تلخ!
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پای آبله ز راه بیابان رسیدهام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
- برده به سر به بیخ گیاهان و آب تلخ.
در بر رخم مبند که غم، بسته هر دارم
دلخستهام به زحمت شب زندهداریم
- ویرانهام ز هیبت آباد خواب تلخ.
عیبم، مبین، که زشت و نکو دیدهام بسی
دیده گناه کردن شیرین دیگران
- وضع بیگناه دلشدگانی ثواب تلخ.
در موسمی که خستگیم میبرد ز جای
با من بدار حوصله، بگشای در ز حرف
- اما در آن نه ذره عتاب و خطاب تلخ
چون این شنید، بر سر بالین من گریست
گفتا: کنون چه چاره؟ بگفتم اگر رسد
- با روزگار هجر و صبوری، شراب تلخ.