بیگانهئی در دهکده
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
مارک تواین
نویسندهٔ امریکائی
ترجمه:
نجف دریابندری
تصویرها از:
مرتضا ممیز
۱
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمیگرداندند؛ میگفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست میکند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکردند و همهٔ ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب به یاد میآورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.
دهکدهٔ ازلدورف[۱] برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم یکی از این دو، یعنی پدر روحانی آدولف، کشیش بسیار مؤمن و مقدس و زحمتکشی بود که مردم خیلی ملاحظهاش را داشتند.
شاید در گذشته کشیشهایی هم وجود داشتهاند که از پارهای جهات از کشیش آدولف بهتر بودهاند، اما در جامعهٔ ما هرگز کشیشی وجود نداشته که عزت و احترامش بیش از او بوده باشد. علت این بود که این کشیش مطلقاً ترس و باکی از شیطان نداشت. در میان مسیحیانی که من تا کنون دیدهام، او تنها فردی بود که آنچه گفتم در حقش صدق میکرد. به همین جهت مردم ازو وحشت داشتند؛ زیرا میپنداشتند که این آدم باید یک چیز خارقالعاده داشته باشد، وگرنه نمیتوانست اینقدر جسور و به اعمال خود مطمئن باشد. مردم همه با شیطان سخت مخالف بودند، اما نام او را بهاحترام میبردند، و با سبکی و جسارت ازو یاد نمیکردند؛ حال آنکه کشیش آدولف شیوهاش بکلی با دیگران متفاوت بود. او هر دشنام و ناسزایی که بر زبانش جاری میشد به شیطان نثار میکرد و از شنیدن آن لرزه بر اندام مردم میافتاد. حتی غالباً اتفاق میافتاد که او با خشم و ریشخند از شیطان اسم میبرد. در این طور مواقع، مردم بر سینهٔ خود صلیب میکشیدند و به سرعت ازو دور میشدند، مبادا واقعهٔ ترسناکی رخ نماید.
کشیش آدولف بارها واقعاً با خود شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده بود. یعنی اینطور شایع بود. خود پدر روحانی چنین میگفت. او هرگز این قبیل اتفاقات را که برایش پیش میآمد پنهان نمیداشت، بلکه فوراً برای مردم نقل میکرد. برای صحت قول او هم لااقل در یک مورد دلیل وجود داشت؛ زیرا در آن مورد وی با دشمن حرفش شده و بطریش را به سوی او پرتاب کرده بود؛ و روی دیوار اطاق کارش لکهٔ سرخرنگی وجود داشت که در آنجا بطری به دیوار اصابت کرده و شکسته بود.
اما آن کسی که بیشتر دوستش میداشتیم و دلمان برایش میسوخت پدر روحانی پطر بود. بعضی او را متهم میکردند که ضمن صحبت با این و آن گفته است که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش که همان ابناء بشر باشند، پیدا خواهد کرد. البته این حرف، حرف بسیار وحشتناکی بود، اما هیچ دلیل قاطعی وجود نداشت که کشیش پطر چنین حرفی زده باشد؛ چنین سخنی ازو انتظار هم نمیرفت، چون او همیشه آدم خوب و مهربان و راستگویی بود. اتهامش این نبود که این حرف را پشت میز خطابه، جایی که همه میتوانستند بشنوند، زده است؛ بلکه میگفتند بیرون از محیط کلیسا ضمن صحبت از دهانش پریده است، و البته جعل این موضوع از ناحیهٔ دشمنان کار سهل و سادهای بود. کشیش پطر یک دشمن داشت که خیلی نیرومند بود. این دشمن همان ستارهشناسی بود که در برج ویرانهٔ قدیمی بالای دره زندگی میکرد و شبها به مطالعهٔ و رصد ستارگان میپرداخت. همه میدانستند که او میتواند جنگ و قحطی را پیشگویی کند. هرچند این کار چندان دشوار هم نبود، چون همیشه در یک گوشهٔ دنیا جنگ و قحطی وجود داشت. اما این ستارهشناس در عین حال میتوانست از روی حرکات کواکب زندگانی اشخاص را در کتاب بزرگی که داشت بخواند و اموال گمشده را پیدا کند و غیر از کشیش پطر همهٔ مردم دهکده ازو حساب میبردند. هنگامی که ستارهشناس با کلاه بوقی دراز و جبهٔ گشادی که به نقش ستارگان مزین بود، کتاب بزرگش را زیر بغل و عصایی را که میگفتند قدرت جادویی دارد در دست گرفته در کوچههای دهکده ظاهر میشد، حتی کشیش آدولف نیز درست و حسابی به او احترام میگذاشت. میگفتند که خود اسقف هم گاهی به حرفهای ستارهشناس گوش میدهد، زیرا این آدم علاوه بر مطالعهٔ کواکب و پیشگویی به تدین و تقدس هم تظاهر بسیار میکرد و البته این امر در اسقف خیلی مؤثر میافتاد.
اما کشیش پطر برای ستارهشناس تره هم خرد نمیکرد، بلکه او را علناً به عنوان یک نفر کلاش کلاهبردار محکوم میساخت. میگفت که این آدم حقهبازی است که هیچ نوع علم و دانشی که به پشیزی بیرزد در چنته ندارد و جز قوای یک انسان عادی - و حتی پست - هیچ قوهای در ید اختیارش نیست. این امر طبعاً باعث میشد که ستارهشناس از پدر روحانی پطر متنفر و خواهان خانه خرابی او باشد. و ما همه بر این عقیده بودیم که جاعل آن حرف کذایی از قول کشیش پطر همین ستارهشناس بوده و نیز همو آنرا به گوش اسقف رسانده است. گفته بودند که کشیش پطر این حرف را به برادرزادهاش مارگت[۲] زده است؛ و هرچند مارگت منکر شد و از پیشگاه اسقف استدعا کرد که گفته ستارهشناس را باور نکند و عمویش را از ورطهٔ فقر و رسوایی نجات دهد، معهذا اسقف حاضر به قبول او نشد، و کشیش پطر را مدت نامحدودی از منصبش معلق ساخت. چیزی که بود، دیگر به صرف شهادت یک نفر تک و تنها او را تکفیر نکرد. اکنون دو سال بود که پدر روحانی پطر از منصب خود منفصل شده و کشیش آدولف جای او را گرفته بود.
این سالها بر آن کشیش پیر و مارگت سخت گذشته بود. آنها سابقاً مورد علاقهٔ خاص مردم بودند، ولی البته از وقتی که مورد غضب اسقف واقع شدند، وضع جور دیگر شد. بسیاری از دوستان بکلی از آنها بریدند و مابقی به سردی و دوری گراییدند. وقتی گرفتاری پیش آمد مارگت دختر هیجده سالهٔ زیبایی بود و زیباترین صورت را در دهکده داشت و از همه عاقلتر و فهمیدهتر بود. مارگت نواختن چنگ را تعلیم میداد و خرج لباس و پول توی جیبش را به کوشش خودش درمیآورد. اما پس از تغییر وضع شاگردانش یکایک پراکنده شدند؛ وقتی که مجالس رقص و مهمانی در میان جوانان دهکده بر پا میگردید مارگت فراموش میشد. جوانان دیگر از رفتن به خانهٔ او خودداری کردند. جز ویلهلم مایدلینگ[۳] کسی به دیدن او نمیرفت، که او را هم میشد نادیده گرفت. مارگت و عمویش در فراموشی و بدنامی غمزده و تنها و بیکس شده بودند و نور خورشید از زندگانی آنان رخت بربسته بود. در تمام مدت این دو سال وضع روز به روز بدتر شد. لباسشان کهنه و دستشان خالی و تهیهٔ یک لقمه نان برایشان هرچه دشوارتر شد. اکنون دیگر کارد به استخوان رسیده بود. سلیمان اسحق تمام مبلغی را که حاضر بود روی خانهٔ کشیش پطر بگذارد به آنها قرض داده و اعلام کرده بود که فردا خانه را از آنها خواهد گرفت.
۲
سهتا از ما بچهها همیشه باهم بودیم و چون از همان ابتدا همدیگر را دوست میداشتیم، دوستیمان از گهواره آغاز شده با گذشت سالها قوام یافته بود. یکی نیکلاوس بامن[۴] بود، پسر رئیس محکمهٔ محلی؛ دیگری زپی ولمهیر[۵] پسر صاحب مسافرخانهٔ بزرگ ده بنام «گوزن طلایی» که درختهای باغ زیبای آن تالب رودخانه دامن میگستردند و قایق تفریحی کرایهای داشت؛ و نفر سوم هممن بودم که نامم تئودورفیشر[۶] است و پسر ارگ زن کلیسا هستم.
پدرم در عین حال رهبر نوازندگان دهکده، معلوم ویولون، آهنگساز، تحصیلدار مالیات ده، خادم کلیسا و رویهمرفته یکی از افراد مفید دهکده بود که عموم مردم بهاو احترام میگذاشتند. ما بچهها تپهها و جنگلهای اطراف ده را همانطور که پرندگان میشناختند بلد بودیم، زیرا اوقات فراغت را بهگردش در میان تپهساران و جنگلها میگذراندیم یالااقل هرگاه مشغول شنا یاقایقرانی یاماهیگیری یاطاس ریختن یاسرسرک بازی در سراشیبی تپه نبودیم بهاینکار میپرداختیم.
بعلاوه مجاز بودیم که در باغ قلعهٔ شاهزاده گردش کنیم، در صورتی که هیچکس دیگر چنین اجازهای نداشت. علت این بود که مستخدم پیر قلعه، یعنی فلیکس برانت(felix brandt) مارا دوست میداشت و ما شبها غالباً بهباغقلعه میرفتیم و پای صحبت آن پیرمرد مینشستیم. پیرمرد دربارهٔ زمان قدیم و عجایب وغرایب صحبت میکرد وما بااو چپق میکشیدیم(خود او چپق کشیدن را بهما یاد داده بود) و قهوه مینوشیدیم؛ چون او بهجنگ رفته ودر محاصرهٔ شهر وین شرکت کرده بود و همانجا، هنگامی که ترکها شکست خورده بیرون رانده شدند، درمیان غنائمی که بدست آمد چندین گونی قهوه بود و اسرای ترک اسم وخواص آنرا گفتند و شرح دادند که چگونه میتوان مشروب مطبوعی ازآن تهیه کرد؛ و اکنون دیگر آن پیرمرد همیشه قهوه داشت؛ هم برای آنکه خودش بنوشد، و همآنکه مردم بیاطلاع را متعجب و متحیر سازد. وقتی که هوا طوفانی میشد او شب مارا نزد خود نگه میداشت و هنگامی که بیرون برق میدرخشید و رعد میغرید او دربارهٔ ارواح واشباح و انواع سرگذشتهای هراس انگیز وجنگ وجنایت وبریدن دستوپا و این قبیل چیزها برای ما سخن میگفت و محیط درون اطاقرا جای خوش و مطبوعی میساخت.
فلیکس برانتاین سرگذشتهارا بیشتر از تجربهٔ شخص خودش برای مانقل میکرد. او درعهد خود ارواح واجنه وجادوگران بسیاری دیده بود و یکبار نیمه شب در طوفانی سهمگین در کوهستانها گمشده بود و در روشنایی برق شکارچی وحشی بنظرش آمده بود کهبااشباح سگان خود اورا تعقیب میکند. یکبار نیز بختک را دیده بود و چندین بار باخفاش بزرگی برخورد کرده بود که خون مردم را وقت خواب از رگ گلویشان میمکد و بابالهای خود آنها را باد میزند تا همچنان در خواب بمانند و بالاخره بمیرند.
فلیکس بهما دل میداد که از چیزهای خارقالعاده از قبیل اشباح و ارواح نترسیم. میگفت اینها آزارشان بهکسی نمیرسد بلکه فقط برای خودشان گردش میکنند، چون تنها و دلتنگ هستند و درپی محبت میگردند. ماهم بموقع خود فهمیدیم که نباید بترسیم و حتی شبها با او به یکی از زیر زمینهای قلعه کهپاتوق ارواح بود میرفتیم، اما روح فقط یکبار ظاهر شد، آنهم بطوری کخ بدشواری دیده میشد عبور کرد و بیصدا از میان هوا گذشت و ناپدید گردید و مالرزهای براندام خود احساس نکردیم، چون فلیکس خیلی خوب بهما درس جرات و جسارت داده بود. او میگفت که این روح گاهی بسراغ من میآید وب کشیدن دست سرد ومرطوب خود رویصورت من از خواب بیدارم میکند، اما هیچ صدمهای نمیرساند بلکه فقط جویای توجه و همدردی است. اما از همه عجیبتر این بود که او فرشته نیز دیده بود-آنهم فرشتهٔ واقعی- و باآنها حرف هم زده بود. میگفت فرشتهها بال ندارند و لباس میپوشند و طرز حرفزدن و رفتارشان عیناً مانند اشخاص عادی است و اگر کارهای عجیبی که از دست آدمیزاد ساخته نیست نمیکردند کسی نمیتوانستند آنهارا بشناسد. بعلاوه آنها حین صحت کردن ناگهان ناپدید میشوند و اینهم کاری است که از هیچ بنیآدمی ساخته نیست. پیرمرد میگفت که فرشتگاه خوش صحبت و بشاشند و مانند ارواح افسرده و غمگین نیستند.
یک روز ماه مه، پی از آنکه شب ازاین قبیل حرفها زده بودیم، ازخواب برخاستیم و بافلیکس برانت ناشتایی خوردیم و بعداز قصر سرازیر شدیم و از روی پل گذشتیم و بهتپهساران طرف چپ رفتیم و به قلهٔ تپهای که یکی از نقاط دلخواه ما بود رسیدیم و در آنجا در سایهٔ درختان روی سبزهها دراز کشیدیم تاخستگی در کنیم و چپق بکشیم و دربارهٔ عجایب و غرایب دنیا صحبت کنیم، زیرا این چیزها هنوز در خاطرمان زنده بودند و ذهن مارا بخود مشغول داشتند. اما نتوانستیم چپقمان را چاق کنیم، چون سنگ چخماق و قطعه فولادمان را جاگذاشته بودیم.
چیزی نگذشت که پسربچهای آسته بسوی ما آمد و نشست و با لحن دوستانهای شروع به صحبت کرد – گویی با ما آشنایی داشت. ولیکن ما جوابش را ندادیم، چون او آدم غریبه بود وما عادت نداشتیم باغریبه حرف بزنیم وازو خجالت میکشیدیم. او لباس نو و خوبی بتن داشت و خوشگل بود و چهرهٔ گیرا و صدای خوشایندی داشت و آرام و فارغالبال بنظر میرسید و برخلاف بچههای دیگر خودشرا جمع نمیکرد و نگران نبود. ماهم میخواستیم لااو دوست بشویم. ولی نمیدانستیم چگونه شروع کنیم. بعد من بهفکر چپق افتادم و پیش خودم گفتم که اگر آنرا به او تعارف کنم، آیا نشانی از محبت تلقی خواهد کرد یا نه؟ - ولی بیاد آوردم که آتش نداریم و درنتیجه متأسف وبور شدم. اما او سرش را بلند کرد و بانگاه روشن و خرسندی گفت:
«آتش میخواهید؟ اینکه چیزی نیست. من تهیه میکنم.»
من طوری یکه خوردم که یارای حرف زدن نداشتم؛ چون حرفی از دهان من برنیامده بود. او چپق را برداشت و بهآن فوت کرد و توتون چپق گرفت و سرخ شد و حلقه های دود آبی رنگ زآن بهوا برخاست. مااز جا پریدیم و میخواستیم پابهفرار بگذاریم، اما چون او باالتماس از ما خواهش کرد که نرویم و بهما قول داد که صدمهای نخواهد رساند، بلکه فقط میخواهد با ما دوست شود و به دنبال همصحبتی میگردد، این بود که ما باز ایستادیم و چون حس کنجکاوی و اعجابمان تحریک شده بود میخواستیم برگردیم، ولی جرات نمیکردیم. او با لحن نرم و گیرای خود بهدلجویی ادامه داد و ما وقتی که دیدیم چپق منفجر نشد و اتفاقی نیافتاد، رفته رفته اعتمادمان بازگشت و فوراً حس کنجکاوی ما برترسمان فائق آمد و بازگشتیم – اما آهسته و آمادهٔ اینکه بمحض دیدن علامت خطر مجدداً پابهفرار بگذاریم.
او مصمم بود که خیال مارا راحت کند و راه اینکار را نیز خوب میدانست: در برابر شخصی آنقدر جدی و ساده ومهربان، باآن زبان مسحور کننده، انسان نمیتوانست بدگمان و ترسو باقیبماند. آری، اوقلب همهٔ مارت تسخیر کرد و چیزی نگدشت که ماباخیال راحت و آسوده پهلوی او نشستیم و مشغول گفتگو شدیم، و از یافتن چنین دوستی خوشحال بودیم. وقتی که احساس ناراحتی بکلی برطرف شد ازو پرسیدیم که چگونه چنین کار عجیبی را آموخته است. گفت که چنین کاری را هرگز نیاموخته بلکه مانند سایر امور – امور عجیب و غریب – برایش طبیعی است.
«کدام امور؟»
«ای، چندتا، نمیدانم چندتا.»
«میگذاری ماببینیم چطور اینکارهارا میکنی؟»
دیگران گفتند:«خواهش میکنیم بکن.»
«دیگر فرار نمیکنید؟»
«نه. باور کن دیگر فرار نمیکنیم. خواهش میکنیم، نمیکنی؟»
«چرا، با کمال میل. اما شما هم نباید قول خودتان را فراموش کنید.»
ما گفتیم که فراموش نمیکنیم واو به گودال آبی رفت وبا قدری آب در فنجان که از برگ درخت ساخته بود بازگشت و بهآن دمید و آنرا به دور انداخت. آب تبدیل بخ یک پاره یخ شده بود که شکل همان فنجان داشت. ما ماتومتحیر شدیم، اما اینبار دیگر نترسیدیم، بلکه بالعکس ازاینکه آنجا بودیم خیلی هم خوشحال شدیم وازو خواهش کردیم که ادامه بدهد و کارهای دیگری بکند واوهم کرد. گفت که هرجور میوه میل داشته باشیم میتوانید برایمان تهیه کند، خواه فصل آن باشد و خواه نباشد. ناگهان همهٔ ما بهسخن آمدیم:
«پرتقال!»
«سیب!»
«انگور!»
اوگفت:«توی جیبهایتان است.» و راست میگفت. از بهترین انواع میوه هم بود، ما آن میوههارا خوردیم و پیش خودمان گفتیم کاش بازهم بود، اما هیچکدام چیزی برزبان نیاوردیم.
او گفت:«همانجایی که میوههای قبلی را پیدا کردید بازهم هست. هرقدر دیگری را که میخواهید ببرید؛ تاوقتی که من پهلوی شما هستم همینقدر کافی است که آرزویش را بکنید تاپیدایش کنید.»
وراست میگفت. هرگز چیزی باین خوبی و عجیب ندیده بودیم. نان، کلوچه، شیرینی، آجیل، هرچه آدم میل میکرد، حاضر بود. او خودش چیزی نمیخورد بلکه فقط نشستهبود و حرف میزد و برای سرگرم کدن ما پشت سرهم کارهای عجیب وغریب میکرد. یک سنجاب کوچولو از گل ساخت و آنرا رها کرد. سنجاب از درخت بالا رفت و بالای سرما روی شاخهای نشست و بهطرف ما واق واق کرد. بعد سگی ساخت که چندان از موش بزرگتر نبود. آن سگ سنجاب را بهشاخه های بالای درخت فرار داد و دور وبر درخت جست وخیز کنان بابرآشفتگی بهاو پارس کرد و درست و حسابی مثل سگ واقعی زنده و جاندار بود. این سگ سنجاب را ازین درخت بآن درخت میراند و خودس انرا تعقیب میکرد، تااینکه هردودرمیان جنگل ازنظر ناپدید شدند. ناشناس پرندگانی از گل میساخت وآنهارا پرمیداد. پرندگان چهچهه زنان پرواز میکردند و میرفتند. سرانجام من دل بهدریا زدم وازو پرسیدم که کیست.
بسادگی گفت:«فرشته» ویک مرغ دیگر را روی زمین گذاشت و دستهایش را بهم زد و آنرا پرداد.
این را که شنیدیم یکنوع رعب ووحشت مارا برداشت و دوباره ترسیدیم. ولی او گفت که ناراحت نشوید، علت ندارد از فرشته بترسید. ودرهرصورت شمارا دوست دارم. – عیناً بهمان سادگی سابق و خالی از تظاهر بهصحبت خود ادامه داد ودر ضمن صحبت تودهای مرد وزن باندازهٔ انگشت دست انسان ساخت. این آدمها چست و چابک بکار پرداختند و میدانچهای باندازهٔ دومتر مربع را درمیان چمن پاک و مسطح ساختند و در وسط آن میدان شروع کردند بهساختن یک قلعهٔ کوچک جالب و تماشایی. زنها شفته را قاطی میکردند و در ناوه میریختند و روی سر میگذاشتند و از چوب بست بالا میبردند. یعنی درست بهمان کاری مشغول بودند که زنان کارگر کا همیشه انجام میدهند. مردها هم کار بنایی را بعهده داشتند. پانصد تن ازاین آدمکها تند و تند درهم میلولیدند و بچابکی کار میکردند و عرق پیشانی خودرا میستردند. بطوری که هیچ فرقی با آدم عادی نداشتند. تماشای منظرهٔ جالب آن پانصد آدمک کوچولو که قلعه را میساختند، و دیدن خود آن قلعه که پله بهپله بالا میرفت و دورهبهدوره شکل و تقارن میگرفت آن احساس رعب و وحشت را پاک برطرف کرد و بار دیگر بکلی خیالمان فارغ و آسوده شد. ازو پرسیدیم که آیا ماهم میتوانیم از آن آدمکها بسازیم یانه. گفت بله، و به زپی دستور داد که چند عراده توپ برای قلعه درست کند و به نیکلاوس گفت که چند سرباز تبرزیندار بازره و ساقبند و کلاهخود بسازد و قرار شد منهم چند سوار بااسب تهیه کنم. هنگام تقسیم این وظایف، ناشناس مارا بهنامهایمان طرف خطاب قرار داد، اما نگفت که اسم مارا از کجا دانسته است. بعد زپی ازو پرسید که نام خودش چیست، و او بهآرامی گفت:«شیطان» و با دستش تراشه چوبی را نگهداشت و زندکی را که داشت از چوب بست میافتاد روی آنا گرفت و اورا دوباره سرجایش قرار داد و گفت:«عجب احمقی است. اینطور واپس میرود و نمیداند چکار میکند.»
آن اسم ناگهان ما را بر جای خشک کرد. کارهایمان که عبارت بود از یک توپ و یکسرباز تبرزندار و یک اسب از دستهایمان افتاد و قطعه قطعه شد. شیطان خندید و پرسید که موضوع چیست؟ من گفتم:«چیزی نیست؛ فقط این اسم برای یکنفر فرشته قدری عجیب مینماید.» - پرسید:«چرا؟»
«برای اینکه .. اینکه. خوب دیگر... میدانید این اسم اوست.»
«بله، او عموی من است.»
اینرا با خونسردی تمام گفت. از شنیدن این سخن لحظهای نفس ما بند امد و قلبمان شروع به تپیدن کرد. او ظاهرأ متوجه این امر نشد، بلکه تبرزین داران و سایر کارهای مارا اصلاح کرد و تمام و کمال به دست ما داد و گفت:«مگر فراموش کردهاید؟ آخر او خودش هم یک وقتی فرشته بود.»
زپی گفت:«بله، درست است. من متوجه نبودم.»
نیکلاوس گفت:«بله، گناهب مرتکب نشده بود.»
شیطان گفت:«دودمان ما دودمان خوبی است. بهتر از آن پیدا نمیشود. او یگانه فرد این دودمان است که مرتکب گناه شده.»
زبان من از بیان اینکه این قضایا چقدر مهیج و شگفت انگیز بود، قاصر است. گاهی انسان چیزهایی میبیند که بقدری عجیب و هالی و مسحور کننده است که صرف بودن . دیدن آنها لذت آمیخته به وحشتی در انسان بر میانگیزد. خودتان میدانید در این قبیل مواقع انسان چه حالی میشود و چگونه سراپا بهلرزه در میآید. میدانید که چگونه انسان خرد و خیره میشود و لبهایش میخشکد و نفسش تنگی میکند، و معهذا بهیچ قیمتی حاضر نمیشود از آنجایی که هست دور شود. من طاقتم طاق شده بود که یک سوالی ازو بکنم. این سوال نوک زبانم بود و نمیتوانستم آنرا نگهدارم. خجالت میکشیدم بپرسم؛ ممکن بود حمل بر بیادبی بشود. شیطان گاو نری را که ساخته بود به زمین گذاشت و لبخندی زد و گفت:
«بیادبی نیست. اگر هم بود من آنرا میبخشیدم. منظورت اینست که من او را دیدهام یا نه؟ بله، میلیونها بار دیدهام، از همان وقتی که بچه کوچولویی بیش نبودم، یعنی هزارسال ببیشتر از عمرم نمیگذشت، در زمان فرشتگان کوچولوی تخم و ترکهٔ ما(بقول آدمیزادها)، من بچهٔ مورد علاقه او بودم. بله از همان هنگام تا زمان اخراج آدم که به حساب شما هشت هزار سال میشود.»
«هشت...هزار!»
شیطان گفت:«بله،» بعد رو کرد به زپی و بطرزی که انگار دارد به سوالی که او در مد نظر داشت جواب میدهد، گفت:«بله، البته من مثل یک پسر بچه بنظر میرسم، چون در واقع هم پسربچهای بیش نیستم. نزد ما، آنچه شما اسمش را زمان میگذارید، چیز بسیار دراز و کشداری است. مقدار زیادی از آن باید طی شود تا یک فرشتهٔ کامل بوجود بیاید.» یک سوال هم من در نظر داشتم، و او رو کرد به من و گفت:«من به حساب شما شانزده هزار سال دارم.» بعد بطرف نیکلاوس برگشت و گفت:«نخیر، اخراج آدم تاثیری در وضع من و هیچیک از خویشانم نداشت. فقط خود او، که اسمش را روی من گذاشتهاند از شجرهٔ ممنوعه خورد و آدم و حوا را بوسیلهٔ آن فریب داد. ما هنوز از گناه بری هستیم. ما قادر به ارتکاب گناه نیستیم. ما بری از عیب و نقص هستیم و همیشه درین حال باقی خواهیم ماند. ما...» در این موقع دو نفر از کارگران دعواشان شده بود و با صدای نازک مانند وزوز زنبور، داشتند بیکدیگر دشنام و ناسزا میگفتند. لحظهای به سر و کلهٔ یکدیگر میکوبیدند و لحظهای بهم میپیچیدند و بقصد جان باهم میکوشیدند. شیطان دست برد و با انگشتان خود آنها را له کرد و بیجان ساخت و بدور انداخت و با دستمال خود سرخی انگشتانش را پاک کرد و دنبالهٔ سخنش را از همانجا که قطع شده بود گرفت:«ما نمیتوانیم مرتکب خطا بشویم. استعداد ارتکاب آنرا نداریم. چون نمیدانیم خطا و گناه چیست.»
هرچند در آن حال این سخن عجیب مینمود، ولکن ماچندان توجهی به آن نکردیم؛ چون جنایت بیسبب او – آری جنایت نام حقیقی عمل او بود و آنهم جنایتی که هیچ عذر و بهانهای آنرا توجیه نمیکرد – جنایت او بقدری ما را متعجب و متاسف ساخته بود که بهیچ چیز دیگری توجه نداشتیم. این عمل مارا خیلی ناراحت کرد، چون او را دوست میداشتیم. او را فوقالعاده شریف و زیبا و رئوف پنداشته بودیم و حقیقتا معتقد شده بودیم فرشته است، و آنوقت چنین عملی از ناحیهٔ او، آه، او را در نظر ما خیلی پائین میآورد حال آنکه ماچقدر برای او ارزش قایل بودیم! و لیکن او بهصحبت خود ادامه داد: انگار نهانگار که اتفاقی افتاده؛ دربارهٔ مسافرتها و چیزهای جالبی که در دنیاهای بزرگ منظومهٔ شمسی ما و سایر منظومه های شمسی در نقاط دور دست فضا دیده بود، سخن میگفت و دربارهٔ آداب و سوم موجودات جاویدانی که ساکنین آن دنیاها را تشکیل میدهند داستانها نقل میکرد و علیرغم صحنهٔ رقتانگیزی که هماکنون جلو چشم ما قرار داشت، ما را مسحور و مفتون سخنان خود ساخته بود. گفتم صحنهٔ رقتانگیز، بجهت آنکه زنان آن دو مردک مقتول اجساد له شدهٔ آنها را پیدا کرده بودند و داشتند روی نعش آنها شیون و زاری میکردند و یک کشیش هم آنجا ایستاده بود و دستها را بعلامت صلیب روی سینه گذاشته مشغول خواندن دعا بود و تودهٔ انبوهی از دوستان آنها برای اظهار دلسوزی و همدردی دور انها جمع شده بودند و اشک از چشمان بسیاری از آنها جاری بود. اما شیطان توجهی به این صحنه نداشت، تا اینکه صدای شعیف گریه و دعا او را آزرده خاطر ساخت. دست برد و تختهٔ سنگ نشیمن گاه تاب ما را برداشت و آنرا فرود آورد و همهٔ ان مردمان را با خاک یکسان کرد؛ گوئی مگسهایی چند بیش نبودند، و بعد دنبالهٔ حرف خود را گرفت.
فرشته و ریختن خون کشیش! فرشتهای که روحش از ارتکاب گناه بیخبر است، اینطور با قساوت قلب صدها تن مرد و زن بیچاره را، که کوچکترین آزارشان به او نرسیده بود، میکشد و از میان میبرد! تماشای آن عمل وحشتناک ما را مشمئز ساخت؛ بخصوص که میدانستیم هیچیک از آن آدمکان بیچاره، جز کشیش، برای مرگ آماده نبودند، زیرا هرگز در عمر خود نه دعایی خوانده و نه کلیسایی دیده بودند، و بنابراین یکراست روانهٔ جهنم میشدند. و آنوقت ما شاهد این مناظر بودیم، ما وقوع این جنایات را بچشم دیده بودیم و وظیفه داشتیم که آنرا بزبان بیاوریم و قانون را در مورد آن به جریان بیندازیم.
اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط میتوانستیم بهسخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسهای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پیهای ما میدوید، سرمست ساخته بود.