دی. اچ. لاورنس، نویسندهئی در جستوجوی بهشت!
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
در این موقع که مؤسسهٔ گالیمار در فرانسه، ترجمهٔ دو اثر دی.اچ.لاورنس را از یک مجموعه داستان و یک رمان، انتشار میدهد، مجموعهئی از نامههای خصوصی این نویسنده نیز که تاکنون انتشار نیافته بود – بهدست یکی از مجلههای آمریکائی افتاده است که قسمتهائی از آن را در هر شمارهٔ خود بهچاپ میرساند.
این نامهها، یادگار دوران بیست و پنج سالهئی است که دی.اچ.لاورنس در جریان آن بیشتر از هر زمان دیگری در عمر خود کتاب نوشته است. و در سایهٔ این نامهها، میتوان بهتکامل فکر نویسندهٔ کتاب فاسق لیدی چاترلی که چندی پیش محاکمهٔ آن غوغائی آنچنانی در سراسر انگلستان بهراه انداخت، پی برد... [۱]
لاورنس که در ابتدا نمایندهٔ اومانیسم آتشین بود، کمکم به شکنجهآورترین بدبینیها گرفتار میشود.
در تامهای که میتوان آن را ادعانامهٔ نویسنده شمرد، دی.اچ.لاورنس نفرت و دهشت خود را از نظم و ترتیب در همه زمینهها – و بهخصوص در زمینهٔ هنر – اعلام میدارد. این نامه را لاورنس بهیکی از دوستان ایتالیائی خود نوشته است:
– آیا حقیقتاً عقیدهٔ شما این است که کتاب، میباید نوعی اسباب بازی باشد که بهزور ملاحظه و مشاهده و احساس، ترکیب خوشگلی داشته باشد و در آن، همه چیز از کمال حکایت کند؟ من چنین عقیدهای ندارم... من طاقت تحمل آن هنری را که «باید دور آن چرخک زد و آفرین گفت» ندارم! کتاب باید راهزن، یا شورشی، یا «مردی میان جماعت» باشد... هنر – و بهخصوص رمان – تماشاخانهای نیست که بتوان در آن نشست و تماشا کرد... کتابهای من از چنین قماشی نیست و هرگز از چنین قماشی نخواهد بود. کسی که آثار مرا میخواند، خود را در اعماق معرکه میبیند... اگر از این کار خوشش نمیآید، اگر دلش جای گرم و نرمی میخواهد، بسیار خوب! آسان است که برود آثار کسان دیگری را بخواند!»
این شدت و خشونت را در اظهار عقیدهای که دربارهٔ نویسندگان عصر خود کرده است نیز میتوان دید.
همهشان برای من اسباب ملال خاطر هستند... چه خودشان و چه کتابهایشان... همهشان چنان کهنه و فرسوده هستند که انسان دیگر هیچ لذتی از وجودشان نمیبرد. صرفنظر از «توماس هاردی» که او هم معاصر ما نیست و گذشته از اوایل کار کنراد که او هم در نقطهئی دوردست گم میشود، من دربند باقی نویسندگان نیستم.»
هنگامی که نخستین جنگ جهانی شعلهور میشود، لاورنس نظر مکاشفهآمیز خود را درباره سرنوشت بشر بهیکی از شعرای اسکاتلند چنین وصف میکند:
گمان میبرم که پایان کار نزدیک است: جنگ، جراحت، آتش... جز خدا کسی نمیداند. گمان میبرم که توفان پولاد، دنیا را نابود خواهد ساخت... هیچ کوه آراراتی از این رگبار سربلند نخواهد کرد. مصرف مرگ و خلسه شهوت همچنانکه در رمان «رنگینکمان» دیده میشود، عظیم است. اما مرگی وجود دارد که بهتاختن بابا «گادارن» بهسوی سراشیب افسردگی و خاموشی میماند... و چنین است جنگ اروپا... ما بیشتر از سوختن، افسردن در مرگ را برگزیدهایم. چنین است. و این، گناه من نیست».
چند ماه پس از آن تاریخ دی.اچ.لاورنس که از مرحلهٔ مردمگریزی بهشور و اشتیاق روی نهاده است، دنیائی را بهتصور درمیآورد که مسکن «مردان برتر» است... همان مردان برتری که جرج برناردشاو از آنان سخن گفته است.
لاورنس مینویسد:
...تنها کمی صبر کنیم. کوهها را از جای برخواهیم کند و در دریا جای خواهیم داد. ما باید این سیستم زندگی را که بر اساس چیزهای بیرونی – پول و زمینداری – استوار شده است واژگون سازیم و سیستمی برقرار کنیم که اساس آن ارزشهای درونی باشد. جنگ خاتمه خواهد یافت و طویلهها شسته و روفته خواهد شد. من بهتودهٔ مردم ذرهای ایمان ندارم. مردم، همهچیز را نابود خواهد ساخت. تنها فکر محض و تفاهم محض است که اهمیت دارد. اوه! آیا نمیتوان جوهر عمیق انسانی را که عبارت از تفاهم باشد بهپاس بشریت نجات بدهیم؟ باید این کار را کرد. این کار مستلزم بریدن از تودههای مردم است، مستلزم مشتی افکار پاک است که از گزند تودههای مردم مصون باشد.»
پس از این بحران روحی و اخلاقی، بیمهری لاورنس نسبت بهاروپا روزبهروز بیشتر میشود و بهجائی میرسد که قصد مهاجرت بهآمریکا میکند. و این رؤیای خود را با یکی از دوستان آمریکائی خود در میان میگذارد:
فکر میکنم که دیگر برای انگلستان آیندهئی نخواهد بود؛ و اگر آیندهای باشد، این آینده چیزی بهجز افول و سقوط نیست. و چیزی که وحشتانگیز و تحملناپذیر است، بهدنیا آمدن، در دوره انحطاط و در آغوش تمدن فروریختهئی است. اروپا مثل «نینوا» و «بالتک»، نامی از میان رفته است. دیگر بهجز مشتی ویرانههای گذشته، اروپائی وجود ندارد... من بهآمریکا خواهم آمد. البته بهعقل و حکمت عموسام ایمان ندارم. اما اگر قرار این باشد که رنگینکمانی در وجود آید، بر فراز قارهٔ غرب خواهد بود. بسیار بسیار میل دارم که اروپا را ترک بگویم... انگلستان را تا قیامت ترک بگویم و بهآمریکا بروم. بهنظرم شما آمریکائیها دربارهٔ اروپای ما بیش از حد بهمطالعه پرداختهاید و دربارهٔ دنیای خودتان بهاندازه کفایت این کار را نکردهاید. من از رفتار و روش خودتان خبر دارم. ما اروپائیها شما آمریکائیها را بچههائی میدانیم. اما از وقتی که با ادبیات شما آشنا شدهام و از زمانی که دوستان امریکائی خود را خوب شناختهام بهاین نتیجه رسیدهام که «این آمریکائیها آنقدر بزرگ شدهاند که در بحبوحهٔ قوت و قدرت خودشان هستند».
با وجود این از سال ۱۹۲۲ لاورنس که امیدهای خود را بهباد داده است دیگر نمیتواند متحمل تمدن آمریکائی باشد و این است که بهانگلستان باز میگردد. کمال مطلوب وی رفته رفته محقرتر میشود برای آنکه رفته رفته پی میبرد که دیگر هرگز بهآرزوهای خود دست نخواهد یافت:
برای من زمین جز مشتی گیاه و درخت نیست. کمترین اثری از کار انسان در آن نمیبینم. تنها چیزی که میبینم، خرگوشی است که بهآنچه نمیتوان شنفت گوش میدهد... بهشت همین است!»
داستان «دو پرندهٔ» لاورنس، انعکاس شدیدی از دنیای ذهنی نویسنده است.
در تمام خطوط و سطور آن گنگی و ابهامی یأسآور بهچشم میخورد. او بهدنبال مالیخولیای بیمارگونهاش یعنی «تفاهم محض» با تمام کفش و کلاه در این داستان میدود و آخر هم بهجائی نمیرسد. موجودات او همدیگر را نمیشناسند در قید و بند عادیترین و بهاصطلاح طبیعیترین قراردادهای زندگی در کنار هم زندگی میکنند اما هرکدام از آنها سرشان توی لاک خودشان است؛ حتی کسی که با قلم و قریحهٔ کنجکاو نویسندگی، کارش خراشیدن زخمهاست نیز، حاضر نیست محبت سادهٔ منشی خود را درک کند.
او حتی حوصله ندارد که بهجیر و جیر و اختلاط پرسروصدای دو پرنده کوچک نگاه کند تا چه رسد بهزنش که از دنیای احساس او بهکلی منقطع است و یا منشی کوچکش که برای خدمت بدون مزد او حتی مادر و خواهرش را هم برای روبهراه کردن زندگی او بهکار گرفته است.
در داستان دو پرنده، زن نویسنده، نگرانی طبیعی و غریزی یک زن شوهردار را هم بهخودش هموار نمیکند.
قلم لاورنس در هر سطری گودالی نظیر ذهن مهجور خودش حفر میکند و انسانها را تا گلو یعنی تا جائی که بهکلی خفه شوند در آن فرو میبرد؛ انگار برای لاورنس اولین و آخرین واقعیت، همان نفس کشیدن است!...
پاورقی
- ^ کتاب فاسق لیدی چاترلی با وجود اینکه در سال ۱۹۵۲ نوشته شده و در فرانسه و آمریکا و سایر کشورها در این مدت بهچاپهای متعدد رسیده بود تا سال گذشته انتشار آن در انگلستان ممنوع بود. در سال گذشته یکی از مؤسسات نشر کتاب جهت انتشار آن را در دادگاه لندن طرح دعوا کرد و پس از جلسات مکرر و انعکاس پر سروصدای آن در جراید انگلیس، بالاخره دادگاه انتشار کتاب را بلامانع اعلام داشت و این کتاب در هفته اول انتشار در انگلستان با تیراژ بسیار زیادی بهفروش رسید.