دربارهٔ ریچارد رایت
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
دربارهٔ نویسنده
در میان سیاهپوستان آمریکا که هنوز هم اثری از زهر روزگار بردگی در خون آنان مانده است، هنر از سرچشمهٔ صداقت و سادگی سیراب میشود. بسیاری از سیاهپوستان با اینکه همواره در سایهٔ خشک تحقیر و خفت بسر بردهاند، توانستهاند بمانند، برویند، بشکفند و گلهای عطرافشانی به جهان ببخشند. برای آنان، محروم ماندن از آفتاب و برخورداری همهٔ حقوق یک انسان آزاد، یأسی نبوده است که ریشهٔ سادگی و صداقتشان را بخشکاند. دردهای خود را میچشیدهاند، فریادهای خود را فرو میخوردهاند و آمیزهٔ این دردها و فریادهای فروخورده بوده است که در کالبد سوزناکترین و شگفتانگیزترین آهنگها، ترانهها، رقصها، شعرها و داستانها دمیده میشده است.
ریچارد رایت Richard Wright نمونهٔ شکوفایی از این گلهای سیاه است که در سال ۱۹۰۸ در ناچز Natchez از شهرهای میسیسیپی، در خانوادهای تهیدست دیده به جهان گشود. پیش از آنکه سنش آغاز تحصیل را اقتضا کند خانوادهاش به ممفیس Memphis کوچ کردند.
دیری نگذشت که پدر ریچارد خانوادهاش را ترک گفت، لیکن بدبختانه جای خالی او را مهمانی ناخوانده گرفت و این مهمان گرسنگی بود. سرانجام مادرش توانست به عنوان آشپز به کار بپردازد. در این هنگام که گرسنگی از در بیرون رفته بود، دشواری دیگری در آستانهٔ زندگی این خانوادهٔ کوچک پدیدار گشته بود. از آنجا که مادر ریچارد ناگزیر بود سراسر روز را کار کند، دیگر نمیتوانست از عهدهٔ سرپرستی و تربیت دو کودک خود برآید. کوچهها و خیابانهای شهر ممفیس این سرپرستی را پذیرفتند.
چندی بعد بیماری مادر را از کار بازداشت تا دیگربار فقر گریبان خانوادهٔ کوچک را بگیرد. دیگر درآمدی برای پرداخت اجاره اطاق و نیمهسیر نگاهداشتن شکمهای دو طفل تیرهروز وجود نداشت. تنها چاره این بود که مادر، آن دو را به یتیمخانه بفرستد و خود تنها با گرسنگی و بیماری بجنگد.
خوراک نامناسب و کار دشوار در یتیمخانه، ریچارد را به گریز واداشت، لیکن این گریز بیثمر بود، چون او را گرفتند و به یتیمخانه بازگرداندند. سرانجام مادرش با اندک پسانداز خود توانست کرایهٔ سفر دو فرزندش را بپردازد و آنان را به شهر جکسون Jackson نزد خود بیاورد.
زندگی خانوادهٔ ریچارد مدتها با دربدری و گرسنگی ادامه یافت و با افلیج شدن مادر نومیدی بر آن سایه افکند. ریچارد که تا دوازده سالگی بیش از یک سال به مدرسه نرفته بود، در خود اشتیاق به نویسندگی را احساس کرد و برای نیل به آرزوی بزرگ خویش بار دیگر به تحصیل پرداخت. هزینهٔ زندگی را با توسل به کارهای گوناگون در ساعتهای فراغت از کلاس، به چنگ میآورد. هفده ساله بود که شهر مسکنتبار جکسون را ترک گفت و به ممفیس رفت. در آنجا با یافتن شغلی که دستمزد هفتگی آن ده دلار بود، زندگی جدیدی را آغاز کرد. شبها تا دیرگاه کتابهائی را که با استفاده از کارت عضویت یک سفیدپوست خوشقلب از کتابخانهٔ عمومی ممفیس میگرفت، مطالعه میکرد. در آن هنگام سیاهپوستان حق استفاده از این کتابخانه را نداشتند.
ریچارد همواره در این اندیشه بود که پولی پسانداز کند و خود را از زندگی نکبتبار جنوب رهائی بخشد. پس از دو سال تلاش مداوم به این آرزو رسید و با خانوادهٔ خود به شیکاگو سفر کرد. در اینجا بود که از رنجهای گذشته خود و زندگی نابسامان همرنگان خود الهام گرفت و نوشتن داستانهای کوتاه را آغاز کرد.
نخستین مجموعهٔ داستانهای او بنام ((بچههای عمو توم)) در سال ۱۹۳۸ انتشار یافت، و او را به عنوان یک نویسنده جوان و با استعداد معرفی کرد. رایت پس از این پیروزی همهٔ وقت خود را وقف نویسندگی کرد و آثار با ارزش و عمیقی به وجود آورد. مشهورترین نوولهای او عبارتند از ((پسرک بومی))، ((پسرک سیاه))، ((مطرود)) و ((شکم ماهی)).
رایت در سال ۱۹۴۶ با همسر و دو دخترش به پاریس رفت و تا پایان عمر در آن شهر عجیب زندگی کرد. مرگ او یک سال پیش در همین شهر اتفاق افتاد.
کتاب ((بچههای عمو توم)) شامل پنج داستان کوتاه است. نویسنده کوشیده است در هریک از این داستانها یکی از بنبستهای زندگی سیاهان را تصویر کند. ریشهٔ نفرت شیطانی و هولآوری را که سفیدها نسبت به سیاهها در خود احساس میکردهاند، یافته و با تبر تیز کلمات ضربههای کینجویانهای بر این ریشه فرود آورده است.
در این داستانها گاه یک سفیدپوست از آخرین پلهٔ وحشیگری و دیوانگی فرا رفته و یک سیاهپوست در عمیقترین درهٔ ستمدیدگی، بیپناهی و ناکامی فرو افتاده است. سیاهپوست آموخته است که هیچ آرزوئی در دل نپروراند و هیچچیز نخواهد و چنانچه پرتوی از خواستن در چشمانش آشکار گشته و دستش را به سوی آرزوئی گشوده و یا بانکی نارسا کوچکترین نیازش را بازنموده است، شکنجه و مرگ از جانب سفیدها به سوی او روی آورده و او را به اشتباهش آگاه ساخته است. افسوس که هر سیاهپوستی این اشتباه را – اشتباه ((خود را انسان دانستن)) و ((نیاز و آرزو داشتن)) و ((خواستن)) را – هنگامی دریافته که خود را در چنگال مرگی وحشتناک در تنگنای قهر جنونآمیز سفیدها اسیر دیده است.
در این داستانها همواره یک ((قانون)) هویداست و آن ((حق نداشتن)) سیاهپوستان است. سیاه باید رنج ببرد، دشوارترین کارها را انجام دهد، ناچیزترین دستمزدها را بگیرد، در برابر سفیدپوستها همچون بندهای در برابر خدا اظهار عجز و حقارت کند، آنچه را که میبینید نخواهد و با تسلیم و سکوت شعلهٔ نیازهایش را فرو بنشاند تا مرگ او در بطن گلولهای داغ، یا نیش کاردی سرد، یا زبانههای آتشی انبوه به سویش نیاید. با همهٔ این احتیاطها گاه طعمهٔ نفرت سفیدپوستان میشود، بیآنکه کوچکترین دستاویزی به آنان داده باشد. اینبار نیز داغ یک گناه بر پیشانی او دیده میشود و این گناه ((سیاه بودن)) است.
در داستانهای کتاب ((بچههای عمو توم)) سیاهپوستان اینگونه زندگی میکنند و ((سیاهی)) سیماشان تا واپسین لحظهٔ عمر ارابهٔ ((بخت سیاه)) آنان را میکشاند و دلشان همواره از رنج حقارت و شکنجه و تهیدستی ((سیاه)) میماند.
در کتاب حاضر داستان اول و سوم این مجموعه را میخوانید و امیدواریم ترجمه سه داستان دیگر آن را نیز که آماده شده است در آیندهٔ نزدیک به خوانندگان تقدیم کنیم.