شوخی بی‌وسائل!

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۱۷ توسط Zahram (بحث | مشارکت‌ها) (تايپ تا پايان صفحه ۱۳۶)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۴۲


عزیز نسین

نویسندهٔ معاصر ترک

ترجمهٔ

رضا سلماسی – احمد شاملو


زندگی تلخ است آقایان؛ زندگی راهی است پر از سنگ و سقط. من خودم سه‌تا دفترچه دارم که همه‌شان را از فلسفهٔ زندگی پر کرده‌ام. تا الآن، شانزده هزار جمله توی این دفترها نوشته‌ام: زندگی همچین است، زندگی همچون است: زندگی اله است، زندگی بله است... خلاصه، این دفترها پر است از جمله‌های قلمبه و سلمله دربارهٔ زندگی:–

زندگی اضطرابی بیش نیست...
زندگی آبی است که جریان دارد...
زندگی خوابی است...
زندگی خیالی است...
زندگی صحنه تآتر است...

شانزده هزار جمله از این قبیل، و بالاخره هم، در آخرین صفحهٔ آخرین دفتر، مجبور شده‌ام که قلم بردارم و بنویسم که:

– زندگی چیست؟

روزگار خوشی ندارم، و این را بدان جهت نمی‌گویم که – مثلاً – ارث و میراثی نصیب من نشده؛ بلکه تنها از آن جهت این را می‌گویم که نتوانسته‌ام کار و باری برای خودم پیدا کنم.

***

در گوشهٔ یک پارک عمومی لمیده، دربارهٔ این موضوع که «زندگی چیست؟» فکر می‌کردم.

کسی که کنار من روی نیمکت نشسته بود، روزنامه‌هائی را که می‌خواند تا زد و می‌خواست بگذارد توی جیبش، که من با صدائی مردد به‌اش گفتم:

«...اجازه می‌دین؟»

و دستم را به‌طرفش دراز کردم.

مرد، رونامه را داد به‌من. بازش کردم و به‌سرعت نگاهی به‌ستون نیازمندی‌هایش انداختم. یکی از آگهی‌ها، در دلم شور و امیدی به‌پا کرد، زیرا در آن، بدون در نظر گرفتن سن‌وسال، زنان و مردانی را برای کار خواسته بودند.

وقت را نباید از دست داد: روزنامه را به‌صاحبش رد کردم، همهٔ نیروهای باقی ماندهٔ تنم را به‌کومک خواستم و چهار نعل به‌طرف آدرسی که در آگهی ذکر شده بود به‌راه افتادم: طبقهٔ پنجم یک‌عمارت غول پیکر، در یکی از مهم‌ترین خیابان‌های شهر که مرکز کار و تجارت است.

از ترس این که مبادا ناراحتی پیش بیاید (آخر به‌شانس خودم هیچ اتکائی ندارم، یک‌بار دیدی که مثلاً وسط راه برق قطه شد!) سوار آسانسور نشدم. پله‌ها را چهارتا یکی طی کردم و از شدت خستگی روی آخرین پلهٔ طبقهٔ پنجم نشستم.

اتاق شمارهٔ ۱۸ که در آگهی ذکر شده بود، درست روبروی من قرار داشت. عده‌ئی تو می‌رفتند و عده‌ئی خارج می‌شدند؛ آن‌هائی که تو می‌رفتند، قیافه‌هاشان پر از امید و شوق و آرزو بود؛ اما آن‌هائی که بیرون می‌آمدند – عجیب بود! – همه عصبانی، همه ناراحت، همه مچل... و...

برای اینکه جلو کارفرمایان و آن‌هائی که می‌بایست مرا استخدام می‌کردند آدمی نیرومند جلوه کنم، نفسی تازه کردم، قدری ایستادم تا از هن و هن زدن بیفتم، و بالاخره وارد اتاق شمارهٔ ۱۸ شدم. به‌اولین شخصی که رسیدم، گفتم: «– بی‌زحمت... تو روزنومه یک آگهی دیدم که...»

یارو به‌یک پارچه آتش می‌ماند. با دست به‌طرف دری اشاره کرد و گفت:

«– برو تو، منتظر باش...»

صندلی‌ها و راحتی‌های سالن پر بود. شش تا زن و هشت تا مرد نشسته بودند. من و چهار نفر دیگر هم ایستاده بودیم. خودم را به‌شخصی که او هم مثل من بی‌دست و پا و بیچاره به‌نظر می‌آمد نزدیک کردم و ازش پرسیدم:

«– نمی‌دونی چه‌جور کاریه؟»

گفت: «– نه. به‌نوبت، یکی‌یکی رو می‌برن تو. بعضیشون ده دقیقه، بعضی‌هام نیمساعت اون تو می‌مون، اونوقت با داد و فریاد میان بیرون میرن پی کارشون.»

فرصت بیشتری برای توضیح باقی نماند، چون دری که میان سالن و اتاق اصل کاری بود به‌شدت باز شد و مرد چاقی که صوتش مثل گوجه‌فرنگی قرمز و سراپایش مثل موش آب کشیده خیس عرق بود بیرون آمد و در حالی که مثل صفحه گرامافون خط خورده فریاد می‌زد: «رذلا، پستا، بی‌ناموسا، رذلا، پستا، بی‌‌ناموسا!...» رفت بیرون.

به‌پهلو دستیم گفتم: «– لابد قبولش نکرده‌ن، واسه اینکه که عصبانی شده.»

گفت: «– ممکنه. اما آخه هرکی بیرون میاد همین وضعو داره.»

پیشخدمت بادی در گلو انداخت و پرسید: «–نوبت کیه؟»

زن جوان و قدبلندی گفت: «– من!» و با ناز و کرشمه در را وا کرد و داخل شد.

به‌یک نفر دیگر که او هم مثل من انتظار می‌کشید، گفتم:

«– عجیبه! آخه مگه اون‌تو چه‌خبره؟»

گفت: «– به‌نظرم دارن امتحان می‌کنن.»



  • توضیحِ شکلِ صفحهٔ ۱۳۱:
از آن‌ور در- که لایش باز مانده بود – قاه‌قاه خفهٔ یک‌مشت مرد که با خیال راحت می‌خندیدند به‌گوش می‌رسید...


وقت را نباید از دست داد: حافظه‌ام را به‌کار انداختم تا همهٔ چیزهائی را که در دورهٔ تحصیلم یاد گرفته بودم به‌خاطر بیاورم. قدر مسلم این است که اینجا تجارتخانه است و به‌طور قطع امتحان ریاضیات در کار است. یک‌بار مثل برق جدول ضرب را از خودم امتحان کردم؛ بعد جمع و تفریق و تقسیم را؛ و تازه به‌کسر اعشاری رسیده بودم که صدای جیغ زنی چرتم را پاره کرد و در، مثل ترقه به‌هم خورد و همان زن عشوه‌گر، در حالی که با صدای بلند تکرار می‌کرد: «بی‌شرف‌ها، بی‌ناموس‌ها، بی‌شرف‌ها، بی‌ناموس‌ها!» از آن تو درآمد و از جلو من رد شد و از سالن انتظار بیرون رفت...

از آن‌ور در- که لایش باز مانده بود – قاه‌قاه خفهٔ یک‌مشت مرد که با خیال راحت می‌خندیدند به‌گوش می‌رسید.

گفتم: «– یعنی این زنو کاریش کردن؟»

پهلو دستیم گفت: «– خیال نمی‌کنم. اگه کاریش کرده بودن که جیغ نمی‌زد. به‌نظرم مسأله سختی رو ازش پرسیده‌ن، توش مونده.»

جوانی که آن‌طرف‌تر ایستاده بود، گفت: «– درسته! باید همین جورا باشه.»

پیشخدمت پرسید: «نوبت کیه؟»

جوانی که گفته بود باید همین جورا باشه رفت تو. من دوباره حافظه‌ام را به‌کار انداختم و شروع به‌مرور معلومات ریاضیم کردم و تازه به‌کسر متعارفی رسیده بودم که دیدم جوانک با داد و فریاد و فحش و ناسزا خودش را از لای در بیرون انداخت و عربده‌کشان از سالن انتظار بیرون رفت.

پهلو دستیم گفت: «– ذکی! این یارو به‌اندازهٔ اون‌زنیکه هم طول نکشید!»

بعد از من، چهار نفر دیگر هم آمده نوبت گرفته بودند و دم به‌دم هم به‌تعدادشان اضافه می‌شد.

آن‌هائی که نوبتشان می‌رسید، پس از چند دقیقه‌ئی با صورت‌های برافروخته، داد و فریادکنان و ناسزاگویان بیرون می‌آمدند و پی کارشان می‌رفتند. چه حسابی بود؟

یقهٔ پیشخدمتی را که مرتب، پس از تو فرستادن آدم‌ها غیب می‌شد گرفتم و پرسیدم:

«– اون‌تو چیکار می‌کنند؟»

با خنده گفتک «امتحان می‌کنند» و غیب شد.

یک پیرزن و یک پیرمرد هم، درست مثل آدم‌هائی که خواسته باشند جانشان را از خطری نجات بدهند، جیغ و فریادکنان گریختند... هنگام ورود و خروج اشخاص، همان چند لحظه‌ئی که لای در باز می‌ماند، قاه‌قاه خنده‌ئی که از آن اتاق به‌گوش می‌رسید بیشتر اسباب ناراحتی و شگفتی می‌شد.

هر وقت که یکی از اتاق بیرون می‌آمد و آن جور با داد و فریاد سالن را ترک می‌کرد، من از یک طرف خوشحال می‌شدم و از طرف دیگر وحشتم برمی‌داشت: خوشحالیم از این بود که خوب، لابد یارو را برای کار قبول نکرده‌اند و به‌این ترتیب احتمال می‌رفت که من آن کار را «بقاپم». اما ترسم از این بود که... آخر این امتحانی که می‌کنند چه جور چیزی است؟ چه جوری است که اینها همه‌شان با فحش و ناسزا از اتاق درمی‌آیند؟

آن چنان ترسی به‌تمام وجودم غلبه کرده بود که اگر گرسنگی دو روزه رگ و ریشه‌ام را نمی‌کشید امتحان ممتحان را ول می‌کردم دمم را می‌گذاشتم روی کولم و فرار را بر قرار ترجیح می‌دادم و از خیر این کار می‌گذشتم. اما فکر می‌کردم که خوب. تا حالا که ایستاده‌ام. شاید بختمان زد و، این کار را به‌ما دادند.

میان وحشت و امید انتظار می‌کشیدم.

پیر مردی که نوبتش قبل از من بود با رنگ و روی پریده بیرون آمد. بیچاده حتی برای فحش و بد و ردگوئی هم نیروئی برایش باقی نمانده بود.

پرسیدم: «– پدر، اون تو چی‌کار می‌کنن؟»

گفت: «– بهتره نپرسی.»

پیشخدمت پرسید: «– نوبت کیه؟»

من سکوت کردم.

کسی که بعد از من آمده بود، گفت: «– آقا،‌ نوبت شماس.»

تعارف‌کنان گفتم: «– قابلی نداره. شما بفرمائین. من چندون عجله‌ای ندارم.»

«– خیر، جان عزیزتون ممکن نیست!»

حالا اگر توی صف اتوبوس بود بی‌گفتگو با سقلمه و تنه زدن نوبت مرا غصب می‌کرد و سوار می‌شد. اما اینجا:

«– خواهی می‌کنم بفرمائین.»

«– غیرممکنه ابداً. جان عزیزتون نمیشه!»

پیشخدمت مجال تعارف بیشتری را نداد. مرا به‌طرف در کشید، هولم داد و در از پشت سرم بسته شد. تو دلم شروع کردم به‌دعا و استغاثه به‌درگاه باریتعالی: «– خداوندا، خجالتم نده! قوت و نیروئی به‌ام بده که از این امتحان روسفید درآم و لقمهٔ نونی پیدا کنم!»

نمیدونم از ترس بود یا از گشنگی که چشمهایم سیاهی می‌رفت و همه چیز دور سرم می‌چرخید.

***

دفتر تجارتخانه اطاق مرتب و منظم و مفروشی بود. نشمردم، اما ده‌نفری در آنجا بودند. هنوز پشت سر کسی که پیش از من امتحان داده بود و بیرون رفته بود می‌خندیدند و اشکشان را که از زور خنده جاری شده بود پاک می‌کردند. واقعاً هم که خنده، تنها به‌این مردان چاقی که شکم‌های گندهٔ برآمده داشتند برازنده بود.

جلو رفتم و پیش مردی که پشت یک میز بزرگ نشسته بود ایستادم.

پرسید: «– ها؛ بگین ببینم: از خنده خوشتون میاد؟»

(خدایا، خداوندا، چه جوابی باید بدم؟ چی بگم که قبولم کنن؟)

یکی یکی‌شان را از نظر گذراندم: هیچ کدامشان به‌هیچ نوعی به‌من شباهت نداشتند. همه‌شان خوش سر و لباس، فربه و آراسته بودند و از گونه‌هایشان انگار خون می‌چکید. فکر کردم که این جور آدم‌ها از خنده خوششان می‌آید دیگر، گفت‌وگو ندارد. این بود که زورکی لبخندی زدم و جواب دادم:

«– البته که از شوخی خوشم میاد. خیلی هم خوشم میاد. مگه ممکنه کسی از شوخی بدش بیاد؟»

«– احسنت! حالا که همچین شد، پس روی اون چارپایه بشینین!»

تو دلم گفتم: «– خدا پدرتو بیامرزه!»

از گشنگی نای ایستادن نداشتم، با وجود این نزاکت را رعایت کردم و گفتم:

«– خیر آقا. اجازه بدین وایسم. این جوری راحت‌ترم.»

«– نه‌خیر.. حالا که از شوخی خوشتون میاد باید بشینین»

یعنی چه؟ از شوخی خوش‌آمدن به‌نشستن چه ربطی دارد؟ و با وجود این برای آن که خودم را آدم حرف‌شنوی نشان بدهم اطاعت کردم: گفتم «متشکرم!» و نشستم.

«– نه، نه، نشد، روی این یکی بشینین. روی این یکی...» بلند شدم روی چهارپایه‌ئی که نشان داده بود نشستم. همه‌شان تو نخ من بودند.

همان یاروی اولی گفت:

«– من و این آقایونی که می‌بینین، همه‌مون اهل شوخی و بگوبخندیم.»

گفتم: «– خیلی عالی است آقا، چاکر هم از شوخی و این چیزا خیلی لذت می‌برم.»

آن مرد با سایرین شروع کرد به‌صحبت کردن، و گاه به‌گاه سوآلی هم از من می‌کرد که با احتیاط کامل، جواب‌های کوتاه و مؤدبانه‌ئی می‌دادم. اما، مثل این که داشت یک چیزیم می‌شد. از محلی که نشسته بودم (خیلی باید ببخشید) گرامی شدیدی بیرون می زد. یعنی چه! – یعنی ممکنه؟ – بله. رفته رفته گرما چنان شدید می‌شد که... نخیر، این دیگر گرما نبود؛‌ آتش بود آقا. و من، درست مثل تخمه‌ئی که توی تابهٔ داغ تفتش بدهند داشتم کباب می‌شدم... خدایا خداوندا، ای همهٔ امام‌ها! ای همهٔ معصومین، ای همهٔ مقدسین!... نکنه خسته‌م، ها؟ نکنه از زور خستگیه؟...

اما آخر تا جائی که من خبر دارم، این جور موقع‌ها مغز آدم داغ می‌شود نه نشیمنگاهش.

از شدت سرزنش به‌خودم می‌پیچیدم و به‌چپ و راست خم می‌شدم. یک‌ریز سر جایم می‌جنبیدم و می‌کوشیدم معنی این بدبختی را بفهمم... نه‌خیر... دست بردار نبود. قابل تحمل هم نبود... آن‌ها همه تو نخ من بودند و می‌خندیدند. (خدایا خداوندا، نکنه اوقاتشون تلخ بشه قبولم نکنن!). این‌ها ذاتاً آدم‌هائی شوخ طبع و خنده رو هستند، من هم که با این وضع، حالم برای خنده مناسبت نیست... تمام «بدنم» آتش گرفته؛ با وجود این با همان حال سعی می‌کنم دست‌کم لبخندکی بزنم که خیال نکنند دروغ گفته‌ام و با شوخی و خنده میانه‌ئی ندارم... بله. لبخندی می‌زدم اما توی دلم غوغا بود، آتش بود، جهنم بود! – چنان آتشی از زیرم بلند شده بود که داشتم خاکستر می‌شدم!

آن یکی که از سایرین به‌من نزدیکتر بود، گفت:

«– چتونه؟ انگار ناراحتین؟»

(آخ! حالا بیا و درستش کن! به‌نظرم فهمیده‌ان که مریضم... نکنه اگر بگم خسته‌م به‌کار قبولم نکنن!)

بااطمینان کامل گفتم:

«– نخیر، نخیر، چیزیم نیس. چرا ناراحت باشم؟»

«– پس چرا این طور به‌خودتون می‌پیچین؟»

حاضران کم مانده بود که از زور خنده بترکند. همه‌شان داشتند از حال می‌رفتند.

(چطوره بهانه‌ئی بتراشم و از جا بلند شم؟)

«– ببخشین، معذرت میخوام. من... بی‌ادبیه... یه‌جور ناراحتی دارم که نمی‌تونم بشینم، اگه وایسم راحت‌ترم.»

شلیک خنده‌شان اتاق را برداشت.

از هفت بندم عرق راه افتاده بود. عرق پیشانیم را پاک کردم و ایستادم. چیزی نمانده بود که فریاد بکشم. چیزی نمانده بود که سرشان فریاد بکشم: «چه مرگتان است که این‌قدر می‌خندید؟ ها؟ چه مرگتان است؟» اما فکر کردم که نه، اینها آدم‌های شوخ و بگو بخندی هستند و ممکن است مرا نپذیرند.

مردی که پشت میز نشسته بود زنگ زد و به‌پیشخدمت گفت: «– برای آقا چائی بیار!»

از این دستور آن قدر خوشحال شدم که انگار دنیا را به‌ام داده‌اند. از گرسنگی شکمم داشت سوراخ می‌شد. (خدا پدرتو بیامرزه مرد! دست کم چائی مختصری ته شیکمو می‌گیره.)

پیشخدمت چای آورد. من همان جور که سرپا ایستاده بودم، فنجان چای را گرفتم، دو تا حبه‌قند توش انداختم، اما همین همین که خواستم قاشق را توی فنجان بچرخانم، صدای پوف ف‌ف‌ف فی بلند شد و چای مثل کف زد بالا، فنجان از دستم ول شد و سر و صورت و تمام لباسم را آلوده کرد. دست و پایم را بکلی گم کردم و سوزش چای داغی که به‌روی دست و صورتم پاشیده بود اشکم را درآورد.

آقایان حاضران از شدت خنده روی زمین غلت می‌زدند، و حال و روز من هم – خودمانیم – واقعاً خنده داشت.

در میان قهقهٔ آن‌ها، صدای یکیشان را شنیدم که گفت:

«– عیب نداره. هیچ عیب نداره. اون گنجهٔ رو به‌رو را واکنین دستمال بردارین خودتونو تمیز کنین؟»

در گنجه را وا کردم اما هرچی گشتم از دستمال خبری نبود... همه‌جا را نگاه کردم: خیر. نیست که نیست.

(خدایا! اگه بگم نیس، ممکنه بگن چه آدم بی‌دست و پائیه. ممکنه بگن چه آدم بی‌عرضه‌ئیه).

بالاخره گفتم: «– نیست،‌ آقای من!»

همان شخصی که دستور داده بود دستمال بردارم و هنوز هم صدای خنده‌اش بلند بود، گفت:

«– بیخود نگردین، اینجاسو بفرمائین اینجا.»

و تا خواستم به‌طرف او بروم، صدای یکی دیگر بلند شد که:

«– به! مرد حسابی، در گنجه را واز گذاشتی!»

برگشتم و در قفسه را بستم.