خونخواهی! ۸
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۸
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی نجات یافته شخصاً به جستوجوی قاتل میپردازد...
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریارد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهء عمومی که زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارد، ساکن میشود و پس از چند روزی درمییاد که «ایرن» قبلا رفیقهء «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشوند که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است.
میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «ایرن» با زنان ولگرد تماس میگیرد و با استفاده از اطلاعات آنان، به «میکی» خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه میگذارد و به تنهائی به طرف «لورل فلاتز» به راه میافتد. نزدیک مهمانخانه اتومبیل خود را در محلی میگذارد و مشاهده میکند زن و مردی روی پلهها در حال خداحافظی هستند. سپس زن سوار اتومبیلی شده به راه میافتد و مرد به درون هتل باز میگردد.
میکی به مهمانخانه مراجعه میکند و «لو ـ رابرتز» را میشناسد. از او اتاقی کرایه میکند و به بهانهء این که آمده است اینجا ملکی بخرد، از «لو» که در آنجا تنهاست میخواهد که همراهیش کند تا زمینهای اطراف را ببیند... آنگاه به اتفاق او به سر چاههای متروک معادن قدیمی میروند و باز میگردند و در «بار» هتل مینشینند و میکی به «لو» میگوید زن مرا کشتهئی و من آمدهام از تو انتقام بگیرم.
«لو» ناگهان تیغ سلمانی برندهئی از جیب بدر آورده به جانب میکی حملهور میشود و زد و خورد میان آنان درمیگیرد....
میکی باز هم عقب رفت. چون رقاصگان به روی صحنه، هر دم تغییر مکان میداد. گوئی مشغول رفص مرگ بود: دو قدم به عقب... دو قدم به جلو... دو قدم به عقب... و ناگهان خشکی دیوار را در پشت خود احساس کرد... اکنون نزدیک در مهمانخانه بود، و مسأله، به دقیقه و ثانیه بستگی داشت.
ناگهان مشت حریف، در منتهای خشونت بر شکم او فرود آمد و رودههای او را در هم پیچید. اما میدانست که این ضربت، ضربتی تصنعی بیش نیست؛ و ضربهء مرگبار از دستی خواهد خود که تیغ در آن برق میزند؛ همان تیغی که در مسیر مرگبار خود متوجه گلوی او بود.
میکی که چشم از تیغ برنمیداشت، در یک آن، به عنوان دفع حمله، با حرکت تندی جلو بازوی رابرتز را گرفت و با دست راست خویش ضربهء سوزانی که چون صاعقه فرود آمد، به شکم رابرتز فرود آورد.
رابرتز که از شدت درد دو تا شده بود، لرزان و افتان پس رفت. در صدد برآمد که کمر راست کند اما نتوانست به روی چهار گوش نرده افتاد، از کله او که بر پله فرود آمده بود صدای خشکی برخاست یکبار دیگر نیز برخود پیچید و دیگر حرکتی نکرد.
میکی هنوز نمیتوانست درست نفس بکشد. پس از لحظهای به رابرتز نزدیک شد، پلکهایش را باز کرد و نبض او را به دست گرفت. تپشی از آن آشکار نبود ظاهر امر حکایت از آن داشت که حریف مرده است.
ناگهان، سرمای سرسرا، سراپای میکی را به لرزه درآورد...
۱۲
چنین به نظرش رسید که مدت درازی گذشته و او هنوز نتوانسته است تصمیمی بگید.... باز هم نگاهی به حریف خود کرد، که روی پله پائین افتاده بود. دیگر مسلک بود که رابرتز مرده است به خود گفت:
- ـ در هر صورت، غیر از من کسی از این موضوع خبر ندارد..... و قضیه به این صورت در آمده.....
از پلهها گذشت و به اطاق رابرتز رفت. چمدانی در آنجا یافت و تمام لباسهائی را که به دستش رسید در چمدان ریخت. رابرتز اهل قمار بود و به این ترتیب گمان میرفت که هوسی به سرش زده و از مهمانخانه گریخته، اشیائی را هم که در دسترسش بوده است با شتاب برده، چیزی به جا نگذاشته است.
پس از آنکه چمدان را بست در صدد برآمد که آثار دستهایش را بادقت از روی تمام اشیاء پاک کند. در حدود یکساعت از وقت خود را صرف این کار کرد. سپس به اطاق خودش رفت، پالتوش را پوشید و بقیه اشیاء را همانجا گذاشت. آن وقت چمدان رابرتز را به سرسرا آورد و از مهمانخانه بیرون آمد و به طرف گاراژ رفت. برف میبارید. او از دیدن برف چندان تعجب نکرد... برف ریز و بیصدائی بود که میان او و آسمان شبانه حائل گشته بود و صورت سوزانش را خنک میکرد.....
سوار جیپ شد، موتور را به کار انداخت و تا جلو مهمانخانه رفت به سرسرا بازگشت و به جستجوی تیغ پرداخت. عاقبت آن را یافت، سلاح خود را در جیبش جای داد، چمدان رابرتز را روی صندلی جلو گذاشت و دنبال جسد رفت.
جسد سنگینتر از حد تصور بود. ناگزیر آن را به دوش خود انداخت تا بتواند از مهمانخانه بیرون ببرد و در عقب جیب قرار بدهد. سپس برگشت و در مهمانخانه را بست.
آن وقت سوار ماشین شد و همان راهی را که چند ساعت پیش باتفاق رابرتز پیموده بود، آهسته آهسته طی کرد. وقتی که به جنگل رسید، ناگزیر با دندهء یک حرکت کرد تا بتواند سر دوراهی که نزدیکترین جا به دهانهء آن معدن متروک بود، پیچ بخورد. چراغهای ماشین را روشن گذاشت، با وجود این چراغ دستی را برداشت و چمدان را از ماشین در آورد تا در چاه معدنی بیندازد که چند ساعت پیش دیده بود.
ناچار بار دیگر نیز این راه را پیمود و جسد رابرتز را که به دوش گرفته بود، تا دهانه چاه معدن برد. دوبار نزدیک بود که میان برف سست به زمین بخورد در داخل نقب از روی تیرهائی که به زمین افتاده بود جست و عجیب بود که بار سنگین از دوشش به زمین نیفتاد.
وقتی که به لبه پرتگاه رسید، بیاختیار دو سه قدم عقب رفت. نزدیک بود که بر اثر سنگینی جسد، خودش نیز در آن مغاک فرو افتد.... بیشک، هیچکس ممکن نبود طالب مرگ در چنان غار تاریک مهیبی باشد.
رابرتز هم، مسلماً دوست نمیداشت که در «آخرت» چنین منزلی نصیبش بشود... اما، هر چه بود، سزایش همین بود...
آهسته زانو به زمین زد و جسد را روی خاک گذاشت. سپس، همانطور که زانو زده بود، جسد را سخت هل داد. گوئی آن غار دهان گشوده مرده را به کام خود کشید. میکی برخاست و گودال را با چراغ دستی روشن کرد. جسد دشمنش به طرزی رقت بار در عمق سه چهار متری در ته چاه افتاده بود.
به خود گفت:
«کمتر احتمال میرود که کسی در فصل زمستان به این چاه معدن سر بزند... از طرف دیگر هوا در داخل نقب آنقدر سرد نیست که جسد محفوظ بماند... در فصل بهار، یقین، جز مشتی استخوان چیز دیگری در اینجا دیده نخواهد شد.»
ناگهان فکری به خاطرش رسید. جیب خود را جستجو کرد و تیغ را هم در آورد و در پرتگاه انداخت. سپس سوار جیپ شد و به مهمانخانه برگشت.
وقتی که به گاراژ رسید، همه آثار و علائم گردش خود را، که ممکن بود روی ماشین مانده باشد از میان برد، مخصوصاً فرمان ماشین و چیزهای دیگری که ممکن بود دستش به آن خورده باشد پاک کرد. سپس سوار ماشین خود شد و عقب عقب از گاراژ بیرون رفت.... میکی شک نداشت، که «لیز پیبادی» در مرگ عاشق خود میگریست. اما میکی در این باره شک داشت که این زن برای یافتن رابرتز به پلیس متوسل شود.
او در گاراژ را بست، سوار ماشین خود شد و تا جلو در مهمانخانه رفت. یکسره به «بار» داخل شد.... رشتههائی را که رابرتز از چرم کاناپه بریده بود، به آسانی میشد نشانهء مستی شمرد اما لکههای خون را هم تا آنجا که میتوانست پاک کرد.
در سرسرا نیز مدتی از وقت خود را صرف کرد تا اینکه علائم و آثار زد و خورد را از میان ببرد. وقتی که همه این کارها را تمام کرد، ساعت پنج صبح بود. دو ساعت دیگر سپیده میزد و میکی اقلا یکساعت وقت لازم داشت تا از دره بیرون بیاید....
به سرعت به اطاق خود رفت و هر چیز را که ممکن بود دلیل آمدن او به این مهمانخانه باشد محو کرد، پنجرهها را بست، چمدانش را برداشت و پائین آمد.
پشت فرمان نشست و به سوی جاده روان شد. سپس به طرف دره روی نهاد. برف همچنان میبارید و جای چرخهای اتومبیل را پر میکرد.....
***
سر راه دنور در «متلی» توقف کرد و هماندم به رختخواب رفت. سه چهار ساعت از ظهر رفته که بیدار شد، هنوز خسته و کوفته بود.... به خود فشار آورد و از تختواب پائین آمد. سوار اتومبیل خود شد و به غرفه تلفون همگانی رفت و به فرودگاه دنور تلفن کرد. سپس شمارهء مهمانخانهای را که ایرن در آن جا بود گرفت. صدای ایرن مثل همیشه گرفته و غمگین بود. وقتی که صدای او را شناخت هشیار شد:
- ـ سلام، عزیزم، کجا هستی؟
او چون نمیدانست، که ایرن در آن ساعت تنها است یا نه، احتیاط را رعایت کرد و اسمی از لو رابرتز به میان نیاورده، پرسید:
- ـ مگر باز هم میل داری که به لاس وگاس بروی؟
- ـ عجب حرفی میزنی!
- ـ پس امشب ساعت ۸ میتوانی سوار هواپیما بشوی. من در فرودگاه میبینمت.
- ـ بسیار خوب.... موافقم! اما من چمدان ندارم!....
- ـ چمدانی برای خودت بخر.... از پول پیش پرداخت، من ، مدیر مهمانخانه اقلا چهل دلار باید به تو پس بدهد... چمدان خوبی هم میتوانی با این پول بخری..... ترتیب کار را طوری بده که سر ساعت در فرودگاه باشی.... من حوصله این را ندارم که منتظر هواپیمای دیگر باشم.
- ـ اطاعت، عزیزم..... سر ساعت در فرودگاه خواهم بود. کجا میتوانم ترا ببینم؟
- ـ جلو گیشهء یونایتد ارلاینز.....
- ـ بسیار خوب، عزیزم.... الساعه!...
وقتی کهاز غرفه تلفن بیرون آمد هوای سرد به طرزی دلپسند صورت عرق آلودش را نوازش کرد.
حساب «متل» را تصفیه کرد، ناهار خود را در یکی از کافههای کنار جاده خورد و هنوز برای خرید بلیت «ایرن» خیلی فرصت داشت که به فرودگاه رسید. هنوز ساعت از شش نگذشته، ایرن هم هنوز نرسیده بود. روزنامهای خرید، اما به زودی پی برد که حال روزنامه خواندن ندارد. تنها تاریخ روزنامه ناگهان هیجانی در او به وجود آورد. دو روز دیگر عید نوئل بود.... سری به کیوسکهای فرودگاه زد و تا چیزی به عنوان «کادو» پیدا کند و عاقبت یک شیشه ویسکی خوب را انتخاب کرد، که برای عید نوئل بسته بندی شده بود.
ایرن در ساعت هفت و سی و پنج دقیقه به فرودگاه رسید. و میکی ناگهان او را دید که با چشمهای نزدیک بین خود در سرسرای فرودگاه به اطراف مینگرد. پالتو تازه خود را پوشیده بود و کلاهی به سر داشت، که خودش به تنهائی خریده بود. در اثنای راه رفتن دیگر چندان نوسانی نداشت و این موضوع ساقهای زیبای او را زیباتر نشان میداد.. وقتی که روبروی میکی رسید، نفسش کمی به شماره افتاده بود میکی دست در کمر او انداخت و حتی پیش از آنکه متوجه کار خود باشد صورت او را غرق بوسه کرد. حتی خود ایرن نیز از این موضوع به تعجب افتاد.
- ـ پس به این ترتیب سر ساعت رسیدهام؟
- ـ جای این تعارفها نیست....
بلندگوهای فرودگاه خبر داد که هواپیمای لاسوگاس چهل و پنجدقیقه تأخیر دارد. و آندو تصمیم گرفتند که این چهل و پنجدقیقه را در «بار» بگذرانند. وقتی که میکی هدیهء نوئل را تقدیم کرد، قیافهء «ایرن» کمی تغییر نمود و با لحنی که نشانه تشویش بود، گفت:
- ـ اوه! تشکر میکنم.... عزیزم.... اما من که هیچ چیز برای تو نخریدهام....
- ـ چه بهتر... پولت را نگهدار... ـ دو قطه اسکناس پنجاه دلاری از کیف خود در آورد و هر دو قطعه را به سوی او دراز کرد. ـ شاید برای پانزده روز بس باشد.... و اگر جازه بدهی نصیحت دوستانهای دارم.... از میز قمار دور باش....
- ـ چرا تو نمیخواهی با من بیائی؟
- ـ نمیتوانم.... محال است..... شاید روی بتوانم بدیدنت بیایم.... تا چه پیش آید....
- ـ لو رابرتز را دیدی؟
- ـ نه.. فقط تلفنی با او حرف زدم... کاری من داشتم به دردش نمیخورد....
- ـ «جو» من همیشه با تو مهربان نبودهام.... خودت میدانی.... از تو معذرت میخواهم....
- ـ دیگر از این حرفها نزنیم.. منهم ترا اذیت کردهام....
- ـ این حرف درست نیست، «جو».... و با وجود این که تو میتوانستی این کار را بکنی.... بسیار هم آسان بود.... برای آنکه من بطرز عجیبی دیوانهء تو بودم... خودت هم میدانی... هنوز هم دیوانهء تو هستم...
او دست ایرن را در دست خود گرفت.
- ـ جو، اگر تغییر عقیده میدادی، همیشه مال تو میبودم....
عاقبت حرکت هواپیمای لاسوگاس اطلاعا داده شد. مسافرین را صدا زدند. وقتی که ایرن را از میان جمعیت عبور میداد، احساس کرد که بازوی او میلرزد و سخت به بازویش فشار میآورد. وقتی که نزدیک هواپیما رسیدند، ایرن ناگهان توقف کرد و زیر لب گفت:
- ـ جو.... نخستین بار است که من سوار هواپیما میشوم!
میکی دست در کمر او حلقه کرد و گفت:
- ـ هیچ مجبور نیستی که سوار آن بشوی.... اما در هر صورت درست مثل این است که سوار اتوبوس شدهای....
به اتفاق وی سوار شد و مساعدت کرد که صندلی خودش را پیدا کند. سپس بستن کمربند را به او یاد داد.
به سرعت بوسهای بر گونه او زد و وقتی که میخواست دور شود ناگهان رنگ رخ ایرن تغییر یافت....
آن زن گوشه کت او را گرفته، به طرف خود کشید و وادارش کرد کمی خم شود.
- ـ گوش کن..... نزدیک بود از یادم برود.... مردی به دنبال تو میگردد.... در جستجوی تو به مهمانخانه آمده بود.
چنان پنداشت که مشت پولادینی بر فرقش کوفته شد
- ـ این مردچه قیافهای داشت؟
- ـ قیافهاش بد نبود... شاید کمی از تو بزرگتر بود...
- ـ اسم مرا برد؟
- ـ آری.... حتی عکس تو هم در دستش بود. دیروز آمده بود...
- ـ تو چه گفتی؟
- ـ گفتم که تو از مهمانخانه رفتهای و من نمیدانم کجا هستی.... خوب گفتهام؟
مثل کسی که از خود بیخود شده باشد صورت او را نوازش داد.
- ـ آری، خوب گفتهای.....
وقت آن بود که از هواپیما پیاده شود. ایرن صورت خود را به سوی او برد.... میکی میخواست گونه او را ببوسد اما لبهای زن در جستجوی لبهای او بر آمد و زن بیآنکه کمترین تشویش و عذابی به خود راه بدهد دهان او را بوسید.
میکی پیش از آنکه پیاده شود به عنوان خداحافظی با دست اشارهای به او کرد و به سرعت به طرف ساختمانهای فرودگاه روانه شد. در همان موقع هواپیما هم روی باید فرودگاه به حرکت درآمد نزدیک یک ساعت به همه جا سر زد تا اطمینان حاصل کند که کسی در تعقیبش نیست.... عاقبت تصمیم گرفت که به «بار» برود و گیلاسی مشروب بخورد ازدحام مردم به قدری بود که او نمیتوانست متوجه اطراف خود باشد و اگر کسی تعقیبش کرده است تشخیص بدهد.
در «بار» وضع خود را به نظر آورد. از وقتی که خانه خود را ترک گفته بود جز «ایرن» با هیچکس ملاقات نکرده بود در این صورت شخصی که او را جستجو میکرد، که بود؟ مخصوصاً این موضوع برای او اسباب نگرانی بود، که تعقیب کننده عکسی از وی در دست داشته، عکس او را از کجا به دست آورده بود؟
خلاصه، موضوع مهم این بود که ایرن او را از وجود چنین آدمی مطلع ساخته بود.... آدمی که نزدیک بود بر او دست یابد.... آدمی که شاید از جریان مرگ لو رابرتز خبر داشت... به نظرش بسیار بعید آمد که این شخص فرنچی ویستر باشد. اما، در این بازی فقط سه نفر شرکت داشتند... یکی رابرتز، دیگری ویستر و سومی شخصی که سر نخ را در دست داشت.
عاقبت گیلاس خود را خالی کرد و به طرف پارکنیگ روانه شد.... اطمینان یافته بود که کسی در آنجا به انتظار نشسته است... پشت فرمان اتومبیل نشست و در ماشین را قفل کرد و به بازرسی چمدان خود پرداخت... تا آنجا که معلوم بود چمدان دست نخورده بود. اتومبیل را از پارکینگ بیرون آورد و به ماشینهائی پیست که سیلابوار روانهء شهر بودند.
پس از لحظهای تصمیم گرفت که چندین بار راه را عوض کند چپ و راست برود و به این ترتیب هر تعقیب کنندهای را سرگردان کند.... بالاخره، جلو پمپ بنزین توقف کرد و از متصدی پمپ بنزین اجازه خواست که نقشهء جاده را برای رفتن به کلرادو اسپرینگز ببیند.
سه ساعت پس از آن، جلو «متلی» توقف کرد که در حاشیهء قصبهای قرار گرفته بود و بعد در آن متل اتاقی گرفت و یکساعت بعد، نسبتاً با اطمینان خاطر به رختخواب رفت.
سپیده دم برخاست و نزدیک ترینیداد صبحانهء خورد. هوا خشک و سرد و جاده خوب بود...
در دل به خود افرین گفت که تعقیب کننده را گیج و گمراه کرده بود. اما هنوز دردها و رنجهایش به پایان نرسیده بود.
به این وصف نفسی به راحتی کشید و از جاده شماره ۶۶ به طرف شاهراه کالیفرنی رهسپار شد.
۱۳
خانههای «ویستادل سول» با نوعی ملات شبیه مرمر روسازی شده بود. دهکده در نور خورشید غرق بود و شاهراهی آن را به دو نصف تقسیم میکرد. در طرف جنوب، دشتهای دیگی تا کرانهء افق گسترده، منظرهء صحرای افریقا را به یاد میآورد. ساختمان عظیمی با نمای گلی رنگ بر این منظره مسلط بود، زیرا در قلهء تپهای در حدود یک کیلومتری شمال دهکده سر به آسمان کشیده بود. جادهء اسفالتی، که تا روی تپه احداث شده بود به شکل مارپیچ از میان دو ردیف درخت خرما میگذشت. تیرهای بیشمار علامت از همان بیرون شهر یوما پیاپی سمت مهمانخانه «مونتزوما» را به مسافران نشان میداد.
اگر چه فردای روی نوئل بود و گرماسنج نشان میداد که هوا قدری ملایم شده، ولی به اقتضای فصل زمستان هوا هنوز گرم نبود و میکی به زحمت افتاده بود. مگر همان روز صبح او به زنهائی بر نخورده بود که شلوار کوتاه به پا داشتند!
در سراسر خیابان بزرگ دهکده مقدار زیادی گلهای رنگارنگ به چشم میخورد و غیر از جادهای که تا مهمانخانه امتداد داشت، همین یک خیابان در آن دهکده بود.
در یکی از کافههای ناحیه از این موضوع اطلاع یافت که فرنچی ویستر صابح متل یوکا است که در دروازه غربی شهر واقع شده است. این متل، دارای ساختمان یک طبقهای به شکل L بود که استخری زیبا و چمن سبز و خرمی در اطراف آن زینت افزای آن محل بود.
دفتر متل در مدخی آن بود و هر تازه واردی باید اول داخل دفتر میشد. روی میز کوچکی چشمش به زنگی افتاد و آن را آهسته تکان داد. پردهای نیمه باز بین اطاق اول و اطاق مجاور آویخته بود. یک کاناپه و چند صندلی در آن جا مشاهده میشد. انتظار داشت با فرنچی ویستر روبرو شود. احتمال هم میداد که فرنچی ویستر او را بشناسد. به این ترتیب وقتی که دری پشت سرش باز شد و زن جوانی از آن سر در آورد، فرصت هیچ کاری نیافت. بلوز سفید حاشیه سرخی به تن داشت و دامنی پوشیده بود که از پارچه گلدار پر رنگ نامطبوع دوخته شده بود. گیسوان مشگی و بلندش که روبان سرخرنگی به آن بسته بود، لطیف و مواج به پشتش فرو ریخته بود. چشمهائی دودی رنگ و تقریباً سیاه داشت. صورت قشنگ او در ظرافت مانند بیشتر زنان مکزیکی نبود، ولی نوعی غرور آمیخته به قدرت زیبائی او میافزود.
از زیر بلوز نازک به خوبی هویدا بود که طبیعت از حیث پرورش سینه و پیکر او کرم و سخاوت نموده است، بدنش هم از نرمش کامل و دل انگیز که موهبت دوران جوانی شمرده میشود هم، بهرهء کافی داشت.
میکی پرسید:
- ـ گویا این مهمانخانه مال شماست؟
- ـ نه، سنیور..... مال شوهرم است.... اما شوهرم اینجا نیست.
- ـ من یک اطاق میخواهم.
- ـ بسیار خوب.... خواهش میکنم اگر زحمت نباشد اسم خودتان را اینجا بنویسید.
میکی ورقه را گرفت و به اسم جو مارین امضاء کرد. وقتی که این کار خاتمه یافت، زن جوان به دقت ورقه را خواند و با دست قوی که آثار کار و زحمت از آن دیده میشد زیر اسم او خط کشید.
- ـ روزانه شش دلار... آقای مارین...
میکی پول روز اول را پرداخت. زن پول را در کشوئی گذاشت، کلیدی از میخ در آورد و به او داد. سپس جلو او افتاد و اطاقی به او داد که پنجرههایش به ایوان سنگفرشی باز میشد و آن ایوان روی بام طبقهء پائین واقع شده بود.
زن گفت:
- ـ اطاق شماره ۱۴.... سنیور
وقتی که سوار اتومبیلخود شد تا آن را به گاراژ کنار اطاق خویش ببرد، آن زن را در ایوان مهمانخانه دید، که با تأنی به سمت کاری پر از رختی روان بود... چنین به نظر میرسید که کارهای آن موسسه را او به تنهائی بر عهده داشت.
چمدان خود را روی تختخواب چوبی و کوتاه باز کرد و اسباب لباس خود را در کمد مدرنی که متناسب با تختواب بود، جای داد. سپس روی تختخواب نشست. ناگهان احساس خستگی نمود و هراس بر او غلبه نمود، که مبادا هیچگونه توفیقی در کار خود به دست نیاورد.
میتوان گفت که تا آن لحظه هر چه خواسته بود به آسانی از لو رابرتز به دست آورده بود و اوضاع و احوال نیز چندان با وی سازگاری نموده بود که بالاتر از آن نمیتوان تصور کرد. اما موضوع ویستر مطلب دیگری بود. اگر لو رابرتز دروغ نگفته باشد، ویستر هم از آن «گردن کلفتهای بزن بهادر» بود و لازم بود که با زبردستی تمام اسرار را از سینهء این مرد نیز بیرون بیاورد.... تنها با این تفاوت که ویستر مثل لو رابرتز در نقطه دور افتادهای منزل نداشت و زن هم داشت.
به طرف پنجره رفت، کرکره را باز کرد و نظری به بیرون انداخت. زن مکزیکی همچنان سرگرم رختشوئی بود. دو زن در کنار استخر جلو آفتاب دراز کشیده بودند. یکی موطلائی و کمی شبیه اسب بود و گوشتش، مطابق سلیقه او، چندان سفت و سخت نمینمود.... و دیگری موخرمائی قد کوتاه بود، اندام بسیار خوش ترکیبی داشت، دارای ساقهای دلفریب و سینه دل فریبی بود که هزاران نوید میداد. زن موطلائی به اطاقی نزدیک اطاق وی رفت. چشمان زن موخرمائی نیز پیش از آنکه دنبال رفیقهء خود بنگرد، لحظهای به طرف او خیره شدند.
.... آری.... باید چندان عجله نکند و پیش از آن که دست به کار شود، زمینه را چنانکه باید و شاید استوار سازد....
اگر بدون توجه و احتیاط کامل به ویستر حمله میبرد، شکست میخورد. لازم بود اول روحیهء حریف را خراب کند و مقاومت وی را از میان ببرد....
نگاهش به زن مکزیکی افتاد، که گاری خود را در ایوان به جلو میراند و دامن دراز و رنگارنگش با حرکت کمرگاه و رانهایش موج میزد.
بقیه دارد