کودک قهرمان
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
فیودور داستایفسکی
Fyodor Dostoyevsky
ترجمه از متن انگلیسی: رحیم اصغرزاده
- دربارهٔ فیودور داستایفسکی
- Fyodor Dostoyevsky
- فیودور میخائیلویچ داستایفسکی به سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. تحصیلات خود را در رشته مهندسی (ارتش) به پایان رساند ولی هیچگاه این تحصیلات مورد استفاده وی قرار نگرفت.
- اولین کتاب او: بیچارگان به سال ۱۸۴۸ انتشار یافت. میگویند نکراسوف [شاعر بزرگ روس] که نسخه خطی این کتاب را به وسیلهٔ دوستان خود به دست آورده بود، پس از به پایان رسانیدن آن، صبح زود به خانه داستایفسکی دوید، و او را در آغوش گرفت و فریاد زد:
- « - گوگول جدیدی در روسیه ظهور کرده است!»
- بلینسکی نقاد بزرگ روس نیز درباره داستایفسکی چنین عقیدهای ابراز کرده است.
- به سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم همکاری با آزادیخواهان، بعد از اجرای مراسم اعدامی که بعد معلوم شد تنها به خاطر مرعوب ساختن آنان صورت گرفته است، به سیبری تبعید شد.
- در اینجا بود که نویسنده بزرگ روس، در اعماق زندانهای دور افتاده سیبری گناه را باز شناخت، به زوایای تاریک روح انسانی که تا آن موقع هیچ نویسندهای را جرأت نفوذ در آن نبود، درست یافت و بعدها با استادی بینظیری در آثار بیهمتای خود منعکس کرد.
- دو کتاب روستای «استپانچیکوف» و «خاطرات خانه مردگان»، حاصل این چند سال تبعید است.
- آثار برجسته او که به حق میتوان آنها را قاموس تشریح حالات روانی دانست، یکی پس از دیگری بعد از اتمام این دوره تبعید انتشار یافت و جهانیان را مبهوت قلم و اندیشه ساحر او ساخت.
- در آثار داستایفسکی، آنچه زمینه اصلی کارست نبرد میان خدا و اهریمن است. یک بار، تالستوی در پاسخ کسانی که میگفتند «داستایفسکی در آثارش روح خود را منعکس میکند» گفته بود «اگر این حالات روانی و کیفیات درونی تصویری از باطن خود نویسنده باشد هم، نمیتواند مانع آن شود که ما روح خود را در آینه آثار او مرتسم نبینیم.»
- مهمترین آثار او عبارتند از: «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات»، «ابله»، «بیچارگان»، و «خاطرات خانه مردگان» ... .
در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آنها در نزدیکی مسکو رفتم. آنجا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر میبردند، پنجاه وشاید هم بیشتر ... یادم نیست؛ آنها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر میرسید در آنجا جشنی برپا کردهاند که هرگز پایانی ندارد. همچنین از ظاهر امر اینطور برمیآمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آنچه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آنجا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگانداز با آنجا فاصله داشت و به راحتی دیده میشد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آنجا را ترک میکردند جای خود را به تازهواردان میسپردند و جشن و شادمانی همچنان ادامه داشت. تفریحی جای تفریحی دیگر را میگرفت و تنوع سرگرمیها پایانناپذیر به نظر میرسید. زمانی اسبسواری دستهجمعی در دهکده، قدم زدن در کنار رودخانه یا در جنگل، و گردش در بیرون دهکده سرگرمی مهمانان را تشکیل میداد و زمانی دیگر، ناهار در هوای آزاد یا شام در مهتابی بزرگ خانه ... شبها، مهتابی با دسته گلهای گرانبها آراسته میشد و انبوه عطر آنها به طراوت بحث و گفتوگو میافزود، چراغهای پرنور، خانمهائی با چشمان براق و چهرههائی درخشان از اثر لذات روز، و گفتوگوهای پرنشاط و پر سروصدائی که در رگباری از خندههای پرطنین گم میشد. رقص و آواز و موسیقی از جمله سرگرمیهای دیگر بود؛ هنگامیکه آسمان گرفته بود، برنامههای تئاتری برقرار میشد و یا ضربالمثل و معما میگفتند، یا اینکه مهمانان به وسیله لطیفهها و نقل و قول گویندگان و داستانسرایان سرگرم میشدند.
بعد از مدتی، من چند تن از برجستهترین چهرههای جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون میگردد و میلیونها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود میشوند. از آنجا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کمتر به دنبال این آقایان و خانمها میرفت، و بیشتر از دیدن اشیاء گوناگون لذت میبردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب میکرد، نمیتوانستم توجهام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود اینکه بچهئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب میکرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچکدامشان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.
لیکن، بار دیگر متذکر میشوم که من در آنموقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار میآمدم نه بالاتر از یک کودک. معهذا هرگز اتفاق نمیافتاد خانمهای زیبائی که دست نوازش به سر من میکشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمیتوانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناختهئی که تارهای قلبم را به لرزش میآورد، احساسی که قلبم را چنان میسوزاند و به تپش وامیداشت که گوئی ترسیدهام، و غالباً پریدگی و گلگونی ناگهانی چهرهام را سبب میشد. امتیازات ویژهٔ مختلفی که به مناسبت بچگی برای من قائل میشدند مرا شرمسار میساخت و حتی باعث میشد که دمبهدم گرفتار اندوهی شوم گاهی هم حسی شبیه بهت و حیرت وجود مرا فرامیگرفت. به جائی میرفتم که از چشم همه دور باشد، گوئی احتیاج داشتم که نفسی به راحت بکشم و سعی کنم «موضوعی» را به یاد آورم، موضوعی که فکر میکردم تا آن موقع کاملاً شناختهام و حالا ناگهان از یادم رفته است؛ موضوعی که بی وجود آن من نه میتوانستم در مقابل دیگران ظاهر شوم و نه حتی به زندگی ادامه دهم. گاهی خیال میکردم که سری را از دیگران مخفی میکنم و حاضر نیستم راز خود را برای هیچکس و هیچ چیز آشکار سازم، زیرا تصور اینکه بگویند مرد کوچک گریه میکند، شرمسارم میساخت.
به زودی احساس کردم که یک نوع حس تنهائی در وجودم ریشه میدواند: تنها بودن در میان گردابی که در اطرافم چرخ میخورد.
غیر از من بچههای دیگری هم آنجا بودند ولی همگی یا خیلی کوچکتر و یا خیلی بزرگتر از من بودند، و در هر صورت بین من و آنها علاقهای برقرار نبود. البته اگر من این موقعیت استثنائی را هم نداشتم زیاد برایم فرق نمیکرد. در چشم تمام آن خانمهای زیبا من هنوز همان موجود کوچک و شکلنگرفتهئی بودم که گاه و بیگاه نوازشش میکردند و میتوانستند با او مثل عروسکی بازی کنند. مخصوصاً یکی از آنها که زن زیبای بوری بود و موهای چنان زیبا و خوشرنگ داشت که من تا آن موقع نه دیده بودم و نه هرگز انتظار دیدنش را داشتم، گوئی با خود عهد بسته بود که آنی مرا راحت نگذارد، من دستپاچه میشدم و از شلیک خنده اطرافیان شادمان میگشت؛ دستپاچه در برابر شوخیهائی که با من میکرد، به او بیشتر جسارت میداد و آشکارا باعث تفریح فراوانش میشد. اگر او در یک مدرسهٔ شبانهروزی دخترانه بود، احتمال زیاد داشت که لقب «دختر بیپروا» به او دهند. آیتی از زیبائی بود، و در زیبائیش اثری نهفته بود که در نظر اولی که او را میدیدید به خود جلبتان میکرد. لازم به گفتن نیست که او از آن گونه زنان بور گوشهگیر و کوچکاندامی نبود که چهرهای سفید و کرکآلود دارند و مانند موشهای سفید یا دختر کشیشها به تنبلی خوگرفتهاند؛ کمی کوتاه قد و تا اندازهای چاق بود، ولی چهرهای جذاب و قشنگ داشت که خالهائی زیبا در آن دیده میشد. در چهره او خاصیتی بود که به جهش آذرخشی شباهتش میداد؛ ولی رویهمرفته بیشتر به شعلهئی شباهت داشت - سرزنده و چابک و چست. چشمهای درشت و گشادهاش که چون الماس میدرخشید گوئی از خود جرقه میپراکند.
من هرگز حاضر نخواهم شد این چشمهای آبیرنگ براق را با چشمهای سیاه - حتی اگر سیاهتر از چشمهای سیاه دختران آندلس باشد - عوض کنم. گذشته از آن، زیبای موبور «من» واقعاً ارزش آن دختر سیهچرده مشهور را داشت که شاعری گرانقدر و معروف در وصفش ترانهها خواند و در شعری چنان عالی در برابر تمامی اهالی کاستیل[۱] قسم خورد که آرزو دارد تنها یک بار به او اجازه دهند تا نک انگشتش را بر روسری محبوبش آشنا سازد و بعد از آن تمام استخوانهایش را درهم بشکنند. حالا باید این موضوع را هم اضافه کرد که خانم زیبای «من» بانشاطترین زیباروی جهان بود، و با وجود آنکه در حدود پنج سال از ازدواجش میگذشت، طبع هزال و بلهوس و سرزنده کودکان را داشت. همواره لبخندی بر لبان او نقش بسته بود که چون گل سرخهای بامدادی - که تازه غنچه سرخرنگ خود را گشوده باشند و هنوز در پرتو اولین اشعه آفتاب صبحگاهی قطرات درشت و سرد شبنم بر آنها بدرخشد - لطیف و جانبخش بود.
یادم میآید فردای آن روزی که من وارد شدم نمایشی روی صحنه آوردند سالن پر شده بود و حتی یک صندلی خالی هم پیدا نمیشد. از آنجائیکه من به عللی دیرتر از موقع در آنجا حاضر شده بودم، مجبور شدم در انتهای سالن ایستاده از برنامههای نمایش لذت ببرم. لیکن جذابیت و قشنگی نمایش هر لحظه بیشتر مرا به سوی صحنه جلب میکرد و بدون آنکه متوجه باشم راه خود را به سمت ردیف اول میگشودم؛ یکمرتبه به خود آمدم و دیدم که در ردیف اول هستم و به صندلی کسی تکیه دادهام. صندلی متعلق به خانم موبور «من» بود، و معهذا هنوز یکدیگر را ندیده بودیم بعد متوجه شدم که بدون اراده، با نگاهی تحسینآمیز به شانههای گرد و فریبنده او خیره شدهام، شانههای پر و سفیدی که از سفیدی به کفهای شیری رنگ میماند، با وجود اینکه در آنموقع، برای من کاملاً بیتفاوت بود که به شانههای زیبای زنی بنگرم یا به کلاهی با نوارهای آتشی رنگ که موهای خاکستری خانم متشخصی را که در ردیف اول نشسته بود از نظر مخفی میداشت...
در کنار خانم موبور پیره دختر ترشیدهای نشسته بود، از نوع پیره دخترهائی که - بعداً متوجه شدم - همواره خود را به زنان جوان و زیبا میچسبانند؛ مخصوصاً به زنانی که از زیر نگاه و توجه مردان فرار نمیکنند. از موضوع خارج شدیم. باری پیره دختر خیرگی مرا به شانههای دوستش متوجه شد، سرش را به طرف رفیقش خم کرد و با پقپق خنده چیزی در گوش او گفت. دوستش ناگهان به سوی من برگشت و چشمان براقش در نیمه تاریکی سالن با چنان درخشندگیئی به طرف من خیره شد که من، ناآماده برای دیدار او، طوری از جایم پریدم که گوئی غفلتاً آتش بر پوست تنم نهاده باشند. خانم زیبا لبخندی زد و در حالیکه با نگاهی شوخ و استهزاءآمیز به من مینگریست، پرسید:
«- از نمایش خوشت میآید؟»
من که هنوز با شگفتی به او خیره شده بودم - و کاملاً واضح بود که این خیرگی از برای او لذتبخش است جواب دادم: «-بلی.»
«- پس چرا ایستادهای؟ خسته میشوی. صندلی گیر نیاوردهای؟»
من که دیگر توجهم را از چشمان درخشان خانم زیبا به وضع اسفناک خود معطوف کرده بودم، جواب دادم:
«- درست است، صندلی گیر نیاوردهام.»
و از اینکه بالاخره توانستم آدم مهربانی را بیابم که مشکلاتم را با او در میان نهم، در قلب خود احساس آرامش کردم. سپس مثل اینکه از خالی نبودن صندلیها به او شکایت میکنم، افزودم:
«- خیلی دنبال صندلی گشتم ولی همهشان اشغال شدهاند.»
با اشتیاق و شتابی که همیشه در تمام نقشههایش - حتی در آمادگی وی برای عملی کردن افکار و رویاهای باطلی که آناً از مغز سبکش میگذشت - دیده میشد، گفت:
«- بیا اینجا - بیا پیش من توی بغلم بنشین!»
من با دستپاچگی گفتم:
«- تو بغل شما؟»
قبلاً هم گفتهام: امتیازاتی که به مناسبت بچگی برای من قائل میشدند مرا بسیار آزردهخاطر و شرمسار میساخت اما امتیازی که اکنون برای من قائل شده بودند و کاملاً هم استهزاءآمیز به نظر میرسید، دیگر خیلی از حد گذشته بود. به علاوه من با اینکه طبیعتاً ترسو و کمرو بودم در این اواخر حس کمروئی مخصوصی هم در مقابل زنها احساس میکردم، بنابراین با این پیشنهاد تشویش و دستپاچگی عجیبی به من دست داد.
او در حالیکه هر لحظه صدای پقپق خندهاش بلندتر میشد، گفت:
«- بله. البته! چرا نمیخواهی توی بغل من بنشینی؟»
بعد دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و زد به زیر خنده. نمیدانم برای چه میخندید، شاید برای فکر خودش، شاید هم به خاطر تشویشی که در من ببار آورده بود. اما این درست همان چیزی بود که او میخواست.
من سرخ شدم و با حیرت به اطراف نگریستم تا شاید راه گریزی پیدا کنم؛ ولی او قبلاً نقشه مرا خوانده و به منظور جلوگیری از فرار، دست مرا گرفته بود و هر آن مرا بیشتر به جانب خود میکشید. ناگهان، به طور غیرمنتظره و در میان بهت و حیرت عجیب من، دست مرا میان انگشتان داغ و موذی خودش گرفت و تا مرحلهٔ درد فشرد و پس از آن، شروع کرد به نیشگون گرفتن دست من، و با چنان بدذاتی دست مرا نیشگون گرفت که برای جلوگیری از فریاد، مجبور شدم تمام نیرویم را جمع کنم. البته در تمام این مدت همچنان سعی میکردم خود را از دست او نجات دهم. به علاوه، به طرز وحشتناکی متحیر و مشوش و حتی هراسان شده بودم که میدیدم چنین زنهای مسخره و بدخواهی هم وجود دارند که سخنانی چنان احمقانه به بچهها میگویند، و معلوم نیست به چه علت در مقابل جمع، دست بچهها را آنطور دردناک نیشگون میگیرند. گمان میکنم چهره شاد من اضطراب و تشویش مرا منعکس میکرد، زیرا آن زن بدخواه و شرور مستقیماً به چشمهای من نگاه میکرد و دیوانهوار میخندید و هر لحظه سختتر و محکمتر به فشردن و نیشگون گرفتن انگشتان بیچاره من ادامه میداد. دیگر از شادی عقل از سرش پریده بود، زیرا که فرصتی را برای آزردن و مضطرب ساختن کودک بینوائی از دست نداده و رفتاری چون رفتار «دختران بیپروا» از خود به ظهور رسانیده بود. یأس همهٔ وجود مرا فراگرفت و شرمساری، جانم را میگداخت، زیرا که همه برگشته بودند و ما را نگاه میکردند؛ منتها بعضیها با تعجب و بعضی دیگر با خنده؛ بلافاصله، همه متوجه شدند که خانم زیبا یکی دیگر از شوخیهای گستاخانهٔ خود را تکرار می:کند. دیگر میخواستم از درد فریاد بکشم، زیرا که خانم زیبا، هر آن برای له کردن انگشتان من به فشار دست خود میافزود و گوئی همین خودداری من از فریاد کشیدن، او را بیشتر عصبانی میکرد، و من مانند یک فرد اسپارتی[۲] مصمم بودم که درد را تحمل کنم، زیرا اگر آشوبی برپا میکردم، معلوم نبود چه بلائی به سرم میآمد. سرانجام در منتهای یأس شروع به تقلا کردم و با تمام نیروی خود کوشیدم تا دستم را از چنگ او رها کنم، اما شکنجهدهنده من از من بسی نیرومندتر بود. بالاخره قادر به تحمل نشدم و فریادی کشیدم - این همان بود که او انتظار داشت: دست مرا رها کرد و برگشت، و چنان وانمود کرد که اتفاقی نیفتاده است و عامل این هیاهو او نیست و دیگری است. درست مانند محصلی که تا معلم رو برمیگرداند شروع به شرارت میکند: بچهٔ کوچکتر از خود را نیشگون میگیرد و لگدی یا تلنگری به او میزند یا آرنجش را میکشد، و سپس در یک چشم برهم زدن برگشته برجای خود مینشیند و به مطالعه تظاهر میکند و بدین ترتیب، معلم را دیوانهوار خشمگین میسازد و خود چنان شاهینی به تماشای غوغا و جار و جنجال مشغول میشود.
ولی خوشبختانه در آن لحظه توجه همه معطوف بازی عالی میزبان ما شده بود که نقش اول نمایش را که یکی از کمدیهای اسکریب[۳] بود، بازی میکرد. صدای کف زدن و تحسین برخاست. من از فرصت استفاده کرده بر اهرو میان دو ردیف صندلیهای سالن خزیدم و به گوشهٔ مقابل، در انتهای سالن، دویدم و خود را در پشت یکی از ستونها مخفی ساختم و با وحشت به جانب شکنجهدهنده خود نگریستم. او هنوز میخندید و دستمالی را به لبهایش میفشرد. سرش را مرتب به این سو و آن سو می چرخاند و به دنبال من میگشت؛ گوئی از اینکه غوغای مسخرهآمیز ما بدین زودی پایان یافته دلگیر است و در فکر، شرارت تازهای را طرح میریزد.
این بود چگونگی اولین آشنائی ما. از آن شب به بعد، دیگر او یک لحظه مرا آرام نگذاشت، بدون احساس خجالتی، بدون اینکه حدی را نگه دارد به شکنجه و آزار من پرداخت. آنچه شوخچشمیها و مسخرهبازیهای او را جالبتر میکرد این بود که خود را نه به یک دل به صد دل عاشق بیقرار من جلوه میداد، و در برابر چشم همگان به آزار من میکوشید. البته در آنموقع من بچهئی وحشی بودم و این کارها ملولم میساخت و مرا تا سر حد گریستن میآزرد. وضع من هردم اسفناکتر میشد؛ چنانکه دیگر حاضر شده بودم با «ستایشگر» شرور خود جنجالی شدید راه اندازم. گوئی اضطراب و تشویش بیآلایش و دلتنگی مأیوسانهٔ من او را بیشتر بر سر شوق میآورد که شکنجه خود را تا پایان ادامه دهد. هیچ ترحمی سرش نمیشد و من برای پنهان شدن از دست او جائی را نداشتم. شلیکهای خندهای که سر داده میشد، و استعداد او در تحریک شدن از این خندهها، وسائلی بود که او را به فکر شرارت و بدطینتی تازهای میافکند. ولی بالاخره تماشاگران نیز بدین نکته پی بردند که شوخیهای او دیگر از حد گذشته است. واقعاً وقتی که حالا فکرش را میکنم میبینم که او در رفتار با بچهای به سن من آزادی بیش از حدی به خرج میداده است.
و اما طبیعت او را باید چنین شرح کرد: او نمونه کاملی از بچههای لوس بود. بعدها شنیدم که بیش از هر کس دیگر، شوهرش او را لوس کرده است. وی مردی کوتاه قد و گوشتالو بود؛ اندامی کوچک، چهرهای سرخ و ثروتی هنگفت داشت. پیوسته مشغول رسیدگی به کارهای خود بود - یا اقلاً در ظاهر امر چنین برمیآمد - مرتب داد و قال راه میانداخت و به این ور و آن ور میدوید، و حتی نمیتوانست در نقطهئی که هست بیش از دو ساعت ثابت بماند.
او هر روز - و گاهی هم دوبار در یک روز - به مسکو میرفت و هر بار - به طوری که خود میگفت - برای انجام کارهایش این مسافرتها را انجام میداد. به سختی میتوانستید چهرهای خوشطینتتر و بشاشتر از چهره مضحک و در عینحال صدیق او بیابید. او نه تنها زنش را تا مرحلهٔ ضعف و مجذوبیت دوست میداشت، بلکه واقعاً او را مانند بتی میپرستید و در هیچ امری مقیدش نمیکرد. زنش دوستان زن و مرد متعددی در اطراف خود داشت. در درجه اول بدانجهت که واقعاً مقبول و محبوب اکثر مردم بود، و بعد از آن به دلیل آنکه در انتخاب دوستان خود سختگیر نبود. با وجود این، رویهمرفته از آنچه شما از گفتههای من در ذهن خود ساختهاید جدیتر بود، و در میان دوستان بیشمار او، خانم جوانی بود که بیش از دیگران مورد علاقه او بود و حسابی کاملاً جدا از دیگران داشت. او یکی از بستگان دور شکنجهدهنده بور موی من بود که در آن ایام نیز در میان مهمانان به سر میبرد. دوستی آنها مشفقانه و بسیار محبتآمیز بود، یکی از آن پیوندهائی که بین دو نفر با طبایع کاملاً متضاد برقرار میشود، در حالیکه یکی از آنها جدیتر، عمیقتر و بیریاتر از دیگری است و این دیگری با آگاهی از تفوق و برتری دوست خویش، با علاقهئی خاضعانه و احساسی شریف و احترامآمیز از او تبعیت میکند و دوستی او را چون سعادتی محکم به آغوش میفشارد. بعد میان این دو نفر پیدوندهای شفقت و محبت ارزندهای برقرار میشود: در یک طرف محبت و درک عمیق، و در طرف دیگر محبت و احترامی که آمیخته به ترس است؛ ترس از پائین آمدن و ارزش گم کردن در چشم کسی که ارزش بسیاری برایش قائل است و در هر قدم زندگی، آرزوئی حریصانه و حسادتآمیز، عزیزتر شدن در نظر او را در اعماق جان خود حس میکند.
این دو دوست هر دو به یک سن بودند، ولی از هر لحاظ تفاوت فاحشی بینشان برقرار بود؛ و اولین تفاوت از زیبائی آنها شروع میشد. مادام م. نیز زنی زیبا بود ولی در زیبائی او جنبه خاصی وجود داشت که به نحوی بارز او را از دیگر زیبارویان جمع متمایز میساخت. در چهره او رمزی نهفته بود که همه را بیهیچگونه مقاومتی به سوی خود میکشید، یا به عبارت دیگر در وجود آنهائی که او را میدیدند احترام عمیقی، نسبت به خود القا میکرد. آری چنین چهرههای سعادتمندی نیز وجود دارند که آدم در جوار آنها احساس حرارت و سبکدلی بیشتری میکند. معهذا در چشمان درشت و آرومند و آتشین و پر از قدرت او نگاهی اندوهناک و ترسان نهفته بود، گوئی دائماً چیزی خصمانه و شوم او را تهدید میکند. این ترس و اندوه عجیب هر لحظه سایهای بر چهرهٔ نجیب و جذاب او میافکند و انسان را به یاد مادونا[۴]های ایتالیائی میانداخت. اندوهی چنان عمیق در قیافه او خوانده میشد که به محض اینکه چشمتان به او میافتاد در غم او شریک میشدید، گوئی از اصل، این اندوه متعلق به خود شماست. از وراء زیبائی بیآلایش این چهره پریدهرنگ و کشیده که دلسردی عمیقی همراه با ملالی غیرقابل وصف در آن خوانده میشد، میشد تشخیص داد؛ چهره کودکانهای که به تازگی جای خود را به جوانی بدون شور و شوق، به لبخندی ملایم و به ترس و وحشتی جانکاه سپرده بود. - همه اینها چنان احساس همدردی قابل وصفی در انسان به وجود میآورد که در قلب خود نگرانی و اشتیاق شیرین و سوزانی نسبت بدو حس میکرد. خود را قهرمان قلب مییافت و بدون آنکه او را کاملاً بشناسد محبتش را به دل میگرفت. ولی خانم زیبا بسیار کمحرف و رازدار به نظر میرسید، در صورتیکه مطمئناً در مواردی که کسی احتیاج به همدردی پیدا میکرد، دلسوزی مهربانتر از او نمییافت. آری در دنیا زنانی چون او یافت میشوند که گوئی برای دلسوزی و همدردی با دیگران زائیده شدهاند. آدم احتیاج ندارد که هیچ سری، یا دست کم هیچ درد و زخم درونی را از آنان پنهان کند. اگر غمی در دل دارید با شجاعت و امیدواری بدیشان روی آرید و نگران آن نباشید که شاید مزاحمتی برای آنها ایجاد کنید، زیرا بر ما میسر نیست که به عمق دریای بیکران محبت و همدردی و گذشتی که در قلب بعضی زنان موج میزند، پی ببریم. در این دلهای پاک گنجینهای از مهربانی، تسلیبخشی و امید به ودیعه نهاده شده است که غالباً نیز با اندوهی همراه است - زیرا قلبی که بیشتر دوست میدارد، به ناگزیر اندوه بیشتری با خود دارد - این اندوهها و دردها همواره سعی میشود که از دیگران، از چشمان کنجکاو دیگران، مخفی بماند. چونکه درد، هرچه عمیقتر باشد، با سکوت و رازپوشی بیشتری تحمل میشود. زخمی که شما دارید هر چند عمیق و چرکین و متعفن باشد هیچگاه آنها را از مرهم نهادن بر آن منصرف نخواهد کرد؛ هرکس که به آنها نزدیک شود، ارزشی شایسته آنها پیدا خواهد کرد زیرا که اینان گوئی از برای قهرمان شدن به دنیا آمدهاند...
مادر م. زنی بلند قد بود، بدنی نرم و خوشترکیب ولی کمی لاغر داشت. حرکات او همه بدون ترتیب و غیریکنواخت بود. لحظهای آرام و زیبا و باوقار، و لحظهای دیگر چون حرکات کودکانی آنی و پرحنبش: ولی در همین حرکات کودکانه نیز تواضعی آمیخته به اطاعت و ترس و بیدفاعی نهفته بود که در عین حال نه در جستجوی حمایت کسی بود و نه از کسی تقاضای کمک میکرد.
پیش از این گفتهام که حرکات ناشایست خانم موبور شرور، مرا شرمگین میکرد و عمیقاً آزردهخاطر و ملول میساخت. ولی اکنون اندوه من علت دیگری نیز یافته بود، علتی عجیب و احمقانه که چون خسیسی آن را از همگان مخفی داشته در دل خود نگهداری میکردم، علتی که حتی اندیشهٔ بدان، به هنگام تنهائی و خلوت در یک گوشهٔ تاریک و دور افتاده نیز مرا غرقهٔ تشویش و ترس و شرمساری میکرد.
- در یک کلام من عاشق شده بودم. شاید هم مهمل گفتم و معنی آن احساس، عشق نبود. ولی در این صورت پس چرا در میان آنهمه زیبارویانی که در اطرافم بودند، توجه من، تنها معطوف به یک چهره بود؟ پس چرا با وجود آنکه به طور قطع در آنموقع به زنان و دوستیشان چندان علاقهئی نداشتم، همواره او را با چشمهایم تعقیب میکردم؟ این احساس، معمولاً شبها بیشتر به سراغ من میآمد، زیرا که در این گونه مواقع، هوای بد شامگاهی همه را به درون منزل میراند، و من تنها و ساکت در یکی از گوشههای پرتافتادهٔ سالن رقص مینشستم و بیهدف به اطراف خیره میشدم و قادر نبودم وسیلهای برای سرگرمی خودم بیابم. از آنجا که به غیر از شکنجهدهندهام کمتر کسی با من صحبت میکرد، در اینگونه شبها چنان بیحوصلگی و ملالی بر وجودم مستولی میشد که تحمل آن برایم مشکل به نظر میرسید. آنگاه من به قیافههائی که در سالن بود خیره میشدم، به زحمت به صحبت آنها گوش میدادم. اغلب، چیزی هم از صحبتشان مفهوم نمیشد. در چنین لحظاتی بود که - بیآنکه خود بدانم - چشمهای من مسحور نگاه نوازشگر و لبخند ملیح و چهرهی زیبای مادام م. میگشت [زیرا محبوب من بود] و آن احساس عجیب و مبهم و بینهایت شیرین، قلب مرا فرامیگرفت. غالباً ساعتها به او خیره میشدم و قادر نبودم چشم از او برکنم؛ در کوچکترین حرکات و اشارات او دقت میکردم؛ حس شنوائی من به خفیفترین لرزشهای صدای رسا و صاف و درعین حال کمی گرفتهٔ او آشنا بود. باوجود این، عجیب اینجاست که همهٔ تأثرات شیرین و هراسآلودی که از توجه و دقت در وجود او کسب میکردم، در درونم با حس کنجکاوی توصیفناپذیری مخلوط میشد. مثل این بود که من یک نوع راز را کاوش میکنم:
سرزنشهائی که در حضور مادام م. بر سرم فرود میآمد، بیش از هر چیز دیگر شکنجهام میداد. واقعاً هم دیگر این شوخیها آزاردهنده و این دلقکبازیهای ناراحتکننده برای من کاملاً کشنده شده بود. گاهگاهی که من موضوع انفجار شلیک خندهٔ دستهجمعی آنان - که در آن حتی مادام م. هم بالاحبار شرکت میکرد - قرار می گرفتم، دلتنگی و یأس بر قلبم حمله میآورد و من در حالیکه از شدت اندوه از خود بی]خود شده بودم به طبقهٔ بالا میگریختم و تمام روز، در را به روی دیگران میبستم و از ظاهر شدن مجدد در سالن رقص میترسیدم. لیکن در آن موقع من نمیتوانم کاملاً از چگونگی شرم یا هیجانم سردرآورم و تمام این اعمال را ناآگاهانه انجام میدادم.
بر حسب اتفاق، غروب یک روز کسلکننده که به علت خستگی آهسته آهسته و قدمزنان به سوی منزل میرفتم به مادام م. برخوردم که در یکی از گوشههای خلوت باغ روی نیمکتی نشسته بود. با پریشان خیالی دستمالی را به دور دستش میچرخانید، سرش به پائین خم شده بود. کاملاً تنها بود و گوئی عمداً این نقطهٔ دورافتاده و خلوت را از برای خود برگزیده بود. به قدری غرق در افکار خود بود که صدای قدمهای مرا که به او نزدیک میشدم نشنید.
به شتاب از روی نیمکت برخاست و وقتی چشمش به من افتاد صورتش را برگرداند، ولی متوجه شدم که با عجله دارد چشمهایش را با دستمال پاک میکند. پس او در آنجا میگریسته است... وقتی که چشم هایش را خشک کرد، لبخندی به روی من زد و بعد باهم به سوی منزل به راهه افتادیم. من اکنون نمیتوانم به یاد آورم که آن روز چه صحبتی باهم کردیم ولی همینقدر به خاطر دارم که او به هر بهانهای که به فکرش میرسید مرا از سر خود باز میکرد: گاه مرا برای چیدن گلی میفرستاد، و گاه مجبورم میکرد بروم ببینم در جادهٔ نزدیک باغ اسبسواری دیده میشود یا نه. و او به محض اینکه سر مرا دور میدید دستهایش را به چشمش میبرد و اشکهای سرسخت خود را که گوئی از بند آمدن امتناع داشت، و همچنان از چشمه دل او میجوشید و از چشمان محزونش بیرون میریخت، میسترد.
پی بردم که همراهی من برای او دردسری شده است؛ زیرا او مرا مرتباً به این سو و آن سو میفرستاد. قلبم به خاطر او پر خون شده بود، زیرا دیگر حتی در حضور من نیز - که میدید همه چیز را فهمیدهام - نمیتوانست جلو اشک خود را بگیرد. من به طرز مأیوسانهای از دست خود عصبانی شده بودم. خودم را به مناسبت بیدست و پائی و بیتدبیریم سرزنش میکردم و باوجود این نمیخواستم بدون اینکه آگاهی خود را از غم او به رخش بکشم، ترکش کنم. بنابراین با اضطرابی غمآلود و حتی با ترس در کنار او گام برمیداشتم و طوری آشفتهخاطر شده بودم که قادر نبودم چیزی برای ادامهٔ صحبت بیربط و بیترتیب خودمان بیابم.
این برخورد چنان تأثیری در من کرد که در تمام ساعات دیگر شب، مخفیانه مادام م. را با کنجکاوی حریصانهای پائیدم و دقیقهای چشم از او برنگرفتم. برحسب تصادف دوبار نگاه او به نگاه من که غرق در اندیشهٔ خود بودم افتاد، و هنگامیکه برای بار دوم به سوی من نگریست لبخندی بر لبانش نقش بست. در تمام مدت شب این تنها دفعهای بود که او لبخندی زد. چهرهٔ او که اکنون بسیار پریدهرنگ مینمود، هنوز اندوهباری خود را از دست نداده بود. نشسته بود و آهسته با پیرزنی صحبت میکرد؛ و پیرزن کینهجو و سلیطهای که همه، به علت شایعهسازی و جاسوسیش، از او متنفر بودند و در عین حال از او میترسیدند و خواهی و نخواهی مجبور بودند تملقش را بگویند و دلش را به دست آورند.
در حدود ساعت ده بود که شوهر مادام م. وارد شد. در تمام این مدت من از نزدیک او را میپائیدم و چشمهایم را به چهره اندوهبار او دوخته بودم و در آنموقع متوجه شدم که چگونه از ورود نابههنگام شوهرش یکه خورد و چهرهٔ پریدهرنگش رنگپریدهتر گشت. این تغییر حالت به قدری واضح بود که دیگران نیز متوجه آن شدند و متعاقب آن تکههائی از صحبتهای بریده بریده به گوشم خورد که در میان آنها توانستم بشنوم که میگفتند حال مادام م. زیاد خوب نیست.
و شایع بود که شوهر مادام م. به قدر یک عرب مراکشی حسود است و این حسادت او در نتیجهٔ عشق نیست بلکه صرفاً از خودپرستی او سرچشمه میگیرد. او، در درجه اول، مرد متجددی به شمار میآمد و آگاهی مختصری به عقاید جدید داشت که گاه و بیگاه، با تکرار، از آنها لاف میزد. به ظاهر مردی بلند قد، سیاه ریش و بسیار تنومند بود، و چهرهای سرخ و از خودراضی، دندانهائی سفید، موهائی به سبک اروپائیان و رفتاری کاملاً شبیه به یک نجیبزاده داشت. همه او را آدم زرنگی میشناختند. در بعض اجتماعات اشخاصی با این مشخصات را صاحب تربیت مخصوصی میدانند که به خرج جوامع انسانی هر لحظه چربی بدن خود را میافزایند، و هیچگونه کاری برعهده نمیگیرند و مایل نیستند که کاری انجام دهند، و به علت تنبلی و بطالت ابدیشان، به جای قلب، تکهای چربی در سینه دارند.
اینها افرادی هستند که همیشه میگویند به علت وضعیت و موقعیت خصمانه و پیچیدهای که «بر روحشان سنگینی میکند و قلبشان را افسرده میسازد» نمیتوانند دست به کاری بزنند. این همان گفتهٔ مشخص و پر طنطنهای است که همیشه از دهان این قبیل افراد خارج میشود. شعار[۵] و اسم شبی است که این چاقالوهای از خود راضی همیشه در اطراف خود میپراکنند و دیگر مدتها است که قدرت و تازگیش را از دست داده و به صورت حرف مبتذل و پوچی درآمده است که تنها افراد متظاهر در بیان آن اصرار دارند. لیکن بعضی از این افراد مسخره - که واقعاً هم نمیتوانند کاری برای انجام دادن پیدا کنند، زیرا هرگز برای یافتن کاری نکوشیدهاند - حقیقتاً برآنند که به همه بقبولانند به جای قلب در سینهشان تکهای چربی وجود ندارد، بلکه چیزی «بسیار عمیق» در سینه دارند که اگر حقیقتش را بخواهید آن چیزی است که جراحان برجسته، مطلقاً به خاطر رعایت ادب از ذکر نام آن خودداری خواهند کرد! ... طریقی که این آقایان در زندگی برمیگزینند این است که همهٔ غرایز و توانائی خود را در خدمت استهزاء و طعنه و عیبجوئی کوتهبینانهٔ خود بگمارند و سعی کنند که هیچگاه نخوت و خودبینی بیاندازشان را از دست ندهند. از آنجائیکه اینها جز اینکه ضعف و اشتباهات دیگران را به رخشان بکشند کاری ندارند، و از آنجائیکه قوه قضاوتشان کاملاً به همان اندازهای است که در وجود یک صدف به ودیعه نهاده شده، مجبورند که با این سلاحها خود را محافظت کنند و در دنیا با احتیاط و رعایت جوانب به زندگی خود ادامه دهند. اینان به طرز عجیبی درباره صفات خویش لاف و گزاف به هم میبافند. به عنوان مثال: برای آنها کاملاً مسجل شده است که برای استفاده از تمام دنیا به نفع خود، شایستگی بسیار دارند؛ دنیا در نظر آنها به مثابه همان خوراک زائدی است که حلزونها به درون صدف خود میبرند که شاید بعدها لازمشان شود؛ آنها به طرزی قاطع باور دارند که دیگران دیوانهاند، و هر فردی به پرتقال یا اسفنحی میماند که اینها هروقت احتیاج به شیرهٔ حیاتی داشته باشند، آن را بچلانند! - همچنین معتقدند که دنیا به آنها تعلق دارد و نظام قابل تحسینی که در اشیاء دیده میشود، تنها از آن جهت است که آنها مردمی چنین زیرک و قوی فکر هستند. در دنیای بیپایان نخوتشان، بر آنها ثابت شده است که هیچ نقصی در وجودشان نیست. آنها به آن شیادان دنیاداری بیشباهت نیستند که فالستاف[۶] و تارتوف[۷] به دنیا میآیند، و تا بدان حد در شیادی و حقهبازی غلو میکنند که آخرالامر صمیمانه باورشان میشود که این تنها راه زندگی است، زندگی از طریق نیرنگ و پشتهماندازی.
مدت زمانی چنان در قانع کردن دیگران به شرافت و صداقت خویش میکوشند که بالاخره خودشان قانع میشوند که مردمی واقعاً شریف و صدیقند و حتی حقهبازی و شیادیشان نمونهای از شرافت ایشان است. شما هرگز از چنین مردمی نمیتوانید انتظار داشته باشید که دربارهٔ خود قضاوتی عاقلانه کنند یا انتقادی شرافتمندانه از خود به عمل آورند؛ زیرا در بسیاری از موارد، آنها بیطرفی خود را به طرزی کامل از دست دادهاند. همیشه و در همه چیز وجود گرانبهای آنها، وجود سوسمار صفت آنها، فرد و شخص عالیقدر آنها، در درجه اول قرار دارد. در نظر آنها کرهٔ زمین و تمام عالم، تنها و تنها آینه باشکوهی است و صرفاً بدین منظور آفریده شده که این ربالنوعهای کوچک زمینی بدون مزاحمت شکل شکیل خود را که در عین حال مانعی برای دیده شدن سایر افراد و اشیائند در آن بنگرند؛ در نتیجه چه جای تعجب است اگر همه چیز این جهان
پاورقیها
- ^ Castile قسمتی از نواحی مرکزی اسپانیا. م
- ^ اسپارت شهر قدیم یونان که اهالی آن به شجاعت و دلاوری مشهور بودند. م.
- ^ Eugene Scribe (۱۶۶۸ - ۱۶۰۱) داستاننویس فرانسوی.
- ^ Maddonna در ایتالیا به مجسمهها و تصویرهای حضرت مریم اطلاق میشود و در اصطلاح برای بیان نجابت به کار میرود.
- ^ Mot d'Ordre شعار خوبی و علامت شناسائی بین چند نفر را میگویند.
- ^ Falstaff قهرمان کمدی مشهور شکسپیر، که وردی آهنگساز بزرگ ایتالیائی نیز اپرائی با این نام ساخته است.
- ^ Tartuffe قهرمان کمدی مولیر این هر دو نفر نمونه تزویر و خدعه به شمار میآیند.