مَسْتَک
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
رمضان جفت گاوها را هِی میکرد و زمین شخم خورده را، رو به شیب، با فاصله دو پا ایشه[۱] میکشید جویهای باریکی که اسد آب را در آنها میانداخت و زنها و بچهها نشاهای توتون را وجب به وجب کنارش میکاشتند. اسد میبایست آب را طوری در این ایشهها تقسیم کند که خاک را نشوید و نبرد و تلهای[۲] دوطرف، نرم نرم نرم بکشد تا نشاها در آن بگیرند. اسد کمحوصله و درواقع گرسنه بود. صبح زود دو لقمه نانِ باقیمانده را جویده فقط دو پیاله چای را سر کشیده بود و علیالطلوع آمده بود به توتونزار که وقتی زنها سر کار میآیند لااقل یک وِجال[۳] زمین را آب داده باشد که معطل نمانند. زنها سرراه نشاها را از تخم زار درآورند و روپلها بسته بسته میچیدند. هوا هنوز سرد بود و شبنم به فراوانی رو علفها نشسته بود. جنگل بهاره، سبز و سرزنده، تمام کوه دو طرف را میپوشاند. درختهای کوه شمالی در بخاری لطیف فرو رفته بود. خاک نمور، به رنگ قهوهای سیر و سوخته در برابر گاوآهن چاک میخورد و آب در باریکۀ جوی ها تقسیم میشد و مانند هزارپایی تنبل لابهلای هر چاله و زیر هر کلوخی سر میکشید و آن را میبلعید. نسیم ملایمی از دره جنوبی میغلتیدو از چاک پیراهن اسد داخل میشد، زیربغلش میپیچید و تن عرق کردهاش را خشک و خنک میکرد. اسد حال خوشی نداشت. به زیباییهای طبیعت و سبزهزار، وزش نسیم و پیشرفت کار بیتوجه بود و هر از چندی چشم به راه میدوخت. چندتائی از کومهها، لای درختهای توت سرچشمه، در انتهای راه دیده میشد. سوت و کور و بی دود و دم. اسد چشم به راه سید بود که می بایست نان بپزد و چای بیاورد که چاشت بخورند. ولی از سید خبری نبود و گرسنگی کم کم شدت می گرفت.
سه ساعتی از بالا آمدن آفتاب گذشته بود که کلاهی و سری از بالای بتههای غلدرقان[۴] که هنوز به خوبی قد نکشیده بودند و بین تمشکهای زیرچشمه پیدا شد. اسد امیدوار شد زیرا کلاه و سر بسیار کند حرکت میکرد. لابد دستش بند بود و چای و سفرۀ نان و کاسهها و قند نمیگذاشتند تندتر راه بیاید. نیرویی در دست و پای اسد دوید. رمضان هم گاهبهگاه به اسد و جاده چشم میانداخت و بعد با هایوهوی گاوها را در طول سرازیری و سربالائی میراند. دستۀ ازال[۵]را کج و راست میکرد تا سر سوک از ریشۀ بتهها و درختچهها رهایی یابد. اکنون اسد صداهای اطراف، نفیر دم به دم گاوها را در تلاششان و وراجی زنها و جیغ و داد و بچهها را میشنید. نمیخواست سید را در حال آمدن تماشا کند و ناچار سرش را به کار بند کرد: تند و مصمم جلوی جویها را میبست و آب را نخ نخ به ایشههای بعدی هدایت میکرد. راه نشتاک را میگرفت و با پشت بیل به خاک سرِبند میکوفت. تا وقتی که میبایست سید، قاعدتا در درخت انجیر کنار توتونزار رسیده باشد.میبایستی آب را به دست سید میداد و خودش با رمضان چاشت میکردند. سرش را بلند کرد. سید در چند قدمی او ایستاده بود. سر به زیر و دست خالی...
...سید با پا یک تکه از کنارۀ جوی را میکوبید و آهسته چیزی میگفت که اسد نمی توانست بفهمد.
پرسید: - چیه؟ چی میگی؟
سید سرش را بلند کرد ولی چشمانش را دزدید و گفت:
- آرد تموم شده...هیچی نداریم.
اسد خشکش زد. حرفهای سید را نمیفهمید. فقط میدید که دستهایش خالی است و بوی نان از او نمیآید. در سایۀ درخت انجیر هم چیزی دیده نمیشد. سید رویش را به طرف زنها گرفته بود.
- تو کیسه...من خودم دیدم....
سید نیم نگاهی کرد و زیر لب جواب داد:
- اونا سبوس بود.
اسد ایستاد. بازویش از رمق افتاد و کم مانده بود بیل از دستش بیفتد.
تشر زد: -پس تا حالا کجا بودی؟
سید خم شد و با دست یک بسته سرشاخه را از رو آب برداشت:
- دنبالش میگشتم.
اسد خیره نگاهش کرد. باورش نمیشد. داشت کفرش در میآمد:
- الاغ شاخدار...مگه گم شده بود؟
سید خودش را گرم کار نشان داد. تو آب رفته بود و با پاهایش بغل جوی را میکوفت.
- تو کندیلها میگشتم!
اسد نتوانست خودش را نگه دارد. داد زد:
- مگه ما چند تا کندیل داریم؟«کی آرد تو کندیل ریختیم؟»از صبح افتادی پای چراغ شیره، حالا خبر آوردی تخم حروم بدشیرهای؟ ناهار چی کوفت کنیم حالا؟
زن و بچه ها به تماشایشان پرداخته بودند ولی رمضان با جدیت جف گاو را هی میکرد. سید زنها را نگاه کرد و بقچههای نان را که به کمر بسته بودند. اما...آنها به شتاب خم شدند و خودشان را به نشنیدن و نفهمدین زدند.
سید پوزخندی زد و زیرلب گفت:
- مثل هر روز مرغپلو میخوریم!
اسد بیل را رها کرد و کلوخی از زمین برداشت. سید هراسان عقب نشست و اسد با خشم کلوخ را به طرف او پرتاب کرد.
- سگ مصب بیهمه چیز لیچار میگه! برو گمشو که میگیرم خفهات میکنم!...
سید کلوخ را رد کرد و غرزنان به طرف بالا رفت اما بیست قدم آنطرفتر ایستاد. اسد همچنان بد و بیراه میگفت و با خشم بیل را تو خاک و گل فرو میبرد. نمیدانست چه کند. حالا شکمش به غار و غور افتاده به شدت گرسنهاش شده بود. جلو یک ایشه را میبست و یکی دیگر باز میکرد. سید کنار جوی نشست تکه چوبی برداشت تکهتکه کرد. اسد فریاد کشید:
- آهای سید، چرا دست از سر من ورنمیداری؟ همین حالا راتو بکش برو گورتو گم کن. از دست تو فلان فلان شده ذله شدم. برو یه خرِ دیگه پیدا کن... اگه بیام بالا ببینم دور و ور خونه میپلکی بلائی سرت بیارم که...
قهرآلود بیل را در جوی فرو کرد و به زمین و زمان و بخت بد خود فحش داد ولی این کارها گرسنگی را فرو نمینشاند. آفتاب را دید زد: حسابی بالا آمده بود. خسته به کارش ادامه داد.
وقتی آفتاب درست بالا سر رسید، رمضان گاوها را راز کرد و زنها هم دست از کار کشیدند. سید همچنان نشسته بود چوب میشکست. زنها و بچهها در یک خط از زمین بیرون رفتند و زیر یک درخت گردو که دو تا بچه شیری در پوشش پر وصلهای زیر آفتاب سایه آن افتاده بودند نشستند. رمضان خودش را به اسد رساند، بیل را برداشت و بیحوصله به کمک پرداخت. اسد به دلتنگی تعریف کرد که صبح سید را گذاشته بود که آرد را بدهد زنها نان بپزند، و حالا دست از پا درازتر آمده است که آرد تمام شده. یک لقمه نان نداریم و آرد هم نیست. رمضان در سکوت گوش داد:
-اسد آقا...صد دفعه گفتم این سید به درد نمیخورد. دستشم کجه. یک آدم دُرست دَرمان بگیر!
اسد فکهایش را به هم فشرد و زیرلب گفت:
-همهشون مثل هَمَن. یکی از یکی بدتر!
رمضان زیرچشمی و رنجیده نگاهش کرد و جواب نداد.
اسد گفت: -تو برو بلکی تو خونهات چیزی باشه سرِبند که رسیدی آبو بنداز تو کال[۶]
رمضان بیل را به گول انداخت و راه افتاد. بهسید متلکی پراند و سر بالا رفت. کومههای آبادی، کج و معجوج و توسری خورده کنار چشمه ایستاده بودند. اسد تا بند آمدن آب مشغول بود. باز هم کمی صبر کرد و بعد بیل را انداخت و خسته و درمانده راه را در پیش گرفت. سید پا در آب نشسته بود حالا شاخهئی را میشکست و برگهایش را پاره میکرد. اسد بالا سرش ایستاد. اندکی تو فکر رفت. سید آب دماغش را با پشت دست پاک کرد. کلاه پوستیِ پشم ریختهئی سرِکم مویش را میپوشاند. صورتش سیاه و چرک، آب چشمِ خشکیده. تا گوشۀ دماغ وروسبیل کوتاه دودی و ریش تُنُکش خط انداخته بود. استخوانی دود داده بود که رویش پوستی کدر کشیده باشند، و اسد میدانست که در همه زمین برای این جنازه گوری یافت نمیشود. گرسنگی و تنهائی همنشین دائمیش بودهاند و شاید در مغز افیون زدهاش جائی جز این جنگل و کومهها و ساکنینش نمیشناسد. شاید به هیچ کاری نمیآید اما...
سید بود و سرقبالۀ این مزرعه.
آشتیجویانه گفت: -آخه، الاغ شاخدار! نباید اقلآ یک لقمه نون تو این شکم کار خورده بریزیم؟ از صبح ولگشتی سرظهر اومدی که آرد تموم شده؟
سید آزرده و شاید خجلت زده از حاشیه نهر علف میکند. اسد کنار او نشست:
-آخه من با تو چیکار کنم؟ مثل خال نحس چسبیدی به لنگم. اگه تو نبودی یه خاکی به سرم میریختم. حالا چی بخوریم؟ ظهره...چرا اینقده بیفکری؟
سید ساکت بود. اسد هم یک تکه چوب برداشت و تکهتکه کرد. بعد پرسید:
تو آبادی کسی هست؟
-نه...فقط خاله سلاطین مریض افتاده.
اسد کج کج نگاهش کرد، و سید هم که گوئی مچش را گرفته باشند بیشتر خم شد.
-پس تو پهلو خاله افتاده بودی بهش شیره میدادی؟ لاالهالاالله!...
سید جواب نداد.
-تو آبادی هیچ آرد بههم نمیرسه؟
-نع.
-پس باید راه بیفتی بری ده...نشئهتَم که رسیده و سرحالی
دست به جیب کرد دفترچهئی درآورد و یک ورقش را کند و حوالهئی نوشت:
-اینو بده کل ذبیح. یک پوط گندم بگیر سر راه، آسیاب، آرد کن بیار.
سید کج کج اسد را که مشغول نوشتن بود نگاه کرد:
-کل ذبیح میگه چوق خطمون پُره... نمیده..
-هر جوریه ازش بگیر. بگو تا چند روز دیگه گندما درومیشه. بگو نشا که تموم شد خودم میرم شهر پول میارم.
سید سری را به دو طرف تکان داد و کاغذ را گرفت.
-رفتنمومیرم، اما خیال نکنم.
-هرجور یه بهزبون بگیرش. چاخانش کن. تانگرفتی برنگرد.
سید کاغذ را تا کرد و در سجاف کلاهش گذاشت بهدستش تکیه داد و بلند شد. اسد هم برخاست. سید آفتاب بالا سرش را نگاه کرد و این پا و آن پا شد.
-حالا ظهره..نهار...
اسد تیز و لخت شد. کم مانده بود یخهاش را بگیرد اما خودداری کرد.
-سر راه، خودتو پیش، ابراهیم آقا بندکن... یاالله!
سید رو به پائین راه افتد. اسد ایستاد تا سید صد قدمی دور شود، بعد در