دو پرندهٔ آبی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
از: دی. اچ. لاورنس
ترجمه: پردیس
زنی بود که شوهرش را دوست میداشت ولی نمیتوانست با او زندگی کند. شوهر نیز بهنوبه خود صمیمانه بهزنش علاقمند بود و معهذا نمیتوانست با او بسازد. هیچکدام هنوز چهل سال نداشتند و هر دو زیبا و جذاب بودند. بیشائبهترین احترامات را برای یکدیگر قائل بودند و بدون اینکه دلیلش را بدانند حس میکردند که برای ابد بههم پیوستهاند. بیشتر از هر کس دیگر در جهان بههم نزدیک بودند و میدانستند هیچکس بهخوبی خودشان قادر نیست آنها را بشناسد.
با اینوصف نمیتوانستند با هم زندگی کنند. معمولاً از نظر مسافت هزار و پانصد کیلومتر بین آنها فاصله بود اما مرد زیر آسمان خاکستری انگلستان، در کنه ضمیرش با وفاداری لجوجانهای بهزنش میاندیشید و او را در نظر مجسم میکرد که در همانحال که از مناسبات عاشقانهاش، دور از شوهر، در پرتو آفتاب «میدی» لذت میبرد میل غریبی داشت که نسبت به او صمیمی و وفادار باشد.
زن، زمانیکه روی مهتابی مشرف به دریا کوکتلش را مینوشید و چشمان خاکستری و استهزاءآمیزش را بهصورت موقر و آفتابسوخته ستایندهاش که واقعاً برای او بسیار خوشآیند بود – میدوخت در حقیقت سیمای خوشتراش شوهر جوان و زیبایش را میدید و صدایش را میشنید که با لحن مطمئن و ملاطفتآمیز و با حالت کسی که یقین دارد مسئولش را با خوشحالی اجابت میکنند انجام کاری را از منشیاش تقاضا میکرد.
منشی، دختری بسیار لایق، بسیار جوان و بسیار زیبا بود. او مرد را میپرستید و تمام زنانیکه برای او کار میکردند احساشان جز این نبود در حالیکه مردها بیشتر احتمال داشت با دندان ریزریزش کنند.
هنگامیکه مردی یک منشی دارد و این منشی او را میپرستد و شما زن این مرد هستید چه باید بکنید؟ نه اینکه چیز بدی بین آنها باشد – لابد میفهمید چه میخواهم بگویم. واضحتر حرف بزنیم هیچ چیز که بتوان آنرا زناکاری نامید در میان نبود. خیلی ساده فقط یک ارباب جوان بود و منشیاش. او دیکته میکرد و منشی، خودش را برای او هلاک میکرد، میپرستیدش و همه چیز کاملاً روبراه بود.
مرد او را نمیپرستید – یک مرد، احتیاجی به پرستیدن منشیاش ندارد – اما به او وابسته شده بود. میگفت «من روی میس رکسال حساب میکنم» در حالیکه روی زنش نمیتوانست حساب کند. تنها از یک چیز مطمئن بود: برای زنش اصلاً اهمیت نداشت که او رویش حساب کند.
بهاین ترتیب آنها با صمیمیت عجیب و ناگفتنی مرد متأهل با هم دوست مانده بودند. معمولاً سالی یکلار با هم مسافرت میکردند و اگر زن و شوهر نبودند از مصاحبت هم بسیار لذت میبردند. همینکه آنها زن و شوره بودند و دوازده سال بود با هم ازدواج کرده بودند و از سه چهار سال پیش نمیتوانستند زیر یک سقف زندگی کنند، عیش آنها را منقص میساخت. هریک از آنها در نهان نسبت بهدیگری احساس تلخی داشت.
معهذا هر دو آنها خوبی محض بودند. مرد مظهر گذشت بود و بدون آنکه بهمناسبت کثرت مراودات عاشقانه زنش خود را ناراحت کند برای او منزلت فوقالعاده و محبتآمیزی قائل بود. مراودات عاشفانه او جزء لاینفک وجود زن امروزی بهشمار میرفت.
– بالاخره باید زندگی کنم. من که نمیتوانم فقط بهخاطر اینکه من و شما قادر نیستیم با هم زندگی کنیم بهاین زودی خودم را بهیک مجسمه سنگ تبدیل کنم. سالها وقت لازم است تا زنی چون من بهیک مجسمه سنگ تبدیل شود. لااقل من اینطور امیدوارم.
شوهر جواب میداد:
– درست است. کاملاً درست است. بهعقیده من پیش از آنکه خودتان متحجر بشوید فراموش نکنید ستایشگرانتان را در سرکه بخوابانید و از آنها کنسرو خیار درست کنید.
این مرد بهطرز وحشتناکی باهوش و بسیار مرموز بود. زن کم و بیش معنی کنسرو خیار را درمییافت ولی منظور از «تحجر» چه بود؟ آیا میخواست بگوید که او بهاندازه کافی در سرکه خوابانده شده است و یک غوطه دیگر بیفایده است و طعم آرا از بین خواهد برد؟ منظور این بود؟ و خود زن، آیا او آب نمک و دره اشک بود؟
انسان نمیتواند تصور کند که یک مرد وقتی واقعاً باهوش و مرموز و بدتر از همه کمی هوسباز است تا چه حد میتواند پست باشد. او بهطور خوشآیندی هوسباز بود. چین دهان خمیدهاش با لب فوقانی بلند از خودپسندی و بوالهوسی حکایت میکرد. اما مگر مردی بهآن زیبائی و آنقدر خوشتراش و زبان میتوانست خودپسند نباشد؟ تقصیر از زنها بود.
اما از دست این زنها! اگر آنها گرد مردها نمیگشتند مردها چقدر دوستداشتنی بودند و چقدر زنها دلفریب بودند. اگر جز شوهرشان مردی وجود نداشت این امتیازی است که یک منشی از آن بهرهمند است. او میتواند شوهر داشته باشد اما یک شوهر در مقایسه با یک ارباب، یک رئیس و یا مردی که بهشما دیکته میکند و شما گفتههایش را بیکم و کسر یادداشت و سپس رونویسی میکنید. شبحی بیش نیست. مجسم کنید که زنی از گفتههای شوهرش یادداشت برمیدارد! اما یک منشی! محال است که یک «و» و یا «اما» گفته شود و او برای همیشه بهخاطر نسپارد و تازه قندکهای گل بنفشه [۱] در مقایسه با این کلمات هیچند!
باری! اشتغال بهماجراهای عاشقانه در پرتو آفتاب «میدی» انصافاً قشنگ است ولی شما میدانید که در همان موقع در شمال، در خانهای که شما باید آنرا منزل خودتان بدانید شوهری که او را دوست دارید، برای یک منشی که شما او را کوچکتر از آن میدانید که از او نفرت داشته باشید – و در هر حال با اینکه بهامتیازات او واقف هستید تحقیرش میکنید – دیکته میکند.
وقتیکه آدم یک ذره شن در چشم دارد و یا اندوهی در اعماق ضمیرش خانه کرده است دیگر یک ماجرای عاشقانه نمیتواند سرگرمکننده باشد.
چه باید کرد؟ مسلماً شوهر زنش را روانه نکرده بود.
بهشوهرش گفته بود «شما منشیتان و کارتان را دارید و دیگر جائی برای من باقی نمیماند» و جواب شنیده بود «یک اطاق و یک سالن با یک باغ و نصف یک اتومیبل بهشما اختصاص داده شده است. هر کاری که میل دارید بکنید. کاری بکنید که در آن لذت بیشتری مییابید.»
– در اینصورت زمستان را در «میدی» بهسر خواهم برد.
– باشد. د رآنجا همیشه بهشما خوش میگذرد.
– همیشه
آنها با برودتی که غمی در نهان داشت از هم جدا شدند و زن بهدنبال ماجراهای عاشقانهاش که چون تخممرغ خوردن راهبها جز عیش منقصی[۲] نبود بهراه افتاد.
اما مرد بهکارش مشغول شد. میگفت که از کار بیزار است ولی از آن دستبردار نبود. روزانه ده تا یازده ساعت کار میکرد. اینهم نتیجه ارباب، خود بودن!
زمستان بهاین ترتیب سپری شد و بهار آمد. چلچلهها پرپرزنان بهلانههایشان در شمال مراجعت کردند. این زمستان با آنکه هیچ فرقی با زمستانهای دیگر نداشت خیلی سخت گذشته بود. هر بار که پلکهایم میخورد ذره شن بیشتر در چشمان زن عاشقپیشه فرو میرفت. چهرههای آفتابسوخته بسیار زیبا بود و کوکتلهای سرد مزه بسیار مطبوعی داشت ولی او بیفایده با سماجت تمام چشمک میزد تا بلکه ذره شن را از چشمش بیرون بیاندازد. شوهر را میدید که در کتابخانهاش کنار گلهای معطر