«بیگ‌بوی» خانه را ترک می‌گوید

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۷ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۰۷ توسط MadjidPlus (بحث | مشارکت‌ها) (پایان تایپ صفحه ۲۵)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۶۰

۱

الگو:بزرگالگو:پایان بزرگ ادرت اصلا شلوار پاش نیس...

این صدا با وضوح از میان جنگل بلند شد، رفته رفته خاموش گردید و صدائی دیگر شبیه طنینی دنبال آن را گرفت:

«وقتی اونو درآورد دیدمش...

و دیگری با صدائی تیز، گوشخراش و مردانه:

«و اونو تو الکل شست...

بعد چهار صدا که هماهنگ با هم می‌آمیخت، بر فراز درختها پراکنده شد:

«و آویزانش کرد تو راهرو...

چهار پسر سیاهپوست در حالی که بی‌پروا می‌خندید، از جنگل بیرون آمدند و قدم به علفزار باز گذاشتند. با پاهای عریان تبلانه راه می‌رفتند، و با چوبدستی‌های بلند پیچک‌ها و بوته‌ّای درهم را می‌کوبیدند.

«کاشکی چند خط دیگه از این تصنیف رو بلد بودم.»»

«کاشکی منم بلد بودم.»

«آره، وقتی به اونجا میرسی که یارو شلوارشو تو راهرو آویزون کرده، دیگه مجبوری ساکت بشی.»

«هی، با راهرو چه کلمه‌ای جور در میاد؟»

«نو.»

«جو.»

«مو.»

«چو.»

آنها خندان خود را روی علفها انداختند.

«بیگ بوی؟»

«ها؟»

«یه چیزی رو میدونی؟»

«چی رو؟»

«تو حتماّ دیوونه‌ای!»

«دیوونه؟»

«آره، تو دیوونه عینهو ساس هستی!»

«واسه چی دیوونه‌م؟»

«آهای، کدومتون «چو» بگوشتون خورده؟»

«تو یه کلمه‌ای میخواستی که با «راهرو» جور در بیاد، مگه نه؟»

«آره، اما «چو» یعنی چی؟»

«کاکاسیا، «چو» چوه دیگه.»

در حالی که برگ‌های سبز و دراز علفها را با پنجه‌های پاهاشان می‌گرفتند و می‌کشیدند، بی‌پروا خندیدند.

«خب، اگه «چو» چوه، پس چو یعنی چی؟»

«اوه، میدونم.»

«چیه؟»

«اون تصنیف مامانی یه همچین چیزیه:

مادرت اصلا شلوار پاش نیس،
وقتی اونون درآورد دیدمش،
اونو تو الکل شست،
و آویزونش کرد تو راهرو
و بعداّ کشیدش به چو.»

بار دیگر خندیدند. شانه‌هاشان را تخت به زمین چسبانده بودند، زانوهاشان را بالا نگهداشته بودند، و چهره‌هاشان درست در برابر خورشید بود.

«بیگ‌بوی، تو دیوونه‌ای!»

«از من دیگه چیزی نپرس.»

«کاکاسیا، تو دیوونه‌ای!»

ساکت شدند، تبسم کردند، و پلکهاشان را به نرمی در مقابل آفتاب بر هم گذاشتند.

«های، زمین گرم نیس؟»

«عینهو رختخواب»

«خدایا، کاشکی می‌تونستم همیشه اینجا بمونم.»

«منم همینطور.»

«انگار این آفتاب قشنگ توی تمام بدنم گردش می‌کنه.»

«انگار استخونهام گرم شده.»

در دوردست یک ترن سوتی غم‌انگیز کشید.

«چهارمیش داره میره!»

«شلاقی می‌ره!»

«رو خط سیخکی میدوه!»

«خداجون، میره به شمال، میره به شمال!»

در حالی که پاشنه‌های برهنه‌شان را روی علفها می‌کوبیدند، شروع کردند به آواز خواندن.

این ترن عازم عرشه
این ترن، اوه، هاله‌لویا[۱]
این ترن عازم عرشه
این ترن، اوه، هاله‌لویا
این ترن عازم عرشه
اگه سوارش باشی دیگه لازم نیس بترسی یا ناراحت باشی
این ترن، اوه، هاله‌لویا
این ترن...


این ترن اصلا قمارباز سوارش نیس
این ترن، اوه، هاله‌لویا
این ترن اصلا قمارباز سوارش نیس
این ترن، اوه، هاله‌لویا
این ترن اصلا نه قمارباز سوارشه
نه پرسه زنهای روز و نه ولگردهای نصفه شب
این ترن، اوه، هاله‌لویا
این ترن...

موقعی که آوازشان تمام شد، در حالی که به ترنی عازم عرش خداوند فکر می‌کردند، زدند زیر خنده.

«به، آواز قشنگیه!»

«ان‌ن‌ن‌ن‌ن‌ س‌س‌س‌س‌س‌س‌س‌سون...»

«چی؟»

«وای‌ی‌ی‌و‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ز...»

«چی؟»

«یه نفر باد ول کرده! همین!»

باک، بوبو و لستر از جا پریدند. بیگ‌بوی روی زمین ماند و خودش را به خواب زد.

«وای، بوی بد میاد!»

«بیگ‌بوی!»

بیگ‌بوی خودش را به خرناسه کشیدن زد.

«بیگ‌‌بوی!»

«هوم؟»

«گندت زده!»

«گند؟»

«خدایا، مگه بو رو نمی‌فهمی؟»

«چه بوئی رو؟»

«کاکاسیا، حتماّ سخت سرماخوردی!»

«چه بوئی؟»

«کاکاسیا، زه زدی!»

بیگ‌بوی خندید، از پشت خودش را روی علفها انداخت و چشمهایش را بست.

«مرغی که قدقد می‌کنه مرغیه که تخم میذاره.»

«ما که مرغ نیستیم.»

«شما قدقد کردین. مگه نه؟»

سه پسر با سرهای افراشته به راه افتادند.

«بیاین!»

«کجا میخواین برین؟»

«میریم تو آبگیر شنا کنیم.»

«آره، بریم شنا.»

بیگ‌بوی همچنانکه با حالتی تحقیرآمیز دستش را در هوا تکان می‌داد، گفت «هیچکی نباس بره!»

«اه، راه بیفت! بی‌معرفت نباش!»

«و بیا کشته بشو، ها؟ نه، نه!»

«او نمیخواد ما رو ببینه.»

«از کجا میدونی؟»

«واسه اینکه نمیخواد دیگه.»

بیگ‌بوی گفت «همه‌تون برین. من همینجا میمونم.»

باک گفت «بدرک! بذارین بمونه! بیان بریم.»

سه پس همچنانکه چوبدستی‌هاشان را شرغ شرغ روی علفها و بوته‌ها می‌کوبیدند، دور شدند. بیگ‌بوی نگاه تبلانه‌ای به پشت‌سر آنها انداخت.

«آهای!»

آنها همانطور که پیش می‌رفتند، سرهاشان را برگرداندند و از روی شانه‌هاشان نگاهی انداختند.

«آهای، کاکاسیاها!»

«دبیا!»

بیگ‌بوی غرغر کرد، چوبدستیش را برداشت، از جا بلند شد و با قدمهای نامرتب براه افتاد.

«صب کنین!»

«بیا!»

دوید، خودش را به آنها رساند، بر کول‌هاشان جست و آنها را روی زمین انداخت.

«بیگ‌بوی، ولم کن!»

«سیاه لعنتی!»

«دس از سرم بکش، گمشو!»

بیگ‌بوی کنار آنها روی علفها پهن شد، می‌خندید و پاشنهء پاهایش را به زمین می‌کوبید.

«کاکاسیا، خیال میکنی ما چی هستیم، مگه اسبیم؟»

«واسه چی همیشه میپری رو کول ما؟»

«گوش کن، یکی از همین روزها خرخره تو می‌چسبیم و تو الاغ قشنگو حسابی میزنیم.»

بیگ‌بوی تبسم کرد.

«همین واسه‌تون بسه؟»

«آره، خوشت نمیاد؟»

«میخوایم همچی بزنیمت که نتونی راه بری!»

«و جراتم نداری هیچکار بکنی!»

بیگ‌بوی دندان نشان داد.

«بیاین! همین حالا امتحان کنین!»

سه پسر دور او حلقه زدند.

«ببین، باک، تو پاهاشو بچسب!»

«لستر، تو هم سرشو بگیر!»

«بوبو، تو هم بخوابونش و دستاشو نگردار!»

دستهاشان را از دو طرف دراز کردند و دور بیگ‌بوی به چرخ زدن پرداختند.

بیگ‌بوی در حالی که گاه به طرف یکی و گاه به طرف دیگری حالت حمله می‌گرفت، گفت «دیالا!»

آنها همانطور دور او می‌چرخیدند، اما بنظر می‌رسید که نمی‌توانند ذره‌ای نزدیک‌تر شوند. بیگ‌بوی ایستاد و دستهایش را به کمرش زد.

«هر سه‌تاتون از من میترسین؟«

بوبو پوزخندزنان گفت «بذارین یه وخ دیگه خرشو بچسبیم.»

لستر گفت «آره،‌ یه وخ که تو فکرش نیستی میتونیم خر تو بچسبیم.»

باک گفت «غافلگیریت میکنیم.»

خندیدند و با هم به راه افتادند.

بیگ‌بور آروغ زد.

گفت «من گشنمه.»

«منم همینطور.»

«کاشکی یه ظرف گنده شوربای داغ می‌خوردم!»

«که اونو با یه خورده گوشت دنده حسابی پخته باشند...»

«و کمی نون ذرت تخم مرغ‌دار عالی...»

«و کمی آب کره...»

«و کمی کلوچهء هلو که آبدار آبدار باشه...»

«هیس، کاکاسیا!»

شروع به آواز خواندن کردند و با کوبیدن چوبدستی‌هاشان به علفها، بر شدن آهنگ شعر می‌افزودند.

کم‌کم
یه تیکه کلوچه میخوام
کلوچه‌های شیرین
یه تیکه هم گوشت میخوام
گوشتای خیلی قرمز
یه تیکه هم نون میخوام
نونهای پاک برشته
میخوام برم شهر
شهرهای خیلی خیلی دور
میخوام یه ماشین بگیرم
ماشین خیلی تن‌رو
افتادم و کونم شکست...
کم‌کم دیگه می‌فهمم...

از یک نردهء سیم خاردار بالا رفتند و داخل درختزار انبوهی شدند. بیگ‌بوی با چشمان نیم‌بسته، بآرامی سوت می‌زد.

«بیاین بگیریمش!»

باک، لستر و بوبو به چرخ افتادند، گردن و دستها و پاهای بیگ‌بوی را چسبیدند و او را روی زمین انداختند. او همینطور که داشت از پشت روی علفهای هرزه می‌افتاد، غرید و و حشیانه لگد انداخت.

«محکم نگرش دارین!»

«دستاشو بگیر! دستاشو بگیر!»

«رو پاهاش بنشین که نتونه لگد بندازه!»

بیگ‌بوی نفس نفس میزد و می‌کوشید خودش را آزاد کند.

«حالا گرفتیمت،‌ لعنتی، حالا گرفتیمت!»

بیگ‌بوی گفت «دروغ شاخداریه!» لگد انداخت، پیچ و تاب خورد و چنگ انداخت تا یکی و بعد دیگری را بچسبد.

بوبو گفت «ببنین، هر دوتون کمک کنین تا من دستاشو بگیرم!»

لستر گفت «هوم،‌ حالا دیگه این حرومزاده رو گرفتیم!»

بیگ‌بوی بار دیگر گفت «دروغ شاخداریه!»

بیگ‌بوی کوشید که دست چپش را به دور گردن بوبو حلقه کند. دستش را که از آرنج تا کرده بود مثل قیچی فشار داد و از میان دندانهایش صفیر زد:

«منو گرفتین،‌ نه؟»

«نگرش دارین!»

«بیاین این الاغ حرومزاده رو بزنیم!»

بوبو فریاد زد «آهای، کمک کنین تا من دستاشو بگیرم. گردنمو چسبیده!»

بیگ‌بوی گردن بوبو را فشار داد و سر او را بطرف زمین پیچاند.

«من گرفتین، نه؟»

بوبو فریاد زد «بیگ‌بوی، بیگ‌بوی، ولم کن،‌ داری خفه‌م میکنی! پدر گردنمو درآوردی!»

بیگ‌بوی گفت «تو منو ول کن!»

بوبو التماس کرد «من که تو رو نگرفته‌م. اون دو تا تو رو گرفته‌ن!»

بیگ‌بوی گفت «به اون دو تا بگو منو ول کنن گم بشن وگرنه گردنتو میشکنم.»

بوبو با صدائی شبیه غلغل آب گفت «آهااای، همه‌ـه‌ـه‌تون بیگ‌گ‌گ بوی‌ی‌ی روو ول‌ل‌ل کنین. اووومنو گرفته.»

«نمیتونی نگرش داری؟»

«ن‌ن‌نه، اووو گررردنمو گررررفته...»

بیگ‌بوی گردن او را بیشتر فشار داد.

«اگه بهشون نگی ولم کنن گردنتو میشکنم!»

بوبو در حالی که اشک از چشمهایش سرازیز شده بود، با نفس بریده گفت «م‌م‌م‌‌منو ول‌ل‌ل‌ک‌ک‌ک‌کن.»

باک پرسید: «بوبو، نمیتونی نگرش داری؟»

«ن‌ن‌نه، همه ‌ـه‌ـه‌تون ول‌ل‌ل‌لش کنین؛ اوووگررردنمو گرررفته...»

«بوبو، تو هم گردنشو بچسب...»

«نمیتونم، شما ق‌ق‌ق...»

لستر و باک برای اینکه بوبو را خلاص کنند، برخاستند و به فاصلهء امنی گریختند. بیگ‌بوی بوبو را رها کرد. بوبو تلوتلوخوران بلند شد،‌ آب دهانش را راه انداخت و کوشید فشردگی گردنش را رفع کند.

بوبو ناله کرد «اه، کاکاسیا، تو که تقریباّ گردنم شکستی.»

بیگ‌بوی گفت «الاغ این دفعه گردنتو حسابی میشکنم.»

لستر فریاد زد «اگه بوبو میتونس نگرت داره ما میتونسیم از جلوت در بیایم.»

بیگ‌بوی گفت «من آدمش نبودم که بذارم نگرم داره.»

آنها بار دیگر با هم به‌راه افتادند و با چوبدستی‌هشان به کوبیدن علفها پرداختند.

بیگ‌بوی شروع به حرف زدن کرد «می‌فهمین، وقتی یه دسته آدم پریدن رو سرت، تنها چاره‌ای که داری اینه که مته‌رو به یکی از اونها بند کنی و وادارش کنی به اونهای دیگه بگه دس از سرت وردارن، فهمیدین؟»

«خداجون، فکر خوبیه!»

«آره، خوب فکریه!»

بوبو گفت «ولی یارو، تو تقریباّ گردنمو شکستی.»

بیگ‌بوی در حالی که سینه‌اش را جلو میداد، گفت «من یه کاکاسیای زبر و زرنگ هسم.»

۲

پسرها به سر آبگیر آمدند.

بوبو گفت «من تو آب نمیرم.»

بیگ‌بوی گفت «ترس ورت داشته؟»

«نه، ترس ورم نداشته...»

«چطور شد که نمیخوای تو آب بری؟»

«میدونین که این هاروی [۲] پیره به هیچ سیاپوستی اجازه نمیده که بره تو این گودال.»

لستر گفت «و همین پارسال بود که بوب رو به جرم آب‌تنی تو این گودال با تیر زد.»

بیگ‌بوی گفت «دکی، هاروی پیره نمیاد ببینه ما سیاپوستها چکار می‌کنیم.»

باک گفت «الآن تو خونه شه داره به خوشگلک‌هاش فکر می‌کنه.»

خندیدند.

لستر گفت «باک، تو فکرهای بدی تو کله‌ته.»

بیگ‌بوی گفت «بابا، هاروی هافهافور از اونه که تو فکر خوشگلکها باشه.»

بوبو گفت «او دیگه خشک شده، شیره‌ش تا قطرهء آخر کشیده شده.»

بیگ‌بوی گفت «یالا، بیاین بریم!»

بوبو اشاره کرد.

«اون تابلو رو اونجا می‌بینین؟»

«آره.»

«چی نوشته؟»

لستر اینطور خواند «تجاوز ممنوع.»

«میدونی معنیش چیه؟»

باک گفت «معنیش اینه که هیچ سگ و سیاپوستی نمیتونه پاشو اونجا بذاره.»

بیگ‌بوی گفت «خب، حالا ما اومدیم اینجا، اگه همینجوریم ما رو ببینه دردسر درس میشه، پس چه بهتر که بریم تو آب...»

«اگه یکی دیگه هم بره بعدیش منم!»

«اگه یکی‌تون برین منم میرم!»

بیگ‌بوی با دقت به اطراف نگاه کرد. هیچکس را ندید و شروع به کندن لباس‌هایش کرد.

«هر کی نفر آخر باشه سگ مرده‌س!»

«ننه‌ت سگ مرده‌س!»

«باباته!»

«هم ننه‌ته هم باباته!»

لباس‌هاشان را کندند و زیر یک درخت روی هم کود کردند. نیم دقیقه بعد همه با بدن‌های سیاه و برهنه، در پائین یک پشتهء سراشی، لب گودال آب ایستاده بودند. بیگ‌بوی با احتیاط پایش را توی آب زد.

او گفت «بابا، این آب سرده.»

بوبو در حالی که پایش را عقب می‌کشید،‌ گفت «من که میرم دوباره لباسمو بپوشم.»

بیگ‌بوی کمر او را محکم گرفت.

«تو چه احمتی هستی!»

بوبو فریاد کرد «کاکاسیا، برو کنار!»

لستر گفت «بندازش تو آب!»

«بکنش زیر آب!»

بوبو دولا شد، پاهایش را روی زمین دراز کرد و خودش را در مقابل بدن بیگ‌بوی محکم نگهداشت. آن دو همچنانکه دستهاشان را دور بدن همدیگر قفل کرده بودند، لب گودال بهم گلاویز شدند، ولی هیچکدام نمیتوانست دیگری را توی گودال بیاندازد.

«بیا، بیا من و تو اونها رو بندازیمشون تو آب.»

«باشه.»

لستر و باک در حالی که می‌خندیدند آن دو را که بهم گلاویز بودند بسختی هل دادند. بیگ‌بوی و بوب در آب شلپ شلپ می‌کردند و قطره‌های ریز و نقره فام آب را در آفتاب می‌افشاندند. موقعی که سر بیگ‌بوی از زیر آب درآمد فریاد کرد:

«ولدالزناها!»

بوبو در حالی که سرش را تکان میداد تا آب از روی چشمهایش گرفته شود، گفت «برو ننه تو هل بده!»

در سطح آب غوطه‌ای خوردند، بالا آمدند و در عرض آبگیر دست و پا زدند. آب گل‌آلود کف کرد. آنها شناکنان برگشتند، در آب کم عمق شلنگ برداشتند، در این حال نفس‌های عمیق می‌کشیدند و چشمهایشان را بهم می‌زدند.

«بیاین تو!»

«بابا، آب کیف داره!»

بیگ‌بوی پچ‌پچه به بوبو گفت «بیا اونهارو خیسشون کنیم.»

پیش از آنکه لستر و باک بتوانند خودشان را پس بکشند، با مشت‌های آبی که به آنها پاشیده شد، از سراپاشان قطره‌های آب می‌چکید.

«آهای، نریزین!»

«سیاه لعنتی، این آب سرده!»

بیگ‌بوی داد زد «بیان تو آب!»

باک گفت «ما هم همین الآن میریم تو آب.»

«نگاه کن ببین کسی نمیاد.»

زانو زدند و از میان درختها زیر چشمی نگاه کردند.

«هیچکس نیس.»

«یالا، بیا بریم.»

آرام آرام به آب زدند، هر چند قدم مکث میکردند تا ریه‌هاشان را از هوا پر کنند. جنگ آبی وحشتناکی شروع شد چشمهاشان را می‌بستند، پس میرفتند و با دست‌های گشودهء خود به صورتهای همدیگر آب می‌پاشیدند.

«آهای دیگه بس کنین!»

«آره، من نزدیکه غرق بشم.»

در حالی که نفس می‌زدند و پلکهاشان را تکان می‌دادن، دسته‌جمعی خودشان را تا ناف از آب بیرون کشیدند. بیگ‌بوی غوطه زد و بوبو را معلق کرد. «مواظب باش، کاکاسیا!»

«اینقدر بلند دادنزد!»

«آره، صدای نخراشیدهء تو از یه فرسخی شنیده میشه.»

بار دیگر در عرض آبگیر شنا کردند و برگشتند.

«کاشکی یه جای گنده‌تری داشتیم که توش آب‌تنی کنیم.»

«سفید پوستها یه عالمه اسختر شنا دارن و ما اصلا یه دونه هم نداریم.»

«وقتی تو ویکزبورک [۳] بودیم، من تو میسی‌سیپی شنا می‌کردم.»

بیگ‌بوی سرش را زیر آب کرد و نفسش را بیرون داد.

صدائی شبیه صدای اسب آبی بلند شد.

«بچه‌ها، بیاین اسب آبی بشیم.»

هر یک از آنها به گوشه‌ای از آبگیر رفت. دهانش را زیر سطح آب برد و شبیه اسب آبی نفس کشید. خسته از آب درآمدند و در پائین پشته نشستند.

«مثه اینکه من سرما خوردم.»

«منم همینطور.»

«بیاین همینجا بمونیم و خودمونو خشک کنیم.»

«خدایا، من سردمه!»

در حالی که از لرزیدن خود جلوگیری می‌کردند، بیحرکت در آفتاب ماندند. بعد از آنکه مقداری از آب بدنهاشان خشک شد،‌از میان دندانهاشان که تریک تریک بهم می‌خورد، شروع کردند به حرف زدن.

«اگه همین الان سر و کلهء هاروی پیره پیدا شه چکار میکنی؟»

«مثه گلوله فرار می‌کنم!»

«هه، من همچین تند میدوم که خیال کنه یه برق سیاه از کنارش گذشت.»

«اگه تفنگ داشته باشه چی؟»

«آه، کاکاسیا، خفه‌شو!»

ساکت بودند. دستهاشان را روی پاهای خیس و لرزانشان می‌کشیدند و آب را از آنها می‌زدودند. آنوقت چشمهاشان به تماشای آفتاب که بر آبگیر مواج پرتو می‌افکند، پرداخت.

در دوردست ترنی سوت کشید.

«هفتمی داره میره!»

«میره شمال!»

«رو خط مثه برق میدوه!»

«خدایا،‌ من یه روزی میرم شمال.»

«منم میرم، بابا.»

«میگن ساپوستها تو شمال مساوات دارن.»

افسرده شدند. یک پروانهء سیاه بال در لب آبگیر پر می‌زد. زنبوری وز وز می‌کرد. از جائی عطر دلپذیر گلهای شونگ به مشام می‌رسید. صدای گنجشگهائی را که در میان درختان جیک‌جیک می‌کردند، بطرزی مبهم می‌شنیدند. از پهلوئی به پهلوی دیگر می‌غلطیدند تا آفتا پوست بدنشان را خشک کند و به خونشان حرارت بخشد. برگهای تیغه‌ای علفها را می‌کندند و آنها را می‌جویدند.

«اوه!»

با دهان باز به بالا نگاه کردند.

«اوه!»

یک زن سفید پوست. از کنارهء پشتهء مقابل نمودار شد، درست در برابر آنها ایستاده بود، کلاهش را دردست گرفته بود و گیسوانش از تابش خورشید روشنائی یافته بود.

بیگ‌بوی زیر لب پچ‌پچ کرد «زنه! یه زن سفید پوست!»

خیره شدند و دستهاشان خود بخود روی کشاله هاشان را گرفت. بعد سرپا بلند شدند. زن سفید پوست برگشت و آرام آرام ناپدید شد. آنها لحظه‌ای ایستادند و بیکدیگر نگاه کردند.

بیگ‌بوی پچ‌پچ کرد «بیاین از اینجا بریم!»

«صب کن تا او دور بشه.»

«بیاین در بریم، اونها ما رو، همینجور لخت اینجا میگیرن!»

«شاید یه مرد باهاش باشه.»

بیگ‌بوی گفت «یالا، بیاین لباسها مونو ور داریم.»

لحظه‌ای دیگر منتظر ماندند و گوش دادند.

بیگ‌بوی گفت «چه مرگتونه! من رفتم لباسمو بپوشم.»

به دسته های کوتاه علف چنگ آویخت و از پشته بالا آمد.

«حالا از اینجا ندو بیرون!»

«برگرد، احمق!»

بوبو درنگ کرد. به بیگ‌بوی نگاه انداخت و بعد نگاهش را به طرف باک و لستر گرداند.

گفت «من با بیگ‌بوی میرم، لباسهامو ور میدارم.»

باک گفت «احمق،‌ اینطور لخت از اینجا ندو بیرون! تو که خبر نداری کی اونجا هس!»

بیگ‌بوی داشت از لبهء پشته خودش را بالا می‌کشید.

با پج پچه گفت «بیاین.»

بوبو از دنبال او بالا رفت. هفت هشت متر آن طرف تر زن

پاورقی‌ها

  1. ^  عبارت عبری بمعنی «خایا نیایش تراست»
  1. ^  Harvey
  1. ^  Vicksburg شهری در مغرب ایالت میسی‌سیپی