فرار

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۶ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۷:۲۹ توسط Bitakhm (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴


صفحه 87 نشسته بود که از فرط کهنگی چند جا چرمش پاره شده بود و چوبهایش پیدا بود. آن وقت مادرش کلاه بزرگ سیاه با بند قلاب‌دار را آورد و روی پنجه‌هایش بلند شد و دستمال ابریشمی سبز رنگ را به گردن پپه بست. کت آبی‌رنگ پپه خیلی تیره‌تر از شلوارش بود. چون خیلی کمتر شسته شده بود. ماما بطری بزرگ دوا را با سکه‌های نقره به او داد و گفت: « این واسه دوا، این واسه نمک. این برایه شمع که واسه بابات روشن کنی. اینم واسه شیرینی بچه‌ها. دوستمون خانوم و دریکه‌شامتو میده، گاسم به رختخواب بده که شب بخوابی، کلیسا که رفتی ده دفعه «میگی پدر آسمانی» و بیست‌وپنج دفعه میگی ای مادر مقدس اه خرس گنده! می‌دونم چشمت به شمعها و شمایل‌ها بیفته تا شب میگی مادر مقدس ...، عبادت حسابی این نیس که آدم جلو چیزای خوب بندشه.» کلاه سیاه که‌سر نوک تیز و موهای سیاه و پرپشت پپه را پوشانده بود او را با ارزش و مسن جلوه می‌داد. بخوبی روی اسب تیزتک نشسته بود. ماما فکر می‌کرد که او با چهره سبزه و اندام لاغر و بلند چقدر زیباست به‌نرمی گفت: «کوچولو، اگه واسه دوا نبود تنهایی نمی‌فرستادمت. آخه خوب نیست دوا تو خونه نباشه. واسه اینکه کی میدونه چه وقت دل‌درد یا دندون درد میآد.» پپه فریاد زد: «خدا حافظ ماما، زود برمی‌گردم. دیگه همیشه میتونی منو تنها بفرستی. من یه مردم.» «تو یه جوجه‌ی خلی» پپه شانه‌هایش را راست کرد. افسار را به‌شانه اسب زد و‌براه افتاد. یکبار برگشت و دید که آنها: امیلیو رزی و ماما، او را نگاه می‌کنند. پپه از غرور و شادمانی لبخند زد و اسب را یورتمه برد. وقتی پپه در جاده از سرازیری کوچکی گذشت و از نظر محو شد، ماما رو به‌بچه‌های کوچک و سیاه کرد و با خودش گفت: « حالا دیگه یه مرده. خوبه که دوباره یه مرد تو خونه‌باشه.» چشمهایش روی بچه‌ها خیره ماند. « حالا برین روستگا، آب پس رفته، صدفها پیدان»



صفحه 86 کنارش ایستاده بودندو پانزده پا دورتر یک تیر قرمز چوبی در زمین کاشته شده بود. تیغه چاقو که در دسته تا شده بود در دست راست پپه بود که داشت می‌خندید و به آسمان نگاه می‌کرد. ناگهان امیلیو فریاد زد«آره!» مچ پپه مثل سرمار جهید. تیغه چاقو گوئی در وسط هوا باز شد و نوک آن با ضربه‌ای به تیر قرمز چوبی فرو رفت و دسته‌ی سیاه چاقو مرتعش شد. هر سه با هیجان خندیدند. روزی بسوی تیر چوبی دوید و چاقو را بیرون آورد و پیش پپه برد. پپه تیغه را تا کرد و چاقو را کف دستش گرفت و با غرور به آسمان لبخند زد. «آره!» چاقوی سنگین باز شد و دوباره در تیر چوبی فرو رفت. ماما مثل یک کشتی پیش رفت و بازی را بهم زد و داد و فریادش بلند شد: « صبح تا شب مثل نی‌نی کوچولو ها با این چاقوی مسخره بازی در میاری، پاشو خرس گنده!» ماما شانه لخت پپه را گرفت و بالا کشید پپه گوسفندوار پوزخندی زد و با اکراه بلند شد. ماماداد زد: « نیگا کن، تنبل خان! باهاس اسبوورداری؛ زین پدر تو بذاری روش و بری مونتری. شیشه دواخالیه، نداریم. بالا، فسقلی اسبو بگیر.» در چهره‌ی آرام پپه آشوبی بپاشد«برم مونتری، تنها؟ آره ماما؟» ماما اخمهایش درهم رفت « گوسفند نکرده، یه‌وخ نزنه سرت شیرینی‌ام بخری. فقط پول دوا و نمکو بهت می‌دم.» پپه لبخند زد و گفت: « ماما، بند کلاهمو ببندم». آن وقت ماما نرم شد: « آره، پپه، می‌تونی بند کلاهتو ورداری.» پپه به ارامی گفت « ماما ، دستمال سبز مال من.» « آره، اگه زود بری و بی‌دردسر برگردی دستمال سبز مال تو میشه. اگر قول بدی که وقتی غذا می‌خوری بازش کنی که روش نیفته ...» « خوب ماما، مواظب میشم، من دیگه یه مردم.» «تو؟ یه مردی؟ فسقلی.» پپه به انبار اسقاط رفت و طنابی برداشت و بچابکی از تپه بالا رفت که اسب را بگیرد. وقتی آماده شد جلوی در سوارش شد. روی زمین پدرش

صفحه 85 ماماتورز، زن لاغر اندام و خشکی بود که چشمانی فرسوده داشت و از ده سال پیش – که شوهرش روی قلوه سنگی سکندری خورد و روی یک مار زنگی افتاد- مزرعه را اداره می‌کرد؛ چون وقتی مار سینه‌ی کسی را بزند دیگر کاری نمی‌شود کرد. ماماتورز سه‌تا بچه داشت؛ امیلیو Emilio ورزی Rosy که یکی دوازده و دیگری چهارده سال داشت و هر دو سیاه چرده بودند و روزهائی را که دریا آرام بود و ماموری هم آن طرف پیدایش نبود روی تخته سنگ‌های زیر مزرعه به ماهیگیری می‌پرداختند. دیگری پپه Pepe بود که نوزده سال داشت و بلند قد و آرام و مهربان اما خیلی تپل بود. پپه سری دراز و نوک تیز داشت که موهای سیاه و بلندی آن را پوشانده بود و ماما قسمتی از موهای جلو چشمهای ریز و خندان او را بریده بود تا بتواند ببیند. استخوانهای گونه پپه مثل سرخ پوست‌ها برجسته بود و دماغی عقابی داشت اما دهانش مثل دهان دخترها قشنگ و خوش ترکیب و چانه‌اش ظریف و تراشیده بود. دست و پا و مچی کشیده داشت و خیلی هم تنبل بود. بنظر ماما، پپه خوب و شجاع بود اما هرگز این را به او نمی‌گفت. همیشه می‌گفت: « حتما یه گاو تنبل تو قوم و خویشهای پدرت پیدا شده بود والا چطور می‌توانستم پسری مث تو داشته باشم، وقتی تو شکمم بودی یه گرگ کوچیک ترسو از زیر یه‌بند دراومد و منو نگاه کرد؛ اون وخ تو اینطور شدی.» پپه، گوسفندوار می‌خندید و چاقویش را در زمین فرو می‌کرد تارنگش را پاک کند و تیغه‌اش را تیز نگه دارد. این چاقو میراث پدرش بود و تیغه بلند و سنگین آن در دسته‌ی سیاهش تا میشد. روی دسته چاقو یک شستی قرار داست که وقتی پپه آن را فشار میداد تیغه بیرون می‌جهید آماده کار میشد. چاقو همیشه نزد پپه بود چون به پدرش تعلق داشت. در یک روز آفتابی که دریا در زیر صخره با رنگی آبی می‌درخشید و کف‌های سپید روی قلوه سنگ‌ها می‌ماسید، و کوه‌های سنگی هم حتی مهربان بنظر آدم می‌رسید، ماماتورز از کلبه صدا زد: «پپه، کارت دارم.» جوابی نیامد. ماما گوش فراداد. ازپشت انبار صدای قهقهه‌ای بگوشش خورد. دامن بلندش را بالا کشید و بسمتی که صدا می آمد به راه افتاد. پپه پشتش به جعبه‌ای بود و روی زمین نشسته بود و دندانهای سفیدش برق می‌زد. کوچولوهای سیاه مشتاق و منتظر



صفحه 84

در حدود پانزده مایل پائین‌تر از مونتری Monterey، بالای پرتگاهی که مشرف به سنگهای خرمایی رنگ ساحلی و آبهای کف کرده و خروشان دریا بود، خانواده تورز Torres مزرعه‌ای از چند جریب زمین سراشیب داشت. پشت این مزرعه کوههای سر به آسمان کشیده قرار داست. ساختمان‌های مزرعه مثل گیاهان چسبنده کوچک روی دامنه‌ی تپه‌ها گرد آمده قوز کرده بودند، گوئی میترسیدند که باد آنها را به دریا بریزد. کلبه‌ی کوچک و انبار پوسیده، از باد مرطوب آلوده به نمک آنقدر خاکستری شده بود که به رنگ تپه‌های سنگی درآمده بود. دو تا اسب و یک گاو نر و یک گوساله و شش‌تا خوک و دسته‌ای از جوجه‌های رنگ‌وارنگ آنجا را پر کرده بود. در زمین بی‌حاصل تنها کمی ذرت روئیده بود که چون در منطقه‌ی بادگیری بود ساقه‌های زمینی را تشکیل میداد.