بچهٔ بااستعداد من
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
من استعداد عجیبی برای پیشبینی اکثر وقایع و پدیده ها دارم و از این استعداد در شگفتم. مثلا درست پنج ماه پس از ازدواج، پیش بینی کردم که صاحب اطفالی خواهم شد. اولین فرزندم پسری بود با چشمان آبی که تدریجاً رنگ چشمش تیرهتر، سپس سبز و بعد قهوهای و بالاخره کاملا سیاه شد.
او، با هوسهای عجیب و غریبش، بچهٔ وحشتناکی بود؛ مثلا از کندن موهای سبیلم لذت زیادی میبرد، و من در حالیکه بزحمت از فروچکیدن اشکهایم خودداری میکردم، با بردباری اجازه میدادم بکارش ادامه دهد، زیرا مادر زنم توضیح داده بود که من باید این درد را تحمل کنم، چون هر پدری از اینکه فرزندش موهای سبیلش را بکند لذت توصیف ناپذیری میبرد. علاوه براین، مادر زنم برای اینکه لذت بیشتری نصیب من سازد در حالیکه پشت سرهم تکرار میکرد: «بکش، بکش، بکش!»، فرزند ظالمم را بادامه کارش تشویق میکرد.
در واقع این هنوز اول کار بود و بطوری که میدانید، در مراحل نخست، بیشتر گرفتاریهای بچه بعهدهٔ مادر است. اما چند سالی گذشت و پسرم آنقدر بزرگ شد که تمام گرفتاریهای مربوط به تربیتش به عهدهٔ پدر یعنی بعهدهٔ بنده محول گشت.
وقتی میگویم «گرفتاری» گمان مبرید که خواستهام صرفاً حرفی زده باشم، خود شما ملاحظه خواهید کرد که همهٔ آنها واقعاً گرفتاری بود.
تا زمانیکه پسرم با شجاعت سوارکاران ماهر از بالای پرچین مردم میپرید، بخود تسکین میدادم که او در آینده چون هانیبال[۱] از فراز جبال آلپ عبور خواهد کرد. تا موقعی که از بالای سرم میپرید، او را به میلوشا وینویچ[۲] که از بالای سه اسب که بر پشت خود شمشیرهای مشتعل داشتند میپرید، تشبیه میکردم و تسکین مییافتم. تا وقتی تخم مرغهای همسایه ها را میدزدید، هنوز امیدوار بودم که وی در آینده مردی چون ناپلئون، فاتح کبیر خواهد شد.
اما بزودی بچنان کارهائی دست زد که دیگر جای امیدی برایم باقی نماند، زیرا نه در رشتهٔ سیاست و نه در زمینهٔ علوم و هنر میتوانستم کسی را برای مقایسه با او بیابم.
مثلا شیشههای پنجرهٔ همسایه را شکست، خوب، این چیز مهمی نیست، چون غالب مردان بزرگ در زمان بچگی خود شیشههای همسایهها را شکستهاند. اما او روزی بهترین پالتوی تابستانیام را بدست گرفت، دامنش را برید و از آن پرچمی ساخت. سپس لشکر عظیمی در زیر این لوا گرد آورد و پس از محاصرهٔ خانهام فرمان حمله را صادر کرد. لشکریان او بدون توجه بهپنجرهها، باغچه و چیزهای دیگر، قلعه را فتح کردند و با استفاده از حقوق حقهٔ فاتحان، خون ریزی واقعی براه انداختند، یعنی کلهٔ تمام جوجهها را کندند.
بدیهی است که این واقعه مرا اولا بعنوان پدر طفل و ثانیاً مالک جوجههای مقتول دچار اندوه عمیقی ساخت.
عصبانیت و ناراحتیم را باطلاع همسرم رسانیدم و پرواضح است که او نیز مغموم شد. شب هنگام، همانطوریکه وظیفهٔ والدین متأثر است، شورائی جهت تبادل نظر تشکیل دادیم. زنم معتقد بود که فرزندمان بچهٔ فوقالعاده با استعدادی است و اصلا بمن رفته است. من با نظر زنم موافق بودم، منتهی عقیدهام بر این بود که فرزند با استعداد ما بیش از آنچه که لازم است استعداد خود را نمایان میسازد و با هدر دادن استعداد خویش، آتیهٔ مرد کبیری را تباه میکند.
البته نمیتوانم ادعا کنم که زیاد میل داشتم فرزندم در صف اشخاص نا مفید و هرزهٔ صربستان قرار گیرد، اما ترسم از این بود که مبادا استعداد او از حد افزون گردد. من یقین داشتم که چنانچه او استعداد فوقالعادهای داشته باشد اولا هرگز بوزارت نخواهد رسید و ثانیاً ممکن است دست به جعل رسیدهای مصادره یا جعل اوراق مارکدار بزند و یا در نقش یک فرد مسؤول عالماً و عامداً به تنظیم حسابهای غیر واقعی بپردازد و بمنظور بالا کشیدن قسمتی از مالیات دولتی به دستآویز های فریبندهای متوسل گردد، یا گزارشهائی علیه دوستان و آشنایان خود بدهد و خلاصه درست آنچه را که مردان با استعداد صربستان انجام میدهند، انجام دهد. بدیهی است که با داشتن چنین استعدادی بلافاصله او را بشغل بخشداری یا ریاست انجمن شهر یا مأمور وصول مالیاتها یا نامهرسانی یا لااقل صندوقداری یکی از ادارات مالی منصوب خواهند کرد. اما من از هیچکدام از این مشاغل خوشم نمیآمد و بهمین علت مخالف این بودم که پسرم استعداد زیادی داشته باشد.
همانطوریکه هرگونه گرفتاری و مشغله، آرامش هر شخص و بخصوص آرامش پدر بچهٔ با استعداد را بر هم میزند، من نیز بخاطر گرفتاریها و نگرانیهای مربوط بآیندهٔ فرزندم لحظهای آسوده نبودم. همسرم نیز مانند هر زن با وفائی که مشکلات خود را با شوهرش در میان میگذارد، در گرافتاریهایم سهیم بود. اما فرزند ما که ظاهراً بطور قطع از فکر هانیبال، وینویچ، و یا ناپلئون شدن صرف نظر کرده بود، در یک روز بسیار زیبا، گربهای را در آب غرق کرد و من قطع دارم که نه هانیبال، نه وینویچ و نه ناپلئون هرگز گربه غرق نمیکردند.
فکر آتیهٔ فرزندمان مرا بر آن داشت تا برای مشورت با یکی از معروفترین دبیرانمان که عضو شورای فرهنگ، عضو دائمی تمام کمیسیونهای تجدید سازمان مدارس، موجد اکثر برنامههای مدارس، عضو افتخاری انجمن تربیت کودک و علاوه بر اینها مصنف آثار مشهور زیر: «مادر، مربی کودک»، «خانوادهٔ مربی کودک» (از این اثر ناتمام سه جلد منتشر شده است)، «چگونه میتوان حس وظیفه شناسی نسبت بکشور را در وجود طفلی پرورش داد؟» (کنفرانس عمومی)، «اشتباه والدین» (روی جلد آن، شعار: «اشتباهات فرزندان عصارهٔ اشتباهات والدین است» بچشم میخورد) و کتاب هائی از این قبیل بود، ملاقاتی بعمل آوردم.
دیروز نزد آقای دبیر بودم و از اینکه مصدع او شدم وقفهای در کارهای وی که بقول خودش بامر تربیت کودکان مربوط است ایجاد نمودم بسیار متأسفم.
دعوت کرد بنشینم. اما بمحض اینکه بر صندلی فرود آمدم با فریاد وحشتناکی در حالی که دستم را در حضور آقای دبیر وقیحانه بزیرم برده بودم، به هوا جستم.
آقای دبیر نیز همان موضع را لمس نمود و با صدای خفهای زمزمه کرد:
ـ آه، خدایا! ببخشید آقا، هزاران بار ببخشید! تقصیر پسر بزرگم است. نمیدانید چقدر بازیگوش است. ایناهاش! ببینید زیر صندلی سوزن کار گذاشته است... او غالباً این کار را تمرین میکند. خواهش میکنم ببخشید...
من با کمی بغض و کینه سئوال کردم:
ـ و شما غالباً فرصت مییابید جهش مهمانهایتان را از روی صندلی تماشا کنید؟
و چون مهمان عادی نبودم، بلکه یکی از مراجعین وی بودم، بزودی آرامش خود را باز یافتم و نشستم.
بمحض اینکه خواستم اولین مسأله را در میان بگذارم شیشهٔ فوقانی دری که بهاتاق پهلوئی باز میشد با طنین زنگداری خرد شد و یک لنگه دمپائی در کنار پایم بر زمین افتاد.
آقای دبیر فریاد کشید:
ـ ژیکو[۳]! خدا لعنتت کند! چکار میکنی؟ سر زیبای کودکی از درون شیشهٔ شکسته ظاهر شد و گفت:
ـ داشتم بطرف ماما شلیک میکردم، چون او نمیخواهد کلید بوفه را بمن بدهد.
ـ خدایا! عیب است! مگر نمیبینی من مهمان دارم؟
پسر بچه، نگاه مسرورانهای بمن انداخت و ناگهان چنان دهن کجی نفرت انگیزی کرد که انگار این منم که از دادن کلید بوقه خودداری میکنم.
بالاخره آقای دبیر پس از کمی تفکر کنفرانس مشروحی داد دربارهٔ اینکه چگونه باید فرزندم را تربیت کنم و اینکه چه کتابهائی باید در این زمینه مطالعه نمایم... و در عین حال با اصرار تمام خواندن آثار خود را توصیه میکرد و قانعم میساخت که گناه زشتیها و عدم تربیت پسرم بگردن من است. دبیر کبیر در حالیکه دستهای استخوانیاش را توی موهای خشن و ژولیدهاش فرو میبرد، با لحنی پر از احساسات، کلمه بکلمه شعار: «اشتباهات فرزندان عصارهٔ اشتباهات والدین است» را که روی جلد شاهکارش چاپ شده بود، تکرار کرد.
ولی در همین موقع صدای طبل بچگانهای از کوچه شنیده شد و گروهی متجاوز از پنجاه کودک که مانند سربازها صف بسته بودند از برابر اطاق کار آقای رئیس رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر کبیر، در رأس صف قرار داشت و پرچمی که از پارچهٔ قرمز رنگی درست شده بود، در جلوی صف در اهتزاز بود (در همین لحظه بود که آقای دبیر متوجه ناپدید گشتن یکی از پردههای پنجره شد). هر سربازی چوبی بر شانه و کلاه کاغذی مثلثی بر سر داشت.
دبیر کبیر پشت پنجره را نگریست. ابتداء وی با آرامش نگاه میکرد، ولی ناگهان رنگش چون گچ سفید شد و با دستهای مرتعش کشوی میز تحریرش را گشود وقتی کشو را خالی دید، دستهایش را با وحشت درآورد و شیون کرد:
- آه آقا! آه خدا!
- شما را بخدا بفرمائید چه شده است؟
دبیر کبیر جواب داد:
- همه چیز از دست رفت! خدایا، خداوندا، از دست رفت! شش ماه آزگار، شب و روز روی جلد چهارم شاهکارم: «خانواده، مربی کودک» کار کردم تا بالاخره ده روز پیش تمامش کردم. فکرش را بکنید، همهاش ده روز پیش!...
- بسیار خوب، اما من نمیفهمم چرا شما...
- مگر این کلاهها را نمیبینید؟ مگر نمیبینید پسر بزرگم نسخهٔ خطی کتاب را از کشو میزم در آورده و برای لشکرش کلاه درست کرده است؟...
اشخاص موذیای وجود دارند که در چنین مواقعی خندهشان میگیرد. من نیز جزو همین گروهم. مصاحبه و ملاقات با آقای دبیر برای من رضایت بخش بود؛ زیرا پسر من لااقل فرزند یک دبیر نامی نیست. گرچه در آن لحظه نخندیدم، اما با همهٔ اینها نتوانستم متذکر نشوم که:
- جناب آقای پروفسور، بنظر بنده فرزند ارشد جنابعالی بچه با استعدادی است. باحتمال قوی او در آینده منتقدی شایسته و جدی و مهمتر از همه دشمن تئوریهائی خواهد شد که هماکنون از آنها کلاه میسازد.
دبیر کبیر آهی کشید و گفت:
- چه میشود کرد! خودتانهم میدانید که: «کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد».
در خانه، خبر مسرت بخشی را شنیدم؛ بمن اطلاع دادند که پسرم نجات یافته است.
او، گرچه نمیبایست به چاه میافتاد، اما افتاده بود. میگویند میخواست یکی از همبازیهایش را توی چاه بیندازد، ولی پایش لغزید و خودش بدرون آن افتاد.
خوب، حالا که نجات یافته است، خدا را شکر! بعد از این بیشتر احتیاط خواهد کرد و قبل از اینکه کسی را بدرون چاه هول دهد، سعی خواهد کرد خودش نیفتد.
پاورقیها
<nowiki>#^ Hanibal (۱۸۳ - ۲۴۷ قبل از میلاد مسیح) سردار کاتاژی که بمنظور تسخیر ایتالیا از جبال آلپ عبور کرد.