع بازگشت به آلمان – راه خود را کج کرد و شبی را در «کرواسه» به روز آورد.
وقتی که مادر فلوبر درگذشت، اطلاعی به او داده نشد. اما الیزا به فلوبر نامه نوشت. فلوبر جوابی نداد. واپسین ملاقات شاید افسون عشق را از میان برده بود؟ الیزا از رنج و درد خود برای وی حرف زد. و در عین حال خبر ازدواج پسر خود موریس را به او نوشت. فلوبر عاقبت به او جواب داد.
چگونه تو به دوست دیرین خود بدگمان شدهای! چگونه ممکن است که ترا به خصوص در چنین لحظهای که دلش به لرزه افتاده است – از یاد ببرد؟ اگر به تو نامه ننوشتم برای این بود که قدرت نداشتم. این عذر من است.
زندگی من هرچه جلوتر میرود، غمانگیزتر میشود... رفتهرفته به گوشهٔ انزوای مطلق روی میآورم. از خدا برای پسر تو – چنانکه گوئی پسر من است – سعادت میخواهم. هر دوتان را میبوسم... اما ترا... ای یار همیشه گرامی، کمی بیشتر میبوسم...
فلوبر در ماه ژوئن به پاریس آمد و در ازدواج آدولف شلزینگر شرکت جسن و هنگام نماز مثل احمقی گریست. این حرف را خودش در نامهای به یکی از بستگان خویش نوشته است.
الیزا که به آلمان بازگشته بود از درآمد مختصری که دختر و پسرش به او تخصیص داده بودند، زندگی میکرد اما دخترش از لحاظ شناسنامهای که در دست داشت همیشه او را ملامت میکرد.
فلوبر – در روز مرگ دوست عزیز خود نئوفیل گوئیه – نامهای از الیزا