پولیساریو در راه استقلال
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
سولماز دبیری
صحرای غربی مثل اکثر سرزمینهائی که از یوغ استعمار کهنه خلاص شدهاند در معرض تهاجم و تجاوز گروههائی چند قرار گرفته و تضاد منافع اقتصادی و سیاسی کشورهای عربی و آفریقائی و نقضههای ابرقدرتها باعث بیثباتی و آشفتگی در شمال غربی آفریقا شده است.
پولیساریو و صحرای غربی
مبارزه برای بهدست آوردن حقوق فردی انسانها فقط زمانی بهپیروزی خواهد رسید که در زمینهٔ وسیعتر مبارزه برای حقوق خلقها باشد. وقتی حق تعیین سرنوشت از یکی از این خلقها دریغ شود، نقض و تجاوز بهحقوق بشر بهطور کلی ابعاد عمومی بهخود خواهد گرفت. این تجاوز ممکن است بهصورت تحمیل اختناق و سرکوب از خارج باشد – مثل دوران استعمار کهنه – یا سرکوب و اختناق داخلی باشد بهمنظور تأمین منافع قدرتهای خارجی – در استعمار نو – و یا بهوسیلهٔ دیکتاتوریهای آمریکای لاتین باشد. چنین تجاوزهائی بهحقوق انسانی همچنین ممکن است ناشی از اوضاع و شرایط داخلی، مانند فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان باشد. این شکلهای متفاوت اختناق تنها تجاوز بهحقوق افراد معین، یا چند صد هزار نفر از انسانها نیست، بلکه زیر پا گذاشتن حقوق میلیونها، دهها میلیون و در واقع تمام مردم جهان است. ایالات متحدهٔ آمریکا، اولین ملتی که حقوق بشر را اعلام کرد، امروزه با حمایت از رژیمهای سرکوبگر و دیکتاتوریهای نظامی در اولین ردیف متجاوزان بهحقوق بشر بودند – و هنوز هم ادعایش را دارند – در جهان بهصورت یک نیروی ارتجاعی درآمدهاند که بهمنظور بهرهگیری بیشتر و استثمار ذخائر طبیعی و انسانی ملل دیگر آنها را در وابستگی اقتصادی و سیاسی نگهداشته و از پیشرفتهای دموکراتیک آنها جلوگیری میکنند. این اصل مهم که مردم نباید دستاویز تصمیمات و خواستهای دیگران و یا وسیلهئی برای معاملهٔ بین دولتها شوند همه باید برای حق تعیین سرنوشت خویش حقوق مساوی داشته باشند؛ برای اولین بار بیش از شصت سال پیش به وسیلهٔ دو شخصیت مهم و بسیار متفاوت در دو نقطه متفاوت جهان – وودرو ویلسون و لنین – اعلام شد.
جنگ جهانی اول که سه سال کشتار و درد و رنج میلیونها انسان را بههمراه داشت. لنین و پرزیدنت ویلسون را بر آن داشت که حق تعیین سرنوشت را بهعنوان اساس پیشرفت و آیندهٔ بشریت مورد توجه قرار دهند. ولی در «قمار بزرگ» قدرت – یا بهاصطلاح «تعادل قوا» - که هستهٔ مرکزی سیاستهای بینالمللی را تشکیل میذهد، ابرقدرتها بهطور غیرقابل تغییری مواضعی اتخاذ میکنند که با حق تعیین سرنوشت انسانها آشکارا تناقض دارد.
وقتی جنگ دوم جهانی بهپایان رسید و نازیسم، - که در نظر میلیونها انسان مظهر اختناق بود – بهخاموشی گرائید بسیاری از مردم امیدوار بودند که بالاخره دورهٔ جدیدی آغاز شده که در آن همه قادر خواهند بود در کنار هم و در شرایط صلح و آزادی زندگی کنند. در واقع چنین مینمود که جریان استعمارزدائی که در دههٔ ۱۹۵۰ آغاز شد، قدم مثبتی در این جهت باشد گو اینکه، علیرغم پیشرفتهائی که حاصل شد بعضی تصمیمات یکجانبه (که اغلب هم سازمان ملل در آن شرکت داشت) اتخاذ شد که بنابر آن با مردم در واقع همچون وسیله و شیء رفتار کردند، آنها را معامله کردند، و بدون جویا شدن نظر و خواست آنها، از یک حاکمیت بهحاکمیت دیگر واگذارشان کردند که در اکثر موارد هم تصمیمات اتخاذ شده و بهاجرا گذاشته شده کاملاً با خواستهای مردم مغایر بود. اولین مورد، قطعنامهٔ ۱۹۴۷ سازمان ملل بود که سرزمین فلسطین را بهدو قسمت تقسیم کرد؛ بلافاصله اسرائیل موجودیت یافت، و یک کشور عربی فلسطینی که «هنوز هم هست تا صبح دولتش بدمد». بدین ترتیب با سرنوشت و آینده تمام فلسطینیها بازی کردند و با آنها مثل