دروغ
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
- جریان رودخانه ها، نیروی مغناطیس، نیروی بخار،
نیروی الکتریسیته، نیروی امواج رادیوئی... باری، این نیروهای عظیم طبیعت بمراتب از نیروی بشر قویترند. این نیروها همه چیز را بحرکت وامیدارند، همه چیز را بدنبال خود میکشند، همه چیز را میتوانند بعرش اعلا برسانند و یا بحضیض ذلت بنشانند.
ولی با همهٔ اینها نیروی دیگری وجود دارد که زائیدهٔ فکر انسان است و نیرومندتر از همهٔ قدرتهای طبیعی است. این نیرو «دروغ» نام دارد.
هیچیک از قوای مذکور قادر نیست مانند دروغ منهدم کند، خرد کند، بسوزاند و خاکستر کند. هیچیک از نیروهای طبیعت نمیتواند مانند دروغ اینقدر ناپیدا و در عین حال تا این اندازه سرسخت باشد.
«دروغ» بدون لهیب میسوزاند، بیصدا منهدم میکند و بدون مبارزه پیروز میگردد.
«دروغ» خصوصیت دیگری هم دارد که قدرتهای یاد شده فاقد آن هستند، بهاین معنی که تمام این نیروها به نسبت مصرف کاهش مییابند، اما دروغ هر چه بیشتر بکار رود بزرگتر و نیرومندتر میگردد.
اظهارات بنده، ادعای صرف نیست. قبل از اعلام این نظریه تجربه های زیادی بعمل آوردم و اکنون میل دارم نتایج تجربه هایم را بعرض شما برسانم.
کسی که به تحقیقات خاصی اشتغال میورزد، نباید منتظر این باشد که دست تصادف حقیقتی را بر او مکشوف سازد، بلکه لازم است خود محققدر جستجوی این تصادفات باشد آنها را بوجود بیاورد و شخصاً دست بیک رشته آزمایش و تجربه بزند. چنین است سبک کار شیمیدانها و فیزیکدانها و خلاصه همهٔ محققان بنابراین من نیز ناچار بودن همین راه را انتخاب کنم.
دو مسأله توجهم را به خود جلب کرده بود: اولا در طی چه مدتی ممکن است یک خبر دروغ سرتاسر شهر بلگراد را بپیماید و ثانیاً تا چه حد تحریف خواهد شد و مجدداً بهسمع ناشر آن خواهد رسید. برای روشن شدن این این مسائل بشکل زیر اقدام کردم.
پریروز درست ساعت ده و هفده دقیقه صبح خانم ویدا[۱] را در کنار فواره میدان «ترازیه» ملاقات کردم، بهاو نزدیک شدم و همانطوریکه مرسوم است جویای سلامتش گشتم و بعد انگار که ناگهان بیادم آمده باشد، گفتم:
-لابد شما موضوع آقای میرکویچ[۲] را شنیدهاید؟
یکه خورد و پرسید:
- کدام موضوع را؟
میگویند او از زنش جدا میشود...
با تعجب گفت:
- ممکن نیست! اصلا با عقل جور در نمیآید! آخر آنها آنقدر با یکدیگر خوب میزیستند... راستی علت جدائیشان چیست؟
معلوم نیست، شاید هم علتی در کار نباشد. خیلی ساده است، از یکدیگر سیر شدهاند و زندگی برایشان ملال آور شده است.
خانم ویدا با عجله خداحافظی میکند و ده قدم آنطرفتر با خانم پرسیدا[۳] روبرو میشود.
- عزیزم چقدر خوب شد شما را دیدم. خدایا، خبر تازه را شنیدهاید؟
خانم پرسیدا با کنجکاوی میپرسد:
- کدام خبر را؟
- میگویند میرکویچ با زنش متارکه میکند.
- ممکن نیست؟!
- چطور «ممکن نیست» وقتی او دیگر در منزل شوهرش زندگی نمیکند. دیروز میرکویچ زنش را پیش مادرش فرستاد.
- خدایا، علتش چه بود؟
- کسی علتش را نمیداند. اما احتمال میرود بهخاطر همان ستوان باشد. حتماً علتش همین است. ممکن نیست یک زن و شوهر صرفاً بهخاطر اینکه زندگیشان با یکدیگر ملالآور شده است، متارکه کنند.
ممکن است... اه... اصلاً فکرش را هم نمیکردم... خوب، خداحافظ، ویدا خانم، خداحافظ!
خانم پرسیدا بهراه خود در طول خیابان «شاهزاده میشل» ادامه میدهد و در جلوی قهوهخانهٔ «تزار روسیه» با آقای لوبا [۴] برخورد میکند و پس از تعارفات متداول بهطور ضمنی میگوید:
- از دست شما عصبانی هستم.
آقای لوبا متعجبانه میپرسد:
- از دست من؟ چرا؟
- چرا که نباشم؟ شما دیروز نزد من بودید، تمام عصر را دربارهٔ همه چیز عالم صحبت کردید و یک کلمه هم راجع بهاین موضوع مهم لب تر نکردید.
- راجع بهکدام موضوع؟
- مگر خبر ندارید مارکویچ از زنش جدا میشود؟
- خدا گواه است، اولین دفعه است که میشنوم.
- چطور ممکن است نشنیده باشید در حالیکه در تمام بلگراد راجع بهاین موضوع صحبت میکنند؟ این یک قهر و مرافعهٔ ساده نیست، بلکه جنجال بهتمام معنی است. فکرش را بکنید، او بهخاطر ستوانی زنش را از منزلش بیرون راند. میرکویچ با عدهای شاهد، ستوان را در خانهاش غافلگیر کرد و میگویند آنها حتی دوئل هم کردند. البته من از جزئیات واقعه اطلاع ندارم، ولی این رمان است، این رمان واقعی است! گوش کنید آقای لوبا، شما باید تمام جزئیات این قضیه را، دقیقاً کشف کنید و همین امشب یا فردا صبح حتماً سری بهما بزنید و ما را هم در جریان بگذارید.
- خدای من، حتماً میآیم، حتماً میآیم! همین الان بهاداره خواهم رفت وهمه چیز را خواهم فهمید. من با سه کارمند متأهل کار میکنم، آنها حتماً این موضوع را از زنانشان شنیدهاند. دست شما را میبوسم، خداحافظ!
- پس یادتان نرود سری بهما بزنید و جزئیاتش را تعریف کنید.
- چطور ممکن است فراموش کنم؟
و آقای لوبا بهاداره میرود. در آنجا سه کارمند متأهل را مشاهده میکند که هنوز قهوه مینوشند و پیرامون ناهار همان روزشان گفتگو میکنند.
- آقایان، کدام یک از شما جزئیات موضوع میرکویچ را شنیده است؟
سه کارمند متأهل متعجبانه میپرسند:
- کدام موضوع؟
موضوع جنجال خانوادگی! واقعاً در این باره چیزی نشنیدهاید؟
هر سه کارمند متأهل یکصدا جواب میدهند:
- نشنیدهایم!
- حیف! داستان بسیار جالبی است. قضیه از اینقرار است که ستوانی عاشق زن میرکویچ شد، حتماً جزئیات این موضوع برای شما جالب نیست، مهمترین مسأله این است که پریروز ستوان از راه پنجره وارد اطاق او شد و میرکویچ هم بهاتفاق دو شاهد از در وارد شد... آنه، دیروز... صبح دوئل کردند... در واقع دوئل هم نکردند، ولی علیالاصول بایستی میکردند. من از جزئیات امر خبر ندارم، اما شنیدهام میرکویچ دست زنش را گرفت، او را نزد مادرزنش برد و گفت: «بفرمائید، تحویل بگیرید!»
هر سه کارمند متأهل با تعجب گفتند:
- پس اینطور!
و قبل از تعطیل اداره، بهطرف خانههای خود، نزد زنهایشان دویدند. بدیهی است که هر یک از آنها داستانی را که از آقای لوبا شنیده بود بنا برسلیقهٔ خود برای زنش نقل کرد. گفتگوهای آنان تقریباً چنین بود:
- میتسا [۵] فکرش را بکن چه میگذرد! چه کسی میتوانست تصور کند که زن میرکویچ...
- کدام میرکویچ؟
- مگر نمیشناسی؟
- میشناسم، چه شده؟
- چهکسی میتوانست تصور کند هم چه زن فاسدی باشد!
- چه میگوئی؟
- میگویند شوهرش قبل از این هم ده دفعه آنها را غافلگیر کرده بود، اما مرد بیچاره تحمل میکرد، نمیخواست جنجال برپا کند. ولی معلوم میشود که بیش از این نتوانسته است طاقت بیاورد و زنش را از خانه بیرون رانده است. دیروز زن را بهاتفاق چند ژاندارم نزد مادرش برد و صراحة گفت: «بفرمائید بگیرید! از کوزه همان برون تراود که در اوست!.»
خانم میتسا در حالیکه صلیب بر سینهاش رسم میکند، با تعجب میگوید:
- ممکن نیست!
- این یک رمان واقعی است! عاشق زن میرکویچ تغییر لباس داد و داخل اطاقش شد. دیروز آنها دوئل کردند و ستوان مجروح شده است.
- کجایش صدمه دیده؟
- نمیدانم، میگویند شمشیر بهدستش گرفته و یکی از انگشتههایش را قطع کرده است.
خانم میتسا خشکش زد، نه فقط خانم میتسا، بلکه خانم لپوساوا [۶] و همچنین خانم الا [۷]، یعنی همسران دو کارمند متأهل نیز که شوهرانشان سر ناهار این خبر را به اطلاعشان رسانده بودند، خشکشان زد.
و بعدازظهر همانروز خانم میتسا، خانم لپوساوا، و خانم الا، پس از راه انداختن شوهرانشان بهداره، هر کدام راه یکی از محلههای بلگراد را در پیش گرفتند. هر کدام راه یکی از محلات شهر را قبلاً بین خود تقسیم کرده باشند.
یکی از آنها تمام وراچار غربی و قسمتی از وراچار شرقی را پیمود، دیگری سرتاسر پالیلول و قسمتی از میدان تزاریه را زیر پا گذاشت و سومی بهتمام محلهٔ واروش [۸] و قسمتی از درچول [۹] که جنب ساختمان تآتر قرار گرفته است سرکشی کرد.
آنها از خانهای بهخانهٔ دیگر پیش میرفتند. مگر ممکن بود کسی بهگردشان برسد! ابتدا سعی کردم بهمنظور شمردن تعداد خانههائی که آنها سرخپوست زده بودند تعقیبشان کنم، اما بهزودی ردشان را گم کردم. یگانه چیزی که دستگیرم شد این بود که با نوائی که با این سه زن ملاقات میکردند، پس از مشایعتشان فوراً لباس میپوشیدند و خود را برای ملاقات دیگران بهراه میافتادند.
بدین ترتیب «موضوع» میرکویچ بهسرعت یک خبر تلگرافی در سرتاسر شهر پیچید. بنابراین بهمحاسباتی تقریبی (توجه داشته باشید که آمار سرپائی همیشه براساس محاسبات تقریبی تنظیم میشود)، به این نتیجه رسیدم که بعدازظهر همانروز در فاصلهٔ تقریباً ساعت سه تا پنج، دویست و هفتاد و دو زن از خانهای بهخانه دیگر سر میزدند و داستان میرکویچ را بازگو میکردند.
مقارن عصر، یا دقیقتر بگویم ساعت شش و بیست و چهار دقیقه، باز با خانم ویدا، یعنی همان زمانی که صبح ساعت ده و هفده دقیقه خبر جعلی خود را بهاو اطلاع داده بودم، برخورد کردم.
او از منزل یکی از دوستانش مراجعت میکرد و با مشاهدهٔ من دستهایش را در هوا تکان داد و گفت:
- خدایا، خداوندا، شما که این خبر جالب را بهمن دادید، چرا جزئیاتش را تعریف نکردید؟ بهخاطر اهمال شما، ناچار شدم جزئیات این قضیه را از زبان دیگران بشنوم.
- ولی من خبری از جزئیات ندارم. خواهش میکنم تعریف کنید، این موضوع برای من خیلی جالب است!
- چشم. هم اکنون نزد خانم یولکا [۱۰] بودم و از زبان خانمی که از همه چیز خبر دارد تمام داستان را شنیدم. اسم ستوان مورد بحث ژوزف است. بهنظر میرسد که او و خانم میرکویچ از روزهای قبل از ازدواج میرکویچ عاشق یکدیگر بودند، بهطوریکه وقتی آقای میرکویچ ازدواج کرد، زنش دختر نبود. ولی او بهامید اینکه در آینده اصلاح شود، عفوش کرد.
اما ستوان ملاقاتهایش را با خانم میرکویچ قطع نکرد. نمیتوانستند او را غافلگیر کنند، همچون همیشه تغییر جامه میداد.
گاهی لباس زنانه میپوشید و بهعنوان کلفتی که در جستجوی کار است وارد خانه میشد و گاهی هم در لباس کارگر ظاهراً برای پاک کردن لولههای بخاری، خود را بهمعشوقهاش میرسانید.
تا وقتی متوجه موضوع نشده بودند، بهملاقاتهایش ادامه میداد. میگویند آقای میرکویچ روی تخت خود آثار دوده مشاهده کرده بود و در همین جامعههای که فحش و فحشکاری را آغاز کرد! سیل جمعیت بهطرف خانهاش سرازیر شد و بیست ژاندارم منزلش را محاصره کردند. میرکویچ زنش را تا سرحد مرگ کتک زد، تمام آرایش سرش را بههم زد، او را بهاتفاق ژاندارمها سوار درشکه کرایهای کرد و نزد مادرزنش برد و تف بهصورتش انداخت! صبح هم با ستوان دوئل کرد و هر دهانگشتش را قطع کرد، بهطوریکه ناچار شدند ستوان را از ارتش اخراج کنند. همهٔ این مطالب را از منابع موثق شنیدهام.
***
ما جدا شدیم. نتیجهٔ تجربهام رضایتبخش بود. یک خبر دروغ میتواند در مدت هشت ساعت و هفده دقیقه بهتمام بلگراد سرایت کند. خود شما ملاحظه فرمودید که به چه شکلی آنرا شایع کردم و به چه شکلی خانم ویدا همان خبر را بهمن باز گردانید.
ضمناً همان شب خودم دیدم که آقا و خانم میرکویچ شاد و خندان، در حالیکه بازو در بازوی هم داشتند از خیابان میگذشتند و دربارهٔ سعادت خانوادگی خود گفتگو میکردند.