دل فولادم
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نیمایوشیج
ول کنید اسب مرا
راه توشهی سفرم را، نمدزینم را
و مرا، هرزه درا
که خیالی سرکش
بهدرخانه کشاندهست مرا.
میرسم من از
سرزمینهای دوری،
جای آشوبکنانی
کارشان کشتی و کشتار که از هر طرف و گوشهٔ آن
می نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
فکر میکردم در راه عبث،
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکل، آسان
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید با زیرکی من که بکار
خواب پر هول و تکانی که رهآورد من از این سفرم هست و، هنوز
چشم بیدارم هر لحظه بر آن میدوزد
هستیام را همه در آتش برپاشدهاش میسوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت، غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته بدر
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون میبینم
دل فولادم را بیشکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم
وین زمان فکرم اینست که در خون برادرهایم
ناروا در خون بیجان،
بیگنه غلطان در خون،
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
یوش، تابستان ۱۳۳۱