اطاق شماره ۱۱

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ مهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۱۳:۱۱ توسط Sadegh (بحث | مشارکت‌ها) (پایان تایپ)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۱۶


اثر: گی‌دو موپاسان

ترجمهٔ: محمد قاضی


چطور؟ شما نمی‌دانید چرا آقای آماندون Amandone رئیس دادگاه را از اینجا منتقل کردند؟

ـ خیر، ابداً اطلاع ندارم.

ـ بلی؛ خودش هم نمی‌داند و هرگز از این راز آگاه نشده است ولی داستانی از این عجیب‌تر نیست.

ـ لطفاً حکایت کنید!

ـ شما که بانو «آماندون» را بیاد دارید؛ خانم خوشگلی بود ریز و لاغراندام و گندم‌گون، و آن‌قدر شوخ و عیار و متین و متشخص که بیا و ببین. در سرتاسر برتی‌لولنگ (Perthis-le-long) به مادام مارگریت معروف بود.

ـ بلی، کاملاً بیاد دارم.

ـ خوب، حالا گوش کنید. لابد خوب هم بیاد دارید که او در تمام شهر محترم و معزز و مورد نظر بود و مردم از همه کس بیشتر دوستش می‌داشتند. در آداب مهمان‌داری و برپا کردن جشن‌ها و انجمن‌های خیریه و جمع‌آوری پول برای بیچارگان و مستمندان و سرگرم کردن جوانان بطرق گوناگون سرآمد اقران بود.

بانو آماندو بسیار خوش‌پوش و برازنده و عشوه‌گر و دلربا بود لیکن عشوه‌گری افلاطونی و برازندگی دل‌فریب خاص زنان شهرستانی را داشت، چون هرچه باشد او یک زن شهرستانی بود، آن‌هم یک زن شهرستانی زیبا و خواستنی.

این نویسندنگان پاریسی فقط در وصف زن پاریسی است که داد سخن می‌دهند زیرا بجز زن پاریسی زن دیگری نمی‌شناسند، لیکن من به بانگ بلند می‌گویم که زن شهرستانی وقتی یک مزیت اخلاقی هم علاوه داشته باشد صد برابر بر زن پاریسی ترجیح دارد.

زن شهرستانی شوخ و عیار، اطوار و رفتار خاص خود دارد و خوددارتر از زن پاریسی است و از او بسیار متواضع‌تر است؛ زنی است که هیچ وعده نمی‌دهد و بسیار وفا می‌کند و حال آن‌که زن پاریسی بسیار وعده می‌دهد و به کسی که همه چیز خود را در راه او داده است ذره‌ای وفا نمی‌کند.

زن پاریسی مظهر غلبه و تجلی بی‌شرمانهٔ دروغ است و زن شهرستانی نمودار تواضع حقیقت و راستی است.

یک زن زبر و زرنگ شهرستانی با وضع اعیان‌منشی و با آن سادگی فریب‌دهندهٔ کدبانوئی خود، با آن لبخند ساده که از چیزی حکایت نمی‌کند و با آن هوی و هوس‌های کوچک و ماهرانه ولی سمج، برای آن‌که بتواند امیال و هوس‌های خویشتن را ارضا کند و کارهای زشت خود را بپوشاند بی‌آن‌که اندک ضن و گمانی در کسی برانگیزد و یا قیل‌وقال براه اندازد و یا در آن شهر کوچک که با همهٔ چشم‌ها و از پشت همه پنجره‌هایش مراقب حرکات و سکنات او است جنجال و هیاهوئی بپا کند باید هزاربار بیش از همهٔ زنان پاریسی حیله و نیرنگ و نرمش و ابتکار و مکر زنانه از خود نشان دهد.

بانو آماندون نمونهٔ یکی از این زنان نادر ولی جذاب و دل‌فریب بود. هرگز کسی گمان بدی به او نبرده بود و هرگز هم کسی تصور نمی‌کرد که زندگی او به صفا و روشنی نگاهش نباشد، ـ نگاهی وحشی و گرم و شفاف و در عین حال پاک و شریف. ـ حال باقی داستان را بشنو.

باری بانو آماندون مهارتی قابل تحسین و ابتکاری هوشمندانه و حاکی از نبوغی عجیب و سادگی و صفائی غیرقابل تصور داشت.

تمام فاسقان خود را از میان افسران ارتش و برای مدت سه سال ـ معدل دوران اقامتشان در پادگاه شهر ـ انتخاب می‌کرد. با این وصف بانو اماندون عشق نمی‌ورزید بلکه اطفاء شهوت می‌کرد. بمحض آن‌که هنگ جدیدی به پرتی لولنگ وارد می‌شد آن بانو اطلاعاتی دربارهٔ اوضاع و احوال افسران بین سی تا چهل سال بدست می‌آورد؛زیرا افسران جوان‌تر از سی سال را خوددار و محرم راز نمی‌دانست و از چهل سال ببالا هم اغلب مردان ضعیف می‌شوند.

او، هم کادر افسران را خوب می‌شناخت و هم سرهنگ فرماندهٔ ایشان را. از همه چیزشان، از عادات و اخلاق و خصوصیات و تعلیم و تربیت و مشخصات جسمانی و نیروی مقاومت در برابر خستگی و اخلاق صبور یا مزاج تند و عصبی و از میزان دارائی و علاقهٔ ایشان به امساک یا افراط در خرج آگاه می‌شد و آن‌گاه شخص مورد نظر خود را از آن میان انتخاب می‌کرد. او مردانی را که مثل خودش سلیف‌النفس و آرام بودند ترجیح می‌داد ولی بهرحال می‌بایستی خوشگل باشند. بعلاوه می‌بایستی فاسقانش قبلاً هیچ‌گونه روابطی که زبان‌زد مردم باشد با کسی پیدا نکرده و کاری هوس‌آمیز که اندک اثری از آن بر جا مانده و یا سر و صدائی ایجاد کرده است از ایشان سر نرده باشد، زیرا مردی که داستان عشق‌بازیش را بر سر بازارها بگویند هرگز نمی‌تواند مردی خویشتن‌دار و محرم راز باشد.

پس از آن‌که بانو مرد موردنظر خود را پیدا می‌کرد، مردی که می‌بایستی در طی سه سال اقامت اجباری خود با او عشق بورزد، فقط این مشکل باقی می‌ماند که او را بدام اندازد.

چه بسا زنان دیگر که در این مرحله سرگردان می‌شدند و برای نیل به هدف طرق مبتذل و معمولی را انتخاب می‌کردند و از راه‌هائی می‌رفتند که همهٔ زنان رفته‌اند، یعنی مرد را وا می‌داشتند که با ایشان عشق‌بازی کند و همهٔ مراحل مقاومت و پیروزی را درجه به درجه بپیماید، بدین ترتیب که بمرد اجازه می‌دادند یک روز انگشتانشان را ببوسد، روز دیگر مچ دستشان را، روز بعد صورتشان را و بعد دهانشان را و سپس باقی اعضاشان را.

اما او روشی بسیار سریع و محرمانه و مطمئن داشت، یعنی مهمانی می‌داد.

افسری که انتخاب شده بود بانوی خانه را به رقص دعوت می‌کرد. بانو در حین رقص و در همان حال که با حرکات تند و سریع رقص کشیده می‌شد و از مستی پای کوبی گیج و سرخوش بود خویشتن را بحال تسلیم و رضا بمرد می‌چسبانید و دست او را با فشاری تند و عصبی و مداوم می‌فشرد.

اگر مرد چیزی از این حرکات نمی‌فهمید احمقی بیش نبود و او رهایش می‌کرد و به نفر بعدی که نامش در جریدهٔ هوی‌وهوس‌های خانم در ردیف دوم ثبت شده بود می‌پرداخت. او اگر می‌فهمید فبهاالمراد و منظور بانو بی‌سر و صدا و بدون عشق‌بازی‌های رسواکننده و بی‌آن‌که نیازی به دیدارهای متعدد باشد حاصل می‌شد.

راستی چه روشی از این ساده‌تر و عملی‌تر ممکن بود؟

چه بسا زنان که می‌بایستی از چنین روشی پیروی کرده باشند تا بما بفهمانند که از ما خوششان می‌آید! این شیوه تا چه اندازه از مشکلات و ترس و تردیدها و گفته‌ها و حرکات و سکنات و اضطراب‌ها و ناراحتی‌ها و سوءتفاهم‌ها جلو می‌گرفت! چه بسا که ما اغلب از کنار سعادتی سهل‌الوصول می‌گذریم و متوجه آن نمی‌شویم، زیرا کیست که بتواند بر از فکرها و اندیشه‌ها پی ببرد و از ولنگاری‌های پنهانی اراده و طلب‌های گنگ و خاموش تن و از ابهام روح زن که دهانش خاموش و چشمانش روشن و غیرقابل نفوذ است سر در آورد؟

باری همین‌که مرد، موضوع را می‌فهمید از بانو قرار ملاقات می‌خواست و بانو همیشه او را یک ماه یا شش هفته بعد به انتظار می‌گذاشت تا در کمینش بنشیند و او را بهتر بشناسد، و اگر آن مرد عیب خطرناکی داشته باشد خود را از شر او در امان بدارد.

در خلال آن مدت مرد سخت با خود می‌اندیشد تا بداند که کجا می‌تواند بدون ترس و خطر با بانو ملاقات کند، و راه‌حل‌های مشکل و غیرقابل اطمینانی بفکرش می‌رسید.

بعد، در یک جشن رسمی، خانم آهسته در گوش آن افسر می‌گفت:

ـ سه‌شنبه شب، ساعت ۹ برو به مهمان‌خانهٔ اسب طلائی، نزدیک برج و باروهای گنار جادهٔ «ووزیه» و دوشیزه کلاریس را بخواه؛ من آن‌جا منتظر تو هستم. بخصوص فراموش مکن که لباس شخصی بپوشی!

در واقع قریب به هشت سال بود که خانم، سالانه یک اطاق مبله در آن مهمان‌خانهٔ گمنام اجاره کرده بود. این فکر از فاسق اولش بود بنظر خود بانو هم عملی بود و بعد از رفتن فاسقش باز آن آشیانه را نگاه‌ داشته بود.

باری، آن آشیانهٔ محقر اطاق کوچکی بود که چهار دیوارش از کاغذی برنگ خاکستری روشن و منقش به گل‌های آبی‌رنگ پوشیده بود؛ تختخوابی از چوب صنوبر با پرده‌های موسلین و یک صندلی دسته‌دار راحتی داشت که مهمان‌خانه‌چی بدستور خانم برای آن اطاق خریده بود، و دو صندلی و یک قالیچهٔ کوچک پای تختخواب و چند ظرف لازم برای توالت نیز در آن دیده می‌شد. بیش از دیگر چه لزومی داشت.

سه عکس بزرگ به دیوار آویخته بود، عکس سه سرهنگ اسب‌سوار، که هر سه فرماندهٔ فاسقان او بودند.

چرا؟ چون نمی‌توانست یادگار مستقیم فاسقانش را نگاه دارد شاید می‌خواست بدین وسیله غیرمستقیم بیاد ایشان باشد.

در تمام رفت‌وآمدهائی که به مهمان‌خانهٔ اسب طلائی کرده بود تاکنون هرگز کسی او نشناخته بود.

آری، هرگز کسی او را نشناخته بود!

وسیله‌ای که او بکار می‌برد ساده و قابل تحسین بود. ترتیب تأسیس و تشکیل یک دوره انجمن‌های خیریه و عام‌المنفعه داده بود که خود اغلب به آن‌جاها می‌رفت و گاهی هم غیبت می‌کرد. شوهرش که از کارهای خیر و تقدس‌مآبانهٔ بانو باخبر بود و خیلی هم گران برای او تمام می‌شد هرگز گمان بدی بدل راه نمی‌داد.

باری، همین که بانو قرار ملاقات با فاسق خود می‌گذاشت بر سر شام جلو نوکرها می‌گفت:

ـ من امشب به انجمن «کمربند فلانل» که به نفع پیرمردان افلیج است می‌روم.

و نزدیک ساعت ۸ از خانه خارج می‌شد و داخل انجمن می‌گردید؛ کمی بعد، از آن‌جا بیرون می‌آمد و از کوچه و پس کوچه‌های متعدد می‌گذشت، و همین‌که در کوچه‌ای باریک یا گوشه‌ای تاریک و بدون چراغ خویشتن را تنها می‌دید کلاه از سر بر می‌داشت و بجای آن، شب کلاهی از آن کلفت‌ها را که زیر بالاپوش خود گرفته بود بر سر می‌گذاشت و پیش‌بند سفیدی که آن‌را نیز مخفیانه با خود آورده بود باز می‌کرد و بدور کمر خویش می‌بست، و کلاه مهمانی و بالاپوشی را که هم اکنون شانه‌های او را پوشانده بود در یک کیف دستی که همراه داشت مخفی می‌کرد و با آن سر و وضع، خرامان و چالاک می‌رفت، و بخدمتگاری می‌مانست که پیغامی بجائی می‌برد، و حتی گاهی نیز می‌دوید، چنان‌که گفتی در کار خود شتاب بسیار دارد.

حال، چه کسی می‌توانست در این کلفت چست و چالاک و زبر و زرنگ، بانو آماندون، خانم رئیس دادگاه را بازشناسد؟

با این وضع، بانو به مهمانخانهٔ اسب طلائی می‌رسید و از پله‌های اطاق خود که کلید آن‌را همراه داشت بالا می‌رفت، و مهمان‌خانه‌چی شکم‌گنده، بنام استادتروو(Majtre Trouveau ) وقتی او را در حال عبور می‌دید از جلو پیشخوان زمزمه‌کنان می‌گفت:

ـ اینم مادمازل کلاریس که میره پی کیفاش!

و این شکم‌گندهٔ شیطان چیزی بو برده بود ولی نمی‌خواست بیش از آن کنجکاوری کند، و مسلماً اگر می‌دانست که مشتریش همان بانو آماندون و یا بقول مردم «پرتی لولنگ» بانو مارگریت زن رئیس دادگاه است سخت دچار حیرت و تعجب می‌گردید.

باری، اینک شرح ماجرا که چگونه این راز وحشتناک برملا شد:

***

مادموازل کلاریس از آن‌جا که بسیار زرنگ و محتاط بود هرگز دو شب پشت سرهم بمیعادگاه نمی‌آمد. «استادتروو» از این موضوع بخوبی آگاه بود زیرا هشت سال به این‌طرف حتی یک‌بار هم او را ندیده بود که فرداس ملاقاتش باز به آن‌جا بیاید. اغلب نیز در روزهائی که مهمانخانه زیاد شلوغ می‌شد « استادتروو» یک شب از آن اطاق استفاده می‌کرد.

باری، در تابستان گذشته چنین پیش آمد که آقای رئیس دادگاه یک هفته از شهر غیبت کرد. ماه ژوئیه بود. بانو شوق و حرارت زیادی به‌عشق‌ورزی داشت و چون خاطرش جمع بود غالفگیر نخواهد شد یک روز عصر سه‌شنبه از فاسق خود که افسر زیبائی از اهالی «وارانژل» بود، حین وداع، خواهش کرد که اگر مایل باشد فردا نیز یکدیگر را ملاقات کنند.افسر در جواب گفت:

ـ چه از این بهتر!

و قرار شد که فردای آن روز، یعنی چهارشنبه، در همان ساعت یکدیگر را ملاقات کنند. بانو آهسته در گوش افسر گفت:

ـ عزیزجان، اگر تو زودتر آمدی برو توی رختخواب، تا من هم برسم.

سپس یکدیگر را بوسیدند و از هم جدا شدند.

فردای آن‌روز، نزدیک ساعت ده، در آن هنگام که «استادتروو» به خواندن یک روزنامهٔ ولایتی، ناشر افکار جمهوری‌خواهان، مشغول بود ناگهان زنش را، که در حیاط، مرغ کشته‌ای را پر می‌کند، صدا زد و گفت:

ـ ای وای، در ولایت وبا پیدا شده و همین دیروز مردی در «وونی» مرده است.

لیکن چون مهمانخانه خیلی شلوغ بود دیگر به فکر موضوع نیافتاد و سرگرم کارهای جاری خود شد.

نزدیک ظهر، مسافری پیاده که به جهانگردان می‌مانست به مهمانخانه وارد شد و ناهار مفصلی خواست، و قبل از ناهار از شربت تلخی که بهمراه داشت دو قاشق خورد، و چون هوا بسیار گرم بود یک لیتر شراب و دست کم لیتر نیز آب سرکشید.

بعد قهوه‌اش را خورد و سه استکان کوچک هم مشروب نوشید، سپس چون احساس کرد که قدری سنگین شده است اطاقی خواست تا یکی دوساعت در آن‌جا بخوابد. در تمام مهمانخانه یک اطاق خالی نبود، و استادتروو، پس از مشورت با زنش، اطاق مادموازل کلاریس را به‌او داد.

مرد داخل اطاق شد، لیکن نزدیک ساعت پنج، چون کسی بیرون نیامدن او را ندید مهمانخانه‌چی خود برای بیدار کردن وی رفت.

عجبا! مردک مرده بود!

مهمانخانه‌چی از پله‌ها پائین دوید و بسراغ زنش رفت و گفت:

ـ چه نشسنه‌ای، آن یارو که کمن در اطاق شمارهٔ ۱۱ منزلش دادم گویا مرده باشد.

زن بازوان خود را بلند کرد و گفت:

ـ چطور ممکن است! سبحان الل‍ه! نکند از وبا باشد!

استادتروو سری تکان داد و گفت:

ـ خیال می‌کنم سکتهٔ مغزی کرده باشد، چون سر و صورتش مثل درد شراب سیاه شده است.

اما زن مهمانخانه‌چی متوحش بود و پی‌درپی می‌گفت:

ـ مبادا به مردم چیزی بگوئی و الا خیال می‌کنند وبا آمده است. فقط برو به‌کلانتزی خبر بده و کاری بکن شب دیر وقت او را از این‌جا ببرند، تا کسی نبیند و خبردار نشود.

مرد زمزمه‌کنان گفت:

ـ مادموازل کلاریس دیروز آمده بود، بنابراین اطاق او امشب خالی است.

بعد عقب پزشک رفت و او تشخصیص داد که مرگ بر اثر غلبهٰ خون پس از افراط در خوردن طعام روی داده است. سپس مهمانخانه‌چی با پلیس محل توافق کردند که نزدیکی های نیمه شب نعش را از از آنجا ببرند تا کسی در مهمانهخانه بویی نبرد.

***

ساعت ۹ شب بود که بانو آماندون ناگهان و بی‌آنکه کسی او را دیده باد بشتاب از پلکان مهمانخانهٔ اسب طلائی بالا رفت. جلو اطاق خود که رسید در را باز کرد و داخل شد. شمعی بر سر بخاری می‌سوخت و بانو رو به تختخواب برگشت. افسر عاشق خفته ولی پرده‌های تختخواب را کشیده بود.

خانم زمزمه‌کنان گفت:

ـ عزیزجان، یک دقیقه صبر کن، الان آمد.

این بگفت و با شتابی تب‌آلود به کندن لباس‌های خود پرداخت و پوتین‌هایش را از پا در آورد و بکناری انداخت و کرستش را روی صندلی راحتی گذاشت. سپس پیراهن سیاه و دامنش را از تن بدر آورد و بکناری پرتاب کرد، بعد پیراهن خواب سرخ رنگی پوشید و همچون گلی شد که تازه شکفته باشد.

چون از افسر عاشق کلمه‌ای بگوش نرسید خانم پرسید:

ـ عزیز، خوابت برده است؟

باز جوابی از افسر نیامد. خانم بخنده افتاد و زیرلب گفت:

ـ عجب! خوابیده است! راستی خیلی عجیب است!

و در حالی‌که جوراب‌های سیاه ابریشمی خود را پائین می‌کشید بطرف تختخواب شتافت و با یک جست زیر لحاف خزید و نعش مسافر مرده را به‌تصور عاشق خود تنگ در آغوش گرفت، و برای آن‌که ناگهان او را بیدار کند بوسه‌ای گرم بر آن لبان سرد زد.

یک ثانیه بی‌حرکت و وحشت‌زده برجا ماند تا مگر چیزی از این حال درک کند، لیکن قبل از آن‌که فکرش بکار بیفتد سردی آن گوشت بی‌روح وحشتی عجیب و دیوانه‌وار در جانش سر داد.

ناگهان درحالی که از سر تا پا می‌لرزید با یک جست از رختخواب بیرون پرید، بسوی بخاری دوید، شمع را برداشت و دوباره بطرف تختخواب آمد و نگاه کرد. چهرهٔ وحشتناکی دید که اصلاً نمی‌شناخت. صورتی بود سیاه و باد کرده، با چشمان بسته که فک‌هایش با اخمی هراس‌انگیز کج شده بود.

خانم جیغ زد؛ از آن جیغ‌های تیز و مداوم که زن‌ها وقتی دیوانه می‌شوند می‌کشند. شمع از دستش افتاد؛ در را باز کرد و هم‌چنان‌که سراسیمه و وحشت‌زده زوزه می‌کشید لخت به وسط راهرو دوید.

مسافری که دلال سیار بود و در اطاق شمارهٔ ۴ منزل داشت جوراب بپا بیرون آمد و در هماندم خانم در آغوش او افتاد.

مسافر، وحشت‌زده پرسید:

ـ چه خبر است، قشنگ؟

خانم هراسان گفت:

ـ در.... در.... اطا...ق من... کسی را... کشته‌اند!

مسافران دیگر نیز آمدند و مهمان‌خانه‌چی سر رسید.

در همین دم ناگهان قد و بالای رشید افسر فاسق از انتهای راهرو پیدا شد.

خانم همین‌که چشمش به‌فاسقش افتاد بسوی او دوید و فریادزنان گفت:

ـ ای امان، گنتران(Gontran)، نجاتم بده، نجاتم بده! در اطاق ما کسی را کشته‌اند...

***

ادای توضیحات کار مشکلی بود. با این وصف استاد تروو حقیقت مطلب را برای همه بازگفت و خواهش کرد که فوراً مادموازل کلاریس را آزاد کنند، و گفت من ضامنش هستم. اما مسافر جوراب بپا پس از معاینهٔ نعش تأکید کرد که جنایتی روی داده و مسافران دیگر را هم قانع کرد که از فرار مادموازل کلاریس و عاشقش جلوگیری کنند.

ناچار به‌انتظار رسیدن افسر پلیس ماندند و او ایشان را آزاد کرد ولی آدم رازپوشی نبود.

ماه بعد، آقای رئیس دادگاه شهر ضمن دریافت حکم ترفیع بجای دیگری منتقل شد.