نطق مراسم تدفین
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
این واقعه روز دوشنبه یعنی عادی ترین روز هفته که عادیترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام: اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبهای رخ میدهد.
اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادیتر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت نتوانستم کنجکاویم را کتمان کنم. ژاندارم چنین آغاز کرد:
- آقای...
در حالیکه قطرات اشکش را دانه بدانه میشمردم، گفتم:
- بله؟
با صدای لرزانی جواب داد:
- آقای رئیس ژاندارمری مرا خدمت شما فرستاده است...
- خدمت من؟ خوب، اما نگفتید چرا!
- ... مرا خدمتتان فرستاده است تا شما را همراه خودم به اداره ببرم.
و پس از اتمام جملهاش، گریه را سر داد.
با شنیدن آخرین کلمات او، چشمان منهم پر از اشک شد، زیرا بالاخره منهم پی بردم که احضار شدن از طرف ادارهٔ ژاندارمری واقعاً غصه دارد. دستم را بهپشت ژاندارم زدم و با صدای مرتعشی پرسیدم:
- برادر جان، آیا اطلاع نداری آقای رئیس چکارم دارد؟
تقریباً میدانم. دیشب ژوزف استوئیچ [۱] بازرگان معروف شهر ما عمرش را بشما داد... مرگ او ناگهانی بود. سر شب زنده بود، تا دو دقیقه قبل از مرگش هم زنده بود، اما بعد مرد.
- خوب، خدا رحمتش کند! اما بگو ببینم: آقای رئیس با من چکار دارد؟
- کارش بهمین مسأله مربوط است.
- با این مسأله؟ چطور؟ برادر جان، شاید منظورت این است که این آقای بازرگان بمرگ طبیعی نمرده است، اما بهرحال همه میدانند که من در عداد اقوام و وراث او نیستم.
ژاندارم جواب داد:
- این موضوع را میدانم. اما تمام شهر دارد تدارک میبیند مراسم تدفین ژوزف استوئیچ را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند، علت احضار شما هم همین است...
- خوب، این عیبی ندارد...، بهتر بود این را از همان اول میگفتی...
و من با قلبی آرام و چشمانی اشکبار باتفاق آقای ژاندارم بادارهٔ ژاندارمری محل رهسپار شدم.
تمام شهر به هیجان آمده بود. تا بیکی از آشنایانت برمیخوردی، جلو میآمد، دستش را روی شانهات میگذاشت و با صدای لرزانی میگفت:
- حیف، صد حیف! ژوزف استوئیچ زندگی را بدرود گفته است. در دور و زمانهٔ ما مردانی چون او زاده نمیشوند.
آقای رئیس ژاندارمری با خوشروئی از من استقبال کرد، مرا دعوت به نشستن نمود و در تمام مدت مذاکراتمان صدایش میلرزید.
میتوان بجرأت ادعا کرد که در آنروز همهٔ اهالی شهر با صدای مرتعش حرف میزدند. گمان میکنم آن روز صبح زن صاحبخانه هم شوهرش را با صدای لرزان بفحش بسته بود، منتهی من بعلت عدم اطلاع از مصیبتی که دامنگیر شهر شده بود، متوجه لرزش صدایش نبودم.
آقای رئیس ژاندارمری گفت:
- آقا، یقین شما هم از مصیبتی که شهر ما را در ماتم فرو برده است، اطلاع یافتهاید. دیشب ژوزف استوئیچ، انسانی که خدمات برجستهاش برکسی پوشیده نیست و از احترام عمیق همهٔ مردم شهر برخوردار بود، دار فانی را بدرود گفت. گمان میکنم خود شما هم از خدمات آن مرحوم و از عشق و احترام پرحرارتی که همهٔ ما نسبت بدو احساس میکنیم، اطلاع دارید. علاوه بر کارهائی که صورت خواهد گرفت، لازم است یکی از اهالی شهر در مراسم تدفین او سخنرانی کند. من خبر دارم که شما نمایشنامهٔ کوچک و نشاط آوری نوشتهاید و بهمین علت میتوان بدین نتیجه رسید که تا حدودی ادیب هستید، بنابراین گمان میکنم هیچ کسی بهتر از شما نتواند از عهدهٔ انجام این کار برآید.
آقای رئیس همهٔ این مطالب را جدی و بدون مکث بیان کرد. با کمی دستپاچگی جواب دادم:
- آقای رئیس بنده اعتراف میکنم که میتوان مرا کم و بیش ادیب نامید، اما میدانید این... این نطقهای سر قبر با آن اصطلاحات مخصوصش...
با عجله توی حرفم دوید و گفت:
- خیر، خیر! من بشما آزادی کامل میدهم، خودتان شیوهٔ دلخواهتان را انتخاب کنید. علیالاصول از شما نمیخواهم نطقتان حتماً جنبهٔ کلاسیک داشته باشد، چون میدانید این سخنرانی که برای صحنهٔ نمایش نیست، بلکه...
اما در اینجا آقای رئیس کمی دست و پایش را گم کرد و صندلی خود را جابجا نمود.
- بسیار خوب، جناب آقای رئیس، موافقم. اما میدانید بنده اطلاعات کافی دربارهٔ آن مرحوم ندارم.
- چطور؟ شما از خدمات آن مرحوم مطلع نیستید؟
- نخیر.
- آها، متوجه شدم، شما تازگیها بشهر ما آمدهاید...
- لطفاً خدمات آن مرحوم را لااقل بطور اختصار برای بنده بفرمائید...
و یک برگ کاغذ و یک مداد از جیبم بیرون آوردم.
- بله، بله، حتماً... بشما خواهم گفت...
در اینجا آقای رئیس بفکر فرو رفت، سرش را خاراند و باز کمی دستپاچه شد. بعد روی صندلی خود جابجا شد و معلوم نبود بچه علت قیچی کاغذبری را بدست گرفت و لحظهای با آن بازی کرد و بالاخره با صدای گناهکارانهای گفت:
- حقیقتش را بخواهید، خود من فقط سه سال است ساکن این شهرم... البته میتوانم خدمات آن مرحوم را ذکر کنم، اما اظهارات من فقط شامل عبارات کلی خواهد بود، در حالیکه برای این مورد بخصوص، شما محتاج بجزئیات هستید، اینطور نیست؟
- کاملا صحیح است، ولی این جزئیات را از چه کسی میتوانم بپرسم؟
آقای رئیس که جواب سؤالم را آماده کرده بود باعجله و مسرت گفت:
- میدانید چیه؟ نزد آقای مطران بروید؛ بله، بهتر از همه این است که نزد ایشان بروید.
با آقای رئیس ژاندارمری خداحافظی کردم و در حالیکه دربارهٔ مقدمهٔ سخنرانی خود میاندیشیدم بملاقات مطران رفتم.
آقای مطران را در خانهاش یافتم. او با جورابهای سفید و دمپائیهای گلدار در صندلی راحتی لمیده بود. کتابی تحت عنوان «کتاب بزرگ طباخی ملی صربستان» در دستش مشاهده میشد. مؤلف این کتاب خانم کاترین پوپویچ - میجینا [۲] آنرا بمادر خود نانچیک- پتروویچ پورگمایستر[۳] هدیه کرده بود.
وقتی منظورم را با آقای مطران در میان نهادم، بیآنکه تحسین خود را کتمان کند گفت:
- عالی است! عالی است!
- البته شما بعنوان مطران، بیش از هرکس دیگری