آواز سیاه طولانی
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«ب خواب، طفلم
بابا جونت بهشهر رفته
بخواب طفلم
آفتاب داره پائین میره
بخواب طفلم
نون قندیهات توی کیسهس
بخواب طفلم
بابات الانه میاد خونه...
زن همچنان زمزمه میکرد و با هر مکثی که در آوازش میکرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود میجنباند. اما کودک بلندتر جیغ میکشید و فریاد او آواز زن را میبلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و بهاین فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار میدهد، آیا شکمش درد میکند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و بهپشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدارتر و بلندتر جیغ میکشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشتهای را که مهرههای قرمز بهآن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجههای سیاه و کوچک طفل مهرهها را پس زد. زن خم شد، ابروهایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»
یک کوزهٔ کدوقلیانی را که آب از آن میچکید نزدیک لبهای سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پاهایش را بهته گهواره کوبید. زن لحظهای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز اینجور نمیکرد. او را برداشت و بهطرف در گشوده رفت. بهگوی بزرگ سرخرنگی که در میان شاخههای درختان غروب میکرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو میبینی؟» کودک خودش را عقب کشید و بازوها و پاهای گرد و سیاهش را بهشکم و شانههای او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و اینرا از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، میفهمید. روی چارپایهای چوبی نشست، دکمههای جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیکتر آورد و نوک سیاه پستانش را بهلبهای او چسباند.
«طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقتانگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی نداشت. آنوقت پنجههایش را بهپستانهای او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی میخوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشمهایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثههای سرخ برق زد؛ سینهٔ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجههای سیاهش بهطرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک بهطرف پائین کشیده شود. همینکه پنجههای کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و بهحالت هقهق درآمد. زن کودک را رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق میخزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجههای کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو میخوای؟» زن ساعت را بهوسط اتاق کشید. کودک درحالی که با صدای بلند میگفت «من ن!» بهطرف ساعت خزید. آنوقت دستهایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، بهدستهات صدمه میزنیها!» کودک را نگهداشت و بهاطراف نگاه انداخت. کودک جیغ کشید و تقلا کرد «صب کن، کوچولو!» ترکهٔ کوچکی از بالای یک قفسهٔ فکسنی آورد. در حالی که انگشتان کوچک طفل را بهدور ترکه محکم میکرد، گفت «بیا. با این بزن، فهمیدی؟» هر ضربه درست روی ساعت فرود میآمد و زن صدای این ضربهها را میشنید: دنگ! دنگ! دنگ! و با هر ضربه کودک تبسم میکرد و میگفت «من ن!» شاید این کار بتونه یه مدت تورو آروم نگر داره. شاید حالا بتونم یه کمی استراحت کنم. در آستانهٔ در ایستاد. خدایا، این طفلک یه دردی داره! شاید دندون در میاره. شایدم درد دیگهای داره...
با لبهٔ دامنش عرق پیشانیش را پاک کرد و بهکشتزاران سبز که تا دامنهٔ تپهها کشیده شده بود، نگاه انداخت. در حالی که با احساس تنهائی میجنگید، آه کشید. خدایا، با نبودن سیلاس [۱] گذروندن روزها واقعاً مشکله. تقریباً یه هفتهس که ارابه رو از اینجا برده. خدا کنه اتفاق بدی نیفتاده باشه. باس تو کولواتر [۲] مشغول خریدن خیلی چیزها باشه. بله؛ شاید سیلاس یادش مونده باشه و اون پنج متر چیت قرمزی رو که من خواستهم برام بیاره. اوه، خدایا! امیدوارم که یادش نره!
زن کشتزاران سبز را که تاریکی انبوه شوندهٔ شامگاه آنها را در بر گرفته بود، دید. انگار آنها، آن کشتزارها زمین را ترک کرده بودند، و آرام بهسوی آسمان شناور شده بودند. روشنائی بعد از غروب، سرخفام، میرنده و آمیخته با اندوهی ظریف، درنگ کرده بود. و در دوردست، در برابر او، زمین و آسمان در سایهای لطیف و گریزنده بهیکدیگر پیوسته بودند. زنجرهای با صدای تیز و دلتنگ کننده، جیرجیر کرد؛ و اینطور مینمود که زن مدتی دراز بعد از خاموش شدن صدای زنجره، جیرجیر آن را میشنید. سیلاس باید زود بیاید. من از تنها موندن اینجا خسته شدهام.
تنهائی او را رنج میداد. دنگ! دنگ! دنگ! این صدا را شنید و آب دهانش را قورت داد. توم [۳] حالا دیگه تقریباً یه سال هس که رفته جنگ. و این جنگ طولانی تموم شد و بازم ازش خبری نداریم. خدایا، نخواه که توم کشته شده باشه! زن در تاریک و روشن ابروهایش را درهم کشید و بهفکر جنگ وحشتناکی که از او بسیار دور بود، فرو رفت. میگفتند که جنگ دیگر تمام شدهاست. آره، لازم بود که خدا پیش از اونکه اونها همه رو بکشن، جلوشون رو بگیره. احساس کرد که اینهمه از وطن دور شدن هم خود نوعی مرگ است. اینهمه دور شدن درست همان کشته شدن است. از آدمهائی که فرسخها از دریا دور میشوند تا جنگ بکنند، هیچگونه خوبی نمیتوان انتظار داشت. و چطوره که اینها میخوان همدیگهرو بکشن؟ چطوره که میخوان خونریزی بکنن؟ کشتار کاری نیست که آدمها باید بهآن دست بزنند. زن بهخود گفت: هوه!
همچنانکه دربارهٔ توم اندیشه میکرد و دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، آه کشید. توم را دید، چهرهٔ بزرگ سیاه و متبسم او را دید؛ چشمهایش که روشنائی سرخ بعد از غروب درآنها میریخت، با حالتی رؤیاوار از نگاه تهی شد. آری، خدایا؛ بهجای سیلاس که اکنون صاحب او است، توم او را میداشت. آری: آنوقت بهتوم بود که عشق میورزید. تبسم کرد و از خود پرسید، خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ در زمینهٔ مخملی آسمان یک روز سپید درخشان و کشتزاران ذرت را دید و توم را دید که با شلوار رکابی قدم برمیدارد و خودش را پیش توم دید و توم دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. بیاد آورد که تماس انگشتان او را که در گوشت لنبرهایش فرو میرفت، چقدر خفیف احساس کرده بود. زانوهایش لرزیده بود و با زحمت زیاد توانسته بود خودش را روی پا نگهدارد و همانجا نقش بر زمین نشود. آری؛ این کاری بود که توم از او خواسته بود. اما او توم را راست نگهداشته بود و توم هم او را نگهداشته بود؛ هر دو یکدیگر را نگهداشته بودند تا در مزرعهٔ سبز ذرت بر زمین نیفتند. خدایا! نفسش بند آمد و او زبانش را روی لبهایش مالید. اما این خاطره بهاندازهٔ آن شامگاه زمستان که آسمان خاکستری خوابآلود بود و او و توم از کلیسای پائین کوچهٔ تاریک لاور [۴] بهخانه برمیگشتند هیجانانگیزتر نبود. همچنانکه بیاد میآورد که چطور توم او را بهخود فشرده بود و بدنش را بهدرد آورده بود، حس میکرد که نوک پستانهایش میسوزد و با جلو پیراهنش تماس پیدا میکند. چشمهایش را بسته بود و بوی تند برگهای خشک پائیز را استشمام میکرد و میان بازوان او سست شده بود و احساس کرده بود که دیگر نمیتواند نفس بکشد و بسختی خودش را از او جدا کرده بود و گریخته بود، بهخانه گریخته بود. و درد شیرینی که در آن هنگام او را هراسانده بود اکنون با خاموشی و جیرجیر زنجره و سرخی بعد از غروب و دنگ! دنگ! دنگ، دزدانه بهکمرش بازگشت. خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟
وارد ایوان شد و بهدیوار خانه تکیه داد. آسمان سرودی سرخ میخواند. کشتزاران دعائی سبز بهلب داشتند. و سرود و دعا در خاموشی و سایه میمرد. در سراسر زندگیش مثل حالا احساس تنهائی نکرده بود. روزها هرگز مثل روزهای اخیر طولانی، و شبها هرگز مثل شبهای اخیر تهی نبود. در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، سرش را با بیتابی تکان داد و پیش خود گفت: «اوه!» موقعی که سیلاس رفته بود، یک چیز آهسته رو بهزوال گذاشته بود، چیزی که زن در وهلهٔ اول آن را درنیافته بود. اکنون این چیز را کلا احساس میکرد، آنطور که انگار این احساس پایهای نداشت. کوشید درست فکر کند که این امر چگونه اتفاق افتاده است. آری؛ در همهٔ زندگیش امیدی دراز ببهروزهای سفید درخشان و آرزوئی عمیق برای شبهای سیاه داشته و با اینهمه سیلاس او را ترک گفته است. دنگ! دنگ! دنگ! زمانی خندیدن، خوردن، آواز خواندن و شادی دیرین کشتزاران سبز تابستان را داشته است. زمانی پخت و پز، دوخت و دوز، رفت و روب و رؤیای عمیق آسمان خاکستری و خوابناک زمستان را داشته است. همیشه اینطور بوده و او هم خوشحال بوده است. اما اکنون دیگر این چیزها نیست. شادی آن روزها و شبها، آن مزارع سبز ذرت و آسمان خاکستری هنگامی که توم بهجنگ رفت، کم کم از او دور شد. رفتن او در قلب زن حفرهای تهی و سیاه بجا گذاشت، حفرهٔ سیاهی که سیلاس بهدرون آن آمد و آن را پر کرد. اما این پر کردن کامل نبود. سیلاس این حفره را تماماً پر نکرد. نه؛ دیگر روزها و شبها مثل گذشته نبود.
چانهاش را بالا آورد و گوش داد. صدائی شنیده بود، زقزق خفهای شبیه صدای آن روز که سیلاس او را از خانه بیرون برده بود، تا هواپیما را تماشا کند. نگاهش بر آسمان کشیده شد. اما هواپیمائی در کار نبود. شاید پشت خونه باشه؟ وارد حیاط شد و در روشنائی رنگ باخته بهبالا نگاه کرد. فقط چند ستارهٔ بزرگ و نمناک در مشرق آسمان میلرزید. آنوقت بار دیگر صدای زقزق را شنید. برگشت و بهبالا و پائین جاده نگاه کرد. صدا بلندتر و یکنواخت شد؛ و زن صدای صدای دنگ! دنگ! دنگ! را نیز شنید. هی! اتومبیل! نمیدونم اتومبیل میاد اینجا چکار کنه؟ اتومبیلی سیاه رنگ در جادهٔ خاکی پیچ و واپیچ میخورد و بهجانب او میآمد.
شاید یه سفیدپوست داره سیلاس رو با یه بار جنس میاره بهخونه. اما، الهی که دردسری نباشه! اتومبیل جلو خانه توقف کرد و مردی سفیدپوست از آن پیاده شد. نمیدونم چی میخواد؟ زن بهاتومبیل نگاه کرد، اما سیلاس را ندید. مرد سفیدپوست جوان بود؛ کلاهی حصیری بر سر داشت و کت نپوشیده بود. در حالی که بستهٔ سیاه و بزرگی زیر بغل گرفته بود بهطرف زن قدم برداشت.
- «خب، خاله، امروز حالت چطوره؟»
- «خوبم. شما چطورین؟»
- «ای بدک نیست. امروز هوا گرمه، نه؟»
- زن دستش را روی پیشانیش مالید و آه کشید.
- «آره؛ یه گرمائی داره.»
- «کار داری؟»
- «نه کاری ندارم.»
- «یه چیزی دارم میخوام نشونت بدم. میشه اینجا تو هشتی خونهٔ شما بشینم؟»
- «بله، میشه. ولی آقا، من پول ندارم.»
- «هنوز پنبهتون رو نفروختین؟»
- «حالا سیلاس برده شهر.»
- «کی برمیگرده؟»
- «نمیدونم. منتظرش هستم.»
دید که مرد سفیدپوست دستمالی در آورد و صورتش را با آن خشک کرد. دنگ! دنگ! دنگ! مرد سرش را برگرداند و از در گشوده بهدرون اطاق جلوی نگاه کرد.
- «تو اون اطاق چه خبره؟»
- زن خندید.
- «اوه، روث [۵] اونجاس.»
- «چه داره میکنه؟»
- «داره روی اون ساعت کهنه میکوبه.»
- «روی ساعت میکوبه؟»
- زن دوباره خندید.
- «خوابش نمیبرد، اون ساعت کهنه رو بهش دادم که باش بازی کنه.»
مرد سفیدپوست برخاست و بهطرف در رفت؛ لحظهای ایستاد و بهطفل سیاهپوست که روی ساعت میکوبید نگاه کرد: دنگ! دنگ! دنگ!
- «چرا میذاری ساعتتو داغون کنه؟»
- «به درد نمیخوره.»
- «میتونی بدی تعمیرش کنن.»
- «پول نداریم که بدیم ساعت تعمیر کنن.»
- «ساعت دیگهای نداری؟»
- «نه.»
- «پس وقت رو از کجا میفهمین؟»
- «کاری به وقت نداریم.»
- «پس چطور میفهمین که صبح چه وقت از خواب پاشین؟»
- «پا میشیم دیگه، همین.»
- «وقتی پا میشین از کجا میفهمین که چه وقته؟»
- «ما از رو آفتاب پا میشیم.»
- «شبها چطور، وقتی شبه وقت رو از کجا میفهمین؟»
- «وقتی خورشید غروب میکنه، هوا تاریک میشه دیگه.»
- «هیچوقت ساعت نداشتین؟»
- زن خندید و صورتش را بهطرف مزارع خاموش گردند.
- «آقا، ما احتیاجی بهساعت نداریم.»
- «واقعاً تعجبآوره! نمیدونم چطور تو این دنیا آدم میتونه بدون دونستن وقت زندگی کنه.»
- «ما اصلا احتیاجی بهوقت نداریم، آقا.»
مرد سفیدپوست خندید و سرش را تکان داد؛ زن هم خندید و بهاو نگاه کرد. مرد سفید پوست حالت خندهآوری داشت. درست مثه یه پسر کوچولو. میپرسه که صبح از کجا میدونم چه وقت باید بیدار بشم! زن دوباره خندید و در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید بهکودک خیره شد. صدای تنفس مرد سفیدپوست را که پهلوی او ایستاده بود، میشنید. حس میکرد که نگاه مرد بهصورت او افتاده است. بهمرد نگاه کرد؛ دید که دارد بهپستانهایش نگاه میکند. مثه یه پسر کوچولو میمونه. طوری سئوال میکنه که انگار هیچی نمیفهمه.
مرد سفیدپوست مصرانه گفت «ولی شما یه ساعت احتیاج داری. واسه همینه که من بهاین طرفها اومدهام. من ساعت و گرامافون میفروشم، ساعت روی خود گرامافون کار گذاشته شده، دستگاه قشنگیه، نه؟ هم میتونی آهنگ گوش کنی، هم وقت رو بفهمی. الان نشونت میدم...»
- «آقا، ما احتیاجی بهساعت نداریم!»
- «مجبور نیستی اونو بخری. واسه تماشا کردنش که نباس پول بدی.»
مرد جعبه سیاه رنگ بزرگ را باز کرد. زن رشتههای موی بور او را که در روشنائی بعد از غروب برق میزد، دید. همچنانکه خم شد عضلههای پشتش در زیر پیراهن سفید او برجست. گرامافون چهارگوش قهوهای رنگی بیرون آورد. زن بهجلو خم شد و نگاه کرد. اوه، خدایا، چه قشنگه! صفحهٔ ساعت را در زیر بوق گرامافون دید. گوشههای طلائی رنگ آن برق میزد. رنگ چوب آن درخشش ملایمی داشت. این درخشش زن را بهیاد فروغی انداخت کهگاه در چشمان کودک میدید. آهسته انگشتش را روی لبهٔ پخ آن لغزاند؛ میخواست گرامافون را در بغل بگیرد و آن را ببوسد.
- مرد گفت: «ساعت هشته.»
- «ها؟»
- «قیمتش فقط پنجاه دلاره. مجبور نیستی همهٔ پولش رو یه دفعه بعدی. پنج دلار نقد و باقیش هم ماهی پنج دلار.»
زن تبسم کرد. مرد سفیدپوست درست بهپسری خردسال شباهت داشت. درست مثه یه بچه. زن او را دید که دستهٔ گرامافون را میگرداند.
صدائی تیز و گوشخراش بلند شد؛ آنوقت زن که طنین زنگدار آهنگ گرامافون در بدنش راه یافته بود، با حالتی عصبی وول خورد.
- هنگامی که شیپور خدا بهصدا درآید ...
- زن با امواج چرخندهٔ روزهای سپید درخشان و شبهای سیاه برخاست
- .. و دیگر زمان در کار نباشد ...
- زن اوج گرفت و بالا و بالاتر رفت.
- و آفتاب طلوع کند ...
- زمین فرسنگها واپس ماند و فراموش شد.
- ... آفتاب بامدادی جاویدان، درخشان و زیبا ...
- طنینی پس از طنین دیگر پیچید
- هنگامی که رستگاران زمین گرد آیند ...
- خون زن مانند شادی دیرین تابستان بهموج درآمد.
- در کرانه دیگر...
- خون زن همچون رؤیای عمیق خواب زمستانی طغیان کرد.
- و هنگامی که نامها را در آنجا بخوانند...
- زن نفسش را حبس کرد و تسلیم حالت خود شد.
- من آنجا خواهم بود...
گرهی گلویش را فشرد. پشتش را بهستون وداد. میلرزید و صعود و نزول روزها و شبها و تابستان و زمستان را احساس میکرد؛ که همه موج میزدند، طغیان میکردند و در اطراف او، آن سوی او، در کشتزاران دوردست، آنجا که زمین و آسمان در ظلمات بهم میپیوست، در جست و خیز بودند. میخواست دراز بکشد و بخواب رود، یا بجهد و فریاد کند.
هنگامی که آهنگ تمام شد، زن احساس کرد که بهجای خود برمی گردد و آهسته بر زمین قرار میگیرد. آه کشید. هوا دیگر تاریک شده بود. بهدرون اتاق نگاه انداخت. کودک بر کف اتاق خوابیده بود. زن پیش خود گفت، باید پاشم و بچه رو تو رختخواب بذارم.
- «قشنگ نبود؟»
- «چرا، قشنگ بود.»
- «فکر میکنی شوهرت کی برمیگرده؟»
- «نمیدونم، آقا»
زن بهدرون اتاق رفت و بچه را در گهواره گذاشت. بار دیگر در آستانهٔ در ایستاد و بهگرامافون تیرهرنگ که او را از جا برداشته و بهدور دستها برده بود، نگاه کرد. زنجرهها صدا میکردند. آسمان تاریک زمین را بلعیده بود، و ستارههای دیگری از آسمان میآویخت و بهصورت خوشههائی فروزان در میآمد. زن صدای آه مرد سفیدپوست را شنید. صورت مرد در تاریکی گم شده بود. زن دید که مرد کف دستهایش را روی پیشانیش میکشد. «درست مثه یه پسر کوچولو میمونه.»
مرد گفت دلم میخواد امشب شوهرت را ببینم. ساعت شیش صبح باس تو «لیلیدیل» باشم و دیگه بهاین زودیها بهاینجا بر نمیگردم. باس برم اونجا داداشمو ور دارم با هم بریم شمال.» زن در تاریکی تبسم کرد. مرد درست شبیه یک پسر خردسال بود. یک پسر کوچک که ساعت میفروخت. زن پرسید «همیشه از اینها میفروشی؟» مرد گفت «فقط تابستون. زمستونها میرم مدرسه. اگه بتونم از این کار پول کافی دربیارم امسال پائیز میرم بهیه مدرسه تو شیکاگو.»
- «میخوای چی بشی؟»
- «چی بشم؟ مقصودت چیه؟»
- «واسه چی میری مدرسه؟»
- «علوم میخونم.»
- «علوم چیه؟»
مرد به او نگاه کرد «ها، ااا.. از چگونگی اشیا صحبت میکنه.»
- «چگونگی اشیا!»
- «آره، یه همچین چیزیه.»
- «چطور شد که خواستی این درس رو بخونی؟»
- «اوه، شما نمیتونی بفهمی.»
زن آه کشید.
- «آره، خیال میکنم نتونم بفهمم.»
مرد سفیدپوست گفت «خب، مثه اینکه دیگه باید راه بیفتم. یه ذره آب میدی بخورم؟»
- «البته. ولی ما فقط یه چاه آب داریم و شما باید بیای سر چاه و آب بخوری.»
- «عیب نداره.»
زن ایوان را ترک کرد و با پاهای برهنه روی زمین قدم برداشت. صدای کفشهای مرد سفیدپوست را که آهسته بر زمین گذاشته میشد، از پشت خود میشنید. هوا دیگر تاریک شده بود. زن او را بهطرف چاه راهنمائی کرد؛ سطل را برداشت و با طناب بهته چاه فرستاد، صدای شلپی بگوشش خورد و سطل سنگین شد. آن را بالا کشید، سنگینی آن را تحمل میکرد، یک دستش را روی دست دیگر میانداخت و نمناکی خنک طناب را در کاف دستهایش احساس میکرد. در حالی که اندکی از نفس افتاده بود، گفت «من زیاد از این چاه آب نمیکشم. بیشتر وقتها سیلاس آب میکشه. این سطل واسه من خیلی سنگینه.»
- «اوه! صبر کن! من کمکت میکنم!»
شانهٔ مرد با شانهٔ او تماس پیدا کرد. زن در تاریکی حس کرد که دستهای گرم مرد طناب را جستجو میکند.
- «کو طناب؟»
- «بیا.»
زن در تاریکی طناب را جلو آورد. انگشتان مرد پستانهای او را لمس کرد.
- «اوه!»
زن برخلاف میل خود این لفظ را بر زبان آورد: شاید حالا مرد تصور کند که او در چنین فکری بوده است. گذشته از این او یک مرد سفیدپوست بود. زن از ابراز این لفظ احساس پشیمانی میکرد. مرد پرسید «قمقمه کو؟ خدایا، چه تاریکه!» زن پس رفت و کوشید او را ببیند.
- «ایناهاشش.»
مرد در حالی که میخندید، گفت «نمیبینم!» بار دیگر انگشتان او را روی پستانهایش احساس کرد. خودش را پس کشید و این بار چیزی نگفت. قمقمه را از خود دور نگهداشت. انگشتان گرم با دستهای سرد او تماس یافت. مرد قمقمه را گرفت. زن صدای آب نوشیدن او را شنید؛ آهنگ ضعیف و ملایم آبی بود که از گلوئی خشک پائین میرفت، آهنگ آب در شبی خاموش. مرد آه کشید و بار دیگر از آب نوشید. گفت «تشنه بودم. از ظهر تا حالا آب نخورده بودم.» زن میدانست که مرد در برابر او ایستاده است؛ او را نمیتوانست ببیند، اما وجودش را احساس میکرد. فهمید که قمقمه مقابل دیوار نزدیک چاه گذاشته شد. برگشت و دستهای مرد را درست روی پستانهایش احساس کرد. با تقلا خودش را پس کشید.
- «نکن آقا!»
- «نمیخوام اذیتت کنم!»
بازوان سفید، تنگ گرد بدن او پیچید. زن آرام بود. آخه او یه مرد سفیدپوسته. یک مرد سفید پوست. نفس مرد را که گرم روی گردن او مینشست احساس کرد و جائی که دستهای مرد پستانهای او را گرفته بود بنظر میرسید که گوشت او گره میخورد. بدن زن سفت و بی انعطاف شده بود؛ با نوسان بهعقب میرفت و بهجلو میآمد. شانههای مرد را گرفت و او را هل داد.
- «نه، نه.. آقا، نمیتونم!»
خودش را عقب کشید. مرد دست او را گرفت.
- «خواهش میکنم..»
- «ولم کن برم!»
کوشید که دستش را از توی دست مرد بیرون بکشد و احساس کرد که انگشتان مرد بیشتر فشار میآورد. دستش را محکمتر کشید، و لحظهای هر دو در برابر یکدیگر حالتی متوازن داشتند. آنوقت مرد دوباره کنار او ایستاده بود و بازوانش گرد بدن او پیچیده شده بود.
- «اذیتت نمیکنم! اذیتت نمیکنم...»
زن بهعقب خم شد و کوشید که صورتش را بدزدد. پستانهای او درست بهسینهٔ مرد چسبیده بود؛ نفس نفس میزد و تماس سراپای مرد را احساس میکرد. سرش را یکبری کرد و از او خیلی دور نگهداشت؛ میدانست که مرد در جستجوی دهان اوست. دستهای مرد بار دیگر بر پستانهای او قرار گرفته بود. موجی از خون گرم در شکم و کمرگاه زن دوید. تماس لبان مرد را روی گلویش احساس کرد و جای بوسهٔ او سوخت.
- «نه، نه..»
چشمان زن آکنده از ستارههای نمناک بود و تار شد، تاری نقرهفام و آبیرنگ. زانوانش سست شده بود، صدای نفس خودش را میشنید؛ سعی میکرد که بر زمین نیفتد. آخه او یه مرد سفیدپوسته! یه مرد سفیدپوست! نه! نه! و هنوز نمیگذاشت که مرد لبانش را به لبان او برساند؛ صورتش را دور نگاه میداشت. جائی از پستانهایش که در برابر بدن مرد فشرده میشد، درد گرفته بود و هر بار که نفس میکشید، هوا را در سینهاش نگاه میداشت و در این حال که نفسش را حبس میکرد، بنظر میرسید که اگر نفسش را بیرون بدهد، این کار او را خواهد کشت. زانوانش محکم بهزانوان مرد فشرده میشد و با پنجههای خود قسمت بالای بازوان او را گرفته بود و میکوشید آنها را سخت نگاه دارد. کمرش به درد آمد. احساس کرد که بدنش فرو میلغزد.
- «خدایا..»
مرد در راست ایستادن بهاو کمک کرد. زن دیگر ستارهها را نمیدید، چشمانش سرشار از احساسی بود که هر بار که نفسش را نگاه میداشت، بر تمام بدنش موج میزد. مرد او را تنگ خود گرفته بود و نفسش را در گوش او میدمید؛ زن با این احساس که ناچار است یا بدنش را راست کند و یا بمیرد، راست و محکم ایستاد. و آنوقت لبهایش با لبهای مرد تماس یافت و نفسش را حبس کرد و همچنان از ترس اینکه آن احساس اعضایش را فرا بگیرد، از دوباره نفس کشیدن وحشت داشت.