قدیمیترین شعر برای کودکان
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
سیمای کودکان در ادب رسمی ایران، یعنی آنچه در دیوانها و تذکرهها و تواریخ مسطور است، مثل زندگی و شرح احوال بسیاری ار بزرگان ادب، سیمائی محو و ناپیدا است. کودکان، همچون پدران و مادران، در آثار فراوان و گونهگون شاعران ما حضوری غیرمستقیم دارند. گوئی سخن گفتن از آنان دونشأن شاعریست؛
سخن از کودکان هست، امّا نه آشکار و روشن، بلکه در جامههای کوتاه و بلند و همواره بیخریدار پندها و بندها، این که این مباش و آن باش، یا در بانگ پرید در گلوی زاریها و سوگنامهها و مرثیهها. یعنی بهیاد فرزند بودن، آن دم که زنده نیست؛
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشائید
ژاله صبحدم ار نرگس تر بگشائید...
نازنینانِ منا؛ مُرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه، خونابِ جگر بگشائید
خبر مرگِ جگر گوشه من گوش کنید
شد جگر، چشمه خون، چشم عِبَر بگشائید
بلبل نغمهگر، از باغِ طرب شد بهسفر
گوش بر نوحه زاغان بهحضر بگشائید... [۱]
گذشته از آثاری که از بد حادثه بر جا نمانده است با تاکنون از محبس نسخههای خطی راهی بهبیرون نجسته است، در آثاری که از بیشمار شاعران سرزمینمان در دست داریم کمتر خطاب روشن و مستقیمی بهکودک، این کوچکتریم فرد خانواده، بهچشم میخورد. بهندرت شاعری - گرچه ناشناخته چون «سراج قمری» در اواخر قرن ششم - چنین نمونه پاک و روشنی را در ستایش فرزندش در دیوان خود به ثبت رسانده است:
خاصه که ز دهر پیر خودرای
وز گردش چرخ حادثهزای
دارم پسری بهکام و ناکام
چون ذکر جمیل تو «حسن» نام.
پسته دهن و نبات پاره
همچون خرماست شیرخواره،
یک ساعت اگر رخش نبینم
پیشانی فرخش نبینم،
بیمست که جان من برآید
عیش من و لهو من سرآید ...[۲]
جز قلهها و کوههای ادب فارسی، حافظ و مولوی و ناصرخسرو...، همه آن بزرگمردانی که حرمت «در لفظ دری» رو میشناختند و هر عقوبتی را در راه آن بهجان میخریدند، گوئی در صف طویل شاعران ما انجام وظیفه بیرونی شاعری، مدح و مرثیه و تهنیت و تملق گفتن، چندان وقتگیر بود که کمتر فرصت رسیدگی بهامور خودی و زندگی درونی پیش میآمد...
باری، بگذریم و به زمان و زمانه خود نزدیکتر شویم.
رسم بر این است که سرفصل و سرآغاز بسیاری از پدیدههای تازه ادبی و اجتماعی را انقلاب مشروطیت و آغاز دوره بیداری و آشنائی با رسم و راه ادب فرنگیان بشماریم. بهاین ترتیب نخستین سازندگان شعرهای مستقلی برای کودکان ایران، ایرج میرزا و حاجی میرزا یحیی دولتآبادی و مهدیقلی خان هدایت (مخبرالسلطنه) و محمد تقی بهار، و یا بهاعتبار مفاهیم امروزی شعر، نیمایوشیج شمردهمیشوند. تا کمی بعد، نوبت بهجبار باغچهبان برسد که بهدلیل تداوم کارش و پیوستگی کار و زندگیش، که بلندترین و پرثمرترین شعرها بود، به حق میتوان او را نخستین شاعر کودکان ایرانی دانست.
اما در این جستوجو ما بهسندی دورتر از این تاریخ و زندگی این شاعران دستیافتهئی که آن را در پی ذکری از آثار این شاعران معرفی میکنیم.
ایراح میرزا (ولادت ۱۲۹۱ ه.ق. - وفات ۱۳۴۳ ه.ق.) به جز داستانهای کوتاهی که اکثراً ترجمه از منابع بیگانه[۳] عربی یا فرانسه است، و آنها را میتوان بهزحمت از مقوله مواد خواندنی برای کودکان محسوب داشت، آثاری را هم بهطور مستقیم برای فرزند خود خسرو، یا عموم کودکان ساخته است.
از مقوله اول، این آثار در دیوان ایرج[۴] ثبت است:
داستان دو موش (۱۴۱)، خرس و صیادان (۱۴۳)، شیر و موش (۱۴۵)، کلاغ و روباه (۱۵۳)، طوطی(۱۵۷)، آروزی خر دم بریده (۱۱۸) و مهرمادر (۱۸۷).
این آثار را هم ایرج برای عموم کودکان، ساخته است:
نصیحت بهفرزند (۱۳۶)، برای کتاب آقای مخبرالسلطنه (۱۴۴)، شکوه شاگرد (۱۵۳)، شوق درس خواندن (۱۵۴)، نوروز کودکان (۱۵۴)، پسر بیهنر (۱۵۵)، مادر (۱۶۷)، حق استاد (۱۷۲)، بامداد (۱۸۸)، مادر (۱۸۹) و وطندوستی (۱۹۴).
که این نمونهئیست از این دست آثار ایرج با نام بامداد:
صبحدم کاین مرغ کیهان آشیان
بال بگشاید فراز کوهسار
پنجه و منقار نورافشان او
پرده شب را نماید تار و مار،
در چمن، پروانه عاشق منش
- آن گل جاندار خوش نقش و نگار -
از غلاف پیرهن اید برون.
پیرهن بر تن درد از عشق یار؛
برپرد زین گل به آن گل، شادمان،
بوسد این را غبغب و آن را عذار.
همچنان آن طفلک شیرین زبان
در لطافت آمده چون گل به بار
سالم و سرخ و سفید و چاق و گرد
با دو چشم چون ستاره، نوربار
- همچو گوهر کز صدف آید برون -
آید از شادیچه بیرون، شادخوار
بنگرد بر گلبنان خانگی،
بال بگشاید همی پروانهوار،
دست مادر بوسد و روی پدر،
این در آغوشش کشد، آن در کنار.
حاجی میراز یحیی دولتآبادی (تولد ۱۲۷۹ ه.ق. درگذشت ۱۳۱۸ ه.ش.) از روشنفکران دوران مشروطه و بنیانگذاران مدارس و مؤسسات فرهنگی و از نخستین نویسندگان کتابهای درسی در ایران است.
این نمونهئی از بهترین شعرهای دولتآبادی است که در کتابهای درسی هم آمده است:
صبح
{شعر}
{ب|از افق، صبحدم سفید دمید|آسمان، همچو نقره گشت سفید}
{ب|با شکوه و جلال و راه رسید|پادشاه ستارگان خورشید}
باز شد دیدگان من از خواب
بهبه از آفتاب عالم تاب
{پایان شعر}